منظومه اهل دل

 

 

مرز ما عشق است

کوه باشی، سیل یا باران… چه فرقی می‌کند

سرو باشی، باد یا طوفان… چه فرقی می‌کند؟

 

مرزها سهم زمینند و تو اهل آسمان

آسمان شام با ایران چه فرقی می‌کند؟
قفل باید بشکند باید قفس را بشکنیم

حصر «الزهرا» و «آبادان» چه فرقی می‌کند؟
مرز ما عشق است هر جا اوست آن‌جا خاک ماست

سامرا، غزه، حلب، تهران چه فرقی می‌کند؟
هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست

بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی می‌کند؟
شعله در شعله تن ققنوس می‌سوزد ولی

لحظه آغاز با پایان چه فرقی می‌کند؟

«محمدمهدی شفیعی»

 

 

 

اگر بانوی محشر اوست…

زمستانی سیاه است و سپیدی سر زد از موها

ز بامم برف پیری را نمی‌روبند پاروها
چه میزانی پی سنجیدن جرمم به جز عفوش

که ترسم بشکند پرهای شاهین ترازوها
کند خامه به گوش چامه نجوا نام زهرا را

مگر دستم بگیرد لطف آن بانوی بانوها
گناهانم فراوان و اگر بانوی محشر اوست

در آن غوغا نیارم کم نیارم خم به ابروها
نه هر کس فخر دارد گردروب خانه‌ات گردد

مگر از زلف حورالعین کند آماده جاروها

 
اگر یک فضل از فضه کسی گوید به شوق آن

کنم از لانه هجرت چون پرستوها ارسطوها
نخی از معجرت حبل‌المتین از بهر معصومین

به دستت شربتی داری شفای جان داروها
ز فرط کار روزان و نوافل خواندن شب‌ها

نمی‌ماندی رمق از بهرت ای بانو به زانوها
گهی دستاس دستت بوسه زد گه آبله پایت

عبادت را و همت را در آن سوی فراسوها

به طوفان‌ها مگر موجی خبر از پهلویت برده

که می‌میرند و کشتی‌ها نمی‌گیرند پهلوها

«علی انسانی»

 

 

 

کهکشان علم

خورشید بود و ماه به نورش نظاره داشت

در کهکشان علم هزاران ستاره داشت

 

عطر کلام وحی زلعل لبش چکید

فضل و مقام و منزلتی بی‌شماره داشت

 

در مکتب فضیلت و جاوید دانشش

او«بوبصیر»و«مؤمن طاق»و «زراره» داشت

 

کس پی نبرده است بر این نور لایزال

دریای فضل او مگر آخر کناره داشت

 

هرگز خزان ندید گلستان علم او

زیرا که این بهشت بهاری هماره داشت

 

سوگند بر ترنم قرآن که هل اتی

بر جود و بر سجیّت او استعاره داشت

 

آتش برای خادم او چون خلیل بود

وقتی تنور شعله کشید و شراره داشت

 

پوشانده است ابر غمی آفتاب را

هرگه به سوی کرب و بلا او نظاره داشت

 

لرزید بند بند تنش در عزای او

وقتی به داغ و ماتم زهرا اشاره داشت

 

حاجت به زهر دادن این مقتدا نبود

زیرا دلی چنان جگرش پاره پاره داشت

 

تنها نه در بقیع«وفایی» که این امام

در سینه‌های ما همه دارالزیاره داشت

«سیدهاشم وفایی»

 

بانوی کرامت

جایی که کوه خضر به زحمت بایستد

شاعر چگونه پیش تو راحت بایستد

 

نزدیک می‌شوم به تو چیزی نمانده است

قلبم از اشتیاق زیارت بایستد

 

بانو سلام کاش زمان با همین سلام

در آستانه در ساعت بایستد

و گردش نگاه تو در بین زائران

روی من ـ این فتاده به لکنت ـ بایستد

 

تا فارغ از تمام جهان روح خسته‌ام

در محضر شما دو سه رکعت بایستد

 

بانو اجازه هست که بار گناه من

در کنج صحن این شب خلوت بایستد؟

 

در این حرم هزار هزار آیه‌ی عذاب

هم وزن با یک آیه‌ی رحمت بایستد

 

باید قنوت حاجت بی‌انتهای ما

زیر رواق‌های کرامت بایستد

 

شیعه به شوق مرقد زهرا به قم رسید

طاقت نداشت تا به قیامت بایستد

 

آنکس که جای فاطمه در قم نشسته است

در روز حشر هم به شفاعت بایستد

 

تو خواهر امام غریبی و این غزل

با بیت‌هاش در صف بیعت بایستد

 

من واژه واژه عطر تو را پخش می‌کنم

حتی اگر نسیم ز حرکت بایستد

  «هادی جانفدا»

 

 

 

دختر خورشید

ای دختر خورشید ای خواهر دریا

زهراترین زینب زینب‌ترین زهرا

 

ماه مقیم قم مهتاب بیت النور

در سایه‌سار توست سرتاسر دنیا

 

فهم حقیر ما پایین‌تر از پایین

وصف بلند تو بالاتر از بالا

 

لبخند معصومت مهر رضایت زد

بر شوق خواهرها عشق برادرها

 

تنها به دست توست ای سوره‌ی انفاق

دنیای ما امروز عقبای ما فردا

 

ماییم و چشمی تر ای چشمه‌ی کوثر

بر ما عطایی کن از فیض اعطینا

 

وقتی ضریحت را با گریه می‌بوسیم

در چشم‌مان پیداست آن قبر ناپیدا

 

باز از تو می‌گویم یا حضرت زینب

باز از تو می‌خوانم یا حضرت زهرا

 

از آه لبریزم از اشک سرشارم

این قطره را دریاب، دریاب ای دریا

«سیدمحمد جواد شرافت»

 

ما کبوترهای بی‌بالیم

یک سلام از ما جواب از سمت مرقد با شما

فطرس نامه‌بر تهران به مشهد با شما

 

باز هم میل زیارت کرده‌ایم از راه دور

نیت از ما، قصد از ما، رفت و آمد با شما

 

ما کبوترهای بی‌بالیم اما آمدیم

لذت پرواز در اطراف گنبد با شما

 

نمره‌ی ما صفر شد از بیست، اما در عوض

زندگی ما همه از صفر تا صد با شما

 

خطّه‌ی ما تشنه‌ی آب حیات و نور بود

خشکسال خاکمان اما سر آمد با شما

 

این دیار، این سرزمین، این زادگاه، این مرز و بوم

برکتش از توست «یا من یکشفُ کلَّ الهُموم»

من اگر از دست خود آزاد باشم بهتر است

طائر پر بسته صیاد باشم بهتر است

 

زاده‌ی هر جای این دنیا که باشم خوب نیست

از اهالی رضاآباد باشم بهتر است

 

هرکه کنج دنج خود را در حرم دارد ولی

من اگر در صحن گوهرشاد باشم بهتر است

 

راستی با خود مریضی لاعلاج آورده‌ام

پس کنار پنجره فولاد باشم بهتر است

 

عقده‌ی کورم به لبخند ملیحت باز شد

دست‌های بسته‌ام پای ضریحت باز شد

 

عاقبت یا ساکن خاک خراسان می‌شوم

یا شهید جاده‌ی مشهد به تهران می‌شوم

 

زاغکی زشتم ولی نزد تو چشمم روشن است

یا کبوتر یا که آهو یا که انسان می‌شوم

 

در زیارت‌ها سرم پایین‌تر از قبل است و من

پشت ابر گریه‌ها از شرم پنهان می‌شوم

 

 

بازدید هرکه هربار آمده پس می‌دهی

و من از کم آمدن‌هایم پشیمان می‌شوم

 

خواب دیدم در حریمت شعرخوانی می‌کنم

روزی آخر شاعر دربار سلطان می‌شوم

 

پاسخ این خواهشم در بند امضای شماست

الغرض یک حرف دارم با تو آن هم کربلاست

«محمد بیابانی»

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *