خاطراتى سبز از ياد شهيدان‏

همه عشقش شهادت بود
زمانى كه او براى اعتلاى اسلام مى‏جنگيد، به حمداللّه عناوين و رتبه به معناى امروزى وجود نداشت. او خود را سربازى كوچك و سقاى بسيجيان مى‏دانست. در اواخر عمرش طراح عمليات‏هاى جنگى بود. او نمى‏توانست از شهادت سربازان و يارانش به راحتى بگذرد. براى او بسيار سخت بود كه بعد از همرزمانش زنده باشد. همه عشقش شهادت بود كه به آن رسيد.(1) شهادت به خاطر نماز
عراقى‏ها از چند ساعت گذشته پاتك سنگينى را در منطقه عملياتى سردشت آغاز كرده بودند چند دقيقه بيشتر به طلوع آفتاب باقى نمانده بود كه يكى از بى‏سيم چى‏ها به نام عسكرى با شتاب نزد من آمده، گفت:حاج آقا، قبله كدام طرف است؟ مى‏خواهم نماز بخوانم.
گفتم: الآن مى‏گويم.
سپس با قبله نما در پى جستجوى قبله برآمدم. در اين بين چيزى مثل آتش از كنار صورتم رد شد. ناگهان متوجه شدم عسكرى عزيز كه مى‏خواست جهت قبله را بداند تا نماز بخواند، با همان شى‏اى كه در واقع خمپاره بوده، به شهادت رسيده است.(2) روضه دونفرى‏
من و شهيد عبدالحميد اكرمى تازه به مقر شهيد دست بالا در شيراز براى كارهاى عقيدتى آمده بوديم. از اقبال خوبى كه داشتيم در چادر فرمانده ساكن شديم. ديرى نپاييد كه زهد و تواضع و رفتار نيك فرمانده( يعنى سردار محمد اسلامى نسب)(3) ما را مجذوب شخصيت وى ساخت. انگار نه انگار كه فرمانده است، خاكى و خودمانى بود در عين حال دوست داشتنى.
هنوز چند روز بيشتر از حضورمان در مقر نمى‏گذشت كه متوجه شديم سردار اسلامى نسب و شهيد باقرى – آن دو يار همدل – هر روز عصر از چادر فاصله مى‏گيرند و تا چند ساعت برنمى‏گردند. حس كنجكاوى تحريكم كرد كه از كارشان باخبر شوم. روز بعد به اتفاق اكرمى سراغشان رفتيم. پشت تل كوچكى از خاك زمزمه هايى شنيديم. متوجه شديم شهيد باقرى رو به قبله نشسته و روضه مى‏خواند و شهيد اسلامى نسب در سجده است. شور و حال خاصى داشتند و هر دو به شدت اشك مى‏ريختند. لحظاتى بعد شهيد باقرى به سجده رفت و شهيد اسلامى شروع به مداحى كرد. الحمدللّه هر دو مداح اهل بيت بودند و مصيبت حضرت زهرا(س) مى‏خواندند براى من سؤالى پيش آمد كه آخر چرا دو نفرى؟ من روضه دونفرى نديده بودم.(4) پاى بند به نماز در هر حال‏
به سبب شركت در عمليات والفجر يك، هر دو پايش را از دست داد. وقتى به بيمارستان به عيادتش رفتم، با آن كه درد زيادى را تحمّل مى‏كرد، آرامش عجيبى داشت. موقع نماز كه شد گفت: خاك بياوريد، مى‏خواهم تيمم كنم.
با آن حال وخيم نماز خواند و چند ساعت بعد به شهادت رسيد.(5) ايستاده در قايق‏
در عمليات والفجر 8 در غرب اروند به يك مجروح برخورديم كه توى قايق افتاده بود. مى‏خواست برود آن طرف اروند ولى توانايى‏اش را نداشت. تصميم گرفتيم او را هرجا كه مى‏خواهد ببريم. در ميان رودخانه گفت: من هنوز نماز نخوانده‏ام.
گفتيم: با اين زخم‏هاى تن و بدن، چه طورى مى‏خواهى نماز بخوانى.
گفت: چند زخم كوچولوست، زياد عذابم نمى‏دهد.
بلند شد و ايستاده نمازش را در قايق خواند.(6) نماز با جراحت شديد
در منطقه شاخ شميران (منطقه عملياتى والفجر 10) با يكى از برادران در حال حمل پيكر شهدا بوديم. من كه خيلى گرسنه شده بودم، از تپه‏اى بالا رفتم به اميد اين كه غذايى تهيه كنم. بالاى تپه با جمعى از مجاهدين عراقى مواجه گشته، به لطف آنها صاحب يك كنسرو شدم.
زمانى كه در حال بازگشت بودم، خمپاره‏اى بين من و دوستم فرود آمد و باعث شد پاى ايشان شديداً جراحت بردارد. سريع محل جراحت را با چفيه بستم و او را روى دوشم گذاشتم. در جاده با آمبولانس مجاهدين عراقى او را به مقر مجاهدين رسانيديم، و در مقر مشغول پانسمان جراحت وى شدند. هنگام پانسمان صداى اذان بلند شد. وضو كه مى‏گرفتم، دوست مجروحم نيز از من تقاضا كرد به او در گرفتن طهارت كمك كنم.
بعد از وضو نمازش را با حالى خاص به جا آورد كه براى من خيلى آموزنده بود.(7) سفارش شهيد به آن دانشجو
ديديم خواهرى به شدت گريه مى‏كند. همه با تعجب به او كه آشنا نبود، نگاه كرديم. يكى پرسيد: چه نسبتى با شهيد داريد؟
گريه به دختر اجازه صحبت نمى‏داد.
بعد از مدتى آرام شد و گفت: هيچ، هيچ نسبتى، اصلاً ورامينى نيستم.
تعجب حاضران بيشتر شد.
يكى ديگر از او پرسيد: پس حتماً خواهر يكى از شهدا هستى كه به ياد برادرت سر اين مزار آمده‏اى…
نه! در دانشگاه مشغول تحصيل هستم. شبى در خواب، جوانى را ديدم، او با من صحبت مى‏كرد و مرا به تقوا و پوشش اسلامى توصيه مى‏نمود. من حجاب را رعايت نمى‏كردم…
وقتى از خواب بيدار شدم، بوى عطرى در فضا پيچيده بود. خانواده‏ام به سراغم آمده، پرسيدند: آيا تو عطر زده‏اى؟
گفتم: نه. آنها شگفت زده شدند.
چندين شب همان خواب را ديدم.
كم كم احساس كردم تحوّلى در من ايجاد شده است.
يك روز از جلوى گلستان شهدا عبور مى‏كردم. ناخودآگاه وارد گلستان شدم. تا چشمم به عكس شهيد حجت اللّه خليلى افتاد، فهميدم عكس جوانى است كه به خوابم مى‏آمده، مدتى به خوابم نيامد و خيلى از اين بابت ناراحت بودم.التماس مى‏كردم تا باز به خوابم بيايد. تا اين كه شبى در خواب ديدم با يكديگر در خيابان قدم مى‏زنيم. شهيد به من گفت: سعى كن حجابت را حفظ كنى و خود را بپوشانى.
من كه اهل حجاب نبودم، گاهى از اين موضوع غفلت مى‏كردم.
ولى هر وقت از مقابل گلستان شهداء رد مى‏شدم، به خود مى‏آمدم و حجابم را رعايت مى‏كردم.
شهيد حجت اللّه خليلى در خواب به من سفارش كرده بود سر قبر شهيد گمنامى كه نزديك پيكرش دفن شده، بروم و فاتحه بخوانم. مشكلى هم در دانشگاه داشتم كه با توسل به شهيد حل شد.(8) خاطراتى از ديدار مقام معظم رهبرى‏
مقام معظم رهبرى در خصوص سركشى به خانواده شهدا برنامه‏هاى مستمرى دارند. روزى ايشان به دولت آباد رفتند و بدون خبر قبلى در خانه خانواده شهيدى را زدند. وقتى آقا وارد خانه شدند و مادر شهيد ايشان را ديد، غش كرد. بعد از چند دقيقه به هوش آمد اما وقتى دوباره چشمش به جمال مقام معظم رهبرى افتاد، غش كرد. آقا براى خانواده شهيد صحبت كردند.
خانواده شهيد گفتند: آقا، چرا به ما خبر نداديد؟ ما هم سيد هستيم و از خود شما هستيم. بايد جلوى پايتان گوسفند مى‏كشتيم. بالاترين و بهترين ثروت براى ما اين است كه شما قدم به خانه ما گذاشته‏ايد و هيچ سعادتى بيشتر و بالاتر از اين براى ما پيش نيامده است.(9) راننده پى ام پى، حاج حسين خرازى‏
در گزارش دلاور مردى آمده است: فرماندهى گروهان مالك از گردان حضرت ابوالفضل (ع) را در عمليات كربلاى 5 (منطقه شلمچه) به من محول كردند… ساعت سه بامداد با فرمان حاج حسين خرازى، عمليات آغاز شد… پس از درگيرى با نيروهاى دشمن…بچه‏ها درخواست مهمات كردند. تلاش براى تماس با فرمانده گردان به وسيله بى سيم بى ثمر بود.
حاج حسين كه موضوع را از رد و بدل شدن پيامها دريافته بود پشت بى‏سيم گفت: چه خبره؟ گفتم: حاجى مهمات نداريم، به فريادمان برس. گفت: ناراحت نباش تا چند دقيقه ديگر حل مى‏شود. مدتى بعد دو دستگاه پى ام پى به خط نزديك شدند…در زير آتش بسيار سنگين دشمن، بچه‏ها مهمات را تخليه كردند. به بچه‏ها گفتم: از موقعيت استفاده كنيد شهداء و مجروح‏ها را داخل پى ام پى بگذاريد تا عقب ببرند.
عمليات به اتمام رسيد و به مرخصى برگشتيم. يكى از برادران كه در آن شب جزو زخمى‏ها بود و اكنون جزو جانبازان گرامى است مرا ديد و در آغوش گرفت و گريه كرد. علت گريه‏اش را پرسيدم، گفت: آن شب عمليات كه مرا همراه با ديگر مجروحان و شهدا با پى ام پى به عقب فرستادى، مى‏دانى داخل آن چه كسى بود؟ گفتم: نه، شب بود و تاريك، و در آن آتش مرگبار متوجه نبودم. گفت: او فرمانده لشكر، حاج حسين خرازى بود.(10) پيروى از قانون‏
در نوشته يك بسيجى اصفهانى آمده است: دو خاطره از شهيد حاج حسين خرازى، فرمانده لشكر(14) دارم يكى مربوط است به روزى كه لشكر چلوكباب داده بود و شهيد خرازى مثل بقيه با غذا دو نوشابه خورده و پول نوشابه اضافى را پرداخت كرده بود. دوم اينكه يكى از روزهايى كه با تويوتا به خط سركشى مى‏كرده‏اند، از راديو اطلاعيه پخش مى‏شود مبنى بر اينكه تخطى از قوانين راهنمايى و رانندگى شرعاً جايز نيست، كه ايشان از پشت فرمان پايين آمده و از آن نقطه پياده تا دارخوين مى‏آيند و با خودشان راننده‏اى مى‏برند تا به جبهه فاو بروند، چون ايشان يك دستشان در جنگ قطع شده بود.(11) پاورقي ها:پى‏نوشت‏ها: – 1. راوى: همسر سردار شهيد حسن باقرى، ر.ك: از زبان صبر، ص 48. 2. راوى: روحانى گردان (حجت الاسلام طاهرى) ر.ك: قلب عمليات، ص 65 و 66. 3. وى فرمانده گردان امام رضا از لشكر 19 فجر بود. 4. راوى: سيد حميد سجادى منش، ر.ك: رواق خونى سنگر، ص 57 – 55 (باز آفرين: غلامرضا كافى، كنگره سرداران و 14000شهيد فارس، شيراز، اول، 1377). 5. راوى: برادر هيد حسن شاه صادقى، ر.ك: لحظه‏هاى بى عبور، ص 30 (تكتم يغمايى، كنگره سرداران و 23000 شهيد خراسان، مشهد، آول 84). 6. راوى: محمد باقر نيك خواه، ر.ك: پيشانى و خاك، ص 19 و 20 (محسن شاه رضايى، بازنويس: حسن بنى عامرى، معاونت تبليغات و انتشارات نيروى زمينى سپاه، تهران، اول، 73). 7. ر.ك: حماسه شاخ شميران، ص 50 و 51 (تهيه و تدوين: تبليغات و انتشارات سپاه پاسداران چهارمحال بختيارى، چاپ اول، ص 74.) 8. راوى خانواده شهيد حجت اللّه خليلى ر.ك: يك، دو، سه پرواز ص 10 – 8. 9. راوى: برادر كبيرى، ر.ك: با راويان نور، ج 1، ص 61. 10. ر.ك: عوامل معنوى و فرهنگى دفاع مقدس، ج 2، ص 153 و 154.