آیت الله جوادی آملی
قسمت ششم
نیاز به منطق
در مقالات گذشته راجع به روش تعلیم بحث شد و گفته شد که کیفیت تعلیم یا به آن است که خداوند روش را صریحاً ـ در قرآن ـ بیان کرده باشد یا به فطرت و روش عقلا سخن گفته باشد که اگر کیفیت تعلیم را صریحاً بیان نکند، به وسیله راه دوم تبیین می نماید، یعنی به فطرت عقلا در کیفیت پی بردن به مجهولات اکتفا می کند و در موقع محاوره و سخن هم به روش عقلا سخن می گوید.
فطرت عقلا در تحصیل معارف این است: یک سلسله معلومات بدیهی را سرمایه قرار می دهند و از طریق آن مجهولات را تحصیل می نمایند. بنابراین لازمه اش پذیرش دو مطلب است:
۱- وجود سرمایه های اولیه و بدیهی
۲- بودن رابطه بین این بدیهی و آن نظری
و استدلال های قرآن کریم هم که محاروه خدای متعال است با بندگانش، به همین روش و بر همین منوال است، که نمونه هائی از آن در بحث های گذشته ذکر شد.
ما اگر خواستیم بگوئیم روش منطقی روش صحیحی نیست و این طرز تفکر ساخته بشر است و روا نیست باید یک سند گویائی داشته باشیم. آن ها که روش منطقی را طرد کرده و نپذیرفتند، جمعاً یازده اشکال داشتند که خلاصه این اشکال های یازدگانه در جلد پنجم المیزان در طی بیشتر از ۳۰ صفحه مطرح و پاسخ داده شد، که در گذشته پنج اشکال آن را به اختصار بیان کردیم.
اشکال پنجم آن ها این بود که می گفتند منطق بر فرض این که ارزش داشته باشد، سهم منطق آن است که صورت ها و شکل های منتج را از صورت ها و اشکال غیر منتنج فرق می دهد اما آن اصول و موادی که ما در این قالب ها باید بریزیم، آن را منطق تأمین نمی کند بلکه باید از کتاب و سنت گرفت. پس منطق ابزاری بیش نیست و منطق تنها یک ترازو است. ما در این ترازو چه باید قرار بدهیم و چه قرار ندهیم. آن را منطق بیان نمی کند، منطق می گوید ترازو را چگونه باید قرار داد و نصب کرد و آن که ترازو است ـ مثلاً ـ شکل اول است با این شرایط، شکل دوم است با این اوصاف، و مانند آن، یا قیاس استثنائی است با آن شرایط و اوصاف، منطق کارش ترازو سازی است. اما کالاهائی که دراین ترازو قرار می گیرد، از عهده منطق خارج است آن را حتماً باید از وحی و از کتاب و سنت گرفت.
در پاسخ گفته شد که منطق بیش از این هم ادعائی ندارد، کاری هم بیش از ترازوسازی و تبیین ترازو ندارد. هیچ فرد منطقی ادعا نکرده که من با منطق، فلان مطلب را حل می کنم بلکه منطقی ادعا می کند که اگر شما خواستید از مجهولی پی به معلوم ببرید، راه این است اما ابزار راه را منطق بیان نمی کند. این را هم منطق می گوید که شما باید از بدیهی پی به نظری ببرید. ان بدیهی یا آن مبینی که در حکم بیّن و بدیهی است چیست؟ آن را منطق نمی گوید بلکه آن را علوم دیگر تعیین می کند.
و اما این که گفته شد ما باید مواد را از کتاب و سنت بگیریم این همان جواب را خواهد داشت که ما بعد از اثبات مبدأ و بعد از اثبات وحی و اثبات اعجاز و فرق اعجاز با علوم غریبه دیگر و پیوند اعجاز با صدق دعوای رسالت که چگونه اگر کسی معجزه آورد پیغمبر است، همه این اموررا باید با دلیل قطعی عقلی حل کرده باشیم و اگر با دلیل حق نشد آن گاه نمی توانیم بگوئیم این در کتاب یا در سنت است یا مانند آن. مضافاً به اینکه بعد از گذراندن همه این مراحل و ادوار تازه در اصول دین که بحث می کنیم مطلبی که یا ظنی الصدور یا ظنی الدلاله است و یاجهت صدورش ظنی است اگر در همه این سه امر ظنی بود یا در دو امر ظنی بود یا در یک امر از این امور سه گانه ظنی بود مفید یقین نیست، و وقتی مفید یقین نبود در علوم فرعی و احکام به کار می آید ولی در علو ماصلی و حکم جهان به کار نمی آید، زرا نفس با نظ، جزم پیدا نمی کند مضافاً به اینکه با محکمات کتاب و سنت، ظن در امور اصلی و جهان بینی منع شده که ما با ظن و گمان درباره جهان بتوانیم تصدیق کنیم. ما اگر به ظن و گمان اکتفا کردیم دیگری هم با گمانش اکتفای دیگری خواهد داشت!
بنابراین وقتی می توانیم به کتاب و سنت در جهان بینی و اصول دین مراجعه کنیم که بسیاری از مسائل یقینی را با استدلال روی اشکال منطقی حل کرده باشیم و هیچ ممکن نیست بتوانیم مطلبی را استدلال کنیم یا به اثبات یا به نفی الا به روال منطقی، اصلاً ممکن نیست کسی بتواند مطلبی را اثبات کند یا نفی کند و از فرمول های منطقی استفاده نکند مواد اولیه هم باید بدیهی محض باشد تا بتوانیم با آن راه و با این ابزار، آن زیر بنای فکری را درست کنیم. وقتی زیر بنای فکری درست شد آن گاه در ظواهر، ما جاء به النبی در احکام در فورعات عملیه حق است و شک بردار نیست.
در هر صورت این اشکال پنجم گذشته از این که در حد یک قیاس منطقی است با این جواب هم حل خواهد شد.
اشکال ششم:
همه علوم در قرآن هست پس ما چه حاجت به فلسفه و منطق داریم؟ این ها چه علومی است که از کشورهای بیگانه آمده؟ در صورتی که همه علوم که نفوس انسانی به آن ها نیازمندند در کتاب و سنت می باشد. پس ما نیازی نداریم به افکار بیگانه ها و امثال ذلک.
پاسخ اشکال ششم:
اولاً ـ خود این به صورت یک قیاس است که ما دارای کتاب و سنت قوی و غنی هستیم و چون این جوابگوی همه نیازهای ماست، حاجتی به بیگانه نداریم و چون حاجتی به بیگانه نداریم به همان غنی و قوی بالذّات و اصیل اکتفا می کنیم. این خودش یک قیاس اقترانی و منطقی دارد.
ثانیاً ـ یک سلسله موادی هم که مواد عقلی است در آن به کار رفته است.
ثالثاً ـ این اصول است اما باید بفهمیم از چه راه باید وارد این مخزن بشویم و این علوم را که در این خزانه است، از یکدیگر جدا بکنیم بگوئیم توحیدش این است اوصاف توحیدش این است، نبوتش این است و و … نمی شود همین طور که از راه رسیدیم بگوئیم هر چه در قرآن است ما را بس است! این سخن جبریه و مفوضه است که می گویند: همه اسرار در قرآن هست و دیگر نیازی نداریم!! این «حسبنا کتاب الله» است!! بنابراین ابزاری لازم است که آن ابزار را حجت عقلی می نامند. «ان لله علی الناس حجتین» که یکی از آن ها عقل است اما این درست است که همه اسرار الهی در کتاب و سنت است ولی باید راه رسیدن به آن را فرا گرفت. اگر بیراهه رفتی مانند فخر رازی و همفکرانش می شوی که می گویند: آن جا که خدا فرموده است: قتلوا النبییین بغیر حق» در حقیقت خد اوند پیامبران را کشته است و خدا است که قاتل انبیا است (نعوذ بالله) ولی از نظر ادبی به ما سفارش می کند که شما قتل انبیا را به خدا نسبت ندهید. این چنین است مکتب جبر!
و از سوی دیگر مفوضه هستند که بشر را اصلا مستقل نمی دانند که خطر تفویض بدتر از خطر جبر است. همه اسرار و حکم الهی در کتاب هست ولی با چه ابزاری و با چه راهی و استدلالی باید برویم به سراغ آن. قرآن کتابی نیست که بشود با آن به آسانی کنار آمد، آن چنان آیات محکماتی دارد که به هیچ و جه قابل تغییر نیست، و اگر چند آیه متشابه دارد این آیات مشابهات را در دامن ام الکتاب که محکمات است می پروراند و آن چنان نیست که آیات محکمه اجازه بدهد کسی از متشابهات هر استفاده ای خواست بکند. آیات محکمات همان طور که سندش قطعی است، دلالتش هم قطعی است و نمی شود در دلالتش خدشه کرد مثل «لیس کمثله شیء» و آیات نظیر آن.
از آن گذشته کتاب و سنت غنی است و همه اسرار الهی را دارد نه زید و عمرو غنیند! این ها بالاخره نیازمندند که درست بیندیشند و یک ابزار فکری داشته باشند، کتاب و سنت در فصاحت بلاغت قوی است و احدی نمی تواند مثل کتاب سخن بگوید، این درست است ولی آیا زید و عمرو هم مجازند دهنشان را باز کنند و هر سخنی را بگویند یا آن ها ناچارند ادبیات را بخوانند؟! بگوییم چون کتاب و سنت مرکز فصاحت است ما چه نیازی به ادبیات داریم؟! آری، آن محتاج نیست اما این شخصی که می خواهد بخواند و استدلال کند باید علوم ادبی را نیز بخواند. این علوم ادبی را هم مگر جز آن است که از جاهلیت به ما رسیده است. ولی منطق و فلسفه را موحدین قبل از اسلام و تابعین عیسی و موسی کلیم الله علیهم السلام به ما داده اند، آیا صحیح است بگوئیم چرا قوانین صرف و نحو بخوانیم؟ چرا معانی و بیان و بدیع و شعر و عروض و قافیه را بیاموزیم که این ها سنن جاهلی است؟! یا این که باید این ها را بیاموزیم تا فصاحت و بلاغت ادبی قرآن را در یابیم؟ علم مفید است از هر کجا آمده باشد. این همه نکات ادبی که در تفسیرهای ماست در اثر فراگیری ادبیات جاهلی است، ادبیات که در اصل ادبیات اسلامی نیست منتها قرآن کریم آمده آن قوانین را شکل داده و خود محور استدلال قرار گرفته و آن چه را که در ذوق ها و در سنت ها بوده احیا کرده است، چه در بعد فصاحتش و چه در بعد بلاغتش. پس اگر کسی آن ها را یاد نگیرد طعم فصاحت قرآن را نمی چشد!
جواب دوم از اشکال ششم:
قرآن بی نیاز است نه قرآن خوان! قرآن غنی است چون کلام غنی حمید است و محتاج به غیر نیست اما مستدل باید ابزاری داشته باشد که با آن ابزار به سراغ قرآن برود. اینکه قرآن می گوید تدبر کنید، با چه باید تدبر کرد؟ معلوم می شود راه است که انسان با پیمودن آن راه پی به معارف قرآن می برد. قرآن یک سلسله معارف سنگین و نظری دارد و این معارف سنگین که غیب است آن چنان سنگین است که دسترسی چشم و گوش و هواس ظاهری و امثال ذلک به آن نیست، باید آدم به غیب ایمان بیاورد و قبل از آن بر طبیعت و جهان شهادت آنقدر مسلط بشود که یا بالجمال یا بالتصیل همسان غیب بشود تا به غیب ایمان بیاورد، تا انسان مطلبی را درک نکند که نمی تواند ایمان بیاورد. اگر درک نکرد که یک مطلبی را که با هیچ ابزاری قابل دیدن نیست، درک و علم او را به هیچ وسیله مادی نتوان ارزیابی کرد و حرکت داد و تقسیم نمود و مانند آن.
پس اگر کتاب و سنت غنی و قوی بود دلیل آن نیست که متمسک و مستدل به کتاب و سنت هم قوی و غنی است!
استاد علامه طباطبائی (ره) در تتمه جواب دوم از اشکال ششم می فرماید: مثل این که یک طبیب بدون این که زحمت فراگیری علوم طبیعی و دیگر علوم مربوط به انسان را تحمل کند بگوید تمام اسرار در خلقت انسان و در دستگاه گوارشی انسان است، پس ما را چه حاجت به علم طب؟ علم طب برای آن است که ما بفهمیم در دستگاه گوارش انسان چه هست و چه نیست و چگونه سالم می شود و چطور مریض می شود و چگونه بیماریش درمان می شود و مانند آن، ما از اره برسیم بگوئیم در این مخزن همه این علوم هست، دیگر چه احتیاج داریم به تشکیلات آزمایشگاه ها و کتاب خواندن ها و درس و بحث ها؟
جواب سوم از اشکال ششم:
این محدودیتی که شما قائلید خود کتاب و سنت قائل نشده است بلکه کتاب و سنت گفته: شما حرف های گوناگون را بشنوید و بهترینش را انتخاب کنید. در کتاب آسمانی قرآن کریم آمده است: «فبشر عباد الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه، اولئک الذین هدیهم الله و اولئک هم اولو الالباب» فرمود سخن های گوناگون را بشنوند ولی احسنش را تبعیت کنند. در مقام عمل کردن انسان باید احسن الاقوال را متبوع قرار بدهد ولی در مقام ارزیابی نمی توان گفت همین کتاب را بخوان و بس! همین فکر را ببین و بس! پس این همه انسان هایی که روی زمین اند راه فیض بر آن ها بسته است و همین شخص می فهمد و دیگری نیست؟ آیا خدا در جاهای دیگر فیاض نیست؟ این رابطه ای که بین خدا و انسان هاست فقط در همین سرزمین و همین محدوده است؟ یا انسان های دیگر ممکن است فیوضی از خدای متعال دریافت کنند؟ پس ممکن است دانشمندی یک فکری داشته باشد که انسان آن را می خواند و اگر حق بود می پذیرد. راه تشخیص حق را هم نشان داده است. آن جا که می فرماید: تبعیت از احسن الاقوال بکنید (نه تبعیت در بررسی و ارزیابی و تحقیق) و همچنین فرمود: «اطلبوا العلم و لو بالصین» یعنی ادبیات چین را هم باید بخوانی تا طرز تفکر چینی ها را بدانی و علومشان را یاد بگیری. اگر علم در یک منطقه دور دست بود باید به فرهنگ و علوم آن ها آشنا شد و رفت و فرا گرفت. حالا گرچه گفته شده آن علمی که تا چین هم آدم باید دنبالش برود معرفه الله و معرفه النفس است ولی بالاخره باید فرهنگ آن سرزمین را هم آموخت تا رفت به آن جا و کتاب ها و نظرات و صاحب نظران را دید و شناخت و فهمید.
بنابراین تبعیت، ا زآن احسن الاقوال است و اما خواندن، تحقیق کردن، نظر دادن و مانند آن آزاد و وسیع است بیانی را مرحوم کلینی رضوان الله علیه در باب حجت، در باب علومی که از اهل بیت (ع) نقل شده آورده است که دو راوی از شاگردان امام صادق سلام الله علیه نقل کرده اند که حضرت مطلبی را بیان کرد سپس چنین فرمود: «شرّقا او غربا لا تجدان شیئا صحیحا من العلم الا و هو عندنا اهل البیت» مشرق بروید یا مغرب بروید هیچ مطلب درستی را از دانش نمی یابید مگر این که نزد ما اهل بیت است. حرف این است که من می گویم. اگر کسی عجز داشته باشد در بیگانه ها را نمی گذارد باز بشود و دروازه کشور خودش را هم می بندد اما وقتی انسان اطمینان دارد که هر فکری بیاید این فکر اسلام برّنده است زیرا این معجزه است خاصه اعجاز این است که «کتب الله لأغلبن انا و رسلی» در همه بعدها که یکی از آن ها بعد علمی است نگرانی نیست، منتهی این که حضرت فرمود: مشرق بروید حرف همین است که من می گویم، مغرب بروید حرف همین است که من می گویم چون اطمینان داشت و شاگردان را هم برای همین کار پرورانده بود، به ابان بن تغلب فرمود: تو در مسجد بنشین و فتوا بده و نظرات مردم را روشن کن و و .. و کارها را تقسیم کرد. این چنین نبود که بفرماید: راه بسته است برای این که آدم می ترسد! از چه می ترسد؟ باطل نه در زمان رسالت رسول در حریم این کتاب راه دارد ـ چون حرمش حرم امن الهی است ـ و نه بعد از او، «لا یأتیه الباطل من بین یدیه و لا من خلفه» بنابر این کتابی است در امن، ولی صاحب نظر می خواهد که این کتاب را از راهش وارد شود و به مقدار میسور بفهمد.
جواب چهارم از اشکال ششم
«ان الحق حق اینما کان و کیف ما اصیب و عن ای محل اخذ» این حقوقی که در کلمات بشرهای غیر مسلمان و غیر متدین است ریشه الهی دارد اگر حق است از انبیاست ولی اگر سخنی حق بود و از جائی برخاست که باطل و مبطل است، آن توفیق حق فهمی و حق گوئی را ندارد. این بشر خدا نشناس روزی وارد زمین شد که انبیاء حقایق را آوردند برای بشر، چیزی نبود که تازه این ها گفته باشند «الحجه قبل الحق و مع الخلق و بعد الخلق» انبیا آمدند و حقایق را آوردند و از زبان به زبانی ترجمه شده و گذشته آن وقت ممکن است یک انسان مادی حرف حقی هم در مکتبش داشته باشد، وقتی انبیاء آمدند و سرزمین بشریت را روشن کرده اند نمی توان گفت این حرف حق را فلان مادی فهمید! یک وقتی فلان مادی آمده در جهان که مهمان انبیاء علیهم السلام بوده و در کنار سفره آن ها نشسته و این حرف حق را گفته است: کدام حرف حق است که در گفتار مادی ها باشد و در کتب آسمانی که قبل از این ها آمدند و بشر را نور دادند نباشد؟ نامه ای عبد الملک برای حجاج نوشت: «اذا سمعت کلمه حکمه فاعزها الی امیر المؤمنین، یعنی نفسه!» نامه ای نوشت که هر جا شعر خوبی حرف بلندی از کسی شنیدی، بگو این را امیر المؤمنین گفت! مراد خود عبد الملک بود! فاصله بین عراق و شام هم خیلی است، سخن بلندی هم اگر از اهل عصمت شنیدید، از علما شنیدید بگوئید این کلمه بلند را عبد الملک گفته است! آری اگر انسان سخن حقی را شنید یقین دارد که حق است و ره آورد انبیاء است بدون تردید، گرچه به دروغ به دیگری نسبت داده باشند.
ادامه دارد