خاطراتى سبز از ياد شهيدان‏

آمده‏ام خداحافظى كنم‏

بعد از نماز و صرف ناهار، هنگامه وداع فرا رسيد. در سنگر مشغول آماده كردن خود بوديم كه جواد آمد در سنگر ايستاد. بلند شدم و از او خواستم وارد شود. گفت: آمدم خداحافظى كنم!
گفتم: ان شاء اللّه همديگر را خواهيم ديد.
نگاه محجوبانه‏اى كرد و گفت: خب، شايد ديگر وقت نشد.
بعد وارد سنگر شد و با يكايك بچه‏ها خداحافظى كرد. وقتى از سنگر بيرون رفت، يكى از بچه‏ها گفت: خدا به پدر و مادرش رحم كند!
همه حركات و رفتار بچه‏ها حكايت مى‏كرد عمليات كربلاى 4 آخرين سفر اوست. ساعت هفت يا هشت صبح بود كه دستور عقب نشينى رسيد. بچه‏هايى را كه عقب مى‏رفتند، ورانداز كردم تا مبادا كسى جا بماند. چشمم به قاسم – فرمانده گروهان نورى – افتاد.از او سراغ جواد را گرفتم. او هم خبرى نداشت. همه رفته بودند و من همچنان چشم انتظار گمشده خود بودم. از جعفر پرسيدم: پس جواد چى شد؟
جعفر گفت: من مى‏خواستم به تو بگويم كه جواد مجروح شده، ولى نتوانستم. كسى هم او را عقب نياورده است.
پرسيدم: جعفر فاصله‏اش تا اينجا چقدر است؟
گفت: راه زيادى نيست.
با جعفر راه افتاديم هرچه جلوتر مى‏رفتيم كمتر اثرى از نيروهاى خودى مى‏ديديم. جعفر سنگرى را نشان داد كه جنازه چند عراقى در ميان آن افتاده بود. بعد گفت: جواد بايد همين جاها باشد.
چند بار جواد را صدا زدم ولى جوابى نشنيدم. بازهم گشتيم ولى خبرى نشد. يك دفعه جعفر گفت: راستش جواد شهيد شد. من نخواستم همان اول به تو بگويم.(1)
مجازات بى احترامى به عكس صدام‏

در يكى از اردوگاه‏ها عكس بزرگى از صدام را گذاشته و به همه دستور داده بودند به آن احترام بگذارند. نوبت به من كه رسيد، عكس را به زمين كوبيدم. براى همين شيشه آن خرد شد. سپس عكس را هم پاره كردم. عراقى‏ها با ديدن اين صحنه مرا به مدت سه ماه شكنجه كردند. در همين اردوگاه برادر محمد جواد تندگويان وزير اسبق نفت را ديدم. از او پرسيدم كه كارت صليب سرخ دارد، گفت: نه، ندارم.
گفتم: آقاى تندگويان، چون كارت ندارى، آدرست را بده تا براى خانواده ات نامه بنويسم.
متواضعانه گفت: آدرس من اين است: صبر و استقامت.(2)
بى‏توجه به زخم‏هاى عميق و دردهاى جانكاه‏

روز دوم عمليات والفجر 8 بود. معاون فرماندهى لشكر زرهى 8 نجف برادر شعبان على زينلى به سبب آتش سنگين دشمن از ناحيه سر و گردن زخم‏هاى عميقى برداشت.او را به اورژانس بردند تا به مراكز درمانى شهرستان‏ها اعزام كنند. روز بعد او را با كمال تعجب در خط مقدم ديدم. ابتدا شك كردم خود اوست، زيرا سر و گردنش باندپيچى بود. جلو رفته سلام و احوال پرسى كردم. گفتم: چرا جهت معالجه به عقب نرفته‏ايد؟
در حالى كه با دست باند سرش را مرتب مى‏كرد، گفت: ما كه هنوز مزدمان را نگرفته‏ايم. به همين دليل باز گشتيم.(3)
آن بزرگوار بعدها به ملكوت اعلى پيوست و شهيد شد.
فرجام برادر نظرى‏

برادر نوروز نظرى بى‏سيم چى گروه ضربت بود. او از ناحيه پا مجروح شد. خواستيم نظرى را به عقب منتقل سازيم ولى او راضى نمى‏شد. او با بدنى مجروح به مقاومت تحسين برانگيزش ادامه داد. عراقى‏ها كه مقاومت كم نظير نظرى را ديدند، به شدت عصبانى شدند و به محض دسترسى به او به هر دو چشمش تير خلاص زدند، چشم هايى كه بارها به شوق شهادت گريسته بودند.(4)
تقيّد عجيب حاج آقا ابوترابى‏

در يكى از شب‏ها حاج آقا ابوترابى به دليل كسالت مزاج و تب شديدى كه داشت، خيس عرق شده بود. نيمه‏هاى شب وقتى از خواب برخاستم، ديدم حاج آقا به حالت نشسته به ديوار تكيه زده و با آن كه از شدت تب مى‏لرزد، مهر را روى زانويش گذاشته، نماز شب مى‏خواند.(5)
كيفر پيش نماز

يك روز وقتى شروع كرديم به خواندن نماز، عراقى‏ها كابل به دست پشت پنجره آمده، ما را زير نظر گرفتند. و پس از آن عراقى‏ها پيش نماز را كه يك بسيجى بود، صدا زده، با خود بردند. بعد از چند ساعت او را بازگرداند. آن قدر به كف پاهايش كابل زده بودند كه چشم‏هايش كم سو شده بود و به زحمت اطرافش را مى‏ديد.(6)
علت زخمى نشدن قبل از شهادت‏

يك روز از همت پرسيدم: چگونه مى‏شود كه شما در اين همه نبردهاى خونين حتى يك بار موردى پيش نيامده كه كمترين خراشى يا جراحتى بردارى، حال آن كه هميشه در خط مقدم جبهه‏اى؟ در پاسخم گفت: آن روز كه در مكه معظمه در طواف بيت اللّه الحرام بودم، آن لحظه‏اى كه از زير ناودان طلا مى‏گذشتم از خدا تقاضا نمودم كه:
1- … مدال پر افتخار شهادت ارزانيم دارد. 2- راضى به اسارتم نگردد … 3- تا لحظه شهادت كوچك‏ترين آسيب و زخمى از طرف خصم دون عارضم نگردد تا با بدنى سالم و پيكرى توانمند درحين نبرد و جدال با شراب گواراى شهادت به محفل انس روم.
همسرم، به تو اطمينان مى‏دهم كه من به آرزوى خود كه شهادت در راه خداست، خواهم رسيد بدون اين كه قبل از شهادت كمترين آسيب يا جراحتى متوجهم گردد.(7)
مانند فرزند امام حسين‏

وقتى دفتر خاطراتش را بعد از شهادت از كوله پشتى‏اش بيرون آوردند، ديدند در آن نوشته است: خدايا، مرا مثل على اصغر امام حسين(ع) بپذير.
سيد جعفر حجازى در ارديبهشت 65 در عمليات صاحب الزمان(عج) به وسيله تركشى كه گلويش را پاره كرد به شهادت رسيد.(8)
حكايت آن آرپى جى زن

عراقيها به قصد بريدن عقبه نيروهاى اسلام از ميان آبهاى راكد و باتلاق‏هاى منطقه عملياتى حركت كردند تا با اشغال جاده، مانع از پشتيبانى نيروهاى گسترده ما در دژ شوند.
با حركت تانك‏ها به سوى تنها سرپل اين سوى آبگير، لحظه به لحظه احتمال محاصره ما بيشتر مى‏شد. يكى از آرپى جى زن‏هاى گردان با تشخيص اين خطر بزرگ و به قصد عقيم كردن نقشه دشمن به سوى تانك‏هاى در حال حركت به سوى جاده شلمچه دويد تا با شليك موشك مانع از حركت زرهى دشمن روى جاده شلمچه – بصره شود. با انفجار اولين تانك عراقى بقيه تانك‏ها متوجه اين برادر شده و يكى از تانك‏ها با شليك توپ 120 ميليمترى خود به صورت مستقيم سر اين قهرمان را پودر كرد. البته بدن بدون سر وى حدود ده متر به دويدن خود ادامه داد و سپس به زمين افتاد.(9)
يك فيلمبردار از لحظه‏اى كه آن قهرمان آرپى جى را شليك كرد تا وقتى به شهادت رسيد را فيلم‏بردارى كرده بود. بعداً مادر آن شهيد از موضوع فيلم بردارى از واقعه شهادت فزرند باخبر شد و خود را به اهواز رساند و تقاضاى ديدن فيلم را كرد. مسؤولان تبليغات لشكر به دليل دلخراش بودن آن صحنه حاضر به ارائه آن فيلم نشدند، اما وقتى با اصرارهاى مكرر مادر مواجه گشتند، به ناچار آن را به مادر شهيد نشان دادند. مادر شهيد با اصرار فيلم را دو سه بار ديد، و گفت: حالا فهميدم چرا در تهران نگذاشته بودند لحظه تدفين فرزندم، پيكر او را ببينم.
فيلم بردار دوربين را روى وقتى كه شهيد بدون سر مى‏دويد، زوم كردو از فاصله نزديك گردن بى سر شهيد را نشان داد. مادر شهيد وقتى پيكر بى سر فرزند را ديد، لبهاى خود را روى پرده تلويزيون چسباند و با ناله و گريه گفت: اكنون مى‏توانم حال حضرت زينب(س) را در وقتى كه رگهاى بريده برادر را بوسيد، درك كنم.(10)
درست در لحظه نااميدى

ساعت 2 بامداد صداى شنى تانك‏هاى دشمن را كه از سمت بصره روى جاده به سوى سه راهى محل استقرار ما مى‏آمدند، شنيده شد و هر لحظه بر شدت صدا افزوده مى‏شد. آرپى جى زن را كه فقط 5، 6 موشك داشت، به مقابله فرستاديم. تانك‏ها كمتر از 40 متر با ما فاصله داشتند، سه تا از آن تانك‏ها از نوع تى 72 بودند كه در برابر موشك آرپى‏جى 7 مقاوم بودند. آنها به صورت مثلثى به طرف ما مى‏آمدند. اولين موشك به تانك سمت راست اصابت كرد و كمانه كرد و سوى آسمان منحرف شد. دومين موشك نيز به تانك جلويى اصابت كرد و آن هم به دليل پيشرفته بودن تانك كمانه كرد و اثرى روى تانك نگذاشت. نااميدانه منتظر شديم تانك‏ها نيروهاى پياده ما را كه ديگر قادر به دفاع نبودند، زير شنى‏هاى خود له كنند. نارنجك‏ها را آماده كرديم و تصميم گرفتيم با نارنجك با تانك‏ها روبرو شويم. اما لحظاتى بعد از شليك دومين موشك، در كمال تعجب ديديم كه تانك‏ها متوقف شدند و بعد از مدتى كوتاه خدمه تانك‏ها سراسيمه بيرون پريده، به سوى بصره متوارى گشتند. اين قضيه را امداد الهى دانسته، شكر حق را به جا آورديم درست در زمانى كه ديگر كارى از ما ساخته نبود، دشمن اقدام به تخليه تانك‏ها نموده، فرار كرد.(11)
باران رحمت الهى‏

پس از چند روز از عمليات كربلاى 4 – كه لو رفته بود و خاطرات تلخى از آن داشتيم – خبر رسيد كه برادر محسن رضايى – فرمانده كل سپاه – به منطقه آمده است. اين خبر مثل بمب در ميان بچه‏ها صدا كرد. احتمال داديم نويد بخش خبرى خوش باشد يا لااقل به ما دلگرمى بدهد. شور و شوق غير قابل وصفى جمع بچه‏ها را فرا گرفته بود. همه در ميدان صبح‏گاه به خط شديم. برادر رضايى از راه رسيد و پس از ابراز احساسات دريادلان بسيجى و تكرار شعار «فرمانده آزاده، آماده‏ايم آماده» به سخنرانى مشغول شد. گفت نگران نباشيد. ان شاء اللّه بزودى از اين سردرگمى بيرون مى‏آييد. با سخنرانى ايشان روحى تازه در كالبد بچه‏ها دميده شد.
ايشان در پايان سخنرانى از بچه‏ها خواستند دعا كنند و افزودند: تانك‏هاى عراقى پشت خطوط دفاعى خودشان مستقراند و براى عمليات آماده‏اند. تنها چيزى كه مى‏تواند مانع تحرك آنها شود، باران است. اگر باران ببارد، دشت شلمچه به باتلاق و گورستان تانك‏هاى دشمن تبديل مى‏شود.
بچه‏ها هم دستها را به سوى آسمان بلند كردند و از ته دل درخواست باران نمودند. نيروها در نهايت خشوع و خضوع صورت به خاك ساييدند و از خداوند طلب رحمت كردند. آن روز غروب اردوگاه سيد عبيد، حال ديگرى داشت. آفتاب غروب مى‏كرد در حالى كه ابرهاى سياه آسمان را پر مى‏كرد. اين ابرها مژده اجابت دعا بود. و دقايقى بعد باران باريد، آنهم چه بارانى! آن شب به قدرى باران باريد كه در خود اردوگاه سيد عبيد تردد نفرات و وسايل نقليه با دشوارى صورت مى‏گرفت.(12)
اين هم قربانى من!

در داخل كانال در منطقه عملياتى به جلو مى‏رفتيم كه به جنازه‏اى برخوردم. ظاهراً تركش يا گلوله‏اى به كوله پشتى اش اصابت كرده و خرج موشك‏هاى آرپى جى كه داخل كوله پشتى بود، آتش گرفته بود و پشت آن عزيز را سوزانده بود. صورتش را كه برگرداندم، ديدم كسى نيست جز عباس، يكى از دريادلان شهر راور كرمان. عباس و پدرش هر دو در گردان 38 از لشكر 41 ثاراللّه بودند. با عجله پتو را روى پيكر پاكش كشيدم. چند دقيقه بيشتر نگذشت كه پدر عباس داخل كانال آمد. وى فرمانده يكى از گروهانها بود و داشت از كانال مى‏گذشت. پدر عباس وقتى به پتويى كه روى پيكر عباس كشيده بودم، رسيد، خم شد. پتو را بو كرد و اشك چون شبنم از چشمانش جارى شد. در ميان گريه‏هايش گفت: اين عباس من است! آخر بوى عباس را مى‏شناسم. در ميان بچه‏هايى كه آنجا بودند، كمتر كسى پيدا شد كه گريه نكند. پدر عباس بدون آن كه پتو را از روى پيكر پسر بردارد، سرش را به طرف آسمان كرد و گفت: خدايا، قبول كن. اين هم قربانى من!
سپس بلند شد و همراه گروهانش از كنار فرزند گذشت، بدون آن كه ديگر نگاهى به فرزند جوانش بيندازد.(13)
صحنه‏اى از مظلوميت رزمندگان در كربلاى 5

در منطقه عملياتى كربلاى 5 يكى از رزمندگان لشكر 27 محمد رسول اللّه(ص) را ديدم كه با يك پاى قطع شده (قطع از بالاى مچ) به حالت لى لى مى‏دويد و به همراه رزمنده‏اى ديگر كه از محاصره عراقى‏ها رهايى يافته بود، به عقب برمى‏گشت. او با بند پوتين ناحيه بالاتر از قطع شدگى را بسته بود تا خونريزى كمترى داشته باشد. بعد از عقب نشينى نيروهاى خودى تعدادى از رزمندگان كه بعد از دو، سه روز توانسته بودند از محاصره دشمن فرار كنند، مى‏گفتند كه نيروهاى عراقى بعد از تصرّف كامل منطقه به تعدادى از مجروحان ما تير خلاص زده و برخى از رزمنده‏هاى مجروح را زنده زنده در گودال‏هاى دسته جمعى دفن كردند.(14)
به فكر من نباشيد

ضد انقلاب در روستاى قوچى‏باشى در منطقه دالاهو به زور مردم را مسلح كرده و پول داده بود تا با سپاه و دولت بجنگند و يكى از پاسداران را هم به گروگان گرفته بودند. مردم كه بيش از اين تاب و تحمّل سختى‏ها را نداشتند، به دادخواهى آمدند و به دنبال آن سپاه تصميم گرفت براى سركوبى اشرار به كمك مردم بشتابد و براى اين منظور من و تعدادى ديگر از برادران بعد از نمازظهر وسايل را برداشته، با كوله پشتى و اسلحه و فانسقه‏هاى پر از قطار فشنگ سوار بر جيب‏ها شده و راه افتاديم. در ساعت سه بعد از ظهر به روستاى مورد نظر رسيديم و هر كدام در سنگرى مناسب كمين كرديم. هوا آفتابى و گرم بود. بدنهايمان از شدت آفتاب مى‏سوخت. و در اين آفتاب گرم، على، كه سمت فرماندهى گروه را داشت، مدام از سنگرى به سنگر ديگر مى‏رفت و دستورات لازم را به برادران مى‏داد. غروب شد. آخرين فرمان را از على دريافت كرديم: «بچه‏ها دلتان قرص و محكم باشد. بايد همه سعى كنيد كه كسى از مردم محلى كشته نشود. دشمن‏ما مزدوران پاليزبان و سردار جاف هستند. حواستان خيلى جمع باشد،» على با تمام شدن رهنمودهايش به طرف سنگر ديگرى رفت تا برادران ديگر را در جريان قرار دهد. اما هنوز به سنگر مزبور نرسيده بود كه گلوله‏هاى خمپاره يكى پس از ديگرى در كنار سنگرمان بر زمين نشستند. بلافاصله به فرمان على سر اسلحه‏ها را به طرف كوههاى پشت سر برگردانيم. گاه در ميان صداى شليك، فريادى دردناك به گوش مى‏رسيد. هرگلوله‏اى كه از ما شليك مى‏شد، جوابش را با خمپاره مى‏دادند. در همين حال بود كه احساس كردم چيزى بر دوشم سنگينى مى‏كند. سعيد را ديدم كه با بدنى بى‏حس به من تكيه كرده است، صورتش خون آلود بود. سعيد به سختى پلكهايش را باز كرد. اشك در چشمانش حلقه زده بود. مثل اينكه مى‏خواست چيزى بگويد. سعيد زير لب زمزمه كرد: «مقاومت كنيد، مقاومت…!» و سپس شهادتينش را گفت و پلكهاى نيمه بازش فرو افتاد. او شهيد شد رد و بدل آتش از دو طرف به اوج خود رسيد. در اين حال يكى از برادران از ميان سنگرها به طرف جيپ حامل بى‏سيم مى‏دويد. خوب كه دقت كردم، فهميدم على است. او خود را به بى‏سيم رسانده و مشغول تماس گرفتن شد، در حالى كه خمپاره‏ها يكى پس از ديگرى در كنارش منفجر مى‏شدند. اما هيچ ترسى در روحيه تزلزل ناپذير وى به وجود نيامد. از طرف فرمانده عمليات خبر رسيد كه سنگرها را خالى كنيد و به طرف كوه‏ها
برويد برادران با شنيدن اين پيام، سنگر به سنگر تغيير مكان مى‏دادند و به طرف شرق مى‏رفتند، اما على هنوز پاى بى‏سيم ايستاده بود. گفتيم: على، زودباش بيا، مهاجمين دارند به اين طرف مى‏آيند، خودت را نجات بده على!على…!على گفت: «شما برويد، مگر نمى‏بينيد دارم تماس مى‏گيرم؟!» و فريادى ديگر شنيده شد كه گفت: «على، زودباش، دارند مى‏آيند! زودباش عجله كن!» و على كه تنها به فكر نجات خود نبود، بلكه سعى مى‏كرد بتواند همه را نجات بدهد، گفت: «ناراحت من نباشيد، شما برويد. خودتان را نجات بدهيد. من هم سعى مى‏كنم تماس بگيرم و تقاضاى نيرو كنم.» و در همين موقع بود كه تيرى به شانه چپ وى اصابت كرد. على يك لحظه دست راستش را بر شانه‏اش گذاشت و متوجه شد كه تيرخورده، اما با تعجّب ديدم كه زياد اهميت نداد و دوباره مشغول بى‏سيم زدن شد. چند نفر از برادران فرياد زدند: «على، ولش كن، بيا خودت رانجات بده!» و على همچنان صبور و استوار و نيرومند فرياد زد: «به فكر من نباشيد، تازه، اگر حالا بيام، مرا كه مى‏بينند، هيچ شما را هم مى‏زنند.پس بهتره كه شما برويد. من هم سعى مى‏كنم هرچه زودتر تماس بگيرم.»
خون كتف على به سر پنجه‏هاى دستش رسيده بود و قطره قطره به روى خاك مى‏ريخت و على بدون توجه به قطرات خونى كه زمين را رنگين مى‏كرد، مشغول تماس گرفتن بود.
ناگهان صداى انفجار شديدى زمين را به لرزه درآورد. يك خمپاره، درست در كنار جيپ منفجر شد. جيپ را تكه تكه كرد. ديگر على در ميان آن دود و آتش ديده نمى‏شد براى يك لحظه همگى به آتشى كه جيپ را در ميان گرفته بود، خيره مانديم. بار ديگر صداى فرمانده عمليات ما را به خود آورد كه به طرف صخره‏ها و كوه‏هاى اطراف روانه شديم، اما هنوز برق گلوله و خمپاره‏ها تعقيبمان مى‏كرد. وقتى از كوه بالا رفتيم، جيپ آتش گرفته را ديديم كه هنوز در لابلاى شعله‏هاى آتش خودنمايى مى‏كرد. و انگار از دور صدايى به گوش مى‏رسيد. آن صدا گويى صداى شهادتين على و سعيد و ديگر يارانمان بود.(15)
ايثارهاى ستوان محمد شادمان‏

بنا به دستور فرمانده مى‏بايست آن شب كاملاً استراحت مى‏كرديم تا هم براى عمليات فردا آماده باشيم و هم اينكه منطقه استقرارمان توسط دشمن شناسايى نشود.
نيمه‏هاى شب براى آگاهى از اوضاع و احوال بچه‏ها تصميم گرفتم به سنگرهاى آنها سركشى كنم. سنگر اول، دوم،سوم،و…همينطور پيش مى‏رفتم تا اينكه در كنار يكى از سنگرها اجاق روشنى را مشاهده كردم كه پيت حلبى كوچكى بر روى آن قرار داشت. در نزديكى اجاق هم جوانى بر روى يكى از تخته سنگها نشسته بود. جلوتر رفتم. او ستوان يكم محمد شادمان بود كه با ديدن من از جا برخاست و سلام كرد. بعد هم از من خواست كنارش بنشينم. من دعوتش را پذيرفتم و نشستم. پرسيدم: اين وقت شب چكار مى‏كنى؟
دارم مقدارى آب گرم مى‏كنم.
آب براى چه؟
از پاسخ طفره رفت و گفت: ببخشيد جناب سروان، فكر نمى‏كنم دشمن اينجا ديد داشته باشد. تازه خودم هم مواظب هستم كه شعله آتش زياد نشود.
دستى به شانه‏اش زده، گفتم: مسأله آتش نيست. مى‏خواهم بدانم چرا آب گرم مى‏كنى؟
وقتى با اصرار بيش از حدم مواجه شد، گفت: جناب سروان، مى‏خواهم غسل بكنم. آخر فردا من هم در عمليات شركت مى‏كنم.
لبخندى زده، گفتم: ان شاء اللّه كه زنده مى‏مانى…
او تبسمى كرده، گفت: فعلاً كه وظيفه ما جنگيدن و بيرون كردن دشمن است. بعد هم هرچه خدا بخواهد.
روز بعد صبر كرديم تا هوا كاملاً تاريك شود. پس از اقامه نماز و صرف شامى مختصر به طرف خط مقدّم حركت كرديم. با ورودمان به خط مقدّم، درگيرى آغاز شد. گزارش‏هاى واصله، حاكى از پيشروى و موفقيت رزمندگان اسلام مى‏كرد.
مدتى گذشت تا اينكه از يگان شادمان، گزارشى رسيد كه يك قبضه تيربار دشمن در فاصله 550 مترى، بچه‏ها را زمينگير كرده است شادمان با شنيدن اين خبر خيلى سريع خود را به بچه‏ها رساند و سينه خيز به طرف خاكريز دشمن پيش رفت. بعد هم در يك فرصت مناسب، تيربار دشمن را دور زده، با كارد سنگرى، خدمه تيربار را از پا درآورد كوهستانى بودن منطقه عمليات و نبودن راه تداركاتى، باعث شده بود كه پشتيبانى يگانهاى مستقر در خط به سختى صورت بگيرد. كمبود آب و غذا بچه‏ها را حسابى كلافه كرده بود.
شادمان وقتى ديد بچه‏ها با لبهاى خشكيده نمى‏توانند به نبرد ادامه دهند، تصميم گرفت هر طور شده آب تهيه كند. اما در آن منطقه، تنها جايى كه مى‏شد آب به دست آورد، چشمه‏اى بود كه در حدود 800 مترى خاكريز دشمن قرار داشت.
شادمان قمقمه‏هاى بچه‏ها را جمع كرد و به طرف چشمه به راه افتاد.
تيربارهاى دشمن به طور مرتب به سمت او شليك مى‏كردند اما شادمان همچنان به پيش مى‏رفت تا اينكه موفق شد بعد از دقايقى، خود را به پشت خاكريز برساند و آب را در اختيار بچه‏ها قرار دهد.
چهار روز از شروع عمليات گذشته بود و درگيرى همچنان ادامه داشت. نيروهاى بعثى كه در اين مدت شكست سنگينى را متحمل شده بودند قصد داشتند با آتش سلاح سنگين و پشتيبانى هوايى، تلفات و ضايعات وارده را جبران كنند، اما مقاومت سرسختانه بچه‏ها، مانع از هرگونه پيشروى آنها بود.
آن روز نزديك غروب، گرد و خاك دود غليظى فضاى منطقه را فرا گرفته بود و رنگ آبى آسمان، خاكسترى رنگ شده بود و حزن و اندوه عجيبى را در دل مى‏نشاند. بچه‏ها يكى پس از ديگرى با آتش كين دشمن شهيد و مجروح مى‏شدند.
در همين بين ناگهان تيرى از گلوله تانك دشمن در نزديكى مقر به زمين اصابت كرد و همزمان با آن صداى فرياد يا حسين شادمان در فضا طينين انداز شد. خيلى سريع خود را به روى زمين انداختم تا از اصابت تركش‏ها در امان بمانم. اما چند لحظه بعد كه گرد و خاك و غبار فرو نشست، شادمان را ديدم كه با سر و صورتى خونين به روى خاكريز افتاده است. بلافاصله براى كمك به سويش رفتم، اما او ديگر در ميان ما نبود. به ياد شب قبل از عمليات افتادم كه چگونه خود را عاشقانه براى شهادت آماده مى‏كرد. با وجودى كه خداوند رحمان چند روز قبل از شهادتش پسرى به او داده بود اما به دليل عشق به جبهه و جنگ، همه علايق دنيوى را رها كرده و خيلى زود به جبهه بازگشته و هنوز چند روزى نگذشته به آرزوى ديرينش رسيد.(16) پاورقي ها:پى‏نوشت‏ها: –
1. ر.ك: بر بلنداى شلمچه، ص 62 – 56. 2. راوى: عيسى عبدى، ر.ك: اطلاعات (6/5/75) به نقل از عاشقان بى ادعا، ص 135 و 136. 3. ر.ك: عاشقان بى ادعا، ص 134 و 135. 4. راوى:همسنگر شهيد، ر.ك: جمهورى اسلامى (30/1/75) به نقل از عاشقان بى ادعا، ص 133. 5. ر.ك: عاشقان بى ادعا، ص 89. 6. همان. 7. راوى: همسر شهيد، ر.ك: حكايت سرخ، به نقل از عاشقان بى ادعا، ص 156 و 157. 8. ر.ك: برگ‏هايى از بهشت، به نقل از عاشقان بى ادعا، ص 158. 9. راوى: محسن مهربان، ر.ك: خاطرات سبز، ص 152. 10. ر.ك: همان، ص 153. 11. راوى: محسن مهربان، ر.ك: خاطرات سبز، ص 157. 12. راوى: محمد رضا قنبرى، ر.ك: خاطرات سبز، ص 126 – 124. 13. راوى: محمد رضا قنبرى، ر.ك: خاطرات سبز، ص 120 – 121. 14. راوى: محمد رضا عظيمى، ر.ك: همان، ص 36 و 37. 15. ر.ك: شبيخون(مجموعه خاطرات جنگ) سپاه پاسداران انقلاب اسلامى، چاپ اول، 1367، ص 11 – 7. 16. ر.ك: دلاوران حاج عمران، اثر مجتبى جعفرى، روايت سرهنگ محمد خلفى، ص 67 – 64(مركز اسناد، 1382).