خوشههاى خشم
(خاطرات اسارت)
قسمت دوم
× به سوى بغداد
وقتى كه هوا بهتر شد، دستور
حركت دادند، به هر طريقى كه بود بلند شديم و با اشاره آنها لنگان لنگان، در حالى
كه گردن هر كدام از شدت ضعف به يك طرف خم شده بود و كسى ديگر توان راه رفتن و حركت
كردن نداشت، خود را به ماشينهايى كه آماده كرده بودند، رسانديم. ساعاتى را در راه
بوديم، نمىدانستيم كجا مىرويم، ولى بعداً فهميديم كه مقصدمان بغداد است. وسط راه
ما را در مقرّى كه ظاهراً متعلق به نيروهاى “جيش الشعبى” عراق بود، نگه داشتند. و
به هر يك از ما يك نان كه به آن “صمون” مىگفتند و اصلاً شكل و طعم نان را نداشت،
دادند، اين نانها از بس سخت بود كه اگر يك تكه آن را به سر هر كداممان مىزدند خون
از آن، جارى مىشد، اگر الآن نانها را به هر كسى، يا حتى به خود ما، هم بدهند فكر
نكنم، بتوانيم بخوريم.
خلاصه، از فشار گرسنگى، كمى از
آن را هر طور كه بود، خورديم، با اين كه با آن بدنهاى خونى و لباسهاى خاكى و كثيف
و خستگى و اذيّت در طول روز، ديگر كسى رغبت خوردن هيچ چيز را نداشت.
پس از ساعتى توقّف، دوباره ما
را بر ماشين سوار كردند و به طرف بغداد راه افتاديم. ظاهراً اواخر شب بود كه جلوى
درب يك پادگان بزرگ رسيديم، همه ما را پياده كردند آن گاه باز ما را سوار ماشين
مخصوصى كردند كه شبيه نيسانهاى حمل گوشت بود. همه ما را در آن جا دادند. اين ماشين
به گونهاى بود كه حتى يك روزنه كوچك هم نداشت در نتيجه به هيچ وجه بيرون آن پيدا
نبود و هوايى هم از بيرون وارد آن نمىشد. خلاصه همه ما را با فشار و زور داخل ماشين
چپاندند، به طورى كه از بس جا كم بود كه هر كس فقط مىتوانست نوك انگشتهاى يكى از
پاهايش را به زمين بگذارد و پاى ديگر را بايد بلند مىكرد. به هر طريق، با فشار و
هُل دادن همگى را داخل نمودند و در را بستند، طورى به هم چسبيده بوديم كه گويا پرس
شده بوديم، حدود پنجاه نفر در عقب يك ماشين نيسانى كه حتى روزنهاى براى ورود و
خروج هوا هم نداشت، واقعا مشكل بود، بعد از چند لحظهاى احساس خفگى كرديم، ظاهراً
اكسيژن داخل ماشين هم رو به اتمام مىرفت. خلاصه اگر كوتاهى مسير نبود، همه ما در
بين راه خفه مىشديم، از در پادگانى كه گويا همان ساواك مركزى بود تا ساختمان
ساواك كه بنا بود ما را به آن جا ببرند، تقريباً يك يا دو كيلومتر بود، شايد به
اين خاطر ما را سوار چنين ماشينى نمودند تا دور و بر خود را نبينيم و هيچ اطلاع و
خبرى از پيرامون كسب نكنيم. واقعاً سياهچال عجيبى بود. ناگهان متوجه شديم كه ماشين
ايستاد و در باشتاب باز شد، از بس كه به هم چسبيده بوديم، با باز شدن در تعداد
زيادى از برادرانى كه كنار آن بودند همگى روى زمين افتادند، بقيه را هم سريع پياده
كردند به داخل ساختمان بردند، واقعاً ساختمان مخوفى بود، ساواكيهاى بعثى دور تا دور
ساختمان را محاصره كرده بودند، آن جا همه چيز وحشتآور و ترسناك بود، آدمهاى عجيب
و غولپيكر، چشمهايى درشت و قرمز، سبيلهايى خيلى بزرگ، چهرههايى سياه و خشن،
پيراهنهاى آستين كوتاه، خلاصه با كسانى رو به رو شديم كه شباهتى به حلال زادگان
نداشتند. آنان طورى بودند كه با ديدنشان آدم، در وحشت مىافتاد. همه اين افراد
كابل به دست ايستاده بودند و منتظر پذيرايى از ما، ما را در يك سالن نگاه داشتند،
فرمانده آنان كه لباس قرمز مخصوصى به تن داشت، به عربى گفت: “سريع لخت شويد!”
مترجم هم برايمان ترجمه كرد و گفت بايد همه لخت شوند، بچهها به يكديگر نگاه كردند
و اجباراً پيراهنها و شلوارها را بيرون آورديم.
اين ساختمان چند تا اطاق داشت
و به چه شكل ساخته شده بود؟
تا جايى كه توان تشخيص داشتيم،
ساختمان حلقهاى و كرهاى شكل بود. البته اوضاع ما طورى نبود كه بتوانيم بدقت،
پيرامون خود را بنگريم. آنان فرصت هيچ كارى را به ما نمىدادند. كار را چنان بر ما
سخت گرفته بودند و ما را لاى منگنه گذاشته بودند كه جلوى چشمانمان تار شده بود. و
هنگامى كه اين افراد آماده هجوم و شلاق به دست را مىديديم، بروشنى آينده خود را
حدس مىزديم. يادم هست، شبى كه براى دستشويى بيرون رفتيم – و بعداً آن را مفصلاً
بيان خواهم كرد – ساختمان ظاهراً به شكل كره بود، يك شكل و شباهت مخصوص داشت،
اتاقهاى مخصوص، سلولهاى بخصوص و همه دورانى و حلقهاى، اين بنا به گونهاى بود كه
همه درها به اين سالن باز مىشد و سلولها و اتاقها به شكلى بود كه هيچ كدام به
ديگرى راه نداشتند و طبيعى بود كه بچهها هم هيچ اطلاع و خبرى از يكديگر نداشته
باشند. تا جايى كه بچهها را به گونهاى وارد دستشويى مىكردند كه هيچ گاه دو نفر
از آنان با هم رو به رو نمىشدند، تا مبادا چيزى و سخنى را ردّ و بدل كنند.
هنگامى كه ما را وارد اين سالن
كردند يكسره به يكديگر خيره شده بوديم كه چطور لخت شويم. سرانجام پيراهن و
شلوارمان را بيرون آورديم و منتظر بقيه ماجرا مانديم. در حالى كه در فكر اين بوديم
كه اين لخت شدن ديگر چه صيغهاى است! ناگهان فرمانده با آن قيافه خشن شروع به فرياد
زدن كرد. مترجم هم نعرههاى او را اين گونه ترجمه كرد: “مگر نگفتم لخت بشويد” هنوز
كاملاً نفهميده بوديم كه منظورش چيست، سرانجام، زير پيراهنهايمان را هم بيرون
آورديم و باز به هم نگاه مىكرديم و با نگاههايمان با هم حرف مىزديم و مىگفتيم:
اين جا كجاست؟ از آن صحراى محشر بيرون آمديم و گرفتار جهنم شديم!
باز فرمانده عصبانى شد و داد
زد مگر نمىگويم لخت بشويد! ما متعجّب ايستاده بوديم و با خود مىگفتيم: مگر لخت
شدن به چه معناست؟ پيراهن را كه بيرون آورديم، زيرپيراهن و شلوار را هم كه خارج
كرديم، مگر چه مانده است. با شگفتى به هم مىنگريستيم و مىگفتيم نكند منظورشان
اين است كه ما لخت مادرزاد شويم! از طرفى از يكديگر شرم و حيا مىكرديم و از طرف
ديگر حيران شده بوديم.
خلاصه، زير شلاق و اجبار هيچ
اختيارى نداشتيم و چارهاى جز خواسته آن پليدان نبود، بالاخره با شرم و حياى زايد الوصفى،
هر كسى سر به زير انداخت و برهنه شد، عجب اوضاع دردناك و وحشت افزايى!
× خاطره ساعت
رسم بود كه پيش از عمليات، همه
برادران، وسايل شخصى خود را تحويل واحد “تعاون” مىدادند و پس از عمليات – البته
اگر زنده مىماندند – تحويل مىگرفتند. در شب عمليات با تمام اصرار بچهها، من
ساعتم را تحويل ندادم. گفتم: مىخواهم از ساعت شروع عمليات، زمان شكسته شدن خط
عراقيها، وقت پيروزى نهايى و خلاصه از همه لحظات به ياد ماندنى آگاه باشم و اين
لحظات حساس را ثبت كنم و به خاطر بسپارم. بعد از اسارت، چون ساعت، كمى براى دستم
گشاد بود و پائين و بالا مىشد، وقتى كه خواستند دستهايم را ببندند، ساعت، به درون
آستين رفت، و بند و “چفيه” (چپيه)اى كه با آنها دستم را بسختى بسته بودند روى ساعت
قرار گرفت، از آن به بعد، تفتيشها و گشتنها شروع شد. هر كس كه از راه مىرسيد به
طمع ساعت و يافتن پول و ديگر اشيا، ابتدا مچ دستها و سپس داخل جيبها را حسابى
مىگشت. ولى به خاطر همان ماجرايى كه گفتم ساعت مرا نتوانستند پيدا كنند؛ بدين
ترتيب توانستم كه آن را تا بغداد و تا آن جايى كه لختمان كردند ببرم ولى وقتى كه
ما را برهنه كردند، ساعت من نيز به قول معروف “لو” رفت. يكى از همان بعثيهاى
ترسناك و دهشتآور به من اشاره كرد و گفت: “تعالْ؛ يعنى بيا.” من هم با همان بدن
نيمه جان كه ديگر حال راه رفتن نداشتم، بسختى خودم را نزديكش رساندم، سريع و
باعجله ساعت را از دستم بيرون آورد و فوراً آن را به دستش بست. سپس شروع به زدن
كرد و مرا زير باد مشت و كتك گرفت و حسابى مرا زد. فهميدم كه به غرورش برخورده، كه
من توانسته بودم ساعتم را از دست آن همه گرگهاى درنده و گرسنه و تشنه غنيمت كه پيش
از او بودند مخفى كنم. شايد خيال مىكرد كه من تصور مىكردم لااقل به خاطر ساعت هم
كه شده، كارى به كارم ندارد، گفتم حتماً خوشش هم مىآيد كه يك ساعتى گيرش آمده،
امّا واقعاً مردم بىمروّت و بىرحمى بودند. با خود گفتم: اين هم مزد ساعتمان!
از اين كه همه لخت شده بوديم،
سرهاى همه پايين بود و شرم و حيا اجازه نمىداد كه كسى سرش را اندكى بالا آورد.
فرمانده با اشاره به نيروهايش دستور داد كه به جان بچهها بيفتند و بزنند، سالن هم
به شكلى بود كه هيچ راه فرارى اين طرف و اون طرف، نداشت، ساواكيها هم از قبل به
حالت آماده دور تا دور ما ايستاده بودند. با فرمان فرمانده، شلاق و تازيانههاى
كابلى بر سر و روى ما فرود آمد. بدن ما برهنه بود و شلاق هم چسبنده و براى آنان
فرقى نمىكرد كه اين كابل به چشم و صورت و پشت ما بخورد يا به دست و پا و سينه ما.
آنان چشم بسته، كابلها را بالا مىبردند و با تمام توان فرود مىآوردند. و هيچ
باكى نداشتند كه چشمى كور شود يا عضوى ناقص گردد. ولى غالب بچهها دستشان را
جلويشان گرفته بودند كه مبادا تازيانه بر عورت آنان فرود آيد و ناكارشان كند. همه
ما حاضر بوديم كه تازيانه بر قلبمان فرود آيد و ما را بكشد و راحت شويم ولى گرفتار
آن شكنجه دردناك نشويم. اگر تازيانه به چشم مىخورد، نابينا مىشديم و نابينايى را
مىشد تحمل كرد ولى انصافاً شلاق بر عورت مردانه را نمىشد تحمل كرد. براى آن كه
به اين شكنجه غيرقابل تحمل پى ببريد، داستان يكى از بچهها را بيان مىكنم كه
تازيانه بر جلوى او زده شد و همين جاى او ضربه ديد. دژخيمى بىرحم و قسىّ القلب
ديوانهوار كابلش را بر عورت آن بنده خدا فرود آورد. آن شخص مضروب، خيلى ضجر
مىكشيد. اين همه رنج اسارت، جراحت جبهه، تشنگيها، گرسنگيها يك طرف و اين سختى يك
طرف. تا مدّتها مدام عذاب مىكشيد. بيچاره مخصوصاً موقعى كه دستشويى مىرفت، به
جاى ادرار، خون بيرون مىآمد، واقعاً ضجر مىكشيد ولى – الحمد للّه – بعد از مدتى
بدون دكتر و دارو با لطف الهى خودش خوب شد، تا موقعى كه اين شخص اين گونه ضجر
مىكشيد، همه بشدت ناراحت بودند، و بعد از اين كه خدا شفايش داد و خوب شد، همه
خوشحال شدند.
برخورد نيروهاى خط اول دشمن با
برخورد نيروهاى پشتيبانى و خطوط عقبه آن تفاوتى داشت؟
– البته نمىدانم كه جنبه
تاكتيكى و نظامى داشت يا هر چه بود، بله نيروهاى خط مقدمشان برخورد نسبتاً خوبى
داشتند. حالا نمىدانم توصيه شده بود يا هر چى، اين هم البته جنبه نظامى داشت،
برخورد خوبى مىكردند، شايد چون مىدانستند كه اگر در خط مقدم، اسيران پى به
وحشيگرى آنان ببرند، باعث زحمت و دردسر آنان مىشدند. آنان حساب مىكنند كه حال كه
قرار است از بين برويم بگذار همين جا جانفشانى كنيم، كسى را بكشيم بعد هم لابد ما
را مىكشند. يا اينكه دست به فرار مىزنيم، به هر حال مرگ بهتر از شكنجههاست.
آنان شايد چنين برداشتى
مىكردند و به همين خاطر رفتارشان نسبتاً بهتر بود، امّا هرچه عقبتر مىرفتيم،
رفتارها خشنتر و كار كه به دست ساواكيها رسيد، پيداست كه آنان معلوم الحال هستند.
آن هم ساواكيهاى بعثى، كه خدا و هيچ كس حاليشان نيست.
خلاصه آن شب بدنهاى نيمه جان و
برهنه را حسابى به زير شلاق كشيدند، تا جايى كه نفس داشتند و حسّ شهوانى آنان
ارضاع شد زدند، همگى را ناقص كردند. پس از آن كه عقده و حقد خود را خالى كردند و
تا حدّى ارضا شدند، همه را وارد يك اتاق كردند و در را بستند. آن گاه شروع به گشتن
لباسها كردند، پس از بازرسى، پوتين، جوراب، فانوسقه، كمربند و همه وسايل را
برداشتند و براى هر شخصى يك شلوار و يك پيراهن از همان لباسهاى خودمان به داخل
انداختند.
چند روزى در ساختمان ساواك
بوديم، روزهاى عجيبى بود، روزى يك بار اجازه دستشويى رفتن داشتيم، آن هم چه
دستشويى رفتن، ساختمان هم كه گفتم به شكل عجيبى بود، اتاقهاى فراوان به شكلهاى
مختلف، دربهاى مخصوصى كه همه آنها به درون همان سالن كرهاى گشوده مىشد، افراد
زندانى هيچ ارتباطى با هم نداشتند، دستشويى رفتن آنان هم ماجراها داشت، در يك وقت
مشخصى كه خودشان از قبل مشخص كرده بودند، درب باز مىشد و اشاره مىكردند كه يك
نفر براى دستشويى رفتن بيرون بيايد، يكى از بچهها بلند مىشد، طبيعى بود كه كسى
بلند مىشد كه از همه عجله بيشتر و تحت فشار شديدتر بود. او بلند مىشد و او را
بيرون مىبردند و درب را محكم مىبستند، مسير اتاق تا توالت و داخل سالن را يكسره
با مادهاى لغزنده – كه نمىدانم صابون بود يا ريكا و شايد مادهاى ديگر – پوشانده
بودند. پاها برهنه بود و از كفش و جوراب خبرى نبود، در نتيجه بچهها بايد خيلى دقت
مىكردند كه نقش زمين نشوند. وقتى هم يكى از آنان بر زمين مىافتاد، بعثيهاى
بىرحم هم كه از قبل آماده بودند و خودشان صحنهسازى كرده بودند، شخص را بلند
مىكردند، و يقهاش را مىگرفتند و يكى يكى حسابش را مىرسيدند، به اين شكل كه هر
كدام در گوشهاى ايستاده بودند، اولى يقه او را مىگرفت از زمين بلند مىكرد، چند
تا لگد و مشت به دل و روده و سر روى او مىزد و با قهقهه و در حالى كه صداى قهقهه
واقعاً آدم را عذاب مىداد، او را به سمت ديگرى پرت مىكرد، او هم كه در گوشه ديگر
ايستاده بود به آدم، خيره مىشد و گهگاهى هم بلند بلند مىخنديدند، او هم – كه از
اولى بىرحمتر و خشنتر بود – تا موقعى كه هوس ظالمانهاش ارضا نشده بود مىزد و
پرت مىكرد به طرف بعدى. خلاصه آن اسير بيچاره مثل يك توپ در ميان اين ظالمان – كه
هر كدام به اندازه 3 الى 4 نفر ما بودند – پاس مىشد و بعد از اين همه كتك زدن و
اذيّت، مىگفتند: برو دستشويى. و با اشاره، دستشويى را نشان مىدادند. هر كسى حق
داشت تنها يك دقيقه و شايد هم كمتر در دستشويى بماند. اگر زرنگ بود يك مشت آب هم
براى خوردن برمىداشت و مىنوشيد وگرنه هنوز تمام نكرده در را محكم مىكوبيدند در
را باز مىكردند كه “اِسْرَعْ” يعنى زود باش بيا بيرون و ما بايد، كار تمام نشده
بيرون مىآمديم و دوباره روز از نو روزگار از نو، يك سرى كتك ديگر، به همان طريق
اول، در نهايت نيمهجان به داخل اتاق مىانداختند، سپس نفر بعدى و الى آخر.
اين وضعيت آن قدر سخت بود و
غير قابل تحمل كه در مدت پنج روزى كه آن جا بوديم همه تلاش مىكردند كه حتّى
الإمكان از خير دستشويى بگذرند. كسى كه مىخواست توالت برود تمام كتكها را محاسبه
مىكرد، ميزان فشار دستشويى را هم در كنار آنها محاسبه مىكرد، اگر واقعاً شدت
نياز طورى بود كه از فشار، غير قابل كنترل بود و چارهاى نداشت، دستشويى رفتن را
ترجيح داده و متقبّل كتكهاى آتيه مىشد، وگرنه اگر فشار قابل تحمّل بود آن را
تحمّل مىكرد و يك روز آن را به تأخير مىانداخت، خلاصه در طول اين چند روز خيلى
كم توالت رفتيم، البته چيزى هم نمىخورديم و از اين جهت يك مقدار راحت بوديم.
درباره غذا هم بايد بگويم:
روزى يك مرتبه در باز مىشد و بعد از دستشويى، چند نفر را جهت آوردن غذا براى همه
بچهها مىبردند اينجا جاى ايثار بود واقعاً كسى ايثارگرتر بود، و از خود گذشتگى
نشان مىداد بايست بپا مىخاست و مىرفت تا براى همه غذا بياورد. در مسير رفت و
برگشت نيز حسابرسى بود. مثل همان جريان دستشويى، خلاصه چند نفر بيرون مىرفتند
مقدارى غذا در داخل يك سينى مىآوردند، وقتى غذا مىآوردند، به دليلهاى مختلف
غالباً ميلى به خوردن آن نداشتيم؛ زيرا حساب مىكرديم: اگر بخوريم بناچار نياز به
قضاى حاجت مىافتد و بيرون رفتن، ليز خوردن، كتك خوردن قبل و بعد را حساب
مىكرديم، ترجيح مىداديم كه حتىالإمكان نخوريم و يا بسيار كم بخوريم. حالا از
همه اينها گذشته بدون قاشق، با آن دست و صورتهاى چرك آلود و بدنهاى خونين و غذاى
بىمزّه و كثيف، در يك ظرف خيلى قديمى و آلوده كه واقعاً اشتهاى انسان را كور
مىكرد، آدم رغبت نمىكرد كه حتّى از آن غذا بچشد. اينها همه، عواملى بود كه
نتوانيم غذا بخوريم و هر چه مىآوردند، همان را آخر سر بر مىگرداندند.
در طى چند روزى كه آن جا بوديم
دو يا سه بار بازجويى شديم اين بازجوييها هم هر كدام يك ماجراى درازى دارد، بعد از
چند روز ريختند داخل اتاق البته داخل اتاق كه جا نبود از بس ما فشرده نشسته بوديم.
همان جلوى اتاق ايستادند، فرمانده هم جلو بود، شروع كرد به خواندن اسامى بچهها.
آنان قبلاً اسمها را نوشته بودند. البته آنها غالب نامها را به گونهاى مىخواندند
كه هم خندهدار مىشد و هم معمولاً كسى نمىفهميد. آنها اسم، اسم پدر و اسم پدر
بزرگ را رديف مىخواندند، با آن لحن و لهجهاى كه آدم سر در نمىآورد.
اقامتتان در اين محلّ چه مدت
بود و سؤالهاى بعثيان عراقى چه بود؟
– اقامتمان در اين جا حدود 5
الى 6 روز بود، بعد به وزارت دفاع، منتقل شديم. نحوه بازجويى در وزارت دفاع به اين
صورت بود كه در بازجويى وزارت دفاع، محور پرسشها امور شخصى بود، گاهى هم از واحد،
شهر و يگان و… مىپرسيدند. خلاصه بعد از اين كه اسمها را يكى يكى خواندند، به
طرف بيرون بردند، در بيرون هم يك ماشين ايستاده بود منتظر كه سوار شويم، ما را
سوار بر ماشين كردند، ديگر نمىدانستيم كه چه آشى برايمان پختهاند و ما را به كجا
مىخواهند ببرند. خلاصه، ماشين حركت كرد پس از مقدارى راه رفتن دوباره به يك مقرّ
بزرگى رسيديم… .