دفاع مقدس در شعر

دفاع مقدس در شعر

 

 هنگامه آزمون

 

چو هنگامه آزمون تازه شد

دگر باره ايران پر آوازه شد

 دليران جانباز ايران زمين

هژبران جنگاور روز كين

 چنان بر صف اهرمن تاختند

كه نام وطن جاودان ساختند

 زنام آوران هوايى گرفت

وطن نام وشد عالمى در شگفت

 به پيكار چون برگشودند دست

ز نيرويشان پشت باطل شكست

 گروه زمينى يلان دلير

به ميدان دشمن به كردار شير

 بگردى به خصم اندر آويختند

زجانشان همه گرد انگيختند

 دگر پاسداران دشمن شكار

كه جان مى‏كنند از پى حق نثار

 كه اينان زآب و گل ديگرند

نگهبان دين، پيرو رهبرند

 بدريا نگر سوى رزم يلان

همان قهرمانان و دريادلان

 كه فرعونيان را به امر
جليل

چو موسى فرستند در قعر نيل

 ببين رزم شور آفرينان كرد

يلان دلير مسلمان گرد

 عشاير كه چون شيرگاه ستيز

به بندند بر خصم راه گريز

 نديده دگر ديده روزگار

بگيتى چنين رزم و اين كارزار

 نگويد كس از مهر، صدام را

همان ديو برگشته ايام را

 كه اى بى‏خرد مرد
بيهوده‏گو

كزين جنگ بردى ز خود آبرو

 هرانكو كه راه حسينى گزيد

كجا مى‏نهد سر به حكم يزيد

 ندانى كه ملت زروى يقين

به توفيق يزدان به فرمان دين

 سر خصم آن سان بكوبد به
سنگ

كز انديشه‏اش بسترد نقش جنگ

 الا خلق جانباز ايران زمين

زجان آفرين بر شما آفرين

              “محمود
شاهرخى”

 

انتظار سحر

 با تندر تكبير خود
پيمانه‏داران

پيمان خون بستند بر بام بهاران

 در ديده‏شان بغض قديمى موج
مى‏زد

در سينه‏شان كين موجها تا اوج مى‏زد

 در گوش يكديگر به شادى راز
خواندند

ادراك سبز مردمان را، باز خواندند:

 ياران نداى استعانت از
حسين است

حلقوم سرخ عاشقان پير خمين است

 در انتهاى شب سحر در
انتظار است

مصراع بيت عاشقى، ديدار يار است

 در انفجار خشمشان خورشيد
خنديد

از روشناى راهشان ابليس لرزيد

 با بانگ يا زهرا سفر آغاز
كردند

تا روشناى لطف حق، پرواز كردند

 شهد شهادت را شبانه نوش
كردند

خونجامه آزادگى تن پوش كردند

 صدها قبس از قلب خود بر
طور دادند

موسى صفت جان را سر منشور دادند

 

    “عبداللّه گيويان”

 

 آذرخش خشم

 روسپيدى شد نصيب تيره
چنگيزيان

زانچه بر اين خطه از صدام بدگوهر گذشت

 نى زآب و نى زآبادى نشان
بينى به جاى

سو به سو از هر كجا اين قوم غارتگر گذشت

 رفت بر مهران چنان ظلمى كه
بر صيدا رسيد

بر هويزه صد چنان آمد كه بر زعتر گذشت

 خصم صهيونى سبق در فتنه از
نازى گرفت

دشمن بعثى از آن خونخواره آن سوتر گذشت

 هر چه بگذشت از فسون و
كينه و ظلم و نفاق

بر ديار مسلمين زين زمره كافر گذشت

 آفرين اى رزمجويان فداكار
وطن

اى كه برق تيغتان از گنبد اخضر گذشت

 آذرخش خشمتان بهرام را
پهلو شكافت

تندر فريادتان از گوش كيوان برگذشت

 عرصه پيكارتان را هر كه
بيند گويدا

زين كران نتوان مگر با همت حيدر گذشت

 بوسم آن دستى كه صد
پولادگون جوشن دريد

نازم آن تيغى كه از صد آهنين مغفر گذشت

 فتح خرمشهر نقشى تازه بر
دفتر نهاد

راست چون نقشى كه از احزاب و از خيبر گذشت

 فخرتان بادا كه صيت فتح
دشمن سوزتان

آتشى در باختر زد كز سر خاور گذشت

 خائن بغداد را گو خاك غم
بر سر كند

تا سپاه ما زمرز بصره چون، صر صر گذشت

 شاه اردن را به سوك خويشتن
دعوت كنيد

زآن كه از قلب قشون بعثيان نشتر گذشت

 حكمران مصر گو تا خويش در
نيل افكند

زآن كه آب دجله بر تكريتيان از سر گذشت

 گوى تا درمان درد خود كند
زين پس “بگين”

زآن كه درد بعث از درمان و درمانگر گذشت

 شرق را گو شامگاه نكبتت
آمد فراز

غرب را گو صبحگاه قدرتت ايدر گذشت

 زوزه صهيونيان بشنو چو در
ميدان رزم

كار از صدام و از صداميان ديگر گذشت

 هين فرو خوان دفتر تاريخ
را بر سركشان

تا چه بر كسرى رسيد و تا چه بر قيصر گذشت

 تا كه جمهورى اسلامى علم
زد بر عراق

نغمه تكبير حزب الله از اختر گذشت

 آفرين بادا بر آن رهبر كه
ما را رهنمود

تا نداى انقلاب ما ز بحر و بر گذشت

              “حميد
سبزوارى”

 

 ترانه فتح

 به روح دهكده آميخت تا
فسانه فتح

درخت نقره مهتاب زد جوانه فتح

 دريد سينه ضحاك شب ز دشنه
داد

نويد كاوه خورشيد در كرانه فتح

 درفش نور بر افراشت بر
فراز فلك

ستاره‏اى كه درخشيد در شبانه فتح

 زقله‏هاى سپيده عقاب زخمى
روز

گشوده شهپر خونين به آشيانه فتح

 سپاه فاتح خورشيد با سرود
سحر

بساط خيمه شب سوخت در زبانه فتح

 پى گشودن درهاى بسته
مى‏آيد

كسى زنسل مسيحا به آستانه فتح

 رداى سبزه بر اندام دشتها
پوشد

بهار معجزه‏گر باز با ترانه فتح

 عبور باد زمرز درختهاى
بلوط

به ذهن خاك بود نغمه چغانه فتح

 بروى جاده گل كاروان مست
نسيم

به رقص آمده زآهنگ جاودانه فتح

             “نصرالله مردانى”

 

 

  نشان سرفرازى

 

كس چون تو طريق پاكبازى نگرفت

با زخم نشان سرفرازى نگرفت

 زين پيش دلاورا كسى چون تو
شگفت

حيثيت مرگ را به بازى نگرفت              حسن حسينى

 

 لبيك

 با نيت عشق بار بستند همه

از خانه و خانمان گسستند همه

 لبيك چو گفتند به سردار
سحر

يكباره حصار شب شكستند همه

 “سلمان هراتى”

 

 رجز هجوم

ناگه رجز هجوم خواندند

برگرده گردباد راندند

 لرزيد زمين چنان كه گفتى

چندين رمه را زجا رماندند

 شستند به خون شب زمين را

شمشير به آسمان رساندند

 بر سينه خصم در شب فتح

صد پرچم خونفشان نشاندند

 تا باغ جنون ثمر دهد باز

در مزرعه بذر جان فشاندند

 زان وادى بى‏نشانه آن شب

يك يك همه را به نام خواندند

 ماندند به عهد خويش و
رفتند

رفتند ولى هميشه ماندند

 “قيصر امين‏پور”

  

  “مجذوب عشق!”

 يك بوسه زدم، بر رخ او،
مست شدم

مجذوب رخش گشتم، و از دست شدم

 

 من، او همه گشته بودم و،
او همه من

در او همه نيست گشتم و، هست شدم

    (محمد فكور)

 

  “قيام خون!”

آلاله به چشم، جام خون مى‏آيد

وز باغ، بگوش، نام خون مى‏آيد

 گلپوش كنيد شهر را، چون
زينب

فريادگر قيام خون، مى‏آيد

    (محمد جواد شفق)

 

 (تفسير نور )

   “شهر علم “

ترا دانش و دين رهاند درست

ره رستگارى ببايدت جست

 اگر دل نخواهى كه ماند
نژند

نخواهى كه دايم بَوِى مستمند

 به گفتار پيغمبرت راه جوى

دل از تيرگيها بدين آب شوى

 چه گفت آن خداوند تنزيل و
وحى

خداوند امر و خداوند نهى

 كه من شهر علمم عليّم(ع)در
است

درست اين سخن گفت پيغمبر است

 گواهى دهم كاين سخن راز
اوست

تو گويى دو گوشم بر آواز اوست

 منم بنده اهل بيت نبى

ستاينده خاك پاى وصى

 ابا ديگران مرمرا كار نيست

جز اين مرمرا راه گفتار نيست

 حكيم اين جهان را چو دريا
نهاد

برانگيخته موج ازو تندباد

 چو هفتاد كشتى برو ساخته

همه بادبانها برافراخته

 يكى پهن كشتى بسان عروس

بياراسته همچو چشم خروس

 محمد(ص) بدو اندرون با على(ع)

همان اهل بيت نبىّ و وصىّ

 خردمند كز دور، دريا بديد

كرانه پيدا و بن ناپديد

 بدانست كو موج خواهد زدن

كس از غرق بيرون نخواهد شدن

 بدل گفت گر با نبىّ و وصىّ

 شوم غرقه دارم دو يار وفى

 همانا كه باشد مرا دستگير

خداوند تاج و لوا و سرير

 اگر چشم دارى بديگر سراى

به نزد نبىّ و علىّ گير جاى

(حكيم ابوالقاسم فردوسى)

 

خرقه موسى

مصطفى(ص) را وعده كرد الطاف حق

گر بميرى تو نميرد اين سبق

 من كتاب و معجزت را رافعم

بيش و كم كن راز قرآن مانعم

 من ترا اندر دو عالم رافعم

طاعنان را از حديثت دانعم

 كس نتاند بيش و كم كردن در
او

توبه از من، حافظى ديگر مجو

 رونقت را روزْ روزْ افزون
كنم

نام تو بر زرّ و بر نقره رنم

 منبر و محراب سازم بهرِ تو

در محبّت قهرِ من، شد قهرِ تو

 نام تو از ترس پنهان
مى‏كنند

چون نماز آرند پنهان مى‏شوند

 خُفيه مى‏گويند نامت را
كنون

خفيه هم بانگ نماز، اى ذو فنون

 از هراس و ترس كفّار لعين

دينت پنهان مى‏شود زير زمين

 من مناره پر كنم آفاق را

كور گردانم دو چشم عاق را

 چاكرانت شهرها گيرند و جاه

دين تو گيرد ز ماهى تا به ماه

 تا قيامت باقيش داريم ما

تو مترس از نسخ دين، اى مصطفا(ص)

 اى رسول ما تو جادو نيستى

صادقى هم خرقه موسيستى

 هست قرآن مر تو را همچون
عصا

كفرها را دركشد چون اژدها

 تو اگر در زير خاكى
خفته‏اى

چون عصايش وان تو آنچه گفته‏اى

 قاصدان را بر عصايت دست نى

تو بخُسب اى شهر مبارك خفتى

 تن بخفته نور جان در آسمان

بهر پيكار تو زه كرده كمان

 (مثنوى مولوى، دفتر سوم)

 

جمال محمد (ص)

ماه فرو ماند از جمال محمد

سرو نباشد به اعتدال محمد

 قدر فلك را كمال و منزلتى
نيست

در نظر قدر با كمال محمد

 وعده ديدارِ هر كسى به
قيامت

ليله اسرى، شب وصال محمد

 آدم و نوح و خليل و موسى و
عيسى

آمده مجموع، در ضِلال محمد

 عرصه گيتى مجال همت او
نيست

روز قيامت نگو، مجال محمد

 وآن همه پيرايه بسته جنت
فردوس

بو كه قبولش كند، بلال محمد

 همچون زمين خواهد آسمان كه
بيفتد

تا بدهد بوسه بر نعال محمد

 شمس و قمر در زمين حشر
نتابد

پيش دو ابروى چون هلال محمد

 چشم مرا، تا به خواب ديد
جمالش

خواب نمى‏گيرد از خيال محمد

 “سعدى” اگر عاشقى كنى و جوانى

عشق محمد بس است و آل محمد

 (سعدى شيرازى)

دفاع مقدس در شعر

 

 هنگامه آزمون

 

چو هنگامه آزمون تازه شد

دگر باره ايران پر آوازه شد

 دليران جانباز ايران زمين

هژبران جنگاور روز كين

 چنان بر صف اهرمن تاختند

كه نام وطن جاودان ساختند

 زنام آوران هوايى گرفت

وطن نام وشد عالمى در شگفت

 به پيكار چون برگشودند دست

ز نيرويشان پشت باطل شكست

 گروه زمينى يلان دلير

به ميدان دشمن به كردار شير

 بگردى به خصم اندر آويختند

زجانشان همه گرد انگيختند

 دگر پاسداران دشمن شكار

كه جان مى‏كنند از پى حق نثار

 كه اينان زآب و گل ديگرند

نگهبان دين، پيرو رهبرند

 بدريا نگر سوى رزم يلان

همان قهرمانان و دريادلان

 كه فرعونيان را به امر
جليل

چو موسى فرستند در قعر نيل

 ببين رزم شور آفرينان كرد

يلان دلير مسلمان گرد

 عشاير كه چون شيرگاه ستيز

به بندند بر خصم راه گريز

 نديده دگر ديده روزگار

بگيتى چنين رزم و اين كارزار

 نگويد كس از مهر، صدام را

همان ديو برگشته ايام را

 كه اى بى‏خرد مرد
بيهوده‏گو

كزين جنگ بردى ز خود آبرو

 هرانكو كه راه حسينى گزيد

كجا مى‏نهد سر به حكم يزيد

 ندانى كه ملت زروى يقين

به توفيق يزدان به فرمان دين

 سر خصم آن سان بكوبد به
سنگ

كز انديشه‏اش بسترد نقش جنگ

 الا خلق جانباز ايران زمين

زجان آفرين بر شما آفرين

              “محمود
شاهرخى”

 

انتظار سحر

 با تندر تكبير خود
پيمانه‏داران

پيمان خون بستند بر بام بهاران

 در ديده‏شان بغض قديمى موج
مى‏زد

در سينه‏شان كين موجها تا اوج مى‏زد

 در گوش يكديگر به شادى راز
خواندند

ادراك سبز مردمان را، باز خواندند:

 ياران نداى استعانت از
حسين است

حلقوم سرخ عاشقان پير خمين است

 در انتهاى شب سحر در
انتظار است

مصراع بيت عاشقى، ديدار يار است

 در انفجار خشمشان خورشيد
خنديد

از روشناى راهشان ابليس لرزيد

 با بانگ يا زهرا سفر آغاز
كردند

تا روشناى لطف حق، پرواز كردند

 شهد شهادت را شبانه نوش
كردند

خونجامه آزادگى تن پوش كردند

 صدها قبس از قلب خود بر
طور دادند

موسى صفت جان را سر منشور دادند

 

    “عبداللّه گيويان”

 

 آذرخش خشم

 روسپيدى شد نصيب تيره
چنگيزيان

زانچه بر اين خطه از صدام بدگوهر گذشت

 نى زآب و نى زآبادى نشان
بينى به جاى

سو به سو از هر كجا اين قوم غارتگر گذشت

 رفت بر مهران چنان ظلمى كه
بر صيدا رسيد

بر هويزه صد چنان آمد كه بر زعتر گذشت

 خصم صهيونى سبق در فتنه از
نازى گرفت

دشمن بعثى از آن خونخواره آن سوتر گذشت

 هر چه بگذشت از فسون و
كينه و ظلم و نفاق

بر ديار مسلمين زين زمره كافر گذشت

 آفرين اى رزمجويان فداكار
وطن

اى كه برق تيغتان از گنبد اخضر گذشت

 آذرخش خشمتان بهرام را
پهلو شكافت

تندر فريادتان از گوش كيوان برگذشت

 عرصه پيكارتان را هر كه
بيند گويدا

زين كران نتوان مگر با همت حيدر گذشت

 بوسم آن دستى كه صد
پولادگون جوشن دريد

نازم آن تيغى كه از صد آهنين مغفر گذشت

 فتح خرمشهر نقشى تازه بر
دفتر نهاد

راست چون نقشى كه از احزاب و از خيبر گذشت

 فخرتان بادا كه صيت فتح
دشمن سوزتان

آتشى در باختر زد كز سر خاور گذشت

 خائن بغداد را گو خاك غم
بر سر كند

تا سپاه ما زمرز بصره چون، صر صر گذشت

 شاه اردن را به سوك خويشتن
دعوت كنيد

زآن كه از قلب قشون بعثيان نشتر گذشت

 حكمران مصر گو تا خويش در
نيل افكند

زآن كه آب دجله بر تكريتيان از سر گذشت

 گوى تا درمان درد خود كند
زين پس “بگين”

زآن كه درد بعث از درمان و درمانگر گذشت

 شرق را گو شامگاه نكبتت
آمد فراز

غرب را گو صبحگاه قدرتت ايدر گذشت

 زوزه صهيونيان بشنو چو در
ميدان رزم

كار از صدام و از صداميان ديگر گذشت

 هين فرو خوان دفتر تاريخ
را بر سركشان

تا چه بر كسرى رسيد و تا چه بر قيصر گذشت

 تا كه جمهورى اسلامى علم
زد بر عراق

نغمه تكبير حزب الله از اختر گذشت

 آفرين بادا بر آن رهبر كه
ما را رهنمود

تا نداى انقلاب ما ز بحر و بر گذشت

              “حميد
سبزوارى”

 

 ترانه فتح

 به روح دهكده آميخت تا
فسانه فتح

درخت نقره مهتاب زد جوانه فتح

 دريد سينه ضحاك شب ز دشنه
داد

نويد كاوه خورشيد در كرانه فتح

 درفش نور بر افراشت بر
فراز فلك

ستاره‏اى كه درخشيد در شبانه فتح

 زقله‏هاى سپيده عقاب زخمى
روز

گشوده شهپر خونين به آشيانه فتح

 سپاه فاتح خورشيد با سرود
سحر

بساط خيمه شب سوخت در زبانه فتح

 پى گشودن درهاى بسته
مى‏آيد

كسى زنسل مسيحا به آستانه فتح

 رداى سبزه بر اندام دشتها
پوشد

بهار معجزه‏گر باز با ترانه فتح

 عبور باد زمرز درختهاى
بلوط

به ذهن خاك بود نغمه چغانه فتح

 بروى جاده گل كاروان مست
نسيم

به رقص آمده زآهنگ جاودانه فتح

             “نصرالله مردانى”

 

 

  نشان سرفرازى

 

كس چون تو طريق پاكبازى نگرفت

با زخم نشان سرفرازى نگرفت

 زين پيش دلاورا كسى چون تو
شگفت

حيثيت مرگ را به بازى نگرفت              حسن حسينى

 

 لبيك

 با نيت عشق بار بستند همه

از خانه و خانمان گسستند همه

 لبيك چو گفتند به سردار
سحر

يكباره حصار شب شكستند همه

 “سلمان هراتى”

 

 رجز هجوم

ناگه رجز هجوم خواندند

برگرده گردباد راندند

 لرزيد زمين چنان كه گفتى

چندين رمه را زجا رماندند

 شستند به خون شب زمين را

شمشير به آسمان رساندند

 بر سينه خصم در شب فتح

صد پرچم خونفشان نشاندند

 تا باغ جنون ثمر دهد باز

در مزرعه بذر جان فشاندند

 زان وادى بى‏نشانه آن شب

يك يك همه را به نام خواندند

 ماندند به عهد خويش و
رفتند

رفتند ولى هميشه ماندند

 “قيصر امين‏پور”

  

  “مجذوب عشق!”

 يك بوسه زدم، بر رخ او،
مست شدم

مجذوب رخش گشتم، و از دست شدم

 

 من، او همه گشته بودم و،
او همه من

در او همه نيست گشتم و، هست شدم

    (محمد فكور)

 

  “قيام خون!”

آلاله به چشم، جام خون مى‏آيد

وز باغ، بگوش، نام خون مى‏آيد

 گلپوش كنيد شهر را، چون
زينب

فريادگر قيام خون، مى‏آيد

    (محمد جواد شفق)

 

 (تفسير نور )

   “شهر علم “

ترا دانش و دين رهاند درست

ره رستگارى ببايدت جست

 اگر دل نخواهى كه ماند
نژند

نخواهى كه دايم بَوِى مستمند

 به گفتار پيغمبرت راه جوى

دل از تيرگيها بدين آب شوى

 چه گفت آن خداوند تنزيل و
وحى

خداوند امر و خداوند نهى

 كه من شهر علمم عليّم(ع)در
است

درست اين سخن گفت پيغمبر است

 گواهى دهم كاين سخن راز
اوست

تو گويى دو گوشم بر آواز اوست

 منم بنده اهل بيت نبى

ستاينده خاك پاى وصى

 ابا ديگران مرمرا كار نيست

جز اين مرمرا راه گفتار نيست

 حكيم اين جهان را چو دريا
نهاد

برانگيخته موج ازو تندباد

 چو هفتاد كشتى برو ساخته

همه بادبانها برافراخته

 يكى پهن كشتى بسان عروس

بياراسته همچو چشم خروس

 محمد(ص) بدو اندرون با على(ع)

همان اهل بيت نبىّ و وصىّ

 خردمند كز دور، دريا بديد

كرانه پيدا و بن ناپديد

 بدانست كو موج خواهد زدن

كس از غرق بيرون نخواهد شدن

 بدل گفت گر با نبىّ و وصىّ

 شوم غرقه دارم دو يار وفى

 همانا كه باشد مرا دستگير

خداوند تاج و لوا و سرير

 اگر چشم دارى بديگر سراى

به نزد نبىّ و علىّ گير جاى

(حكيم ابوالقاسم فردوسى)

 

خرقه موسى

مصطفى(ص) را وعده كرد الطاف حق

گر بميرى تو نميرد اين سبق

 من كتاب و معجزت را رافعم

بيش و كم كن راز قرآن مانعم

 من ترا اندر دو عالم رافعم

طاعنان را از حديثت دانعم

 كس نتاند بيش و كم كردن در
او

توبه از من، حافظى ديگر مجو

 رونقت را روزْ روزْ افزون
كنم

نام تو بر زرّ و بر نقره رنم

 منبر و محراب سازم بهرِ تو

در محبّت قهرِ من، شد قهرِ تو

 نام تو از ترس پنهان
مى‏كنند

چون نماز آرند پنهان مى‏شوند

 خُفيه مى‏گويند نامت را
كنون

خفيه هم بانگ نماز، اى ذو فنون

 از هراس و ترس كفّار لعين

دينت پنهان مى‏شود زير زمين

 من مناره پر كنم آفاق را

كور گردانم دو چشم عاق را

 چاكرانت شهرها گيرند و جاه

دين تو گيرد ز ماهى تا به ماه

 تا قيامت باقيش داريم ما

تو مترس از نسخ دين، اى مصطفا(ص)

 اى رسول ما تو جادو نيستى

صادقى هم خرقه موسيستى

 هست قرآن مر تو را همچون
عصا

كفرها را دركشد چون اژدها

 تو اگر در زير خاكى
خفته‏اى

چون عصايش وان تو آنچه گفته‏اى

 قاصدان را بر عصايت دست نى

تو بخُسب اى شهر مبارك خفتى

 تن بخفته نور جان در آسمان

بهر پيكار تو زه كرده كمان

 (مثنوى مولوى، دفتر سوم)

 

جمال محمد (ص)

ماه فرو ماند از جمال محمد

سرو نباشد به اعتدال محمد

 قدر فلك را كمال و منزلتى
نيست

در نظر قدر با كمال محمد

 وعده ديدارِ هر كسى به
قيامت

ليله اسرى، شب وصال محمد

 آدم و نوح و خليل و موسى و
عيسى

آمده مجموع، در ضِلال محمد

 عرصه گيتى مجال همت او
نيست

روز قيامت نگو، مجال محمد

 وآن همه پيرايه بسته جنت
فردوس

بو كه قبولش كند، بلال محمد

 همچون زمين خواهد آسمان كه
بيفتد

تا بدهد بوسه بر نعال محمد

 شمس و قمر در زمين حشر
نتابد

پيش دو ابروى چون هلال محمد

 چشم مرا، تا به خواب ديد
جمالش

خواب نمى‏گيرد از خيال محمد

 “سعدى” اگر عاشقى كنى و جوانى

عشق محمد بس است و آل محمد

 (سعدى شيرازى)