بازهم همهمه درکوچه…
باز هم پشت در خانه صدا پیچیده
بوی دود است که در بیت ولا پیچیده
عدهای بیسرو پا دور حرم جمع شدند
باز هم، همهمه در کوچۀ ما پیچیده
آن طرف نعره شیطانیِ”آتش بزنید”
این طرف صوت مناجات و دعا پیچیده
خلوت پیرترین مرد مناجات شکست
حرف حمله ست که در زمزمه ها پیچیده
چکمه از پای درآرید حرم محترم است
عطرِ سجادۀ آقا کفِ پا پیچیده
آبرو دارد و پیراهنِ او را نکشید
پیرمرد است به پاهاش رَدا پیچیده
دور تا دور گلویش شده زخمی بَسکن
خُب! ببین گوشۀ عمامه کجا پیچیده
بین درگاهیِ خانه نفسش بَندآمد
گوئیا زمزمۀ فضه بیا پیچیده
شکر حق روسریِ دختری آتش نگرفت
چه صداهاست که در کرببلا پیچیده
دختری داد زد عمه عمو عباس کجاست؟
به پر و پای همه شمر چرا پیچیده؟
هر چه سر بود که اینان همه بر نیزه زدند
پس چرا حرمله دور شهدا پیچیده؟
یک نفرنیست بگیرد جلوی چشم رباب
یک سری را به سرِ نیزه جدا پیچیده
قاسم نعمتی
نور عصمت هفتم
هدایت میوزد از مکتب توحید چشمانت
خدا را شکر بانو، گشتهام امشب مسلمانت
بشارت میرسد بر من، طلوعی میکند روشن
سحر از مشرق آیینهها، خورشید چشمانت
ترنم میکنم امشب، تبسمهای نورت را
به شوق وصف نور تو، شدم بانو غزلخوانت
تو نور عصمت هفتم، گواه هشتمین مهری
زمین آیینهی عشقت، فلک، آیینه گردانت
اگر معصومهی مهرت، بخندد بر شب هستی
چو قلب قم شود بانو! دل خلقت چراغانت
تبسم کن به زیبایی، که مهری عالم آرایی
بُود نورت اهورایی، دل آیینه حیرانت
نسیم کوثر فطرت، سحاب رحمت عصمت!
مرا خیس کرامت کن، شبی در زیر بارانت
قسم بر لیله القدری، که قرآن تو نازل شد
تو نوری از خدا هستی، خدا باشد ثنا خوانت
شمیم جلوهزار «هو»، تو هستی از خدا گلبو
شبی میآیم ای بانو! به گلگشت گلستانت
زیارت میکنم عاشق، کرامات نگاهت را
دو رکعت نور میخوانم، سحر در صحن چشمانت
زدنیا من نمیخواهم، به جز سرمایهی مهرت
نظر هرگز نمیدوزم، مگر بر دست احسانت
نخواهم کرد من بیعت، مگر با ضامن نورت
مُرید کس نخواهم شد، مگر پیر خراسانت
طلوع نو بهار تو، مبارک باد بر هستی
تو ای معصومهی زهرا! جهان بادا گل افشانت
رضا اسماعیلی
ما مستحق فطریه هستیم
دیدی رمضان رفته و پر باز نکردم
تا خیمه گهِ سبز تو پرواز نکردم
ماه تو گذشت عاشقی آغاز نکردم
من پُست غلامیِ تو احراز نکردم
ساقی بده جامی که تو را درک نکردم
شاید که دگر میکده را درک نکردم
من لایق مهمانیات اییار نبودم
من قابل الطاف تو اییار نبودم
بودم به حضور تو و انگار نبودم
در محضر تو بودم و انگار نبودم
من بار دگر خسته و تنها شدم ای وای
شرمندهی تو یوسف زهرا شدم ای وای
شبهای مناجات و دعا رفت ز دستم
فیض سحر ذکر خدا رفت ز دستم
یک ماه نه، یک عمر صفا رفت ز دستم
همسُفرگیِ با شهدا رفت ز دستم
جاماندهترین رهروِ این جاده منم من
از پا و نفس بین ره افتاده منم من
افسوس که رفته ز کفم حاصلم ایدوست
آلوده نمودم به چه سرعت دلم ایدوست
بیمار گناهم چه کنم غافلم ای دوست
بنما تو به درک عرفه شاملم ایدوست
راضی شو ز من گرچه گنهکار و حقیرم
بنگر به «أجِرنا» پیِ احسان مجیرم
من جز تو کسیرا گل زهرا نستایم
شکرانه به جا آورم از این که گدایم
با عشق تو میسوزم و میسازم و آیم
تا آنکه زنی در حرمت قفل به پایم
بگذار سحرها به قنوت تو بمانم
مثل تو سحر نالهی العفو بخوانم
شبهای زیارت ز دل خسته دلان رفت
هم ناله شدن با نفس سینه زنان رفت
گریه ز غم قافلهی اهل جنان رفت
تا اینکه براتی ز تو گیریم زمان رفت
هرکس که از او قلب تو دلدار رضا شد
داریم یقین روزیِ او کرب و بلا شد
دست کرمت گر ز کسی دست نگیرد
بیچاره شود زار و گنهکار بمیرد
خوش بخت هرآنکه دلت او را بپذیرد
از لوث گنه پاک شده عید بگیرد
بر ما که فقیران ره تزکیه هستیم
عیدی بده ما مستحق فطریه هستیم
ای آنکه تو صاحب به زمین و به زمانی
هستی به کنار همه و باز نهانی
فرزند رضا ضامن عشاق جهانی
ای کاش نمازی به صف فطر بخوانی
تا آنکه به دست دل تو دل بسپاریم
سر بر قدمت یوسف زهرا بگذاریم
احسان محسنیفر
نوبتی آخرالزمان
شرار هجر تو بر جان عاشقان زدهاند
بیا که نوبتی آخرالزمان زدهاند
به زلف پنجرهها خاک مرده پاشیدند
به روی آینهها سنگ ناگهان زدهاند
بیا که تشت زر آوردهاند و جام شراب
بیا که بر لب خورشید خیزران زدهاند
به کربلا به همین خاور میانه بیا
ببین به پیکر حر نیزه و سنان زدهاند
بخوان ز خوان فلسطین و میهمانانی
که نان خود همه بر خون میزبان زدهاند
به افسران و مدال شجاعتی بنگر
که روی سینه ز کشتار کودکان زدهاند
بخوان حکایت جانسوز آن شهیدانی
که رنگ سرخ بر این کهنهخاکدان زدهاند
بخوان حماسۀ غواصهای گمنامی
که خود شبانه ز کارون به بیکران زدهاند
ز دست بسته بخوان و ز چشم باز بخوان
که زین مکان همگی راه لامکان زدهاند
ببین چگونه هراسان حرامیان حریص
به گوشهگوشه شامات پادگان زدهاند
بگو به این همه تردامنی که در نیرنگ
هزار طعنه به زنار و طیلسان زدهاند
که بر صفوف شما نیز عاشقان بزنند
چنان که بر صف صفین و نهروان زدهاند
که از شراب هزار و دویست سالۀ تو
گرفته جرعه نور و به جام جان زدهاند
سپاه شب همه در کهکشان وهم گُماند
به خاوران نه! که دزدان به کاهدان زدهاند
به خرمن خودشان اوفتد نه بر تبریز
شرار فتنه که بر بلخ و بامیان زدهاند
حریم آیه نفی سبیل این خاک است
که بانگ عز و شکوهش به آسمان زدهاند
به پیش آمده دستی به دوستی سوی ما
به دست دیگر خنجر به گردهمان زدهاند
ز پنجه چدنیشان چکد دمادم خون
اگرچه دستکشی مخملین بر آن زدهاند
نه بازرس، همه جاسوسهای موسادند
که بر جبین خود از بردگی نشان زدهاند
بگو به کارشناسان خدعه و نیرنگ
که حدس بیهُده بر طوس و طابران زدهاند
هر آن دهان که بلافد، یلان ایرانی
به اینچنین دهنی مشتی آنچنان زدهاند
قبیلهای که به خورشید خیره مینگرد
به آفتاب نه بر چشم خود زیان زدهاند
که برکهاند اگر برکهای گلآلودند
که جنگلاند اگر جنگلی خزانزدهاند
اذان بگو و أرحنا که مسلمین امروز
به قله پرچم عزت از این اذان زدهاند
شمیم دلکش صبح ظهور میشنوم
بیا که نوبتی آخرالزمان زدهاند
محمد رضا طهماسبی
جوش موج
خوشنشینان ساحل بدانند
موج این بحر را آرامشی نیست
دل به امید رامش نبندند
بحر را ذوق آسایشی نیست
تا که دریاست دریا به جوش است
شورش و موج و گرداب دارد
هرگز از بحر جوشان مجویید
آن زبونی که مرداب دارد
ما نهنگیم و خیل نهنگان
بستر از موج توفنده دارند
این سرود نهنگان دریاست
بحر را موجها زنده دارند
ما نهنگیم و هر جا نهنگ است
طعمه از کام غرقاب جوید
نزد دریادلان مرده بهتر
زان که آرامش و خواب جوید
خوشنشینان ساحل بدانند
تا که دریاست این شور و حال است
چشم سازش ز دریا ندارند
سازش موج و ساحل محال است
حمید سبزواری
لا تفرقوا…
سجد یکی، مناره یکی و اذان یکیست
قبله یکی، کتاب یکی، آرمان یکیست
ما را به گرد کعبه طوافیست مشترک
یعنی قرار و مقصد این کاروان یکیست
فرموده است: «واعتصموا…، لا تفرّقوا»
راه نجات خواهی اگر ریسمان یکیست
توحید حرف اول دین محمد است
اسلام ناب در همه جای جهان یکیست
مکر یهود عامل جنگ و جدایی است
پس دشمن مقابلمان بیگمان یکیست
سنی و شیعه فرق ندارد برایشان
وقت بریدن سرمان تیغشان یکیست
سادات، پیش اهل تسنن گرامیاند
اکرام و احترامِ به این خاندان یکیست
دشمن! دسیسه تو به جایی نمیرسد
تا آن زمان که رهبر بیدارمان یکیست
محمدصادق آتشی
(شاعر اهل تسنن)
یک صبح جمعه…
بگذار و بگذر این همه گفت و شنود را
کی میکَنیم ریشه آل سعود را
یارب به حق ناقه صالح عذاب کن
نسل به جای مانده قوم ثمود را
افتاده دست ابرههها خانه خدا
سجیل کو که سر شکند این جنود را
چیزی به غیر وهن ندارد نمازشان
باید شکست بر سر آنها عمود را
ای واجبالوجود ز لوث وجودشان
کی پاک میکنی همه مُلک وجود را
انکار میکنند هرآنچه که بوده را
اصرار میکنند هرآنچه نبود را
جده، یمن، مدینه، غدیر از قدیمها
این قوم میخرند تمام شهود را
کو وارث کسی که در قلعه کنده است
تا بشکند دوباره غرور یهود را
اسپند روز آمدنش کور میکند
یک صبح جمعه چشم بخیل و حسود را…
عطیهسادات حجتی
خاطرات نیمه جان
میان خاک سر از آسمان درآوردیم
چقدر قمری بیآشیان درآوردیم
وجبوجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطره نیمهجان درآوردیم
چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر
چقدر آینه و شمعدان درآوردیم
لبان سوختهات را شبانه از دل خاک
درست موسِم خرماپزان درآوردیم
به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم
عجیب بود که آتشفشان درآوردیم
به حیرتیم که ای خاک پیر بابرکت
چقدر از دل سنگت جوان درآوردیم
چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم
ز خاک تیره ولی استخوان درآوردیم
شما حماسه سرودید و ما به نام شما
فقط ترانه سرودیم – نان درآوردیم –
به بازیاش نگرفتند و ما چه بازیها
برای این سر بیخانمان درآوردیم
و آبهای جهان تا از آسیاب افتاد
قلمبهدست شدیم و زبان درآوردیم
سعید بیابانکی