بساط دهر يك جان بر هم زدم كز جمله بگزيدم تو را من چه مى كردم به عالم گر نمى ديدم تو را با همه مشكل پسندىهاى طبع نازكم حيرتى دارم كه چون آسان پسنديدم تو را يك بساط دهر شد زير و زبر در انتخاب زين جواهر تا به طبع خويش برچيدم تو را من زخود گم مى شدم چون مى شنيدم نام تو خويش را گم كرده تر مى خواستم, ديدم تو را كى قبول من شدى ((فياض)) در رد و قبول تا به ميزان رهى صد ره نسنجيدم تو را فياض لاهيجى (يازدهم هجرى) سوز دل دلا بسوز كه كارى درين زمانه نكردى نسوختى زغمى كار يك زبانه نكردى هزار غنچه شكفت از نسيم صبح بهارى درين ميانه شگفتا تو يك جوانه نكردى هزار قافله دل در هواى دوست روان شد تو غافل از همه, پيكى زدل روانه نكردى هزار مرغ به آتش كشيد بال و پر خود سرى برون به تماشا زآشيانه نكردى كنار بحر نشستى و تن به آب نشستى زعشق دم زدى و كار عاشقانه نكردى به قاف عشق رسيدند جمله خانه به دوشان تو دل زدانه نكندى, تو ترك لانه نكردى بهشت را به بهاى بهانه اى نخريدى درين معامله سوداى يك بهانه نكردى هزار نغمه شنيدى درين چمن ز هزاران تو ((عادل)) از چه ترنم به يك ترانه نكردى دكتر غلامعلى حداد عادل آقا چه بايد كرد؟ به حضرت آيه الله العظمى خامنه اى آقا, نگاهت نور باران باد نام بلندت سبز آقا, يقين دارم كه مى دانى وقتى بسيجى شعر مى گويد وقتى كه مضمون, زخم در زخم است تصويرها در سينه خيزى سخت خون آلود در پاره هاى شعر مى پيچند آقا, چه بايد كرد؟ فكرى براى عشق, كارى براى عاشقان, آقا! ديروز هم خاكستر خورشيد آوردند ده سال خاكستر ده سال گمنامى چه آسان بود سخت است غربت در ميان آشنايان, آه… بى اعتنا با او مردى كنار كوچه بذر خنده مى پاشيد مردان كور كاغذى بر گونه هاشان حالتى مرموز در خنده هاشان پوزخندى سرد. ديروز يك دختر كنار عكس بابايش ديوان اشكش را ورق مى زد در پاره هاى اشك معصومش, دلش انگار با خون بابا حرف ها مى زد با قاب عكسى ساده اش مى گفت: بابا چرا رفتى؟ بعد از تو ((زهرا)) باز سيلى خورد بعد از تو ((زينب)) باز هم تنهاست… آقا, ببخش اين مجنون غربت را بيچاره از جنگ دلار و درد مى ترسد آقا, ببخش اين شاعر زخم و شهادت را. خليل عمرانى حريم رحمت به هر بهانه كه ياد تو دوست مى دارد دل مرا به سرا پرده تو مىآرد خوش است سايه ابر كرم به خانه دل اگر ز برق عنايت دمى فرو بارد چه غيرتى ست خدايا, كه جان, سر تعظيم فرود پيش كسى, جز خدا نمىآرد خوشا نسيم دل انگيز بامدادى عشق كه آفتاب محبت به سينه مى كارد زبس تو خوب و عزيزى كه قلب هر مشتاق حقيقت است زلطف تو هر چه پندارد به جز اطاعت امرت خوش آن كه در همه عمر روا نديد دلى را, زخود بيازارد به جان دوست كه كس در جهان زيان نكند اگر تمامى خود را به دوست بسپارد خوش آن كه جاى كند در حريم رحمت او خوش آن كه دست خداوندىاش نگه دارد محمد جواد محبت مشرق شهود باز هم, چراغ زد به پنجره چه شعله بود پرفشان چيست اين شعاع تشنه ورود باز كن دريچه! پلك هاى خواب رفته را لحظه اى به جانب شگرف مشرق شهود آن دو مشعل رها در آسمان صداى كيست؟ آن كه اين چنين شكوهمند مى رسد فرود شعر تازه ايد يا چراغ هاى سبز وحى؟ اى دو شعله بر شما هزار پنجره درود يك فرشته مهمان خانه من است پنجره! به هيچ كس مده اجازه ورود قنبرعلى تابش پنجره فولاد گلدسته است كهكشانى استوانه اى است كه سياهى شهر را سوراخ مى كند پيرامون تو همه چيز بوى ملكوت مى دهد. كاشى هاى ايوانت و اين سوال هميشه كه چگونه مى توان آسمان ها را در مربعى كوچك خلاصه كرد پنجره فولاد, التماس هاى گره خورده و بغض هايى كه پيش پاى تو باز مى شوند O شاعرى حنجره اش را در باد تكان مى دهد و كلمات اوج مى گيرند تا از دست تو دانه برچينند تازه مى فهمم كبوتر بودن چه نعمتى است. آرش شفاعى تيرى در تاريكى كه بود باز دلم را شكست و پنهان شد؟ مرا سپرد به اين درد مست و پنهان شد به حجله دل من چون ترانه اى غمگين دوباره داغ شهادت نشست و پنهان شد به خانه دلم آن باغ خلسه پنجره اى گشوده بود ولى باز بست و پنهان شد بدين بهانه كه زين پس هميشه پيش توام تمام آينه ها را شكست و پنهان شد گلى سپيد كه پروانه اى به كاكل داشت شكفت در من زيباپرست و پنهان شد بدين فريب كه خالى نمى توانم ديد گرفت جام دلم را زدست و پنهان شد تمام هستى من يك جرقه بود ((فريد)) كه از ميان دو شمشير جست و پنهان شد. فريد اصفهانى |
پاورقي ها: