خاطراتى سبز از ياد شهيدان
محمد اصغرى نژاد
من كه هستم تا شما را بزنم
در نوشته برادر ستوان حسن دوشن آمده است: به اتفاق تيمسار بابايى به فرودگاه اهواز رفتيم تا با هواپيماى ترابرى 130 Cكه حامل مجروحين بود، به تهران برويم. عباس در فرودگاه بر روى چمنها نشست و به من گفت كه بروم و مقدمات رفتنمان را فراهم كنم… مسؤول ستاد وقتى فهميد با تيمسار بابايى آمدهام، از من خواست تا او را به دفتر ستاد بياورم. وقتى بيرون آمدم ديدم بسيجىها او را به كار گرفتهاند و در حال حمل برانكارد به داخل هواپيماست. با اينكه مىدانستم شهيد بابايى تازه از جبهه برگشته و نياز به استراحت دارد، به افسر خلبان هواپيما گفتم، ايشان تيمسار بابايى هستند. كمتر از او كار بكشيد.
آن خلبان با شنيدن اين جمله شگفت زده شد و بىدرنگ نزد تيمسار رفت و ضمن عذر خواهى از او خواست تا به داخل هواپيما برود… خلبان با خواهش و تمنا از بابايى تقاضا كرد تا به داخل كابين مخصوص خلبانان برود.شهيد بابايى به ناچار به قسمت بالايى كابين هواپيما رفت و خلبان براى انجام كارى هواپيما را ترك كرد. پس از چند دقيقه، درجه دار مسؤول داخل هواپيما، وارد كابين شد. با مشاهده شهيد بابايى كه با لباس بسيجى در كابين خلبان نشسته بود، چهرهاش را در هم كشيد و با صداى بلند گفت: چه كسى به تو گفته اينجا بيايى؟ پاشو برو پايين.
شهيد بابايى بدون اينكه چيزى بگويد، در حالى كه سر به زير داشت، پايين آمد و در كنار من نشست. هواپيما كه آماده پرواز شد، خلبان به همراه گروه پروازى از در جلو(ى) هواپيما وارد شد به محض ديدن تيمسار كه در قسمت پايين نشسته بود با اصرار دوباره شهيد بابايى را به قسمت بالا برد. وقتى هواپيما آماده پرواز شد. آن درجه دار پس از بستن در هواپيما وارد كابين خلبانان شد و با ديدن عباس بر سر او فرياد كشيد: باز هم كه تو بالا رفتى. مگر نگفتم كه جاى تو اينجا نيست. بيا برو پايين. اگر يكبار ديگر بيايى اينجا مىزنم تو گوشت.
هواپيما در حال حركت در داخل باند بود و خلبانان گوشى به گوش داشتند و چيزى نمىشنيدند.
شهيد بابايى براى بار دوم از كابين پايين آمد. چند دقيقه بعد خلبان از طريق گوشى به درجه دار گفت: از تيمسار پذيرايى كن.
آن درجه دار پرسيد كدام تيمسار؟
خلبان در حالى كه بر مىگشت تا پشت سر خود را ببيند، گفت: تيمسار بابايى كه در عقب كابين نشسته بودند، كجا رفتند!
درجه دار با شگفتى پرسيد: ايشان تيمسار بابايى بودند؟!
سپس ادامه داد: قربان، من كه بدبخت شدم. بنده خدا را دوبار پايين كشاندهام.
درجه دار به طرف ما آمد و به حالت خبردار در مقابل شهيد بابايى ايستاد.
صورتش را جلو برد و گفت: تيمسار بزن تو گوشم. جون مادرت منو بزن، من اشتباه كردم.
شهيد بابايى گفت: برادر، من كه هستم تا شما را بزنم.
درجه دار گفت: تيمسار، به خدا گفته بودند كه مرام شما مرام حضرت على (ع) است ولى نه اينقدر. اگر حضرت على (ع) هم بود، با اينكار من به حرف مىآمد.
تيمسار مرتب مىگفت: استغفرالله، اين چه حرفى است كه شما مىزنيد.
درجه دار گفت: قربان خواهش مىكنم تشريف بياوريد بالا.
عباس گفت: همينجا خوب است.
درجه دار آمد و در كنار ما نشست. او تا تهران پيوسته مىگفت: تيمسار، من را ببخش، به على مريدت شدم.
و شهيد بابايى ساكت و آرام نشسته بود. صورتش گل انداخته و همچنان سرش پايين بود.(1)
مگر همسر و فرزندان من با بقيه فرق مىكنند؟
در خاطره سرهنگ ولى الله كلاتى آمده است. در سالهاى 60-61 كه بنزين به صورت كوپنى توزيع مىشد، من متصدى توزيع كوپنهاى اختصاصى پايگاه اصفهان بودم. شهيد بابايى بيشترين سهم را به خلبانان شكارى كه در جنگ نقش فعالى داشتند، مىدادند و من موظف بودم تا كوپنها را فقط به دستور شخص ايشان توزيع كنم روزى ستوان صادقى نزد من آمد و گفت: پدر خانم بابايى مىخواهد همسر و فرزندان بابايى را به قزوين ببرد به همين خاطر نياز به كوپن بنزين دارد. من با توجه به اين كه او كوپن را براى خانواده بابايى مىخواست، بدون كسب اجازه از شهيد بابايى يك كوپن به ايشان دادم. فرداى آن روز ماجرا را براى ايشان توضيح دادم. بابايى عصبانى شد و گفت: چرا شما اينكار را كرديد؟ گفتم، آخر موسى صادقى گفت، ايشان با ناراحتى پاسخ داد: موسى گفته باشد. شما چه حق داريد كه كوپن اداره را به ايشان بدهيد! گفتم: حالا كه طورى نشده است. مىروم و يك كوپن تهيه مىكنم و مىگذارم سرجايش. شهيد بابايى با عصبانيت گفت: برادر جان، مگر همسر و فرزندان من با بقيه فرق مىكنند؟! خوب با اتوبوس بروند. چه كسى واجب كرده كه حتماً بايد با ماشين سوارى بروند؟ اگر شما مىبينيد كه ما به آقايان خلبانان كوپن مىدهيم، مسألهاش فرق مىكند. اين نيست كه شما هم بذل و بخشش كنيد.
اين ماجرا گذشت و من به دستور ايشان رفتم و آن كوپن را از ستوان صادقى گرفتم.(2)
گريزان از شهرت
در روايت ستوان موسى صادقى آمده است: حدود سالهاى 61و62 زمانى كه شهيد بابايى فرمانده پايگاه اصفهان بود، يكى از پرسنل نقل كرد، در شب جمعهاى به طور اتفاقى به مسجد حسين آباد اصفهان رفتم.
در تاريكى متوجه شدم صدايى كه از بلندگو به گوش مىآيد، خيلى آشناست. پس از پايان دعا كه چراغها روشن شد ديدم كه حدسم درست بوده. كسى كه دعاى كميل مىخوانده است، سرهنگ بابايى است. خوشحال شدم و جلو رفتم سلام كردم و گفتم: جناب سرهنگ، قبول باشد ان شاءالله. اطرافيان با شنيدن كلمه سرهنگ به شهيد بابايى نگاه كردند. بعد از احوالپرسى كه با هم كرديم، از چهره او دريافتم كه ناراحت است. وقتى علت را جويا شدم، پاسخ دادند: كاش واژه سرهنگ را نمىگفتى.
فهميدم كه تا آن لحظه كسى از اهالى آن منطقه، شهيد بابايى را نمىشناخته و ايشان هر شب جمعه به عنوان شخص عادى به آن مسجد مىرفته و دعاى كميل مىخوانده است. پس از اين ماجرا او ديگر در آن مسجد دعاى كميل نخواند. زيرا هميشه دوست مىداشت تا ناشناس بماند.(3)
ترجيح رضايت خدا
در خاطرهاى آمده است: پس از مدتى كه مهدى باكرى به جبهه مىآيد و رشادتها از خود نشان مىدهد، برادرش حميد هم به دنبال او مىآيد. حميد بلافاصله پس از ورود، به ستاد فرماندهى مىرود، جايى كه آقا مهدى در آنجا مستقر است. پس از سلام و احوالپرسى، آقا مهدى از حميد مىخواهد كه به كارگزينى پيش آقاى روز بهانى برود و مداركش را تحويل بدهد وكارهاى مقدماتى را پشت سر بگذارد. حميد نزد آقاى روزبهانى مىرود و متوجه مىشود معرفى نامهاى كه لازم بوده است از سپاه تبريز بگيرد، ندارد… آقاى روزبهانى به او اطمينان مىدهد كه با تأييد فرمانده… اين مشكل حل است. وقتى حميد مجدداً نزد آقا مهدى مىآيد و جريان را به او مىگويد، آقا مهدى با همان لبخند مليح هميشگى، چشم در چشمان حميد مىدوزد و پس از مكثى نسبتاً طولانى مىگويد: حتماً تو نمىخواهى كه من كار غير قانونى انجام دهم. خدا راضىتر است كه به تبريز بروى، سرى به خانواده بزنى، سلام ما را هم برسانى و بعد با مدارك كامل پيش ما بيايى. سپس دستان برادرش حميد را به گرمى مىفشرد، صورتش را مىبوسد و او را تا دم در بدرقه مىكند.(4)
هنوز نمىدانست با چه كسى طرف است
در خاطرهاى آمده است: حاج حسين (خرازى فرمانده لشكر 14 امام حسين (ع)) كه با سر و روى خاكى از خط برگشته بوده مىخواست براى شركت در جلسه به قرارگاه برود، ناچار بود سروصورت را صفايى بدهد. آن زمان ما در فاو خط پدافندى محكمى در جاده ام القصر داشتيم. آن روز حمام خراب شده بود و بچهها براى استحمام به نهرهاى كنار اروند مىرفتند. حاج حسين به راننده تانكر آب گفت: برادر، مىشود لوله آب را روى سر من بگيرى تا سرم را بشويم.
راننده كه حسين را نشناخته بود، گفت: مگر خون تو از بقيه رنگينتر است؟! برو در نهر شنا كن. حاجى گفت: من به آن آب حساسيت دارم.
و بلأخره با اصرار، راننده شلنگ را روى سر حاجى گرفت: موقع شستن سر به خاطر اينكه حاجى يك دست داشت، مقدارى در شستن شامپوها معطل شد و راننده هم براى اينكه كار زودتر تمام شود، مقدارى آب داخل يقه حسين ريخت و شروع كرد به نق زدن كه: تو كه يك دست دارى، چرا به جبهه آمدهاى تو كه حتى نمىتوانى كارهاى خودت را هم انجام بدهى؟ و حاج حسين همچنان ساكت بود…راننده هنوز نمىدانست با چه كسى طرف بوده است.(5)
پرافتخار ولى بى توقع
در خاطرهاى از اكبر اردستانى برادر سرلشكر شهيد مصطفى اردستانى آمده است: زمانى كه پدرم به رحمت ايزدى پيوسته بود، شهيد ستارى همراه تنى چند از فرماندهان و پرسنل نيروى هوايى براى شركت در مراسم ختم آن مرحوم به ورامين آمده بودند. در آن روز شهيد ستارى برايم تعريف كرد: در يكى از عملياتهاى برون مرزى، حاج مصطفى كار بزرگى انجام داده بود. و من با چند تن از فرماندهان نيروى هوايى براى استقبال ايشان به مهرآباد رفتيم. وقتى از هواپيما پايين آمد، او را در آغوش كشيدم و با بوسيدن گونههايش اين موفقيت بزرگ را به او تبريك گفتم. سپس به اتفاق سوار ماشين شديم تا به ستاد نيروى هوايى برويم. حاج مصطفى به راننده گفت: از ميدان شوش برو. فكر كردم در آن مسير كارى دارد لذا سؤال نكردم. ماشين حركت كرد و مسير شوش را در پيش گرفت. وقتى به ميدان شوش رسيديم، به راننده گفت: نگهدار، من پياده مىشوم. فكر كردم قصد خريد وسيلهاى را دارد. ولى هنگامى كه پياده شد، گفت: «تيمسار،ببخشيد، بچههاى من ورامين هستند. مىخواهم بروم ورامين.» گفتم چطورى، با چه وسيلهاى؟
گفت: ايستگاه ورامين كنار ميدان شوش است. با مينى بوس مىروم.
به او گفتم: آخه اينطور كه نمىشود. ماشين يا اول شما را به ورامين برساند بعد مرا به ستاد ببرد يا با هم تا ستاد مىرويم. مرا كه رساند، تو را ورامين مىبرد.
اصرار من سودى نبخشيد و او مرتب با تكان دادن دست از ما خداحافظى مىكرد و از ماشين فاصله مىگرفت. من كه اخلاق او را مىشناختم و مىدانستم كه از هرگونه تكبّر و بزرگ بينى به دور است، تسليم خواستهاش شدم با چشم تا ايستگاه مينى بوس او را بدرقه كردم. درون جمعيت منتظر ماشين جا گرفت و چند لحظه بعد پا در ركاب ماشين گذاشت. انگار نه انگار كه ساعتى قبل چه افتخارى براى مملكت آفريده است. ناشناس و بى تكلف بر صندلى مينى بوس تكيه زد و ما نيز راه ستاد نيروى هوايى را در پيش گرفتيم.(6)
بوى عطر دهان دهقان
روزى دهقانى از اهالى روستاى همدان نزد آخوند همدانى مىآيد و مسألهاى شرعى را مىپرسد. آخوند در بين سخنان دهقان متوجه بوى معطرى مىشود كه فضا را احاطه كرده است به طورى كه قبلاً چنين بوى معطرى به مشامش نرسيده بود.(آخوند ملاعلى همدانى علاقهاى وافر به عطر داشت و هميشه از بهترين عطرها استفاده مىكرد) از دهقان مىپرسد: از چه عطرى استفاده مىكنيد؟ دهقان جواب مىدهد: من اصلاً از عطر استفاده نمىكنم هر بار كه اين دو با هم كلامى رد و بدل مىكردند، فضا معطر مىشد به طورى كه پاسخ سؤال دهقان تحت الشعاع قرار مىگرفت. بالأخره دهقان مجدداً سؤال مىكند: آقا، چرا جواب سؤال مرا نمىدهيد؟ ملا در جواب مىگويد: اگر راز اين مسأله را ندانم، پاسخ نمىدهم. دهقان مىگويد: من فردى كشاورز هستم و دائماً در حال كار يا فراغت به ذكر صلوات مىپردازم. شبى در خواب ديدم كه در مسجد النبى(ص) هستم و همه اوليا و انبيا نيز جمع هستند. رسول خدا(ص) خطاب به آنها فرمود: آيا مىدانيد امروز بيش از همه چه كسى به ياد ماست؟ عرض كردند خير يا رسول الله، رسول خدا اشاره به من كردند و آنگاه مرا كه در گوشهاى ايستاده بودم به جلو صدا زد و در حضور آنها دهانم را بوسيدند و از آن به بعد هر گاه لب به سخن مىگشايم، چنين عطرى خوشبو در فضا احساس مىشود.(7)
پاداش به ميزان عمل
در خاطرهاى از برادر جانباز سعدالله احمدى آمده است: روزى براى خريد وسايل به خيابان اتابك رفتم و يادم آمد كه به محله شهيد احمد عربشاهى بروم (خدا رحمتش كند) و سرى به خانوادهاش بزنم. در خانهاش را زدم. كسى باز نكرد. منتظر بودم و به عكس كوچكى كه در روى در زده بودند، نگاه مىكردم. يكى از همسايهها گفت كه منزل نيستند. وقتى خواستم برگردم، در باز شد و پدرش بيرون آمد. اين را هم بگويم كه پدرش ناشنواست و لب خوانى مىكند به او گفتم: كس ديگرى در خانه نيست؟ گفت نه، و مرابه داخل خانه برد. پس از صحبت و احوال پرسى، هديهاى ناقابل كه باخود داشتم، براى فرزند شهيد و مادر شهيد، به او دادم و خداحافظى كردم و از خانه بيرون آمدم. در راه پولم را شمردم و ديدم كه داخل جيب من 600 تومان پول هست. با خود كلنجار مىرفتم كه اين را هم چيزى مىخريدى و مىدادى. چيزى از تو كم نمىشد. بعد مىگفتم از خيابان اتابك تا خيابان نارمك خيلى راه است، چطور برگردم. همينجور كه فكر مىكردم به سر خيابان عارف رسيدم. در همين احوال بودم كه يك اتوبوس شركت واحد ايستاد و راننده گفت: حاج آقا بفرما بالا. گفتم: من سوار نمىشوم. گفت: من كه نمىخواهم تو را بدزدم، بيا بالا – در مسير، هر جا خواستى پياده شو. ديدم راست مىگويد.سوار شدم. از چهار راه عارف تا سه راه افسريه آمد. وارد اتوبان شود تا تهران پارس رسيد و من منتظر بودم تا مرا پياده كند. از آنجا به خيابان گلبرگ آمد و تا سر كوچه مان كه رسيد، گفتم: نگه دار. تشكر كردم و پياده شدم. اين گوشمالى خداوند بود و چه قشنگ بنده خود را گوشمالى مىدهد كه تو اين كار را كردى، من هم تو را رساندم. اگر آن 600 تومان را هم داده بودى، باز بنز تو را مىرساندم، حالا كه ندادى، با شركت واحد رساندمت.(8)
چرا معرفى كرديد؟!
در خاطرهاى از دورى شديد سردار ميثمى از شهرتطلبى آمده است: «از شهرت گريزان بود اصلاً اجازه نمىدادند در جايى نام او مطرح شود و سعى مىكرد در هر كارى، وضعيت به گونهاى باشد كه به چشم نيايد. يك بار براى مأموريت و گزارش وضعيت جبههها به طرف تهران حركت كرديم. ابتدا به خدمت مقام معظم رهبرى كه در آن زمان رئيس جمهور بودند رسيديم. در آن جلسه، حاجى ما را معرفى كرد و گزارش لازم را به عرض ايشان (مقام معظم رهبرى) رسانديم بى آنكه خودش معرفى شود. سپس رفتيم به خدمت حجت الاسلام هاشمى رفسنجانى در آن جلسه هم تمام تلاش خود را به كار برد تا معرفى نشود ولى يكى از دوستان، وقتى مشغول گزارش دادن بود، رو به او كرد و گفت، ايشان هم حاج آقا ميثمى هستند.
وقتى اين حرف از دهان دوستمان خارج شد، نگاه به حاج آقا ميثمى كردم. صورتش سرخ شد و سرش را به زير انداخت. حجت الاسلام هاشمى رفسنجانى سرشان را با خوشحالى تكان دادند و گفتند: بله، بعضى وقتها گزارشات خوبى از ايشان به دستمان مىرسد.
جلسه تمام شد و در تمام وقت، حاج آقا ميثمى با ناراحتى نشسته بود. بيرون كه آمديم، بى اختيار گفت: چرا مرا معرفى كردى؟(9)
جسمى كه جان شد
برادر عباس قربانى گويد: «نزد يك عمليات والفجر هشت (20/11/64 فاو) من به عنوان پيك با آقاى قوچانى همراه او بودم. چهرهاش با قبل فرق مىكرد. نورانيت خاصى پيدا كرده بود. در عمليات بدر (19/12/63،شرق دجله) هم من با او بودم و گاهى صحبت از شهادت مىكردند ولى در اين عمليات، قضيه فرق مىكرد. از سخنرانى هايش و از برخوردهايش مشخص بود به واقعياتى كه ما از كشف آن عاجز بوديم، رسيده است…»(10)
درباره نحوه شهادت وى در كتاب نبرد فاو آمده است: «روز چهارم عمليات والفجر هشت، آتش توپخانه و حملات هوايى دشمن در كليه محورهاى عملياتى و خطوط پدافندى و نيز در اطراف و داخل شهر فاو و عقبه خودى نسبت به روزهاى قبل افزايش مىيابد. از ترددها نوع آرايش و تقويت يگانهاى ارتش عراق نيز چنين بر مىآيد كه آنها خود را براى پاتكهاى سنگينترى آماده مىسازند.
همزمان با شروع فعاليت رزمندگان اسلام براى پاكسازى عناصر گارد كه پشت خط خودى حضور داشتند دشمن نيز با استعداد فراوان زرهى و پياده، دست به پاتك شديدى از طريق جاده آسفالت به طرف سه راهى(كارخانه نمك) مىزند پس از گذشت دو، سه ساعت از درگيرى، انبوهى از امكانات ترابرى و زرهى سوخته شده دشمن در پانصد مترى تا يك كيلومترى سه راه، جاده آسفالت را مسدود مىكند. در ساعت 14، پس از مدّت كوتاهى آرامش، همزمان با اجراى شديد توپخانه دشمن، ادامه پاتك در دشت سمت راست جاده بصره براى تصرف سه راه و قرارگاههاى حاشيه جاده شنى به طور ناگهانى آغاز مىگردد. نيروهاى دشمن با استعداد بيشترى، در حمايت آتش تهيه و گلوله باران شيميايى توپخانه، براى تصرف جاده آسفالته در پشت سر رزمندگان، و پيشروى به سمت خط خودى از سوى مقابل، اقدام به پاتك مىكنند تا در پى آن، گردان حضرت ابوالفضل (ع) را به محاصره خويش در آوردند. امّا افراد گردان حضرت ابوالفضل (ع) با استوارى هر چه تمامتر به مقاومت در برابر آتش تهيه و هجوم تانكها و نفرات پياده دشمن ادامه مىدهند. فرمانده گردان حضرت ابوالفضل(ع) به همراه على قوچانى فرمانده يكى از تيپهاى لشكر 14 امام حسين(ع) و فرمانده محور عمليات، از طريق بى سيم مسؤولان را از حضور دشمن در سمت راست جاده بصره باخبر مىكنند و درخواست كمك مىنمايند. افراد گردانهاى ديگر كه هر كدام از شب گذشته تا كنون فعالانه در حال درگيرى به سر برده، تعدادى از آنها آلوده به مواد شميايى شدهاند و در چهره يكايكشان آثار خستگى و كوفتگى شديد ظاهر شده و توانايى كمك به گردان مزبور را ندارند، از اينرو فرمانده گردان حضرت ابوالفضل(ع) كه تا كنون پاسخگوى پاتك شديد دشمن بوده است، بنا به ضرورت پيشنهاد عقب نشينى داد. و پس از جلب موافقت فرماندهان بالاتر، به قصد پدافند، يك كيلومتر عقبتر از سه راه، گردان را مستقر مىسازد. برادر قوچانى كه از صبح امروز در خط مقدم كنار نيروهاى مقاوم گردان ابوالفضل(ع) حضور يافته و به فرمانده گردان در امور مختلف كمك رسانده است، اكنون نيز در عقب نشينى گردان، به صورت اختيارى و منظم، نقش فعالى ايفا مىكند. او موضعى را كمى عقبتر مشخص مىكند و با تسلط كافى به همراه فرمانده گردان، حركت نيروها را كنترل و هدايت مىنمايد. او در اين راه چنان به تكاپو مىافتد كه گويى با خود عهد بسته است كه چون تا اين ساعت در شرايط سخت و سنگين مقاومت، شريك بسيجيان بوده است، در اين برهه از عمليات نيز بعد از عزيمت آخرين نفر، به عقب برگردد.
او جلوتر از همه افراد در اين مسير به اين سو و آن سو مىرود و لحظهاى از تحرك باز نمىايستد. سنگر به سنگر مواضع خودى را سركشى مىنمايد و در پى آخرين نفرات گردان، تلاش مىورزد… به خاطر اطمينان يافتن از رفتن كليه بسيجيان در خط، در زير آتش شديد دشمن كه در اين ساعت شدت يافته بود پيوسته به جستجو ادامه مىدهد و با دوندگى و فريادهاى بلند، افراد احتمالى باقيمانده را خبر مىكند. نيروهاى دشمن با كاهش آتش نيروهاى خودى، هر لحظه به محل سه راه نزديكتر مىشوند امّا على قوچانى سرگرم وظيفه خطير خويش است و با روحيهاى سرشار از علاقه به بسيجيان و دلسوزى غير قابل توصيف، همچنان منطقه را كنترل مىكند.
همزمان با پايان گرفتن عقب نشينى گردان (حضرت ابوالفضل(ع)) او نيز براى پيوستن به نيروها خود را آماده مىكند اما چيزى از خط فاصله نگرفته است كه تانكهاى دشمن متوجه حضور وى شده و وى را به عنوان آخرين نفر، مورد هدف قرار مىدهند. نيروهاى خودى كه از دور ناظر صحنه هستند، در يك لحظه، على قوچانى را همچون شعلهاى از آتش مشاهده مىكنند كه به سرعت محو مىشود. در بررسىهاى انجام شده هيچگونه اثرى از او به دست نمىآيد و او كه انسى عميق و پيوندى ناگسستنى با بسيجيان داشت، وجودش را فدا مىسازد و تنها مشتى خاك از خود، براى خانوادهاش به يادگار مىگذارد.»(11)
عزيزى ديگر گويد:«وقتى آقاى قوچانى شهيد شد، آقاى خرازى (فرمانده لشكر 14 امام حسين(ع)) به من مأموريت داد به محل شهادت او بروم و از نزديك جستجو كنم شايد چيزى از جسدش بيابم. وقتى به منطقه رفتم…نااميد برگشتم. وقتى خبر آن را به آقاى خرازى دادم، باورش نشد… همراه هم به منطقه رفتيم و از نزديك، محل شهادت او را نشان دادم و اين بار خود (آقاى خرازى) بررسى كرد و به نتيجه نرسيد…»(12)
يكى از همرزمان شهيد قوچانى به نام مصطفى دامغيان – كه در يكى از عملياتهاى گشت جانباز گرديد گويد:«يادم مىآيد بعضى مواقع (شهيد قوچانى) مىگفت:«من دلم مىخواهد مفقود شوم و از بدنم اثرى نماند! وقتى علت را پرسيدم، به طور جدى و از ته دل مىگفت :براى اين كه خدا را راضى كنم، امام از دستم راضى باشد و خجالت شهدا را نكشم.»(13)
پىنوشتها: –
1. پرواز تا بى نهايت، ص172-170.
2. پرواز تا بى نهايت، ص 146.
3. پرواز تا بى نهايت، ص131.
4. گلشن ياران، ص 58.
5. هزار قله عشق، ص 127،128.
6. اعجوبه قرن، ص154و155.
7. به نقل از حجةالاسلام رستگارى ر.ك: ياد آن روزها، احمد حسينيا، ص 66و67.
8. يالثارات الحسين(ع)، ش 241، ص 11.
9. روح آسمانى، ص130و131.
10. راوى: عباس قربانى، ر.ك.
11. جان عاريت، ص 160و155.
12. جان عاريت، ص 78.
13. جان عاريت، ص56.