شهيد رمضان
چشمه سبز عدالت
از على و آل او جو درد عشق
جفت شش آورده حق در نزد عشق
آب و رنگ باغ آب و گل على
ست
صورت آيينه كامل علىست
نور خالص، روح مطلق مرتضى
معنى لفظ انا الحق مرتضى
هى درآ! حيدر كه نور مه
توئى
تيغ لا در جنگ الا اللّه تويى
هاديان را زين سبب هدهد شدى
زانكه اول كشته خود، خود شدى
خلق را ياراى سرّ اللّه
نيست
هيچ كس از قعر تو آگاه نيست
آه اى رعد خدا بر جان طور
نام تو يعنى حريم روح و نور
اى هواى تشنگى باران ببار!
اى بشارت! بر گنهكاران ببار!
نام تو يعنى سحر يعنى سلام
نام تو يعنى خدا در يك كلام
اى گريبان حقيقت چاك تو
آسمان سرگشته ادراك تو
تو بزرگى، خاك ميدان تو
نيست
آسمان را تاب جولان تو نيست
بى تو از ذهن زمين گل دور
شد
چشمه سبز عدالت كور شد
واى بر آنان كه خيره سر
شدند
با تو اى قرآن ناطق كر شدند
يا على تو محو مطلق
بودهاى
با تو حق بود و تو با حق بودهاى
اى به شمشير تو قتل نفس
دون
كشته عشق تو از حيرت فزون
اف بر آن خامان كه بر باطل
شدند
از تو اى شمشير لا غافل شدند
“احمد عزيزى”
خاطره يار
افسوس كه جز خاطره يار
نماندست
در خانه بجز صحبت اغيار نماندست
اى گل تو زهم صحبتى خار چه
ديدى
رفتى و بجز خار به گلزار نماندست
بر آتش آن رنج و جفا صبر
تو چون بود
كان را تن پروانه خريدار نماندست
آن ماه ولايت كه پديدار
همى بود
اندر شب قدر از چه پديدار نماندست
آن ديده كه تا صبح نمىخفت
همه شب
در صبح سعادت زچه بيدار نماندست
آخر شب يلداى جدايى بسر
آمد
جز صبحدم چهره دلدار نماندست
هنگام سحر پيك بشارت بتو
خوش گفت
جز اندكى، اى خسته به ديدار نماندست
فرياد از اين درد كه فرياد
رسى نيست
خونين جگران را زچه غمخوار نماندست
مىسوختمى دوش زبان بسته
چونان شمع
كز داغ توأم طاقت گفتار نماندست
گر آن كه طبيب دل بيمار تو
باشى
در سينه دلى نيست كه بيمار نماندست
“حجةالاسلام
مالك”
صبح خونين
درسجده آنچه خواست على
مستجاب شد
محراب پر زخون دل بوتراب شد
سيمرغ عشق، از قفس آزاد
گشت باز
آرى قسم به كعبه، على(ع) كامياب شد
افتاد چون به خاك سيه،
آفتاب حسن
روز جهان سياه چو بال غراب شد
از باد فتنه، لرزه به فلك
امان فتاد
دلها از اين مخاطره در اضطراب شد
لرزان اساس خلقت و سرگشته
كائنات
جانها زداغ او، همه در التهاب شد
عالم در انقلاب زيك ضربت
او فتاد؟
طالع زغرب، يا كه مگر
آفتاب شد
خوناب اشك، سد مناعت فرو
شكست
جوشيد بحر غم، همه گلگون حباب شد
پيچيد در فضاى جهان بانگ “قد
قتل”
روح الامين به سوى زمين باشتاب شد
بر سر زدند جمله ملكهاى
آسمان
گريان، كه پايگاه هدايت خراب شد
گيسوى شب، سپيد شد از داغ
مرتضى
وقتسحر، كه صورتش ازخونخضاب شد
كشتند چونكه شير خدا را به
سجدهگاه
ديگر براى كشتن حق فتح باب شد
جسمىبه خاك رفت كه جانها
فداى اوست
داغى به جاى ماند، كه دلها كباب شد
خفتند دشمنان دگر آسوده
بعد از آن
برخاست فتنه، چشمعلىچونبهخواب شد
كوتاه شد زچشمه فياض دست
خلق
نقش سرور ديده خلقت بر آب شد
گنجينه علوم خدايى زدست
رفت
مدفون به خاك، معنى “ام الكتاب” شد
شام يتيمى حسنين است و
زينبين
گريان بتول و حضرت ختمى مآب شد
تا لكه گناه، بشويد زدامنم
از لطف او سرشك (حسان) بىحساب شد
“حسان”
خزان گلشن دين
زخون، محراب و مسجد لاله
گون است
اميرالمؤمنين غرقاب خون است
ملائك زين مصيبت اشكبارند
خلايق چهره در خون مىنگارند
خزان گلشن دين شد كه مردم
زسيل اشك چون ابر بهارند
چه جاى گريه است و اشكبارى
است
به جاى اشك بايد خون ببارند
همانا سوز برق و ناله رعد
زسوز سوگواران يادگارند
عزيزان روى از اين غم
مىخراشند
كنيزان زين مصيبت داغدارند
جوانان پير در عهد جوانى
كه يك عالم بلا را زير بارند
نواميس امامت بىملامت
پريشان موى و زارند و نزارند
خوانين حجازى را زآشوب
سزد ملك عراق از بن برآرند
نواخوان بانوان شورش انگيز
بسوز قمرى و شور هزارند
“آية الله
اصفهانى( كمپانى)”
خاتون محشر
شنيدم ز گفتار كار آگهان
بزرگان گيتى كهان و مهان
كه پيغمبر پاك والا نسب
محمد سر سروران عرب
چنين گفت روزى به اصحاب
خود
به خاصان درگاه و احباب خود
كه چون روز محشر درآيد همى
خلايق سوى محشر آيد همى
منادى برآيد به هفت آسمان
كه اى اهل محشر كران تا كران
زن و مرد چشمان به هم
برنهيد
دل از رنج گيتى به هم برنهيد
كه خاتون محشر گذر مىكند
زآب مژه خاك تر مىكند
يكى گفت كاى پاك بىكين و
خشم
زنان از كه پوشند بارى دو چشم
جوابش چنين داد داراى دين
كه بر جان پاكش هزار آفرين
ندارد كسى طاقت ديدنش
زبس گريه و سوز و ناليدنش
به يك دوش او بر، يكى
پيرهن
به زهر آب آلوده بهر حسن
زخون حسينش به دوش دگر
فرو هشته آغشته دستار سر
بدين سان رود خسته تا پاى
عرش
بنالد به درگاه داراى عرش
بگويد كه خون دو والا گهر
ازين ظالمان هم تو خواهى مگر
ستم كس نديدست از اين
بيشتر
بده داد من چون تويى دادگر
كند ياد سوگند يزدان چنان
به دوزخ كنم بندشان جاودان
چه بد طالع آن ظالم زشتخوى
كه خصمان شوندش شفيعان او
“محمد بن يمين الدين فريومدى”
جوهر صدق و صفا
مريم ار يك نسبت عيسى عزيز
از سه نسبت حضرت زهرا عزيز
نور چشم رحمة للعالمين
آن امام اولين و آخرين
آنكه جان در پيكر گيتى
دميد
روزگار تازه آئين آفريد
بانوى آن تاجدار هل اتى
مرتضى مشكل گشا شير خدا
پادشاه و كلبهاى ايوان او
يك حسام و يك زره سامان او
مادر آن مركز پرگار عشق
مادر آن كاروان سالار عشق
آن يكى شمع شبستان حرم
حافظ جمعيت خيرالامم
تا نشيند آتش پيكار و كين
پشت پا زد بر سر تاج و نگين
وان دگر مولاى ابرار جهان
قوت بازوى احرار جهان
در نواى زندگى سوز از حسين
اهل حق حريت آموز از حسين
سيرت فرزندها از امهات
جوهر صدق و صفا از امهات
مزرع تسليم را حاصل بتول
مادران را اسوه كامل بتول
بهر محتاجى دلش
آنگونهسوخت
با يهودى چادر خود را فروخت
نورى و هم آتشى فرمانبرش
گم رضايش در رضاى شوهرش
آن ادب پرورده صبر و رضا
آسيا گردان و لب قرآن سرا
گريههاى او ز بالين
بىنياز
گوهر افشاندى به دامان نماز
اشگ او برچيد جبريل از
زمين
همچو شبنم ريخت بر عرش برين
رشته آئين حق زنجير پاست
پاس فرمان جناب مصطفى است
ورنه گرد تربتش گرديدمى
سجدهها برخاك او پاشيدمى
“اقبال لاهورى”
نشان سرفرازى
كس چون تو طريق پاكبازى
نگرفت
با زخم نشان سرفرازى نگرفت
زين پيش دلاورا كسى چون تو
شگفت
حيثيت مرگ را به بازى نگرفت حسن حسينى
لبيك
با نيت عشق بار بستند همه
از خانه و خانمان گسستند همه
لبيك چو گفتند به سردار
سحر
يكباره حصار شب شكستند همه
“سلمان هراتى”
رجز هجوم
ناگه رجز هجوم خواندند
برگرده گردباد راندند
لرزيد زمين چنان كه گفتى
چندين رمه را زجا رماندند
شستند به خون شب زمين را
شمشير به آسمان رساندند
بر سينه خصم در شب فتح
صد پرچم خونفشان نشاندند
تا باغ جنون ثمر دهد باز
در مزرعه بذر جان فشاندند
زان وادى بىنشانه آن شب
يك يك همه را به نام خواندند
ماندند به عهد خويش و
رفتند
رفتند ولى هميشه ماندند
“قيصر امينپور”
“مجذوب عشق!”
يك بوسه زدم، بر رخ او،
مست شدم
مجذوب رخش گشتم، و از دست شدم
من، او همه گشته بودم و،
او همه من
در او همه نيست گشتم و، هست شدم
(محمد فكور)
“قيام خون!”
آلاله به چشم، جام خون
مىآيد
وز باغ، بگوش، نام خون مىآيد
گلپوش كنيد شهر را، چون
زينب
فريادگر قيام خون، مىآيد
(محمد جواد شفق)
“شهر علم “
ترا دانش و دين رهاند درست
ره رستگارى ببايدت جست
اگر دل نخواهى كه ماند
نژند
نخواهى كه دايم بَوِى مستمند
به گفتار پيغمبرت راه جوى
دل از تيرگيها بدين آب شوى
چه گفت آن خداوند تنزيل و
وحى
خداوند امر و خداوند نهى
كه من شهر علمم عليّم(ع)در
است
درست اين سخن گفت پيغمبر است
گواهى دهم كاين سخن راز
اوست
تو گويى دو گوشم بر آواز اوست
منم بنده اهل بيت نبى
ستاينده خاك پاى وصى
ابا ديگران مرمرا كار نيست
جز اين مرمرا راه گفتار نيست
حكيم اين جهان را چو دريا
نهاد
برانگيخته موج ازو تندباد
چو هفتاد كشتى برو ساخته
همه بادبانها برافراخته
يكى پهن كشتى بسان عروس
بياراسته همچو چشم خروس
محمد(ص) بدو اندرون با على(ع)
همان اهل بيت نبىّ و وصىّ
خردمند كز دور، دريا بديد
كرانه پيدا و بن ناپديد
بدانست كو موج خواهد زدن
كس از غرق بيرون نخواهد شدن
بدل گفت گر با نبىّ و وصىّ
شوم غرقه دارم دو يار وفى
همانا كه باشد مرا دستگير
خداوند تاج و لوا و سرير
اگر چشم دارى بديگر سراى
به نزد نبىّ و علىّ گير جاى
(حكيم ابوالقاسم فردوسى)
خرقه موسى
مصطفى(ص) را وعده كرد
الطاف حق
گر بميرى تو نميرد اين سبق
من كتاب و معجزت را رافعم
بيش و كم كن راز قرآن مانعم
من ترا اندر دو عالم رافعم
طاعنان را از حديثت دانعم
كس نتاند بيش و كم كردن در
او
توبه از من، حافظى ديگر مجو
رونقت را روزْ روزْ افزون
كنم
نام تو بر زرّ و بر نقره رنم
منبر و محراب سازم بهرِ تو
در محبّت قهرِ من، شد قهرِ تو
نام تو از ترس پنهان
مىكنند
چون نماز آرند پنهان مىشوند
خُفيه مىگويند نامت را
كنون
خفيه هم بانگ نماز، اى ذو فنون
از هراس و ترس كفّار لعين
دينت پنهان مىشود زير زمين
من مناره پر كنم آفاق را
كور گردانم دو چشم عاق را
چاكرانت شهرها گيرند و جاه
دين تو گيرد ز ماهى تا به ماه
تا قيامت باقيش داريم ما
تو مترس از نسخ دين، اى مصطفا(ص)
اى رسول ما تو جادو نيستى
صادقى هم خرقه موسيستى
هست قرآن مر تو را همچون
عصا
كفرها را دركشد چون اژدها
تو اگر در زير خاكى
خفتهاى
چون عصايش وان تو آنچه گفتهاى
قاصدان را بر عصايت دست نى
تو بخُسب اى شهر مبارك خفتى
تن بخفته نور جان در آسمان
بهر پيكار تو زه كرده كمان
(مثنوى مولوى، دفتر سوم)
جمال محمد (ص)
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
قدر فلك را كمال و منزلتى
نيست
در نظر قدر با كمال محمد
وعده ديدارِ هر كسى به
قيامت
ليله اسرى، شب وصال محمد
آدم و نوح و خليل و موسى و
عيسى
آمده مجموع، در ضِلال محمد
عرصه گيتى مجال همت او
نيست
روز قيامت نگو، مجال محمد
وآن همه پيرايه بسته جنت
فردوس
بو كه قبولش كند، بلال محمد
همچون زمين خواهد آسمان كه
بيفتد
تا بدهد بوسه بر نعال محمد
شمس و قمر در زمين حشر
نتابد
پيش دو ابروى چون هلال محمد
چشم مرا، تا به خواب ديد
جمالش
خواب نمىگيرد از خيال محمد
“سعدى” اگر عاشقى كنى و جوانى
عشق محمد بس است و آل محمد
(سعدى شيرازى)
تقديم به رزمندگان فلسطينى
از تبار آتش و خونيم ما
از نژاد ايل مجنونيم ما
بيدلستان مكتب تعليم ما
عشق را عنوان و مضمونيم ما
از ديار جذبه و كشف و شهود
محرم اسرار مكنونيم ما
عشق و شور و مستى و حال و
جنون
در سرشت اينگونه معجونيم ما
خانه زاد كشور آوارگى
واله اندر دشت وهامونيم ما
شير مردانيم در تعقيب گرگ
دشمنان قوم صهيونيم ما
سينهها آكنده از خشم عدو
آيههاى قهر بيچونيم ما
بندها بگسسته از زندان تن
تا مپندارند مسجونيم ما
انتفاضه رهنماى راه ما
تابع اين حكم و قانونيم ما
رأيت فتح و ظفر بر دوش
ماست
كس مپندارد كه مغبونيم ما
فاتحان قله آزادگى
بر وصال دوست مفتونيم ما
با شهادت عهد و پيمان
بستهايم
تا اداى دين مديونيم ما
لالههاى پرپر بستان دين
اختران سرخ گلگونيم ما
در هدف سبقت گرفتيم از ملك
تا بقاب قوس مقرونيم ما
حافظان انقلابيم (احمدى)
از تبار آتش و خونيم ما
(عباس احمدى)
گوهر پاك
شمس وجود احمد و خود زهرا
ماه ولايتست زِ اطوارش
دخت ظهور غيب احد احمد
ناموس حق و صندُقِ اسرارش
هم مطلع جمال خداوندى
هم مشرق طليعه انوارش
صد چون مسيح زنده زانفاسش
روح الامين تجلى پندارش
هم از دمش مسيح شود پران
هم مريم دسيه زگفتارش
هم ماه بارد از لب خندانش
هم مهر ريزد از كف مهيارش
اين گوهر از جناب رسول
الله
پاكست و داور است خريدارش
كفوى نداشت حضرت صديقه
گرمى نبود حيدر كرّارش
جناب عدن خاك در زهرا
رضوان زهشت خلد بود عارش
رضوان بهشت خلد نيارد سر
صديقه گر به حشر بود يارش
باكش زهفت دوزخ سوزان نى
زهرا چو هست يار و مددكارش
“ناصر خسرو قباديانى”
در مدح فاطمه زهرا
چنين گفت آدم عليه السلام
كه شد باغ رضوان مقيمش مقام
كه با روى صافى و باراى
صاف
ز هر جانبى مىنمودم طواف
يكى خانه در چشمم آمد زدور
برونش منور زخوبى و نور
زتابش گرفته رخ مه نقاب
زنورش منوّر رخ آفتاب
كسى خواستم تا بپرسم بسى
بسى بنگريدم نديدم كسى
سوى آسمان كردم آنگه نگاه
كه اى آفريننده مهر و ماه
ضمير صفى از تو دارد صفا
صفا بخشم از صفوت مصطفى!
دلم صافى از صفوت ماه كن
زاسرار اين خانه آگاه كن
زبالا صدائى رسيدم به گوش
كه با اى صفى آنچه بتوان بگوش!
دعايى زدانش بياموزمت
چراغى ز صفوت برافروزمت
بگو اى صفى با صفاى تمام
به حقّ محمد عليه السلام
به حق على صاحب ذوالفقار
سپهدار دين شاه دلدل سوار
به حق حسين و به حق حسن
كه هستند شايسته ذوالمنن
به خاتون صحراى روز قيام
سلام عليهم، عليهم سلام
كز اسرار اين نكته دلگشاى
صفى را ز صفوت صفايى نماى
صفى چون بكرد اين دعا از
صفا
درودى فرستاد بر مصطفى
درِ خانه هم در زمان باز
شد
صفى از صفايش سرانداز شد
يكى تخت در چشمش آمد زدور
سراپاى آن تخت روشن زنور
نشسته بر آن تخت مر دخترى
چو خورشيد تابان بلند اخترى
يكى تاج بر سر منوّر زنور
ز انوار او حوريان را سرور
يكى طوق ديگر به گردن درش
به خوبى چنان چون بود در
خورش
دو گوهر به گوش اندر
آويخته
زهر گوهرى نورى انگيخته
صفى گفت يا رب نمىدانمش
عنايت بخطى كه برخوانمش
خطاب آمد او را كه از وى
سؤال
بكن تا بدانى تو بر حسب و حال
بدو گفت من دخت پيغمبرم
به اين فرّ فرخندگى درخورم
همان تاج بر فرق من باب من
دو دانه جواهر حسين و حسن
همان طوق در گردن من على
است
ولىّ خدا و خدايش ولى است
چنين گفت آدم كه اى كردگار
درين بارگه بنده راهست بار
مرا هيچ از اينها نصيبى
دهند
ازين خستگيها طبيبى دهند
خطابى بگوش آمدش كاى صفى
دلت در وفاهاى عالم وفى
كه اينها به پاكى چو ظاهر
شوند
به عالم به پشت تو ظاهر شوند
صفى گفت با حرمت اين
احترام
مرا تا قيام قيامت تمام
اختر تابناك
تسليت بر قائم آل محمد آن
امام
تسليت بر رهبر و بر مسلمين از خاص و عام
گرد رحلت از جهان فحلى،
فقيهى نامدار
كز وجودش عالم اسلام را بودى قوام
آيت الله اراكى شيخ آيات
عظام
مرجع تقليد و حصن مسلمين بعد از امام
آن زعيم اعظم و آن حافظ
شرع مبين
آن بزرگ و سرور و آن عالم عالى مقام
زيستن با سادگى را از على
آموخت او
در تمام عمر بود ايشان برى از اتهام
تا تشتت ره نيابد در امور
مسلمين
مرجعيت را پذيرفت از پى حفظ نظام
تا شود كوته زبان
ياوهگويان در سخن
ملت اسلام را بگرفت آن مرجع زمام
آنكه شاگردان او هر يك
فقيهى بىبدل
ريزهخوار خوان علمش عالمان نيك نام
آنكه جز صدق و حقيقت هيچكس
از او نديد
آنكه بودى راستگويى در سخن
او را مرام
آنكه دنيا را نبودى نزد او
قدر و بها
چون به حبل الله واثق، داشت روحش اعتصام
آنكه هم پاك آمد و هم پاك
بنمود ارتحال
روز ميلاد و وفات و بعث او، بر او سلام
گرچه او رفت از جهان اما
نرفت آثار او
روز، روز است اَر شود خورشيد پنهان در غمام
بين مردم، اختران تابناكند
عالمان
حجتند از جانب حق تا كند مهدى قيام
صبح صادق از غم مرگش
گريبان چاك زد
چرخ گردون كرد بر پيكر لباس نيل فام
يكهزار و سيصد و هفتاد و
سه شمسى به سال
ماه آذر روز هشتم بيست و دو، ساعت تمام
1373/9/9”عباس احمدى”
گوهر دين
از چشم دين فتاد يكى قطره
گوهرى
گوهر كه نه ز هرچه كه گويم تو برترى
اى عارف بزرگ جهان، آيت
خداى
بردى تو، پشتوانه اسلام و رهبرى
اين شعلهها كه جلوه به
آئينه مىزند
هر دم براى تو بر سينه مىزنند
اين عاشقان كه ديدهشان هم
چو چشمههاست
سرهاى خود به خاك تو با كينه مىزنند
“اصفهان – جعفر امينى”
مولود شعبان
گل ياسمن
همره باد صبا نافه مشك ختن
است
يا نسيم چمن و بوى گل و ياسمن است
ديده دل شده روشن مگر اى
باد صبا
همرهت پيرهن يوسف گلپيرهن است
شده شام دل آشفته غمگين
خوشبوى
مگر از طرف يمن بوى اويس قرن است
يا مسيحا نفسى ميرسد از
عالم غيب
كه دل مردهدلان تازهتر از نسترن است
نفخهاى مىوزد از عالم
لاهوت بلى
نه نسيم چمن است و نه زطرف يمن است
اى صبا با خبر مقدم يار
آمدهاى
خيرمقدم كه نسيم تو روان بدن است
گر از آن سرو چمان نيست
ترا تازه بيان
صفحه روى زمين بهر چه صحن چمن است
ورنه تاريست از آن طُرّه
طرّار ترا
از چه دلها همه در دام تو صيد رسن است
عرصه دهر پر از نغمه يا
بُشْرى شد
خبر ار هست از آن غبغب و چاه و ذقن است
وهم پنداشت كه دارد نفس
باد صبا
شرح آن نقطه موهوم كه نامش دهن است
گر ندارد خبرى زان لب لعل
شكرين
طوطى طبع من، از چيست كه شكّر شكن است
ورنه حرفيست از آن خسرو
شيرين دهنان
بلبل نطق من از چيست كه شيرين سخن است
گر حديثى نبود زان دُر
دندان بميان
از چه رو ناطقهام معدن درّ عدن است
اى نسيم سحرى اين شب روشن
چه شبست
مگر امشب مه من شمع دل انجمن است
چه شبست اين شب فيروز دل
افروز چه روز
مگر امشب شب اشراق دل آرام من است
مشرق شمس ابد مطلع انوار
ازل
صاحب العصر ابوالوقت امام زمن است
“آية الله
اصفهانى(كمپانى)”
گل باغ رسالت
دوش وقت سحر از سامره
برخاست نسيم
تا برد رائحه (نرگس) از آن پاك حريم
شد برانگيخته موج طرب از
عالم خاك
بوى گل بر همه آفاق پراكند نسيم
تا كه جبريل كند سامره را
گلباران
كاروانهاى گل آورد زجنّات نعيم
در شب نيمه شعبان معظّم
زافق
داد مه عالميان را خبر از فيض عميم
اين شميم ملكوتى ز حريم
حسن است
شد مشام دل و جان خرّم از آن طرفه شميم
عرضه فرمود (حكيمه) گل
نرگس به امام
وه! چه گل! مظهر آيات خداوند حكيم
آفرين باد بر آن خامه
رسّام ازل
كه كند شبه رسول مدنى را
ترسيم
محور دايره كَون و مكان،
قطب زمان
وارث مسند پيغمبر و قرآن كريم
سر و جان در قدمش ريز كه
آن گوهر پاك
يادگارى است گرانمايه از آن (درّ يتيم)
در شجاعت چو حسين و به
شهامت چو على
چو نبى صاحب وجه حسن و خلق عظيم
تاجداران جهان تاج ز سر
برگيرند
گر به سر مهدى موعود گذارد ديهيم
تا بروبند غبار حرم محترمش
قدسيان گشته در آن بارگه قدس مقيم
چشم صاحب نظر افتد چو بر
آن وادى پاك
چشم پوشد زتماشاى بهشت و تسنيم
اى گل باغ رسالت كه پى عرض
ادب
خسروان كرده به درگاه جلالت تعظيم
تا بر آن چهره تجلّى خدا
را نگرد
آمد از طور به ديدار تو موسى كليم
شد به فرمان خدا امر ولايت
به تو ختم
بعد ميلاد تو شد مادر ايّام عقيم
صاحب الامرى و منجى بشر،
مصلح كل
چهره بگشاى كه اوضاع جهان گشت وخيم
عهد كردى كه گشايى گره از
مشكل ما
اى شه دادرس ياد مبر عهد قديم
پرچم (نصر من اللّه)
برافراز و بيا
كه به فرمان تو گردد همه عالم تسليم
“رسا”
نسيم وصل
بيا كه دل به تو اى يار
مهربان بدهيم
اگر قبول تو افتد زشوق جان بدهيم
به رو نماى تو اى روشناى
چشم بشر
كجاست گوهر اشكى كه ارمغان بدهيم
سمندريم ولى از خجالت آب
شويم
اگر در آتش عشق تو امتحان بدهيم
شكسته زورق انديشه را مگر
روزى
به دست و سينه امواج بيكران بدهيم
ز راه ديده خود هرچه خون
دل داريم
به پايبوس غم صاحب الزمان بدهيم
نواى مرغ شباهنگ مىشود
خاموش
اگر به ناله شبگير خود امان بدهيم
به بام چرخ براى ابد، غروب
كند
اگر به ماه، جمال تو را نشان بدهيم
براى آن كه شهادت به شوق
ما بدهند
چمن چمن گل پر پر به باغبان بدهيم
شميم وصلت اگر بر مشام ما
برسد
گلاب مهر و محبّت به آسمان بدهيم
“محمد جواد غفورزاده (شفق)”
علىعليه السلام و چاه
آن آه كه در چاه دميدى،
خون شد
چون شيره غم بر آب چاه، افزون شد
وان آب دويد در رگ خاك و
سپس
از خاك دميد و لاله گلگون شد
× × ×
× × ×
تنها، سر چاه مىروم، گاه
به گاه
سر مىنهم اندوهگنان، چون تو به چاه
مىگريم و با ياد غمت
مىگويم:
لا حَوْلَ وَ لا قُوّةَ إلاَّ بِاللَّه
“على موسوى گرمارودى؛دستچين”
علىعليه السلام
فارغ از هر دو جهانم به
گُل روى على
از خُم دوست جوانم به خَم موى على
طى كُنم عرصه ملك و ملكوت
از پى دوست
ياد آرم به خرابات چو ابروى على
“ديوان امام خمينىقدس سره”
قبله ايمان
ماه منشق شده آيا كه سما
مىلرزد
يا زهول گنهى چرخ دغا مىلرزد
عمر دنيا بسر آمد مگر امشب
يا رب
كه زطوفان بلا ملك بقا مىلرزد
لرزه افتاده عجب بر همه
ذرّات وجود
شمع خلقت مگر از باد فنا مىلرزد
گرد غم از چه گرفته است
قمرهاله صفت
زهره همچون تن تبدار چرا مىلرزد
يا مگر مىرود از كالبد
عالم روح
يا قيامت شد از آن ارض و سما مىلرزد
غرقه در خون شده ايواى مگر
كشتى نوح
كه چنين نه فلك از موج بلا مىلرزد
قلب عالم مگر از دار فنا
رخت كشد
كه دل خون شده در سينه ما مىلرزد
بر سر كوى وفا باز كه
قربان شده است
كامشب از هيبت آن كوه منا مىلرزد
يا چه آمد به سر قبله
ايمان امشب
كه چنين عقربه قبله نما مىلرزد
يا شوم لال، مگر كشته شده
شير خدا
كامشب از هول غمش عرش خدا مىلرزد
واى از اين رخنه كه در
خانه ايمان افتاد
كز سر و سينه زدن دار عزا مىلرزد
هر كه زد همچو (حسان) دست
به دامان على
پاى او كى به پل روز جزا مىلرزد
“حسان”