حجه الاسلام والمسلمین رسولی
برای تداوم انقلاب اسلامی(۲)
چون بحث و تحقیق دراین باره می توان گفت تا حدودزیادی تاز گی دارد اجاز ه می دهیدقدری بازتر و با توضیحی بیشتر این مقاله را دنبال کنیم:
برخلاف تصور برخی از مغرضان، حضرت محمد(ص) دردوران شیرخوارگی خود از کمال محبت لازم برای یک نوزاد و کودک خردسال برخوردار بود، و هیچگونه کمبودی از این نظر نداشت، و این که ان بزرگوار رابه دایه سپردند وبه میان قبیله ی بنی سعد درخارج از شهر مکه بردند و حلیمه ی سعدیه آن حضرت را شیر داد، نه به خاطریتیمی ا وو نبودن پدرش عبدالله بود، بلکه این شیوه ی بزرگان قریش و اعیان مکه بود که فرزندان خودرا به دایه می سپردند و بخصوص سعی می کردند آنها را درآن دوران سرنوشت ساز زندگی به بادیه وبه میان قبایل ساکن درخارج شهر بفرستند تا دوران رشدروح وجسم را دربادیه بگذرانند و به همین جهت است که می بینیم بسیاری ازهمان بزرگان با وجود زنده بودن پدرومادر و با اینکه از خاندان بزرگ مکه بودند، آنها را به دایه سپرده و درمیان قبیله بزرگ شده اند، که برای نمونه بد نیست بدانید که بنا بگفته ی مقریزی و دیگران حمزه بن عبدالمطلب و ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب هر دو راهمین حلیمه ی سعدیه شیر داد، و هر دوی آنها برادران رضاعی رسول خدا(ص) بودند، و دراین کار هدفهایی را منظور داشتند که از آن جمله بود:
۱- هوای آزاد ومحیط بی سر و صدای صحرا موجب محکم شدن استخوان و رشد و تربیت سالم جسم و جان بچه میشدو افرادی که در آن هوای آزاد تربیت می شدند روحشان نیز همانند هوای آزاد بیابان پرورش می یافت.
۲-زنانی که بچه های خودرا به صحرا به زنان بادیه نشین می سپردند فرصت بهتر و بیشتری برا ی شوهر داری و جلب خاطر او پیدا می کردند، وجلب رضایت شوهر درزندگی داخلی و محیط خانه ی آنان بسیار موثر بود.
۳- عرب بیابانی که در زندگی اجتماعی تابع مقررات قبیله، و در زندگی شخصی تابع عادتهای خویش بود به گرسنگی و تشنگی – که یکی از خصوصیات زندگی فردی آنها بود- خوی می گرفت وگاهی برای اینکه گرسنگی را احساس نکنندبه شکمهای خود سنگ می بستند، ومثلی میان آنان معروف بود که عرب بیابانی ممکن است از سیری بمیرد،ولی از گرسنگی نخواهد مرد.برعکس اعراب شهرنشین که به ناز و نعمت و سایه پروری و استراحت پرورش پیش آمد ناگوار و گرسنگی و تشنگی دران بیابان های خشک و سوزان از پا در می آمدند، ازاین رو پرورش در محیط صحرا و خو گرفتن با گرسنگی و تشنگی و سایر ناملایمات برای آینده ی زندگی آنها بسیار موثر و مفید بود.
۴- اعراب صحرا عموما زبانشا ن فصیح تر از شهرنشینان بود، و این یابخاطر این بود که زبان مردم شهر دراثر رفت وامد کاروانیان مختلف و اختلاط و آمیزش با افراد گوناگون اصالت خود را از دست می داد، و لهجه صحرانشینان که آمیزشی باکسی نداشتند به اصالت و فصاحت خود باقی بود، و یا هوای آزاد بیابان دراین جریان موثر بود، و یاجهات دیگر ی در کار بوده که موجب این اختلاف در لهجه می گشت.
“انا اعربکم، انا قرشی، و استرضعت فی بنی سعد بن بکر ”
– من از همه ی شما فصیح ترم، زیرا که من هم قرشی هستم، و هم در قبیله بنی سعد بن بکر شیرخورده ام.
واین را هم بدنیست بدانید که چون ورود رسولخدا(ص) بزندگی حلیمه و خانواده ی او موجب خیر و برکت فراوانی شده بودو ازهمان لحظه ای که حلیمه ی سعدیه این نوزاد شریف و بزرگوار را در آغوش گرفت درهای رحمت الهی بسوی او وخاندان، وبلکه قبیله اش باز شد، کمال محبت را به محمد(ص) می کردندو نه تنها حلیمه ی سعدیه، بلکه شوهر و فرزندان وقبیله ی او بیش از یک فرزند ویایک برادر و برادرزاده نسبت به او عشق و علاقه داشتند، و ما وقتی زیبایی منظر و ملاحت آن حضرت و اخلاق و رفتار و خوشرویی اور ا نیز بدانچه گفته شد ضمیمه کنیم بخوبی می دانیم که نه تنها دراین دوران از زندگی کمبود محبت نداشت، بلکه بیش از یک نوزاد معمولی محبت دید و از این نظر هیچگونه کمبودی نداشت،و به همین سبب بود که می بینیم پس ازپایان شیرخوارگی هم حلیمه آن حضرت رابه نزد مادرش آمنه می آورد،ولی با اصرار زیاد و بهانه های گوناگون دوباره اورا آمنه گرفته وبه میان قبیله ی بنی سعدمیبردو سه سال دیگر آن حضرت را نزد خود نگه میدارد،وبهتر است که این ماجرا را با توضیح بیشتر که شاهدی برگفتار گذشته ی ما نیز می باشد اززبان خود حلیمه بشنوید که می گوید: سالی که ما دچار قحطی و خشکسالی شده بودیم به همراه شوهر و کودک شیرخوار خود بازنان بنی سعد به شهر مکه رفتیم تا هرکدام کودکی از قریش گرفته وبرا ی شیردادن و بزرگ کردن به قبیله آوریم.مرکب ما الاغ خاکستری رنگ بود وشتری پیری نیز به همراه داشتیم که بخدا قسم قطره ای شیر نداشت..
شبی را که در مکه بودیم ازبس کودک گرسنه ما گریه کرد خواب نرفتیم، نه درسینه ی من شیری بود که اورا سیر کند،و نه پستانهای شتر، تنها امید به آینده بود که ما را به سوی مکه پیش می برد، الاغ ما به قدری لاغر و وامانده بود که کندی را ه رفتن آن حیوان، قافله بنی سعد را خسته کرد.بهر ترتیبی بود خود را به شهر مکه رساندیم و به دنبال بچه های شیرخوار قریش رفتیم،زنان بنی سعد در کوچه های مکه به راه افتادند ومردان قریش نیز ازآمدن ما با خبر گشتند و هرکسی نوزادی داشت به نز د ما می آمد وبرای سپردن بچه ی خود با ما به گفتگو می پرداخت، با هریک از زنان بنی سعد درباره ی شیردادن و پرستاری رسول خدا(ص) گفتگو می کردند،همین که می فهمید آن کودک یتیم است از نگهداری و پذیرفتن او خودداری می کرد و می گفت:
کودکی که پدرش مرده و تحت کفالت مادر و جد خود زندگی می کند چه امید سود و بهره ای از او می توان داشت ؟ وآیا این مادر و جد درباره ی او چه میخواهند بکنند؟
هریک اززنان بنی سعد کودکی پیدا کرده و آماده ی بازگشت بصحرا شدند و تنها من بودم که دسترسی به کسی پیدا نکردم و از پذیرفتن کودک آمنه هم روی همان جهت که یتیم بود خودداری می کردم،اما وقتی دیدم زنان بنی سعد می خواهند حرکت کنند بشوهرم گفتم: خوش ندارم که درمیان تمام این زنان من بدون آنکه بچه ای پذیرفته باشم –دست خالی – به میان قبیله باز گردم،وبخدا هم اکنون می روم و همان بچه یتیم را گرفته با خود می آورم.
شوهرم نیز وقتی سخن مرا شنید این پیشنهاد را پذیرفته و موافقت کرد و بدنبال آن اظهار داشت : امید است که خداوند دراین فرزند برکتی برای ما قرار بدهد.
حلیمه می گوید: سپس بنزد عبدالمطلب رفته و آن حضرت را گرفتم و با خود آوردم،وتنها چیزی که مرا پذیرفتن وی واداشت همان بود که جز او کودکی نیافتم، وچون برای نخستین بار آن طفل را در دامان خود گذارده تا شیرش بدهم،مشاهده کردم هردو پستانم از شیر پر شد،به حدی که او خورده و سیر گردید و سپس فرزند خود- عبدالله- رانیز شیر دادم و اونیز سیر شد و هردو بخواب رفتند.شوهرم نیز برخاسته به نزد شتر رفت و مشاهده کرد پستانهای شتر نیز پرشده است و مقداری که مورد احتیاج بود دوشید و هردو خورده سیر شدیم و آن شب را با کمال راحتی وآسودگی بسر بردیم، صبح که شد شوهرم گفت: ای حلیمه بخدا سوگند کودک با برکتی نصیب تو گردیده!گفتم : اری من نیز چنین خیال می کنم.
زنان بنی سعد با همراها ن خود به قصد بازگشت حرکت کردند و مانیز با آنها براه افتادیم، و با کمال تعجب مشاهده کردیم همان الاغی که بزحمت راه می رفت چنان به تندی براه افتاد که هیچیک از الاغهای دیگر به تندی او را ه نمی رفت تا جایی که زنان بنی سعد گفتند: این دختر ابی ذوءیب آهسته¬تر بران مگر این همان الاغ وامانده ای نبود که هنگام آمدن بر آن سوار بودی؟ گفتم: چرا همان است. زنان با تعجب گفتند: بخدا اتفاق تازه ای برا یش افتاده! و چون بسرزمین بنی سعد و خانه و دیار خود رسیدیم در آن سرزمینی که من جایی را مانند آنجا بی آب و علف سراغ داشتم ازآن روز به بعد هنگامی گوسفندان ما از چراگاه باز می گشتندشکمشان سیر و پستانهانشان پراز شیر بود، و این موضوع اختصاص به گوسفندان ما داشت و سایر گوسفندان بدینگونه نبودند.
باری روز به روز خیر وبرکت در خانه ی ما رو به تزاید بود تا آن حضرت دوساله شد ومن او را از شیر گرفتم، ورشد آن کودک با دیگران تفاوت داشت، بدان سان که درسن دو سالگی کودکی درشت اندام و نیرومند گشته بود، وپس از اینکه دو سال از عمرش گذشت اورا به نزد مادرش آمنه برگرداندیم،اما به واسطه ی خیرو برکتی که درمدت توقف او در زندگی خود دیده بودیم مایل بودیم به هرترتیبی که شد ه دوبار ه اورا از مادرش باز گرفته به میان قبیله ی خود ببریم، از این رو به آمنه گفتم: خوب است این فرزندرا نزد ما بگذاری تابزرگ شود، زیرا من از وبای شهر مکه (و هوای ناسازگار این شهر) برا و بیمناکم، ودراین باره اصرار ورزیده تا بالاخره آمنه راضی شد و اورا به ما باز گر داند.
و درباره ی رفتار و اخلاق کریمه ی آن حضر ت نیز حلیمه چنین می گوید:
درمدت شیر خوارگی، آن حضر ت عدالت را مراعات می کرد، یعنی شیر پستان را ست مرا او می خوردو پستان دیگر را برای فرزند خودم می گذارد، وفرزندم نیز گویا مراعات احترام او را می کردو تا آن حضرت شیر نمی خورد وی لب به پستان چپ نمی زد.و دیگر آنکه گوید: هرروز صبح که بچه ها از خواب بیدار می شدند معمولا خسته و کسل وچشمانشان بهم چسبیده بود ولی آن حضر ت همیشه شاداب و پاکیزه از خواب برمی خاست.
واز علاقه و محبتی که رسول خدا(ص) نسبت به این زن و فرزندانش داشته است می توان پی برد که حلیمه و فرزندان او از هیچگونه محبتی نسبت به آن حضرت دریغ نداشته و چیزی را فرو گذار نکرده اند، زیرا می بینیم پیامبر گرامی اسلام تا پایان عمر از خاطرات خود درآن زمان یاد می کردو درفرصتهای گوناگون از حلیمه و فرزندانش قدر دانی می نمود.
ودر بحار الانوار از کازرونی نقل کرده که حلیمه پس از آنکه رسول خدا(ص)با خدیجه ازدواج کرده بود به مکه آمد و از خشکسالی و تلف شدن اموال و مواشی به آن حضرت شکایت برد، رسول خدا(ص) با خدیجه دراین بار ه گفتگو کردو خدیجه چهل گوسفند ویک شتر به حلیمه داد وبدین ترتیب حلیمه با مالی بسیار به سوی قبیله خود بازگشت، و سپس بار دیگر پس از ظهور اسلام وبعثت پیغمبر به مکه آمدو با شوهرش اسلام را اختیار کرد ه و مسلمان شدند.
وابن عبدالبرودیگران در کتاب«استیعاب »و غیره نقل کرده اند که حلیمه درجنگ حنین- درجعرانه – بنزد رسول خدا(ص) امد و ان حضرت به احترام وی از جابرخاست و ردای خودر ا برا ی او پهن کرد و اورا روی ردای خویش نشانید.
ودرداستان محاصره ی طائف شیماء (خواهر رضاعی آن حضرت) بدست سربازان اسلام اسیر گردید و چون خود را دراسارت ایشان دید بدانها گفت: من خواهر رضاعی سید وبزرگ شما هستم، اورا به نزد رسول خدا (ص) آوردند و سخنش را به ان حضر ت گزارش دادند، پیغمبر اکر م از وی نشانه ای برای صدق گفتارش خواست و او نشانه ای داد وچون حضرت او را شناخت ردای خویش را پهن کرد و اورا روی آن ردا نشانید و اشک دردیدگانش گردش کرد، سپس بدو فرمود: اگر می خواهی تورا در قبیله ات بازگردانم و اگر مایل هستی در کمال احترام و محبوبیت نزد ما بمان، شیماء تمایل خود ر ا به بازگشت نزد قبیله ی خویش اظهار کرد، آنگاه مسلمان شد و رسول خدا(ص) نیز چند گوسفند و چند شتر و سه بنده و کنیزی بدو عطا فرمود و اورا نزد قبیله اش باز گرداند.
وبدین ترتیب می رسیم به سن پنج سالگی رسول خدا(ص) وپنج سال از عمر شریف ان حضرت را پشت سر می گذاریم و دیدیم که دراین دوران هیچگونه کمبودی در محبت نداشت و عقده ای از این نظر دردل پاک او جایگیر نشده بود، اکنون مرحله ی دوم از زندگی آن حضرت را درخانه ی عبدالمطلب و دردامان پرمهر جد بزرگوارش از زیر نظر بگذرانیم:
عبدالمطلب به این فرزند خیلی علاقه داشت و محبت می ورزید، و سببش نیز یکی یتیمی آن بزرگوار بود که عبدالمطلب به این وسیله می خواست جبرا ن فقدا ن پدر را برای نوه ی خود بنماید، و دیگر مکارم اخلاق و تربیت و نبوغ و و ادب این فرزند جد بزرگوار ش را شیفته ی خود ساخته بود، و از همه ی اینها مهمتر اطلاعاتی بودکه عبدالمطلب از روی تواریخ گذشته و گفتارکاهنان ودانشمندان درباره ی اینده درخشان و پرشکوه این فرزند بدست آورده بود و او را در نظر عبدالمطلب فرزندی بزرگ و پر اهمیت جلوه می داد.
درمقاله ی پیشین نیز این جمله را خوانده ایم که فرزندان عبدالمطلب به منظور حشمت پدر روی فرش مخصوصی که کنا ر خانه ی کعبه برای وی گستراندند جلوس نمی کردند، ولی بدستور وی حق ممانعت از جلوس نوه ی خردسال ومورد علاقه اش را روی فرش مزبور نداشتند، ودرمورد رفتار خود به آنها چنین گفت: فرزندم ر ابحال خود بگذارید که بخدا سوگند مقامی بس ارجمند و آینده ای درخشان دارد، ومن روزی را می بینم که برشما سیادت کند و مردم را به فرمان خویش درآورد، و سپس اورا می گرفت و درکنار خویش روی فرش می نشانید و دست بر شانه اش می کشید و گونه اش را می بوسید.
ادامه دارد