گفته ها و نوشته ها

 گفته‌ها و نوشته‌ها

 

 جاودانه مرد

 – على، براى ستمگران تُندرى
است كمرشكن و براى ستمديدگان پناهگاهى است استوار.

 – على، براى عدالت، دژ پايدارى
است كه اخلاق بى‏مانند و شمشير و قلم همواره آن دژ را نگاهبانى مى‏كنند.

 – چه كسى به داد سرزمينهايى
خواهد رسيد كه ستم در آنها بيداد مى‏كند و كابوس فقر بر سر آنها سايه‏اى سنگين
افكنده است؟

 – جز على با نهج البلاغه‏اش،
نهج البلاغه كه برنامه حكومت عدل است و ويرانگر بناى جور و تجاوز هر جا كه باشد.(ترجمه
شعر فؤاد جرداق، كلام جاودانه ص251)

 پاى در گردن شيطان

 ويليام جيمز روان شناس برجسته
آمريكايى مى‏نويسد: در موزه لووِر پاريس تابلويى است از رافائل نقاش معروف، كه
نشان مى‏دهد ميشل مقدس پاى بر گُرده شيطان نهاده است، حتى در زيبائى يك تابلو
شيطان هم مى‏تواند سهيم باشد و دامنه معناى اسرارآميز آن را توسعه دهد، زيرا جهان
اگر اهريمن نداشته باشد ارزش كنونى خود را نخواهد داشت و اگر در دنيا شيطان و
مخالفى نباشد كه ما پاى خود را به گردن او بگذاريم و بالا رويم چه چيز آن جالب
خواهد بود، ارزش عالم مذهب هم در اين است.(لطيفه‏هاى فرهنگى، ص 268)

 

 دوستان ديوانى

  يكى را دوستى بود كه عمل ديوان كردى، مدتى اتّفاق ملاقات نيفتاد، كسى
گفت: فلان را دير شد كه نديدى. گفت: من او را نخواهم كه ببينم. قضا را يكى از كسان
او حاضر بود، گفت: چه خطا كرده است كه ملولى از ديدن او.

 گفت: هيچ ملالى نيست، اما
دوستان ديوانى را وقتى توان ديد كه معزول باشند و مرا راحت خويش در رنج او نبايد.(گلستان
سعدى، ص81)

 

 نسخه
برابر اصل

 شخصى به منزل يكى از وزرا به
خيال آن كه كارى به او بدهند، مدتها آمد و شد مى‏كرد. روزى آن شخص در اطاق پذيرايى
به پرده نقاشى كه صورت آن وزير بود، نظر انداخته به دقت نگاه مى‏كرد. وزير گفت: به
اين پرده زياد نگاه مى‏كنى، مگر از او هم توقع كار و اميدى دارى؟ گفت: چگونه اميد
و توقعى توان داشت در صورتى كه مى‏بينم اين پرده از هر حيث شباهت تامه به جناب
عالى دارد.

 (هزار و يك حكايت، ص252)

 

 شيعه امام صادق(ع)

 شيعه من كسى است كه، شكم و فرج
خود را نگاه دارد، سختكوش باشد (در راه دين)، براى خدا كار كند، به ثواب او
اميدوار، و از عذابش بيمناك باشد؛ اگر چنين كسانى را ديدى، بدان كه شيعه جعفر بن
محمد]ع[ هستند.

 (نصايح، ص227)

  تب امير

 عربى يكى از روزهاى گرم
تابستان به تب دچار شد. هنگام ظهر عريان شد و بدن خود را روغن ماليد و سپس زير نور
خورشيد، روى ريگهاى داغ، شروع به غلطيدن كرد و گفت: اى تب! حال مى‏فهمى كه چه
بلائى بر سرت آورده‏ام. اى موذى پست فطرت! شاهزادگان و اميران را گذاشته‏اى و به
سراغ من بى‏نوا آمده‏اى؟!

 بهر حال آنقدر در آن حالت به
غلطيدن ادامه داد تا عرق كرد و تب از تن او بيرون رفت.

 روز ديگر از كسى شنيد كه امير
ديشب به تب دچار گشته است. اعرابى گفت: به خدا قسم آن تب را من به سراغ او
فرستادم. اين گفت و پا به فرار نهاد.

 

  نتيجه شوخى بى‏مزه

 پير مردى پينه دوز بود كه
علاوه بر پينه دوزى هرگاه ميتى شب در مسجد تنها مى‏ماند او را خبر مى‏كردند تا صبح
بالاى سر ميت كشيك بدهد. او هم براى اينكه خوابش نگيرد معمولاً وسائل پينه دوزى
خود را مى‏برد و مشغول كار خود مى‏شد.

 يك شب جوانهاى ده براى تفريح،
شخصى را مرده‏وار در تابوت خوابانده و پينه دوز را اجير كردند تا صبح در كنارش كشيك
بدهد.

 پينه دوز طبق معمول خويش،
وسائل كارش را آورده مشغول كار شد كه تا صبح خوابش نبرد. نيمى از شب گذشته بود، با
خود به زمزمه افتاد و شروع به خواندن يك تصنيف قديمى كرد.

 مرده قلابى سر از تابوت بلند
كرده گفت: رسم نيست كه بالاى سر مرده تصنيف بخوانند!

 پينه دوز گفت: مرده هم رسم
نيست كه در كار زنده‏ها فضولى كند. معلوم مى‏شود درست نمرده‏اى بگذار خلاصت كنم!
فوراً با مشته آهنى خود بر سر او كوبيد و او را از زندگى رهانيد!! رفقاى او كه صبح
به ديدنش آمدند، با جسد مرده واقعى رفيقشان برخورد كردند و پى به نتيجه شوخى بى‏مزه
شان بردند.

 زيره به كرمان

 شركت انگليسى “پرمافلكس”
سالانه معادل 50000 پوند نفت به صورت “بنزين فندك” به كشورهاى عربى نفت‏خيز حوزه
خليج فارس، صادر مى‏كند.

 شكم سير

 پروفسور” پاستور والرى
رادو” مى‏گويد:

 “كسانى كه با شكم سير غذا
مى‏خورند، معمولاً بيشتر از خودشان، پزشكان را سير مى‏كنند”.

 درس زد و خورد

 شبلى كه از علماى عامه است درس
نحو مى‏خواند. استادش گفت: بخوان: ضَرَبَ زيدٌ عمرواً.

 پرسيد: به چه جهت زيد، عمرو را
زد؟!

 استاد گفت: نه، اين مثال است،
مى‏خواهم تو بفهمى.

 شبلى برخاست. استاد گفت: به
كجا مى‏روى؟

 گفت: نمى‏خواهم علمى را بخوانم
كه از همين اول با زد و خورد شروع مى‏شود!!

 

 اى روى تو

 اى روى تو نوربخش خلوتگاهم

 ياد تو فروغ دل ناآگاهم

 آن سرو بلند باغ زيبائى را

 ديدن نتوان با نظر كوتاهم

 در جستن وصل تو

 چون آتش سوداى تو جز دود
نداشت

 مسكين دل من اميد بهبود
نداشت

 در جستن وصل تو بسى كوشيدم

 چون بخت نبود، كوششم سود
نداشت

 “انورى”

 … كه مپرس

 ياد دارم به نظر خط غبارى
كه مپرس

 سايه كردست به من ابر
بهارى كه مپرس

 كرده‏ام عهد كه كارى
نگزينم جز عشق

 بى‏تامل زده‏ام دست به
كارى كه مپرس

 من نه آنم كه خورم بار دگر
بازى چرخ

 خورده‏ام زين قفس تنگ
فشارى كه مپرس

 غنچه چينان گلستان جهان را
صائب

 هست در پرده دل باغ و
بهارى كه مپرس

 “صائب تبريزى”

 اين را… آن را

 رفتيم من و دل دوش
ناخوانده به مهمانش

 دزديده نظر كرديم در حسن
درخشانش

 مدهوش رخش شد دل، مفتون
لبش شد جان

 اين را بگرفت اينش آن را
بربود آنش

 “فيض كاشانى”

 دامن پاك

 هر نشان كز خون دل بر دامن
چاك من است

 پيش اهل دل، دليل دامن پاك
من است

 عشق تو بگرفت بالا تا دل و
جانم بسوخت

 آرى اين آتش بلند از خار و
خاشاك من است

 “جامى”

 تو به جاى ما

 دل و جان ز تن برون شد، تو
همان به جا نشسته

 شده ما زخويش بيرون، تو به
جاى ما نشسته

 زغم زمانه ما را، نفتد،
گره بر ابرو

 كه ز راه عشق، گردى، به
جبين ما نشسته

 “اديب الممالك فراهانى”

 غم عشق

 گفتم نگرم روى تو، گفتا به
قيامت

 گفتم روم از كوى تو، گفتا
به سلامت

 گفتم چه خوش از كار جهان
گفت غم عشق

 گفتم چه بود حاصل آن، گفت
ندامت

 “هاتف اصفهانى”

 

 جان دگرم بخش

 

 از ضعف به هر جا كه نشستيم
وطن شد

 وز گريه به هر سو كه
گذشتيم چمن شد

 جان دگرم بخش كه آن جان كه
تو دادى

 چندان زغمت خاك به سر ريخت
كه تن شد

 (طالب آملى)

 

 

 

 از درد رو متاب

 هر بلبلى كه زمزمه بنياد
مى‏كند

 اول مرا به برگ گلى ياد
مى‏كند

 از درد رو متاب كه يك قطره
خون گرم

 در دل هزار ميكده ايجاد
مى‏كند

 “صائب تبريزى”

 

 

 

 

 

 

 مدرس يزدى و حاكم يزد

 مرحوم ميرزا محمد على مدرس
يزدى از روحانيون بنام يزد در دوران فتحعلى شاه بود. شاهزاده محمد على ميرزا پسر
فتحعلى شاه – كه حاكم يزد بود – به او ارادت داشت. بد خواهان به گوش او رسانده
بودند كه مدرس يزدى اعتقاد درستى ندارد، زيرا گفته است:

 از آن شيرى كه در پستان
تاك است

 اگر با كودكى نوشم چه باك
است

 حاكم، مدرس را طلبيد و گفت:
آيا اين شعر از شما است؟

 مدرس پاسخ داد: آرى! ولى شعر
قبل و بعد آن را نشنيده‏ايد. و آن وقت ارتجالاً چند بيت ديگر سرود و با بيتى كه
حاكم شنيده بود خواند، و حاكم را به ارادت سابق خود واداشت:

 شبى دردى كشى با پارسايى

 سخن رندانه راندى تا به
جايى

 از آن شيرى كه در پستان
تاك است

 اگر با كودكى نوشم چه باك
است

 جوابش داد داناى سخن سنج

 كه مستى راحتت بخشد به هر
رنج

 ولى آن مى كه خوشتر ز
انگبين است

 مزاجش “لذة للشاربين” است

 

 

 دزد و اسكندر

 اسكندر به كشتن دزدى فرمان
داد. دزد گفت: من در اين كار كه كردم، قلبم راضى نبود.

 اسكندر گفت: در كشته شدن تو
نيز قلبت راضى نباشد!

 

 چه مى‏كارى؟

 مسعود رمّال در راه به شاه
مجدالدين رسيد، پرسيد: چه مى‏كارى؟

 گفت: چيزى نمى‏كارم كه به كار
آيد.

 گفت: پدرت نيز هم چنين بود،
هرگز چيزى نكاشت كه به كار آيد!

 

 

 دو منجم ماهر

 جوحى گفت: من و مادرم هر دو
منجم ماهريم كه در حكم ما خطا واقع نمى‏شود.

 گفتند: اين دعوى بزرگ است، از
كجا مى‏گويى؟

 گفت: از آنجا كه چون ابرى
برآيد، من مى‏گويم: باران خواهد آمد و مادرم گويد: نخواهد آمد! البته يا آن شود كه
من گويم يا آن شود كه او بگويد!!

 

 خرّم از او است

 خاطرم با همه تيغ ستمش
خرّم از او است

 كه گرم زخم از او مرهم
زخمم هم از او است

 گر چه هر لحظه جفائى رسد
از دوست وليك

 هم بما از سر رأفت نظرى هر
دم از او است

 “وفاى نورى”

 

 

 آواز خوش

 

 مؤذنى بانك مى‏گفت و مى‏دويد.
پرسيدند: چرا مى‏دوى؟ گفت: مى‏گويند آواز تو از دور خوش است.

 

 

 

 سلام عريان

 “سائل نهاوندى” پس از
سالها توقّف در همدان، قصد مراجعت به وطن كرد. از قضا نزديك به شهر خود كه رسيد،
دزدان، اموال او را بردند و خود او را نيز عريان كرده حتى لباسهايش را نيز به غارت
گرفتند.

 وقتى خويشاوندان او كه به
استقبالش آمده بودند، سبب عريان بودنش را پرسيدند گفت:

 چون از شهر همدان، شهر بابا
طاهر عريان، آمده‏ام بهتر اين ديدم كه سلام او را عريان به شما برسانم.

 

 من كجا، على كجا !

 شكيب ارسلان خطيب و نويسنده
عرب در جلسه‏اى كه به افتخار او در مصر تشكيل شده بود شركت كرده بود. يكى از حضار
در ضمن سخن مى‏گويد: دو نفر در تاريخ اسلام پيدا شده‏اند كه به حق شايسته‏اند:
امير سخن (اميرالبيان) ناميده شوند، يكى على ابن ابيطالب و ديگرى شكيب ارسلان، پس
از شنيدن اين سخن، شكيب ارسلان با ناراحتى برمى‏خيزد و در پشت تريبون قرار مى‏گيرد
و از دوستش كه چنين مقايسه‏اى كرده گله مى‏كند و مى‏گويد: من كجا و
على‏بن‏ابى‏طالب كجا؟ من بند كفش على(ع) هم به حساب نمى‏آيم.

 “شهيد مطهرى، سيرى در نهج
البلاغه”

 

 

 

 

 

 

 آدم منطقى

 آورده‏اند كه مردى وارد
خانه‏اى شد و گفت: مرا احترام كنيد، آدم مهمى هستم! صاحب خانه گفت: چكاره‏اى؟

 گفت: من اهل منطقم.

 پرسيد: منطق يعنى چه؟

 روى تاقچه، چهار عدد
تخم‏مرغ بود، گفت: من با منطق و دليل ثابت مى‏كنم اينها هشت عددند!

 شب خوابيد، صاحب خانه آن چهار
تخم‏مرغ را خورد.

 چون صبح شد، مرد منطقى گفت: پس
تخم‏مرغها چه شد؟ مى‏خواهم صبحانه بخورم؟

 صاحب خانه گفت: آن چهار تا كه
من ديدم، خوردم، آن چهار تا كه تو مى‏خواستى با دليل و منطق ثابت كنى، اثبات كن و
بخور!

 

 

 كار بى‏معنا

 آورده‏اند كه يك روز وثوق
الدوله از دكتر لقمان ادهم – كه از مسافرت اروپا آمده بود – احوالپرسى كرد و
پرسيد: حالا چكار مى‏كنيد؟

 دكتر طبق سنّت خودمانى جواب
داد: هيچ… گرفتارى براى خودم درست كرده‏ام، زيرا مطلب را افتتحا و كار بى‏معنا
را دوباره شروع نموده‏ام.

 وثوق الدوله با قيافه
دلسوزمآبانه‏اى گفت: حق با شماست. كارى بى‏معناست. مخصوصاً براى بيماران.

 

 

 

 

 پند پير

 نصيحتى كنمت ياد گير و در
عمل آر

كه اين حديث زپير طريقتم ياد است

 مجو درستى عهد از جهان سست
نهاد

كه اين عجوزه عروس هزار دماد است

 غم جهان مخور و پند من مبر
از ياد

كه اين لطيفه عشقم ز رهروى ياد است

 (حافظ شيرازى)

 

 دعوى مردانگى

 لاف سر پنجگى و دعوى مردى
بگذار

عاجزِ نفس فرومايه، چه مردى چه زنى

 گرت از دست برآيد دهنى
شيرين كن

مردى آن نيست كه مشتى بزنى بر دهنى

 (مصلح الدين سعدى)

 پندر پدر

 دانى كه چه گفت زال با
رستم گُرد

دشمن نتوان حقير و بيچاره شمرد

 ديديم بسى كه آب سرچشمه
خُرد

چون پيشتر آمد شتر و بار ببرد

 (مصلح الدين سعدى)

 

 

 

 

 سه امر پايدار

 سه چيز پايدار نماند: مال
بى‏تجارت و علم بى‏عبث و مُلك بى‏سياست.

 وقتى به لطف گوى و مدارا و
مردمى

باشد كه در كمند قبول آورى دلى

 وقتى به قهر گوى كه صد
كوزه نبات

گه گه چنان بكار نيايد كه حنظلى

 (گلستان سعدى، ص246)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 طاعون و حاكم ظالم

 

 روزى خليفه ]به بهلول[ گفت:

 چرا شكر خداى به جاى نمى‏آورى
كه تا من بر شما حاكم شدم طاعون از ميان شما برخاسته است؟

 بهلول گفت: خداوند عادلتر از
آن است كه در يك زمان دو بلا بر ما گمارد.

 

 

 

 

 روح بلند

 آيا قلبى پيدا مى‏شود كه وقتى
درباره كربلا سخن مى‏شنود، آغشته با حزن و اندوه نگردد؟ حتى غير مسلمانان نيز
نمى‏توانند پاكى روحى را كه اين جنگ اسلامى در تحت لواى آن، انجام گرفت انكار
كنند!

 (ادوارد براون)

 

 هين مگو فردا كه فرداها
گذشت

تا بكلى نگذرد ايّامِ كشت

 پندِ من بشنو كه تن بند
قوى است

كهنه بيرون كن گرت ميل نوى است

 لب ببند و كفِّ پر زر
برگشا

بخل تن بگذار و پيش آور سخا

 تركِ شهوتها و لذّتها
سخاست

هر كه در شهوت فرو شد برنخاست

 (جلال الدين مولوى)

 

 اى خنك زشتى كه خويش شد
حريف

واى گلرويى كه جفتش شد خريف

 نانِ مرده چون حريف جان
شود

زنده گردد نان و عين آن شود

 هيزم تيره حريف نار شد

تيرگى رفت و همه انوار شد

 در نمك لان چون خَر مرده
فتاد

آن خرى و مردگى يكسو نهاد

 (جلال الدين مولوى)

 

 

 

 خلق نيكو

 يكى در پيش رسول‏صلى الله عليه
وآله وسلم آمد و گفت: دين چيست؟

 گفت: خلق نيكو.

 از راست وى اندر آمد و از چپ
وى اندر آمد و همچنين مى‏پرسيد و وى همچنين مى‏گفت: باز پسين بار گفت: مى‏ندانى؟
آن كه خشمگين نشوى!

 (كيمياى سعادت، ص427)

 

 

 

 انصاف

 پيرمردى را گفتند: چرا زن نكن؟
گفت: با پيرزنانم عيشى نباشد.

 گفتند: جوانى بخواه چو مكنت
دارى! گفت: مرا كه پيرم با پيرزنان الفت نيست پس او را كه جوان باشد با من كه پيرم
چه دوستى صورت بندد.

 (گلستان سعدى، ص146)

 

 

 راستگويى

 شيرفروش همه روه يك كوزه شير
براى آشپزخانه مى‏آورد. از قضا يك روز آن كوزه پر از آب خالص بود. آشپز كه سر آن
را گشود و نظرش به آن افتاد گفت: اين كه آب است!

 شيرفروش نگاه كرد و خود نيز
تعجب نموده گفت: خيلى معذرت مى‏خواهم امروز فراموش كرده‏اند شير داخل آن بكنند.

 (هزار و يك حكايت، ص264)

 

 

 

 

 شعر نو

 “استاد شهريار” با شعر نو
مخالف بود و عقيده داشت مضامين جديد را بايد در الفاظ متين و محكم بيان نمود.
معروف است روزى شاعر نوپردازى پيش ايشان رفته و شعر نو و بى‏قافيه‏اى را كه ساخته
بود براى استاد خواند و سپس عقيده او را خواستار شد.

 استاد شهريار كه نه ميل داشت
دل او را بشكند و نه حاضر بود بدون جهت تعريفى كرده باشد گفت: بسيار چيز خوبى است.
آنوقتها كه ما جوان بوديم چنين چيزهايى مى‏گفتيم. منتهى اسم آن را نثر مى‏گذاشتيم.

 (لطيفه‏هاى سياسى، ص173)

 

 

 

 ابن سينا و كتاب

 گويند: ابوعلى سينا كه در
اوايل عمر به مطالعه فلسفه مشغول بود، در قسمت مابعد الطبيعه به شبهات و بن بستهاى
فكرى رسيد، از اين رو مدتى از تحصيل فلسفه كناره گرفت و دچار يأس و افسردگى گشت!
روزى در بازار بخارا كتاب فروش دوره‏گردى كتابى را به وى عرضه داشت، ولى ابن سينا
از خريدن آن امتناع ورزيد كتابفروش گفت: مالك آن دچار فقر و تنگدستى است، اگر سه
درهم بابت آن بدهى دعاگوى تو خواهم بود، ابن سينا از باب اين كه احسانى كرده باشد،
سه درهم داد و كتاب را به خانه آورد، و ديد از تصانيف ابونصر فارابى است، و با
خواندن آن مقاصد حكما را دريافت و مشكل فلسفى و فكرى وى حل شد، و به شكرانه رفع
اين مشكل علمى مبلغى بين فقرا تقسيم كرد، و بارها مى‏گفته: اگر آن روز من از دادن
سه درهم در بهاى كتاب خوددارى مى‏كردم، هرگز به مقاصد حكما و فلاسفه اطلاع
نمى‏يافتم.

 (هزار و يك حكايت ادبى –
تاريخى، ص199)

 

 

 مظفر فيروز و اسكندرى

 يكى از دوستان مظفر نقل مى‏كرد
روزى ايرج اسكندى به مظفر فيروز گفته بود: تو چرا از بزرگ شدن و توسعه كشور ايران
مضايقه داشتى؟

 مظفر فيروز پرسيد: كدام توسعه؟

 ايرج اسكندرى جواب داده بود:
حزب توده جز توسعه كشور ايران چيز ديگرى نمى‏خواست.

 مظفر گفته بود: من از اين حرف
سر در نمى‏آورم.

 ايرج به شوخى گفت: اگر حزب
توده بر ايران حاكم مى‏شد. ايران بزرگترين كشور آسياييى مى‏گرديد، زيرا ارتشش در
چين با طرفداران چپان كايچك مشغول نبرد مى‏شد. سكنه ايران در سيبرى و حكومتش در
مسكو مستقر مى‏شدند. شما در هيچ عصرى از تاريخ، كشور ما را تا اين حد بزرگ و وسيع
ديده بوديد؟!

 (لطيفه‏هاى سياسى، ص204)