اشاره:
حاج عبدالکریم فخراوی چهرهای فرهیخته و سرشناس در بحرین
بود که بعنوان شخصیتی مروج مکتب اهل بیت(ع)، پیرو ولایت فقیه و همچنین بانی مجالس مذهبی
و امور خیریه شناخته میشد. از مهمترین کارهای او میتوان به چاپ صدها عنوان کتاب
مذهبی در تیراژ وسیع و توزیع آنها در بحرین و سایر کشورهای عربی اشاره نمود. که
البته بخش زیادی از این کتب، کتابهای متفکرانی مانند شهید مطهری، شهید دستغیب، آیتالله
جوادی آملی، حجتالاسلام قرائتی و … است که به عربی ترجمه و توسط وی انتشار یافته است.
او که به دلیل دیدگاههای انقلابی و تدینش سخت مورد علاقه
شیعیان بحرین و به همین دلیل مورد غضب حکومت مستبد آلخلیفه قرار داشت ، نهایتا
فروردین سال گذشته دستگیر شد و پس از تحمل
8 روز شکنجه طاقتفرسا، سرانجام به فوز عظیم شهادت نایل آمد. اینک در آستانه
اولین سالگرد شهادت وی، با “علی
فخراوی” برادرزاده ایشان، به صورت اینترنتی به گفتوگو نشستیم که ذیلا تقدیم
میشود:
با تشکر از شرکت شما در این گفتگو، لطفا برای ما و
خوانندگان “پاسدار اسلام” از خصوصیات و روحیات شهید فخراوی بفرمایید.
بسم الله الرحمن
الرحیم. آنچه میگویم حاصل 28 سال زندگی نزدیک با شهید فخراوی است چرا که از دوسالگی پس از فوت پدرم ، ما تحت
سرپرستی ایشان بوده و همه جا با هم بودیم. ایشان از خانوادهای متدین و مذهبی بود
و پدربزرگ ما با علمای ایران از جمله آقای جلالی ارتباط نزدیک داشت. شهید فخراوی
بسیار متدین و از نظر شخصیتی بسیار شفاف بود و من با جرأت میگویم که امکان نداشت
دروغ بگوید حتی اگر به ضررش ختم شود. شخصیت بسیار وزینی داشت و کافی بود انسان یک
بار او را ببیند. با آن صورت بشّاشی که داشت و استقبال گرمی که از افراد میکرد،
برای همیشه در قلب افراد باقی می ماند. همه قبولش داشتند، چون به همه احترام میگذاشت.
وقتی در جایی اختلافی میشد، به عنوان شخصیتی که میتواند نزاع و اختلاف را حل
کند، نزد همه مقبول بود.
ایشان بسیار کریم
و بخشنده بود. بسیاری از ابعاد شخصیتی ایشان بعد از شهادتشان برای ما روشن شد. بعد
از شهادتش فقرا و یتیمهایی که به آنها رسیدگی میکرد، نزد ما میآیند و میگویند
که در خفا به آنها کمک و حوائجشان را رفع میکرد. کل مراکز ایتام بحرین به ما زنگ
زده و گفتهاند که شهید به همه ما کمک کرده است. میگویند که همواره میگفت از من
نامی برده نشود. روزی که از خیّرین تکریم میشد، در آن مراسم شرکت نمی کرد تا تصویری از او برداشته نشود. امروز از
لبنان و عراق به ما زنگ میزنند که به فقرا و یتیمان آنجا رسیدگی میکرده است. همچنین
در ایران از بردستان و دیّر (بوشهر) که زادگاه اجداد ماست. ماه رمضان و ایام
سوگواری محرم احسان (کمک مالی) میداد و برایشان قرآن و کتاب دعا میفرستاد و اگر
مشکلی داشتند، در حد وسع خود رفع میکرد. به وضع طلبههای بحرینی بسیار رسیدگی می
کرد و بخشی از هزینه های اقامت و زندگی و تحصیل آنها را، شهید تقبل کرده بود.
و به این ترتیب بسیاری از مردم بحرین، اعم از شیعه و سنّی
به اعتراف خودشان از کمکهای شهید بهرهمند بودهاند. واقعاً کریم بود. در خفا و
بی سر و صدا کاری را انجام میداد، و ما که حکم فرزندانش را داشتیم، خیلی چیزها را
نمیدانستیم. چیزهایی را هم که فهمیدیم به خاطر این بود که بلد نبود دروغ بگوید و
اگر کسی به ما میگفت که عمویمان کمکش کرده است، او نمیتوانست انکار کند تا دروغ
نگفته باشد. کارهای خیر او در حسینیهها، مساجد، رسیدگی به ایتام و فقرا در بحرین
و خارج از بحرین الی ماشاءالله است.
جالب است که بگویم اخیرا یکی از مسئولین بلندپایه بحرینی
که سنّی است و شخصیت عمویم را می شناخت در دیداری به برادرم گفته بود «من در زندگیام
به ندرت گریه کردهام، اما برای شهید فخراوی از ته دل و زیاد گریه کردم». واقعاً
انسان پاکی بود. از معدود کسانی بود که غیر از بحرین، در کشورهای دیگر هم برایش
مجلس فاتحه گرفتند. مثلاً در قم شخصیتی به عظمت آیتالله مکارم شیرازی برایش مجلس
ترحیم گرفت. در لبنان کل موسسات انتشاراتی آنجا برایش فاتحه گرفتند و سید حسن
نصرالله نماینده شخصی خودش را به مجلس ترحیم فرستاد. واقعاً حیف بود، اما خوشا به
حالش که شهید شد. جالب اینجاست که چه در بحرین و چه خارج از بحرین، همه می گویند که
شهادت حقش بود و جز این برای او کم بود. سال گذشته هم در نمایشگاه کتاب تهران غرفه
باشکوهی به انتشارات شهید فخراوی اختصاص داشت که آقا هم از آنجا بازدید کردند.
درباره فعالیتهای ایشان هم برایمان بفرمایید.
تلویزیون «الوصال» که یک تلویزیون کاملاً وهابی است، یک
برنامه مفصل در باره ایشان پخش کرد و گفت که در 25 سال گذشته در کل کشورهای خلیج
فارس، شخص ایشان مکتب شیعه و خط ولایتفقیه را ترویج میکرد که همین مطلب، عمق
تأثیرگذاری فرهنگی شهید را نشان میدهد.
این گزارش قبل از شهادت ایشان پخش شد؟
بله و حتی قبل از حوادث بحرین. راست هم میگویند، چون
ایشان نشر مبانی و فرهنگ اسلامی برایش مهم بود، به همین دلیل هم انتشاراتی را در
بحرین راهاندازی کرد که دور از منافع مالی بود و اغلب، کتابهای اخلاقي كه براي
شهید خیلی مهم بود و همیشه روی جنبه اخلاقی تاکید ميكرد و کتابهایی درباره ولایت فقیه
و کتابهای شهید مطهری، آیت الله جوادي آملي، آقای قرائتي و ديگران را انتخاب میکرد
و میداد به عربی ترجمه کنند و در بحرین منتشر و در کشورهای عربی پخش میشد. هر کتابی
را که ارزشمند تشخیص میداد، به هزینه خود در مساجد، حسینیهها و کتابخانههای
بحرین پخش میکرد. به مسائل و مطالب قرآنی بسیار حساس بود، به همین دلیل در بحرین
مؤسسهای به نام «الفرقان» را راه اندازی کرد و جزو مؤسسین آن بود و بخش عظیمی از
هزینههای آنجا را خودش تأمین میکرد.
دید فرهنگی و سیاسی وسیعی داشت و در بحرین در زمینههای
مختلف نقش مهمی ایفا کرد، به همین دلیل خیلی روی او حساس بودند و میشود گفت عقده
و کینه 30 سال در دلشان جمع شده بود تا بالاخره او را به شهادت رساندند. در واقع
شهادت ایشان، انتقامی بود که حکومت از او گرفت.
آیا دستگیری ایشان در گذشته هم سابقه داشت؟
در سالهای قبل هم چندین بار ایشان را برای بازجویی برده
بودند، لیکن بدلیل شخصیت بزرگی که در بحرین داشت، شرایط برای زندانی کردن ایشان
مساعد نبود، لذا کار چندانی از دست حکومت برنمیآمد، اما این بار برای آنها فرصت
مناسبی پیش آمد و از آن استفاده کردند.
ایشان از مؤسسان جمعیت «الوفاق» و بسیاری جمعیتهای خیریه،
مؤسسه «الفرقان» و عضو مؤسس روزنامه الوسط که امروز بهترین روزنامه بحرین است،
بود.
شبی که مأمورین خواستند به منزل او حمله کنند، اولاً
روزنامه “الوسط” را توقیف کردند که خیالشان
راحت باشد چیزی درباره دستگیری ایشان منتشر نمی شود و مردم از دستگیری ایشان بی
خبر باشند. آن شب، ساعت 11 شب اعلام کردند که روزنامه الوسط از فردا توقیف است و
ساعت 5/11 به منزلش حمله کردند.
جریان دستگیری و شهادت ایشان به چه شکل بود؟
از لحظه دستگیری ایشان تا لحظه شهادت، اتفاقات قابل توجهی
پیش آمدند. حکومت از مدتها قبل به شکل بسیار جدی دست به دستگیریهای گسترده زده
بود
یعنی چه مدت بعد
از خیزش 14 فوریه؟
یک ماه بعد، 14 مارس نیروهای سعودی وارد شدند، 15 مارس به
ستره حمله كردند كه پايتخت انقلاب به
حساب ميآيد، 16 مارس به میدان لوءلوء و از شب هفدهم شروع کردند به حمله به منازل
مردم. آن موقع نمیشد به منزل برگشت، چون حکومت مامورینش را گذاشته بود و میزدند
و میکشتند. میدانستیم که حتماً سراغ ما هم میآیند. جالب است که بدانید 6 ماه
قبل از انقلاب فوریه، یک گروه 25 نفره را دستگیر کردند و به آنها تهمت زدند که
اینها میخواستند انقلاب کنند و طبق معمول از این مزخرفات به هم بافتند. آنهایی را
که دستگیر کرده بودند، بعد که آزادشان کردند، به من و اخوی و خود شهید گفتند که در
بازجوییها از شما سه نفر زیاد اسم برده شده لذا به محض اینکه دستگیریها در شب
هفدهم فوریه شروع شد، گفتیم حتماً این بار به سراغ ما میآیند. زنگ زدیم به شهید و
پرسیدیم: «تکلیف چیست؟» من با برادرم در منزل مادرم بودم. به من گفت: «همانجا
بمان». برادرم را نیز به جای دیگری فرستاد و گفت: «من هم در منزل خودم هستم تا
ببینیم اینها سراغ چه کسی میروند که به محض اینکه رفتند، بقیه خبردار بشوند. به
این ترتیب همه را نمیبرند که خانواده آسیب ببیند». همینطور هم شد. در روز بیست و
یکم مارس حمله کردند. البته ما هر شب منتظر بودیم که هر لحظه بیایند. اگر تا ساعت
2 و 3 نصف شب نمیآمدند، یعنی دیگر تا صبح نمیآمدند. یک شب که خیلی خسته بودم و
یک ربع به 2 بود، با اینکه سعی کردم نخوابم، ولی خوابم برد. 5 دقیقهای نگذشته
بود که برادر کوچکترم آمد و گفت: «پسردایی تلفن زد و خبر داد که به آپارتمانت
حمله کردهاند».
بعد معلوم شد وقتی به آپارتمان
من حمله کردند و من نبودم، همزمان به آپارتمان برادرم محمد حمله کرده بودند. ساعت
2 شب بود و نمیتوانستم بقیه را از خواب بیدار کنم. اگر آنجا هم میماندم که هر
لحظه ممکن بود بیایند و درست نبود. بلند شدم و رفتم توی ماشین در کوچه پشتی نشستم
تا اذان صبح را گفتند و دیدم نیامدند. گفتم برگردم نمازم را بخوانم. به برادر
کوچکم گفتم: «تلفن بزن به عمو و بگو مادر خیلی مریض است و باید کسی او را ببرد
بیمارستان». برادرم محمد هم خبر نداشت که به منزلش حمله کردهاند و تصور میکرد
فقط به منزل من حمله کردهاند. دیدم عمویم میگوید به من چه ربطی دارد که مادرت
مریض است. فهمیدم که دارد مسائل امنیتی را رعایت میکند. بعد گفت: «من کسی را میفرستم
بیاید مادرت را ببرد». بعد هم به فردی زنگ زده و گفته بود برو مادرشان را ببر
بیمارستان. او هم آمد و بعدش خود عمویم آمد. عمداً این کارها را میکرد که وقتی
شنود میکنند، متوجه نشوند. همین که زنگ زد و در را باز کردم، فکر کردم مامورین
سراغم آمدند اما دیدم عمویم است و به محض دیدن یکدیگر، من را در آغوش گرفت و گفت:
«ناراحت نشو، ترس هم به خودت راه نده هیچ کاری نمیتوانند انجام بدهند». گفت: «به
منزل محمد هم حمله کردهاند و من میروم و محمد را برمیدارم و میآورم و یک کاریش
میکنم».
پس برادرتان را هم دستگیر نکردند؟
نه، همه از منزلهایمان بیرون بودیم. رفت و محمد را آورد و
مرا هم برداشت. خیلی هوشیار بود. من هم به مادرم گفتم من و محمد با هم هستیم و یک
کاریش میکنیم. خلاصه ما را سوار ماشین کرد و برد. هر چه فکر کردیم چیزی به ذهنمان
نرسید و رفتیم یک جای نسبتا امنی نشستیم. گفت حالا بنشینیم فکر کنیم ببینیم چه کار
میشود کرد.
عمویم اعتقاد عمیق و قلبی داشت که اگر مادرش برایش دعا
کند، هر مشکلی داشته باشد، برطرف میشود، به همین دلیل هر وقت گرفتار مشکل شدیدی
میشد، به سراغ مادرش میرفت و میگفت برایم دعا کن. آن روز گفت: «میروم پیش
مادربزرگتان و برمیگردم». عمویم روزی دو بار به مادربزرگ سر میزد و تمام
احتیاجات او را از ریز تا درشت برآورده میکرد و به هیچکسی هم اجازه دخالت نمیداد.
من خودم بارها شاهد بودم که مادربزرگم گریه میکرد و میگفت: «بس است دیگر! خجالتم
میدهی». عمویم میگفت: «تو اگر سنگم هم بزنی و مرا از منزل بیرون هم بکنی، باز
دوباره برمیگردم و دستت را میبوسم. تو مادرم هستی. هر چه بگویی انجام میدهم».
علاقه مادربزرگم به شهید بهقدری است که او هنوز هر روز ساعت 5/8 صبح بلند میشود
و مینشیند زار زار گریه میکند و در تمام طول این یک سال کارش همین بوده است. 5/8
صبح وقتی است که هر روز عمویم به مادربزرگمان سر می زد. مادربزرگم 26 سال بعد از
مرگ پدرم، از فرط گریه خودش را کور کرد. بعد از عمویم هم دیگر هیچ چیزی برایش
نمانده و کاملاً فلج شده است. خلاصه برگشت و به ما گفت بلند شوید برویم. بعد به ما
گفت فلان جا برویم خوب است؟ گفتیم خوب است، اما اسباب دردسر برای مردم نشویم.
خلاصه ما در آنجا مسقر شدیم. حتی همسر من و همسر برادرم هم
از محل ما خبر نداشتند و رفته بودند به سراغش که چه شده؟ عمویم هم گفته بود: «من
نمیدانم کجا هستند، ولی حتماً اگر فرصتی به دست بیاورند، خبر میدهند. از من چیزی
نپرسید».
پنج روز بعد آمد. یعنی پنج روز قبل از اینکه دستگیر شود
آمد سراغمان، ما را بغل کرد. بیاندازه متواضع و شفاف و ساده بود. گفت: «خیلی
خوشحال شدم که شماها را دیدم، روحیهام خیلی بالا رفت. فکر کردم الان ناراحتید،
الحمدلله روحیهتان خوب شاداب است». تواضع میکرد، چون در واقع ما از او روحیه میگرفتیم،
ولی او ادعا میکرد که دارد از ما روحیه میگیرد. آمد نشست و ما را نصیحت کرد و می
گفت: وقتی انسان قدم در این راه می گذارد، دو چیز را باید در نظر بگیرد که اگر این
دو را در نظر گرفتید، حتماً این مرحله را به سلامت میگذرانید. یکی توکل به خداست
و دوم صبر. اگر این دو کار را کردید، قطعاً به سلامت این مرحله را میگذرانید. دو
سه روز بعد، ایام فاطمیه سلام الله علیها بود. علاقه خاصی به اهلبیت(ع) علیالخصوص
حضرت فاطمه(س) داشت، به شکلی که هر وقت مشکل داشت، سئوال میکرد امروز تولد یا
وفات کدام امام است یا نزدیک به کدام یک است. دستش را بالا میبرد و نذر میکرد و
حاجتش را هم میگرفت و نذرش را ادا میکرد، یعنی اینقدر با دلپاکی دعا میکرد. او
مراقب بود که به حضرت زهرا قسم نخوریم و میگفت: «خواسته شما هر قدر عظیم باشد، یک
خواسته دنیایی است. آیا میارزد که امام زمان(عج) را به فاطمه زهرا(س) قسم بدهيد كه
واسطه شوند که خواسته شما برآورده شود؟» میگفت: «فقط باید اسلام در خطر باشد که
امام زمان(عج) را به پهلوی شکسته فاطمه زهرا(س) قسم بدهی که یاری کنند. بعد هم این
خاندان، خاندان کرم هستند. همینکه بگویی به تو میدهند، لازم نیست جگرشان را خون
کنی. چرا دلشان را به درد میآوری؟ چرا میگویی به فرق شکافته علی؟ چرا این الفاظ
را به کار میبری؟ نیاز نیست». آن روز گفت: «سه روز دیگر شهادت فاطمه زهرا(س) است،
میرویم حسینیه و عزاداری میکنیم و کاری هم به اینها یعنی مامورین حکومت نداریم».
گفتیم: «لباس مشکی نداریم»، گفت: «طوری نیست. من میگیرم و برایتان میآورم. اینها
چه کاره هستند که بتوانند جلوی ما را بگیرند؟ میرویم برای حضرت فاطمه(س) عزاداری
میکنیم و برمیگردیم».
به ما گفت: «هیچ از اینها نترسید، اینها بسیار کوچکتر از
آنی هستد که نشان میدهند و هیچ چیزی نیستند». بعد از خانمها تجلیل کرد که در
نهضت بحرین نقش زیادی دارند. میگفت: «فکر میکردم همسران و مادرتان به سراغم
بیایند و گریه کنند و من هم کاری از دستم برنیاید، اما دیدم خیلی روحیههای بالا
و استقامت دارند و گفتند ما هیچ مشکلی نداریم، حتی اگر پسرها و شوهرانمان را زندانی
کنند».
به او گفتیم: «شما
هم بیا پیش ما و آرام باش»، گفت: «نه، بیرون منزل میمانم که اگر آمدند دستگیرم
کنند، در مقابل دخترهایم زهرا وساره نباشد تا روحیهشان ضعیف نشود». هر چه اصرار
کردیم قبول نکرد. گفت: «گیریم دستگیرم کنند، مگر غیر از شکنجه کار دیگری میتوانند
با من بکنند؟ من از شکنجهشان نمیترسم. عذاب دنیا بدتر است یا عذاب آخرت؟» در
همان لحظه دستش را بالا برد و گفت: «من از خدا میخواهم اگر دستگیرم کردند و شکنجهام
دادند، عذاب اینجا عوض عذاب آخرت باشد» و آخرش هم همان شد که میخواست. با ما
خداحافظی کرد و رفت، اما برگشت و بار دوم ما را بغل کرد و بوسید و رفت و این کار
را چهار پنج بار تکرار کرد.
این آخرین دیدار شما و ایشان بود؟
بله. این آخرین
دیدار ما بود. قرار بود صبح شنبه بیاید پیش ما که شب شنبه به منزلش حمله کردند. 9
صبح بود که ما خبردار شديم به منزل عمويمان حمله كرده اند. بعد از دستگیری او احدی
از افراد خانواده نمیدانست چه اتفاقی برایش افتاده تا روز شهادت. سوم آوریل 2011
دستگیرش میکنند و 11 آوریل (23 فروردین 90) شهید میشود، یعنی 8 روز شکنجهاش
دادند و حتی آب و غذا هم به او ندادند. همه کسانی که با او در زندان بودند، میگویند
جوری که او را شکنجه دادند، ما را شکنجه ندادند. پسردائیام میگوید، در زندان یک
روز از مأموری پرسیدم: «چرا اینقدر این بنده خدا را شکنجه میدهید؟» جواب داد:
«مشکل اینجاست که هر چه شکنجهاش میدهیم، همکاری نمیکند». هر چقدر هم شکنجهاش
میدهند یا میگوید «اللهاکبر» یا میگوید «یاعلی» و همین یاعلی را که میگوید،
بیشتر شکنجهاش میدهند. از شوک الکتریکی تا متّه و دریل شکنجهاش دادند که آثارش
روی تصویری که از او باقی مانده، کاملاً مشخص است. اقوال مختلفی در باره نحوه
شکنجههای او در زندان هست که باید بررسی شوند که صحت و سقم آنها مشخص شود. یک روز
که بعلت شدت شکنجه ها در زندان از هوش میرود و میخواهند او را به بیمارستان
ببرند، شروع میکنند به زدن بقیه زندانیها که وسط آن سر و صداها و نالهها او را
ببرند تا کسی متوجه نشود. در بیمارستان آب میخواهد و این نامردها لیوان را تا
بالای سرش و نزدیک صورتش میبرند و آب را روی زمین خالی میکنند و خلاصه هر جوری
که میتوانستند اذیتش میکردند. پزشک هم که میآید، آمپولی به گردن او تزریق می
کند بطوری که آمپول در گردنش میشکند و بعد هم شهید میشود. خبر شهادت را هم به
خانواده ندادند. همان شب، دوباره به منزل ما و مادرم، و عموی بزركم و دیگران حمله
کردند که ما را دستگیر كنند و بعد اعلام کنند که ایشان شهید شده است. وقتی دیدند
از جستجوی خانهها به جایی نمیرسند، به دفتر کارمان زنگ زدند که بگویید محمد و
علی بیایند، هیچ کاریشان نداریم. فقط چند تا سئوال داریم. موقعی که دیدند کسی محل
نمیگذارد، روز بعد زنگ زدند که بیایید بیمارستان حالش وخیم است. عموی بزرگم و عمهام
میروند و وسط راه مأمورین میگویند پیش میآید، کسی بیمار میشود و از دنیا میرود،
باید قبول کنیم و مقدمهچینی میکنند. اینها میفهمند که خبری هست. در بیمارستان
فقط عموی بزرگم را میبرند به یک جای تاریک که 30 نفر با صورتهای پوشیده،
کلاشینکوفها را به سمت او نشانه میروند تا در دل او رعب و وحشت ایجاد کنند و او
را نزدیک جنازه میبرند و میگویند: «ببین این برادرت است؟» میگوید: «بله». میگوید:
«جنازه را بگیرید و ببرید و صدایش را درنیاورید، وگرنه تو را جایی میبریم که پشت
سر برادرت بروی، حالا برو و فردا صبح جنازه را ببر». فردا صبح موقع تشییع جنازه،
جوانها حمله میکنند و از جنازه عکس میگیرند، چون در طی غسل و تدفین به کسی
اجازه عکسبرداری نداده بودند. همه جا نیروهای امنیتی گذاشته بودند که کسی
عکسبرداری نکند، ولی بچهها زرنگی کردند و عکس گرفتند.
علت دستگیری ایشان را چه چیزی اعلام کردند؟
اینها خودشان داستان میسازند که مثلاً 20 نفر را بگیرند و
بگویند اینها عامل تحرکات بحرین بودند. طبیعی است که وقتی میخواهند به کارشان
قیمت بدهند، باید سراغ کسی بروند که کسی باشد، به همین دلیل فخراوی را که به شهادت
رساندند، مفصل خوشحالی میکردند که ما شیعه را بدبخت کردیم و گنجینهای را به دست
آوردیم و نابود کردیم. درست مثل اینکه فتح بزرگی را انجام داده باشند.
انشاءالله
خداوند ایشان را غریق رحمت واسعه خویش گرداند و به زودی شاهد به ثمر نشستن خون
شهدای مظلوم بحرین باشیم. از شما هم بخاطر شرکت در این گفتگو سپاسگزاریم.
سوتیترها:
شهید فخراوی بسیار متدین و از نظر شخصیتی بسیار شفاف بود و
من با جرأت میگویم که امکان نداشت دروغ بگوید، حتی اگر به ضررش ختم شود. شخصیت
بسیار وزینی داشت و کافی بود انسان یک بار او را ببیند، با آن صورت بشّاشی که داشت
و استقبال گرمی که از او میکرد، برای همیشه کافی بود.
عمویم اعتقاد عمیق و قلبی داشت که اگر مادرش برایش دعا
کند، هر مشکلی داشته باشد، برطرف میشود، به همین دلیل هر وقت گرفتار مشکل شدیدی
میشد، به سراغ مادرش میرفت و میگفت برایم دعا کن. آن روز گفت: «میروم پیش
مادربزرگتان و برمیگردم».
میگفت: «فقط باید اسلام در خطر باشد که امام زمان(عج) را
به پهلوی شکسته فاطمه زهرا(س) قسم بدهی که یاری کنند. بعد هم این خاندان، خاندان
کرم هستند. همینکه بگویی به تو میدهند، لازم نیست جگرشان را خون کنی. چرا دلشان
را به درد میآوری؟ چرا میگویی به فرق شکافته علی؟ چرا این الفاظ را به کار میبری؟
نیاز نیست»
هر چه اصرار کردیم قبول نکرد. گفت: «گیریم دستگیرم کنند،
مگر غیر از شکنجه کار دیگری میتوانند با من بکنند؟ من از شکنجهشان نمیترسم.
عذاب دنیا بدتر است یا عذاب آخرت؟» در همان لحظه دستش را بالا برد و گفت: «من از
خدا میخواهم اگر دستگیرم کردند و شکنجهام دادند، عذاب اینجا عوض عذاب آخرت باشد»
و آخرش هم همان شد که میخواست. با ما خداحافظی کرد و رفت.