رهنمودهائی از تاریخ اسلام برای تداوم انقلاب اسلامی- حجه الاسلام و المسلمین رسولی

قسمت یازدهم

هجرت مسلمانان به حبشه :

خلاصه :

در شماره قبل به دنبال بیان این حقیقت بودیم که همان گونه که خدای متعال در قرآن کریم بیان فرموده همیشه پیروزی ها به دنبال استقامت و پایداری مسلمانان و هم چنین پیروان دیگر انبیا الهی نصیب انان می شده و بلکه در اثر استقامت و پایداری آنها دشمن به زانو در آمده و تسلیم حق می شدند، و برای اثبات این مطلب نمونه هائی آوردیم که یکی از آنها داستان جالب هجرت مسلمانان به حبشه بود،که به دنباله ی آن به این گفتار کشیده شد، و اینک دنباله ی داستان :

در پیشگاه نجاشی :

عمروعاص عماره به حبشه وارد شده و به گفته برخی قبل از آن که به نزد نجاشی بروند پیش درباریان سرکردگان لشکر و بزرگان حبشه که سخنانش نفوذ و تاثیری در نجاشی داشت. رفته و هدایائی نزد ایشان بردند، و ماجرای خود و هدف و منظور مسافرتشان را به حبشه به آنها اطلاع داده و آنها را با خود هم عقیده و همراه کردند که چون در پیشگاه نجاشی سخن از مهاجرین مکه به میان آمد شما هم ما را کمک کنید تا نجاشی را راضی کرده اجازه دهد که ما این افراد را به مکه بازگردانیم، و آنها را تسلیم ما کند. آنها نیز قول همه گونه مساعدت و همراهی را به عمروعاص و عماره دادند، و برای ملاقات آنها وقت گرفته آنان را به نزد نجاشی بردند، و چون هدایای قریش را نزد نجاشی گذارده و نجاشی از وضع قریش و بزرگان مکه جویا شد آن دو در پاسخ اظهار داشتند : ای پادشاه! گروهی از جونان نادان و بی خرد ما به تازگی از دین خود دست کشیده و آئین تازه ای آورده اند که نه دین شماست و نه دین ما،و اینان اکنون به کشور شما گریخته و بدین سرزمین آمده اند، بزرگان ایشان یعنی پدران و عموها و رؤسای عشیره و قبیله هایشان ما را پیش شما فرستاده اند تا دستور بدهید که آنها را به نزد قریش که به وضع و حالشان اگاه ترند باز گردانند. سکوتی مجلس را فرا گرفت، عماره و عمروعاص نگرانند تا مبادا نجاشی دستور دهد که مهاجرین را احضار کرده و با اینها در این باره گفت و گو کند، زیرا چیزی برای به هم زدن نقشه شان بدتر از این نبود که نجاشی آنها را ببیند و سخنانشان را بشنود. در این وقت درباریان و سرکردگانی که قبلاً خود را آماده کرده بودند تا دنبال گفتار فرستادگان قریش را بگیرند به سخن آمده و گفتند : پادشاها! این دو نفر سخن به راستی و صدق گفتند، و بزرگان این افراد به وضع و حال ایشان داناتر از ایشان هستند، و اختیارشان نیز به دست آنهاست، بهتر همان است که این افراد را به دست این دو بسپارید تا به شهر و دیارشان باز گردانند و به دست بزرگانشان بسپاردند! نجاشی با ناراحتی و خشم گفت : به خدا سوگند تا من این افراد را دیدار نکنم و سخنانشان را نشنوم اجازه ی بازگشتنشان را به دست این دو نفر نخواهم داد، اینان در کنف حمایت من اند و به من پناه آوده اند، نخست باید آنها را بدین جا دعوت کنم و جست و جو و پرسش کنم ببینم که آیا سخنان این دو نفر درباره ی آنها راست است یا نه، اگر دیدم این دو نفر راست می گویند آنها را به ایشان خواهم سپرد و گرنه از ایشان دفاع خواهم کرد و تا هر زمانی که خواسته باشند در این سرزمین بماننند و درکمال آرامش به سر برند.

مهاجرین در حضور نجاشی :

نجاشی به دنبال مهاجرین فرستاد و آنان را به مجلس خویش احضار کرد، مهاجرین که از ماجرا و علت احضارشان از طرف پادشاه حبشه مطلع شدند انجمنی کرده و درباره ی این که چگونه با نجاشی سخن بگویند به مشورت پرداختند، و پس از مذاکراتی که انجام شد تصمیم گرفتند در برابر نجاشی و سرکردگان او از روی راستی و صراحت سخن بگویند و تمام پرسش‌هائی را که ممکن است از ایشان بکنند به درستی و از روی صدق صفا پاسخ گویند اگرچه به آواره شدن مجدد آنها بیانجامد، و از میان خود جعفر بی ابی طالب را برای سخن گفتن و پاسخ گویی انتخاب کردند، و در پاره‌ای از روایات نیز آمده که خود جعفر به آنها سخن گفت: پاسخ سؤالات را به من واگذار کنید و کسی با آنها سخن نگوید. و بدین ترتیب مهاجرین وارد مجلس نجاشی شده و بی آنکه در برابر نجاشی به خاک افتاده و مانند دیگران او را سجده کنند هرکدام در جایی جلوس کردند. یکی از رهبانان به مهاجرین پرخاش کرده و گفت: برای پادشاه سجده کنید! جعفر ابن ابی طالب به او روی کرد و گفت: ما جز- برای خداوند- برای دیگری سجده نمی کنیم. عمروعاص که از احضار آنها ناراحت و خشمگین بود و به دنبال بهانه ای می گشت که آنها را پیش نجاشی افرادی نامنظم و ماجراجو معرفی کندو مانع سؤال و پاسخ آنها گردد در اینجا فرصتی به دست آورده و گفت: قربان! مشاهده کردید که چگونه ایشان حرمت پادشاه را نگه نداشته و سجده نکردند؟!

چگونگی مجلس نجاشی:

مجلسی بود آراسته و کشیشهای مسیحی در اطراف نجاشی نشسته و کتاب های انجیل را باز کرده و پیش خود گذارده بودند ومنتظر گفتار پادشاه حبشه بودند تا چگونه با اینها رفتار کرده وبا این ماجرای تازه چه خواهد گفت، در این وقت نجاشی لب گشوده و گفت:این چه آئینی است که شما برای خود برگزیده و انتخاب کرده اید که نه قوم و عشیره ی شماست و نه آئین مسیح و دین من است و نه آئین هیچ یک از ملت های دیگر؟ جعفربی ابی طالب که خود را آماده برای پاسخ گوئی کرده بود با کمال شجاعت لب به سخن باز کرده در پاسخ چنین گفت: پادشاها! ما مردمی بودیم که به وضع زمان جاهلیت زندگی را سپری می نمودیم! بتهای سنگی و چوبی را پرستش می کردیم، گوشت مردار می خوردیم، کارهای زشت انجام می دادیم، برای فامیل و ارحام خود حشمتی نگه نمی داشتیم، نسبت به همسایگان بدرفتاری می کردیم، نیرومندان ما به ناتوانان زورگوئی می کردند…   و این وضع ما بود تا آنکه خدای تعالی پیغمبری را در میان ما مبعوث فرمود که ما نسب او را می شناختیم، راستی و امانت و پاکدامنی او برای ما مسلم بود، این مرد بزرگوار ما را به سوی خدای یکتا دعوت کرد و به پرستش و یگانگی او آشنا ساخت، به ما فرمود: دست از پرستش بتان سنگی و آن چه پدرانتان می پرستیدند بردارید، و به راستگویی و امانت و صله ی رحم، نیکی به همسایه سفارش کرد، از کارهای زشت، و خوردن مال یتیمان، و تهمت زدن به زنان پاکدامن… و امثال این کارهای ناپسند جلوگیری فرمود به ما دستور داد خدای یگانه را بپرستیم و چیزی را شریک او قرار ندهیم، ما را به نماز و زکات و عدالت و احسان و کمک به خویشان امر فرمود و از فحشا منکرات وظلم وتعدی و زور نهی فرمود… و خلاصه یک یک دستورات اسلام را برای نجاشی بر شمرد. آنگاه نفسی تازه کرد دنباله ی گفتار خود را چنین ادامه داد :…پس ما او را تصدیق کرده و به او ایمان آوردیم، و از وی آنچه از جانب خدای تعالی آورده بود پیروی کردیم خدای یکتا را پرستش کردیم، آن چه را برما حرام کرده و از ارتکاب آنها نهی فرموده انجام ندادیم، حلال او را حلال و حرامش را حرام دانستیم… و خلاصه هر چه را دستور فرموده بود به مرحله ی اجرا درآوردیم… قریش که چنان دیدند دست به آزار و شکنجه ی ما گشودند و با هر وسیله ای که در اختیار داشتند کوشیدند تا ما را از آئین مقدس بازدارند و به  پرستش بتان بازگردانند، و به انجام کارهای زشتی که پیش از آن حلال و مباح میدانستیم وادارند، هنگامی که ما خود را در مقبل ظلم و ستم و آزار و شکنجه و سخت گیری های آنها مشاهده کردیم و دیدیم که آنها مانع انجام دستورات دینی ما می شود به کشور شما پناه آوردیم، و از میان سلاطین و پادشان دنیا شخص شما را انتخاب کردیم و به عدالت شما پناهنده شدیم بدان امید که در جوار عدالت شما کسی به ما ستم نکند. در اینجا جعفر لب فرو بست و دیگر سخنی نگفته سکوت کرد. نجاشی- که سخت تحت تأثیر سخنان جعفر قرار گرفته بود- گفت: آن چه گفتی همان است که عیسی بن مریم برای تبلیغ آنها مبعوث گشته و بدآنها دستور داده است… سپس به جعفر گفت:

آیا از آنچه پیغمبر شما آورده و خداوند بر او نازل کرده چیزی به خاطر داری؟

جعفر- آری

نجاشی- پس بخوان

جعفر شروع کرد به خواندن[۱] سوره ی مبارکه ی مریم و آیات آن را خواند تا رسید به این آیه مبارکه :”وهزی الیک یجذع النخله تساقط”

” علیک رطبا جنیا…”

نجاشی و حاضران که سر تا پا گوش شده بودند از شنیدن این آیات چنان سخت تحت تاثیر قرار گرفته بودند که سیلاب اشکشان از چهره سرازیر گشت و قطرات اشک از محاسن انبوه نجاشی سرازیر شد و کشیشان به قدری گریستند که اشک دیدگانشان روی صفحات انجیل هائی که در برابرشان باز بود بریخت… آنگاه لب گشوده و گفت: به خدا سوگند سخن حق همین است که پیغمبر شما آورده و با آنچه عیسی آورده هر دو از یک جا سرچشمه گرفته است، آسوده خاطر باشید که به خدا هرگز شما را به این دو نفر تسلیم نخواهم کرد. عمروعاص گفت: پادشاها! این پیغمبر با مخالف ما است آنها را به سوی ما بازگردان! نجاشی از این حرف چنان خشمناک شد که مشت خود را بلند کرده به سختی به صورت عمروعاص کوفت چنان که خون از روی او جاری گردید، سپس به او گفت: به خدا اگر نام او را به بدی ببری جانت را خواهم گرفت. آن گاه رو به جعفر کرده و گفت: شما در همین سرزمین بمانید که درامان و پناه من خواهید بودو عمروعاص که دیگر درنگ درآن مجلس را صلاح نمی دید برخاسته و با چهره ای درهم و افسرده به خانه آمد و هر چه فکر کرد نتوانست خودش را راضی کند که به مکه باز گردد، و در صدد برآمد تا بهانه ی تازه ای برای استرداد مهاجرین نزد نجاشی پیدا کرده درخواست خود را مجددا نزد او عنوان کند، و به همین منظور روز دیگر دوباره به دیدن نجاشی رفته اظهار کرد: پادشاها! اینان درباره ی مسیح سخن عجیبی دارند عقیده ی آنها درباره ی آن حضرت برخلاف عقیده ی شماست آنها را حاضر کنید و عقیده ی شان را درباره ی آن حضرت جویا شوید!

فرستاده ی نجاشی به نزد مهاجرین آمد و پیغام شاه را به اطلاع آنها رسانید، آنان که تازه خیالشان آسوده شده بود دوباره به فکر فرو رفته و برای پاسخ نجاشی انجمن کرده و با هم گفتند: درباره ی عیسی چه پاسخی به نجاشی بدهیم؟ همگی گفتند: ما در پاسخ این پرسش همانی را که خداوند در قرآن بیان فرموده می گوئیم اگرچه به آوارگی و بازگشت ما بیانجامد ! و پس از آن تصمیم برخاسته و به نزد نجاشی آمدند، و چون از آنها درباره ی عیسی پرسید باز جعفر بن ابی طالب به سخن آمده و گفت: ما همان را میگوییم که پیامبر ما از جانب خدای تعالی آورده است، یعنی ما معتقدیم که حضرت عیسی بنده ی خدا و پیامبر او و روح خدا و کلمه ی الهی است که به مریم بتول القا فرموده است. نجاشی در این وقت دست خود را به طرف چوبی که روی زمین افتاده بود دراز کرد و آن را برداشت و گفت: به خدا سخنی که تو درباره ی عیسی گفتی با آن چه حقیقت مطلب است از درازای این چوب تجاوز نمی کندو سخن حق همین است که تو می گوئی. این گفتار نجاشی بر صاحب منصبان مسیحی که درکنار او ایستاده بودند قدری گران آمد و نگاهی به عنوان اعتراض به هم کردند، نجاشی که متوجه نگاه های اعتراض آمیز آنها شده بود رو بدآنها کرده و به دنبال گفتار خود ادامه داد: اگر چه بر شما گران آید!

سپس رو به مهاجرین کرده و گفت: شما با خیالی آسوده به هر جای حبشه که می خواهید بروید، و مطمئن باشید که درامان ما هستید، و کسی نمی تواند به شما گزندی برساند و این جمله را سه بار تکرار کرده که  گفت :”بروید که اگر کوهی از طلا به من بدهند هرگز یک تن از شما را آزار نخواهم کرد “! آن گاه به اطرافیان خود گفت: هدایای این دو نفر را که برای ما آورده اند  به آنها مسترد دارید و پس بدهید چون ما را به آنها نیازی نیست.

دنباله ی این داستان و انتقام عمروعاص از عماره:

فرستادگان قریش با کمال یاس و افسردگی آماده ی بازگشت به مکه شده بودند و دانستند که نمی توانند عقیده ی نجاشی را درباره ی دفاع از مهاجرین تغییر دهند، در اینجا عمروعاص در صدد انتقام عملی که عماره درباره ی او انجام داده بود افتاد و در خلال روزهائی که در حبشه به سر می بردند رفت و آمدی که به مجلس نجاشی پیدا کرده بودند متوجه شده بود که عماره نسبت به کنیزک زیبائی که هرروزه در مجلس عمومی نجاشی حاضر می شد و بالای سر او می ایستاد متمایل گشته و از نگاه های کنیزک دریافت که وی نیز مایل به عماره شده است. به فکر افتاد که از همین راه انتقام خود را از عماره بگیرد و از این رو وقتی به خانه برگشتند به عماره گفت : گویا کنیز نجاشی به تو علاقه ای پیدا کرده و توهم به او دل بسته ای ؟ گفت: آری! عمرو او را تحریک کرد تا وسیله ی مراوده بیشتری را با او فراهم سازد و برای انجام این کار نیز او را راهنمائی کرد تا تدریجا وسیله ی دیدار آن دو فراهم گردید و عماره پیوسته ماجرا را برای او تعریف می کرد، و عمروعاص نیز با قیافه ای تعجب آمیز که حکایت از باور نکردن سخنان او می کرد بدو گفت : گمان نمی کنم به این حد در این کار توفیق پیدا کرده باشی تا روزی بدو گفت: اگر راست می گویی به کنیزک بگو مقداری از عطر مخصوص نجاشی – که نزد شخص دیگری یافت نمی شود- برای تو بیاورد، آن وقت است که من سخنان تو را باور می کنم عماره نیز از کنیزک درخواست کرد تا قدری از همان عطر مخصوص را برای او بیاورد و کنیزک نیز این کار را کرد و چون عطر مخصوص به دست عمروعاص رسید به عماره گفت: اکنون دانستم که راست می گویی و پس از آن مخفیانه به نزد نجاشی آمد و اظهار کرد: ما در این مدتی که در حبشه بودیم به خوبی از خوان نعمت سلطان بهره مند و برخوردار گشته و پذیرائی شدیم و شما حق بزرگی بر گردن ما پیدا کرده اید اکنون که قصد بازگشت داریم خواستم به عنوان قدردانی و نمک شناسی مطلبی را که با زندگی خصوصی پادشاه ارتباط دارد به عرض برسانم و طبق وظیفه ای که دارم آن را به سمع مبارک برسانم،و آن مطلب این است که رفیق من که برای رساندن پیغام بزرگان قریش به دربار شما آمده شخص خیانت کاری است و نسبت به پادشاه خیانت بزرگی مرتکب شده و با کنیزک مخصوص شما روابط نامشروعی برقرار کرده است و نشانه اش هم این عطر مخصوص پادشاه است که کنیزک برای او آورده است! نجاشی عطر را برداشته و چون استشمام کرد به سختی خشمگین شد و در صدد قتل عماره برآمد اما دید این کار خلاف آئین پادشاهان بزرگ است که فرستاده و پیغام آور را نمی کشند از این رو طبیبان را خواست و به آنها گفت: کاری با این جوان بکنید که به قتل نرسد ولی از کشتن برای او سخت تر باشد آنها نیز داروئی ساختند و آن را در آلت مردی عماره تزریق کرده داخل نمودند و همان موجب دیوانگی و وحشت او از مردم شد و مانند حیوانات وحشی سر به بیابان نهاد و در میان آن حیوانات با بدن برهنه به سر می برد و هرگاه انسانی را میدید به سرعت می گریخت و فرار می کرد، عمروعاص نیز به مکه باز گشت و ماجرا را به اطلاع بزرگان قریش رسانید و پس از مدتی نزدیکان عماره به فکر افتادند که او را در هر جا که هست پیدا کنند و به مکه باز گردانند و بدین منظور چند نفر به حبشه آمدند و در بیابآنها به دنبال عماره به جست و جو پرداختند و بالاخره اورا در حالی که ناخنها و موهای بدنش بلند شده بود و به وضع رقت باری درمیان حیوانات وحشی به سر می برد در سرابی مشاهده کردند و هر چه خواستند او را بگیرند و با او سخن بگویند نتوانستند و به هر سو که میرفتند او می گریخت تا به ناچار به وسیله ی ریسمان و  طناب او را به دام انداختند ولی همینکه به دست ایشان افتاد شروع به فریاد کرد و مانند حیوانات وحشی دیگر که گرفتار می شوند هم چنان فریاد زد و بدنش می لرزید تا در دست آنها تلف شد. و بدین ترتیب ماجرا پایان یافت و ضمنا این ماجرا درس عبرتی شد برای شرابخواران و شهوت پرستان و در صفحات تاریخ ثبت شد. نگارنده می گوید : بر طبق روایاتی که دردست هست نجاشی پس از این ماجرا به رسول خدا (ص) ایمان آورد و به دست جعفر بن ابی طالب مسلمان شد، و هدایای بسیاری برای رسول اکرم فرستاد که از آن جمله بود “ماریه قبطیه” که رسول خدا(ص) از آن کنیز دارای پسری شد و نامش را ابراهیم گذارد و در کودکی از دنیا رفت به شرحی که انشإالله در حالات فرزندان آن حضرت خواهد آمد، و هنگامی که نجاشی از دنیا رفت رسول خدا(ص)  در مدینه بود و مرگ او را به اصحاب خبر داد و از همان جا بر او نماز خواندند، و مهاجرین حبشه پس از مدتی شنیدند که مردم مکه دست از آزارشان برداشته و مسلمان شده‌اند از این رو برخی مانند عبدالله بن مسعود و مصعب بن عمیر به مکه باز گشتند اما وقتی فهمیدند این خبر دروغ  بوده گروهی از ایشان دوباره به حبشه رفتند، و چند تن نیز از بعضی بزرگان قریش پناه خواستند ودر پناه ایشان به شهر مکه درآمدند، و جمع بسیاری هم مانند جعفر بن ابی طالب سالها در حبشه ماندند تا پس از هجرت پیغمبر اسلام در اواخر عمر آن حضرت به مدینه آمدند که انشاالله شرح حال آنها در جای خود مذکور خواهد شد.

ادامه دارد.

 

[۱] – و در پاره ای از تفاسیر در تفسیر آیه ی “و لتجدن اشد الناس عداوه..” –سوره ی مائده آیه ی ۸۲ که داستان را نقل کرده اند چنین است که نجاشی به جعفر بن ابی طالب گفت اینان چه می گویند؟ جعفر پرسید چه می خواهند؟ نجاشی گفت می‌خواهند که شما را به نزد ایشان بازگردانیم جعفر گفت : از ایشان بپرسید مگر ما برده و بنده ی آنانیم عمرو گفت نه شما آزادید گفت بپرسید آیا طلبی از ما دارند که آن را می خواهند؟ گفت عمر و گفت نه ما چیزی از شما طلبکار نیستیم گفت آیا ما کسی از آنها را کشته ایم که مطالبه  خون او را از ما می کنند؟ عمرو عاص گفت نه پرسید پس از ما چه می خواهید؟ عمروعاص گفت: اینها از دین ما بیرون رفته… تا به آخر آن چه در بالا نقل شده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *