قسمت سیزدهم
حجه الاسلام و المسلمین رسولی
اهمیت هجرت در اسلام
سفر تبلیغی رسول خدا (ص) به طائف
در شماره̾ قبل به دنباله̾ ” فوائد هجرت ” رشته بحث به سفرهای تبلیغی کشید . به شهادت تاریخ یکی از بهترین راههای صدور انقلاب اسلامی به خارج کشور ، همین سفرهای تبلیغی است که متاسفانه روی این کار کمتر فکر شده و سرمایه گذاری ، آنچنانکه باید ، نشده است ، ودردنامه ای هم داشتیم که خواندید . اینک برای شاهد گفتار و پاسخ به آنهائی که مشکلات سفر و محرومیتها را بهانه قرار داده و از این وظیفه بزرگ سرباز می زنند نمونه ای از تاریخ پرشکوه اسلام و سفری از سفرهای تبلیغی رسول خدا (ص) را در اینجا نقل خواهیم کرد وقضاوت به عهده خواننده محترم می گذارد :
سیره نویسان زندگی پیامبر بزرگوار اسلام نوشته اند : پس از آنکه حضرت ابوطالب و خدیجه ، دو یار و پشتیبان با وفای رسول خدا از دنیا رفتند ، پیامبر اسلام برای جلب حمایت قبائل ثقیف ، که در شهر طائف و اطراف آن سکونت داشتند و نیز برای گسترش آئین مقدس اسلام به خارج شهر مکه ، تصمیم سفر به طائف را گرفت وبدنبال آن به سوی طائف حرکت کرد و روی جهاتی کسی را نیز به همراه خود نبرد وتنها از شهر مکه خارج گردید.
شهر طائف ، در آن زمان تحت حکومت و ریاست سه برادر به نامهای عبدیالیل و مسعود و حبیب ، که فرزندان عمروبن عمیر بودند اداره می شد و آنها از بزرگان قبائل ثقیف به شمار می رفتند.
رسول خدا (ص) نیز پس از ورود به شهر طائف در آغاز به نزد آن سه برادر رفت و هدف خود را از رفتن به طائف شرح داد و اذیت و آزاری را که از قوم خود دیده بود به آنها گفت و از آنها خواست تا او را در برابر دشمنان و پیشرفت هدفش یاری کنند ، اما آنها تقاضایش را نپذیرفته و هرکدام سخنی گفتند. یکی از آنها گفت : من پرده کعبه را دریده باشم اگر خدا تو را به پیغمبری فرستاده باشد ! دیگری گفت : خدا نمی توانست کس دیگری را جز تو به پیامبری بفرستد ! سومی ، که قدری مؤدب تر بود گفت : به خدا من هرگز با تو گفتگو نمی کنم زیرا اگر تو ، چنانچه می گویی فرستاده از جانب خدا هستی و در این ادعا که می کنی راست می گویی پس بزرگتر از آنی که من با تو گفتگو کنم ، و اگر دروغ می گوئی و بر خدا دروغ می بندی پس شایستگی آنرا نداری که با تو گفتگوئی بکنم.
رسول خدا (ص) مایوسانه از نزد آنها برخاست و ــ به نقل ابن هشام ــ هنگام بیرون رفتن از آنها درخواست کرد که گفتگوی آن مجلس را پنهان دارند و مردم طائف را ازسخنانی که میان ایشان رد و بدل شده بود آگاه نسازند ، و این بدان جهت بود که نمی خواست سخنان عبدیالیل و برادرانش گوشزد مردم طائف و مو جب گستاخی آنان نسبت به آن حضرت گردد ، و شاید هم نمی خواست گفتار آنها به گوش بزرگان قریش برسد و موجب شماتت آنها شود . اما آنها درخواست پیغمبر خدا را نادیده گرفته و ماجرا را به گوش مردم رساندند و بالاتر آن که اوباش شهر را وادار به دشنام و استهزای آن حضرت کردند و همین سبب شد تا چون رسول خدا (ص) خواست از میان شهر عبور کند از دو طرف او را احاطه کرده و زبان به دشنام و استهزاء بگشایند و بلکه سنگ بر پاهای مبارکش بزنند و بدین وضع ناهنجار آن بزرگوار را از شهر بیرون کنند.
رسول خدا (ص) به هر ترتیبی بود از دست آن فرومایگان خود را نجات داد و در سایه̾ دیواری از باغهای خارج شهر آرمید تا قدری خستگی رهائی یابد و خون پاهای خود را پاک کند ، و در آن حال روبه درگاه محبوب واقعی وپناهگاه همیشگی خود ، یعنی خدای بزرگ کرده و شکوه̾ حال ، بدو برد و با ذکر او دل خویش را آرامش بخشید و از آنجمله گفت :
“اللهم الیک اشکو ضعف قوتی و قله حیلتی و هوانی علی الناس یا ارحم الراحمین ، انت رب المستضعفین و انت ربی الی من تکلنی الی بعید یتهجمنی ؟ ام الی عدو ملکته امری؟ ان لم یکن بک علیٌ غضب فلا بالی ولکن عافیتک هی اوسع لی ، اعوذ بنور وجهک الذی اشرقت له الظلمات و صلح علیه امر الدنیا و الاخره من انتنزل بی غضبک اویحل علیٌ سخطک، لک العتبی حتی ترضی ولا حول و لا قوه الا بک “.
پروردگارا من شکوه̾ ناتوانی و بی پناهی خود و استهزای مردم را نسبت به خویش به درگاه تو می آورم . ای مهربانترین مهربانها تو خدای ناتوانان و پروردگار منی ، مرا در این حال به دست که می سپاری به دست بیگانگانی که با ترشروئی مرا بزنند یا دشمنی که سرنوشت مرا بدو سپرده ای !
خداوندا ! اگر تو بر من خشمناک نباشی باکی ندارم ولی عافیت تو بر من فراخ تر و گواراتر است . من به نور ذاتت ، که همه̾ تاریکی ها را روشن کرده و کار دنیا و آخرت را اصلاح میکند پناه می برم از اینکه خشم تو بر من فرود آید یا سخط و غضب بر من فرو ریزد ، ملامت ( یا بازخواست ) حق تو است تا آنگاه که خوشنود شوی ونیرو و قدرتی جز به دست تو نیست.
باغ مزبور تاکستانی بود متعلق به عتبه و شیبه ، دو تن از بزرگان مکه که خود در آنجا بودند ، و چون از ماجرا مطلع شدند به حال آن بزرگوار ترحم کرده به غلامی که در باغ داشتند و نامش ” عداس ” و به کیش مسیحیت بود ، دستور دادند خوشته̾ انگوری بچیند و برای آن حضرت ببرد .
عداس ، طبقه دستور آن دو ، خوشه̾ انگوری چیده و در ظرفی نهاد و برای رسول خدا (ص) آورد . عداس دید چون رسول خدا (ص) خواست دست به طرف انگور دراز کند و خواست دانه ای از بکند ” بسم الله ” گفت و نام خدا را برزبان جاری کرد ، عداس با تعجب گفت : این جمله که تو گفتی در میان مردم این سرزمین معمول نیست ، رسول خدا پرسید :
ــ تو اهل کدام شهر هستی و آئین تو چیست ؟
عداس ــ من مسیحی مذهب و اهل نینوی هستم !
رسول خدا (ص) ــ از شهر همان مرد شایسته ــ یعنی ــ یونس متی ؟
عداس ــ یونس بن متی را از کجا می شناسی ؟
فرمود ــ او برادر من و پیغمبر خدا بود و من نیز پیغمبر و فرستاده̾ خدایم .
عداس که این سخن را شنید پیش آمده سر آن حضرت را بوسید و سپس روی پاهای خون آلود وی افتاد .
عتبه و شیبه ، که ناظر این جریان بودند به یکدیگر گفتند : این مردم غلام ما را از راه بدر برد.
چون عداس نزد آن دو برگشت از او پرسیدند : چرا سرو دست و پای این مرد را بوسیدی ؟
گفت : کاری برای من بهتر از این کار نبود ، زیرا این مرد از چیزهایی خبر داد که جز پیغمبر کسی از آن چیزها خبر ندارد .
عتبه و شیبه بدو گفتند :
ولی مواظب باش این مرد تو را از دین و آئنی که داری بیرون نبرد که آئین تو بهتر از دین او است.
بازگشت رسول خدا (ص) به مکه
طبرسی (ره) از علی بن ابراهیم نقل کرده که :چون رسول خدا ( ص) از طائف بازگشت و به نزدیکی مکه رسید . چون به حال عمره بود می خواست طواف و سعی انجام دهد درصدد برآمد تا در پناه یکی از بزرگان مکه در آید و باخیالی آسوده از دشمنان ، اعمال عمره را انجام دهد ، از این رو مردی از قریش را که در خفاء مسلمان شده بود دیدار کرده فرمود : به نزد اخنس بن شریق برو و بدو بگو : محمد از تو می خواهد او را درپناه خود در آوری تا اعمال عمره̾ خود را انجام دهد .
مرد قریشی نزد اخنس آمد و پیغام را رسانید و او در خواب گفت : من از قریش نیستم بلکه جزو هم پیمانان آنها هستم و ترس آنرا دارم که اگر این کار را بکنم آنها مراعات پناه مرا نکنند و عملی از آنها سر زند که برای همیشه مومجب ننگ و عار من گردد.
مرد قریشی بازگشت و سخن او را به حضرت گفت . پیغمبر به او فرمود : نزد سهیل بن عمرو برو و همین سخن را به او بگو ، و چون مرد قریشی پیغام را رسانید سهیل نپذیرفت وبرای بار سوم رسول خدا ( ص) او را بنزد مطعم بن عدی فرستاد و مطعم حاضر شد که آن حضرت را در پناه خود گیرد تا طواف و سعی و عمره را انجام دهد ، و بدین ترتیب رسول خدا (ص) وارد مکه شد و برای طواف به مسجد الحرام آمد .
ابوجهل که آن حضرت را دید فریاد زد ای گروه قریش این محمد است که اکنون تنهاست و پشتیبان نیز از دنیا رفته اکنون شما دانید با او !
طعیمه بن عدی پیش رفته گفت : حرف نزن که مطعم بن عدی او را پناه داده !
ابوجهل بیتابانه نزد مطعم آمد و گفت : از دین بیرون رفته ای یا فقط پناهندگی او را پذیرفته ای ؟ مطعم گفت : از دین خارج نشده ام ولی او را پناه داده ام . ابوجهل گفت : ما هم به پناه تو احترام می گذاریم ، و از آنسو رسول خدا (ص) چون طواف و سعی انجام داد نزد مطعم آمد . و ضمن اظهار تشکر فرمود : پناه خود را پس گیر !
مطعم گفت : چه می شود اگر از این پس نیز در پناه من باشی ؟ فرمود : دوست ندارم بیش از یک روز در پناه مشرکی به سر برم . مطعم نیز جریان را به قریش اطلاع داده و اعلان کرد : محمد از پناه من خارج شد .
این بود داستان یک سفر تبلیغی رهبر عالیقدر اسلام و بزرگترین پیامبر الهی .
اکنون آنهائیکه برای رفتن به سفرهای تبلیغی مشکل نجاست و طهارت و وسواسی گری خود را بهانه می آورند ، و آنهایی که در این راه حاضر نشدن خانواده̾ خود را برای سکونت درغربت عذر می آورند ، و آنهائی که مسائل مادی را پیش میکشند و… ، برای خود پاسخی در پیشگاه پیامبر گرامی اسلام دست و پا کنند ، و یا در کار و تصمیم گیریهای خود تجدید نظر به عمل آورند . آن هم در چه زمانی ؟ در زمانی که جوانان با ایمان و رزمندگان پاک باخته̾ ما درجبهه های جنگ برای رفتن روی مینهای دشمن سبقت جسته و هزاران نفر به عنوان داوطلب برای این کار اسم نویسی کرده و ماهها به انتظار می نشینند … و در زمانی که پیرمردان هفتاد ساله ، لباس رزم به تن کرده و دست از کسب و کار و خانه و کاشانه و زن و فرزند برداشته و ماههای بسیار ، درسنگر های جبهه با همه̾ محرومیتها و سرما و گرماها ساخته و هر روز آرزوی شهادت در سر می پرورانند … ، و در زمانی که نوجوان سیزده ساله̾ ما نارنجک به کمر خود بسته و برای جلوگیری از پیشروی دشمنان اسلام و دفاع از میهن اسلامی ، خود را به زیر تانک می اندازد و با این اقدام قهرمانه̾ خود چنان حماسه ای در تاریخ جنگ می آفریند که رهبر کبیر انقلاب می گوید :
” به من رهبر نگوئید ، رهبر ما همان نوجوان سیزده ساله ای است که نارنجک به کمر بسته و خود را به زیر تانک می اندازد .”
و در زمانی که نوعروسان ما شوهران یک شبه̾ خود را با اصرار راهی میدان جنگ کرده و حلقه̾ نامزدی و تنها یادگار ساعات خوشی و لذت خود را برای کمک به جبهه های جنگ به دولت جمهوری اسلامی میدهند … و در زمانی که هر روز ، شاهد ده ها جنازه شهیدانمان هستیم که بر دوش مردم مسلمان قرار داشته و پدران و مادرانشان به جای لباس سیاه لباس نو درتن کرده و بسته های نقل و شیرینی در دست گرفته و به مردم می دهند و اگر به آنها تسلیت بگویند با کمال ناراحتی به آنها می گویند :
ــ به ما تبریک بگوئید که چنین افتخاری نصیب ما گشته ! … و ده ها نمونه̾ دیگر از ایثارها و فداکاری ها و جانبازیها و گذشتهای بی دریغی که نمونه̾ آنرا تنها در تاریخ اسلام ، آن هم به طور نادر می توانیم مشاهده کنیم .
هجرت به مدینه
و اکنون در همین رابطه ، همانگونه که وعده کردیم ماجرای هجرت رسول خدا (ص) و مسلمانان را به مدینه و آنچه را که موجب این هجرت تاریخی گردید برای شما بازگو می کنیم :
سال دوازدهم بعثت است همانگونه که گفته شد رسول خدا (ص) دو حامی و پشتیبان بزرگ ، یعنی ابوطالب و خدیجه را از دست داده بود و از سوی دیگر با وفات آن دو بزرگوار ، دائره̾ فشار مشرکین بر آن حضرت و مسلمانان تنگ تر و جرئت و جسارتشان در این باره بیشتر شد تا جائی که نقشه̾ قتل و تبعید آن حضرت را کشیده و منجر به داستان هجرت گردید.
البته باید دانست دو سال قبل از هجرت رسول خدا به مدینه ، اسلام به آن شهر وارد شده بود و خانواده های بسیاری به اسلام گرویده و روز به روز افراد بیشتری این آئین مقدس را از جان و دل می پذیرفتند .
تدریجا شهر مدینه با اینکه فاصله̾ زیادی با مکه داشت به صورت پناهگاهی برای مسلمانان تحت شکنجه وفشار مکه در آمده و به دستور رسول خدا (ص) به صورت فردی و گروهی به مدینه هجرت می کردند .
مشرکین مکه نیز تا می توانستند از این هجرت ها جلوگیری نموده و نمی گذاشتند آنها از شهر خارج شوند و اگر روزی خبر دار می شدند که شخص یا اشخاصی نیز پنهانی شهر را ترک کرده و به مدینه رفته اند فورا گروههائی را به تعقیب آنان می فرستادند و اگر موفق به بازگرداندن آنها نمی شدند چه بسا اموالشان را مصادره نموده و مستغلات آنها را میان خود تقسیم می کردند ، و اکنون جهت توضیح بیشتر قسمتی از بخش پنجم کتاب “زندگانی حضرت محمد خاتم النبیین (ص)” تالیف نگارنده را برای شما نقل می کنیم :
با پیشرفت سریع اسلام درشهر یثرب مقدمات هجرت رسول خدا (ص) و مسلمانانمکه بدان شهر فراهم گردید ، زیرا مشرکین مکه روز به روز دائره̾ فشار و شکنجه را به مسلمانان تنگ تر کرده و آنها را بیشتر می آزردند تا جائی که به گفته̾ مورخین بعضی را از دین ، خارج کردند .
رسول خدا (ص) نیز در مشکل عجیبی گرفتار شده بود ، از طرفی ابیطالب و خدیجه دو پشتیبان و حامی داخلی و خارجی خود را از دست داده بود و این دو حادثه ، دشمنان را نسبت بدان حضرت بی باک تر دیدن و شنیدن این اعمال رقت باری را که مشرکین نسبت به پیروانش انجام می دادند طاقتش راکم کرده ، واز جانب خدای تعالی نیز مامور به تحمل و صبر بود .
نفوذ اسلام درشهر یثرب ، گشایش بزرگی برای رسول خدا (ص) و مسلمانان بود و پیغمبر خدا به مسلمانان دستور داد هر یک از شما تحمل آزار اینان را ندارید نزد برادران خود که در شهریثرب هستند بروید .
نخستین مهاجر
پس از این دستور نخستین خانواده ای که عازم هجرت به شهر یثرب گردید خانواده̾ ابوسلمه بود . ابوسلمه که از آزار مشرکین به تنگ آمده بود قبلاً نیز یک بار به حبشه هجرت کرده بود . پس از این رخصت ، همسرش ام سلمه ( که بعد ها به همسری رسول خدا(ص) در آمد ) فرزندش سلمه را برداشت تا به سمت یثرب حرکت کند .
قبیله̾ ام سلمه که به بنی مغیره معروف بودند همین که از ماجرا با خبر شدند سر راه ابوسلمه آمده و گفتند : ما نمی گذاریم ام سلمه را با خود ببری و ابوسلمه هر چه کرد نتوانست آنها را قانع کند و همسرش را همراه ببرد و بالاخره ناچار شد ام سلمه با فرزندش سلمه را نزد آنها گذارده و خود به تنهائی از مکه خارج شود.
از آنسو قبیله̾ ابوسلمه ــ که به بنی عبد الاسد معروف بودند ــ وقتی شنیدند فرزند ابوسلمه در قبیله بنی مغیره است پیش آنها آمده گفتند: ما نمی گذاریم فرزندی را که به ما منتسب است در میان شما بماند و پس از کشمکش زیادی که کردند دست سلمه را گرفته و به همراه خود بردند.
ام سلمه نقل کرده : که این ماجرا نزدیک به یک سال طول کشید و در طول این مدت کار روزانه̾ من این بود که هر روز صبح از خانه بیرون می آمدم و در محله̾ ابطح می نشستم و تا غروب در فراق شوهر و فرزندم گریه می کردم تا روزی یکی از عمو زادگانم از آنجا گذشت و چون وضع رقت بار مرا مشاهده کرد پیش ابن مغیره رفت و به آنها گفت : این چه رفتاری ناهنجاری است ؟ چرا این زن بیچاره را آزاد نمی کنید شما که میان او و شوهر و فرزندش جدائی انداخته اید ؟
اعتراض او سبب شد تا مرا رها کرده گفتند اگر می خواهی پیش شوهرت بروی آزادی !
بنی عبدالاسد نیز با اطلاع ازاین ماجرا سلمه را به من برگرداندند ، و من هم سلمه را برداشته با شتری که داشتم تنها به سوی مدینه حرکت کردم ، و به خاطر تنهائی و طول راه ، ترسناک و خائف بودم ولی هرچه بود از توقف در مکه آسانتربود ، و با خود گفتم : اگر کسی را در راه دیدم با او می روم .
چون به تنعیم ( دو فرسخی مکه ) رسیدم به عثمان بن طلحه ــ که درزمره̾ مشرکین بود ــ برخوردم او از من پرسید :
ــ ای دختر ابا امیه به کجا می روی ؟
گفتم : به یثرب نزد شوهرم !
پرسید : آیا کسی همراه تو هست ؟
گفتم : جز خدای بزرگ و این فرزندم سلمه دیگر کسی همراه من نیست.
عثمان فکری کرد و گفت : بخدا نمی شود تو را به اینحال واگذارد، این جمله را گفت ومهار شتر مرا گرفته به سوی مدینه به راه افتاد و به خدا سوگند تا به امروز همراه مردی جوانمرد تر و کریمتر از او مسافرت نکرده بودم ، زیرا هر وقت به منزلگاهی می رسیدیم شتر مرا می خواباند وخود به سوئی می رفت تا من پیاده شوم ، و چون پیاده می شدم می آمد و مهار شتر را می گرفت و راه می افتاد و به همین ترتیب مرا تا مدینه آورد وچون به ” قباء ” رسیدیم به من گفت : برو به سلامت وارد این قریه شو که شوهرت اباسلمه درهمین جا است .
اینرا گفت و خودش از همان راهی که آمده بود به سوی مکه بازگشت .
به ترتیبی که گفته شد مسلمانان به طور انفرادی و دسته دسته مهاجرت به یثرب را آغاز کردند ، و البته این مهاجرتها نیز غالبا در خفا و پنهانی انجام می شد و اگر مشرکین مطلع می شدند که فردی یا خانواده ای قصد مهاجرت دارند از رفتن آنها جلوگیری می کردند ، وحتی گاهی بدنبال آنان تا مدینه می آمدند وبا حیله و نیرنگ آنها را به مکه باز می گردانند ، چنانچه ابن هشام در اینجا نقل می کند که عیاش بن ابی ربیعه به همراه عمر به مدینه آمد و چون ابوجهل و حارث بن هشام که از نزدیکان او بودند از مهاجرت او مطلع شدند به تعقیب او از مکه به مدینه آمدند و برای اینکه او را حاضر به بازگشت کنند بدو گفتنتد : مادرت از هجرت تو سخت پریشان و ناراحت شده تا جائی که نذر کرده است تا تو را نبیند سرش را شانه نزند و زیر سقف و سایه نرود عیاش دلش به حال مادر سوخت وآماده̾ بازگشت شد و با اینکه عمر به او گفت : اینان می خواهند تو را گول بزنند و حیله ای است که برای بازگرداندن تو طرح کرده اند ولی عیاش قانع نشد و به همراه آن دو از مدینه بیرون آن دو هنوز چندان از شهر دور نشده بودند که آن دو عیاش را سرگرم ساخته و بر وی حمله کردند ودستگیرش نموده با دستهای بسته وارد مکه اش ساختند ودر جائی او را زندانی کرده و تحت شکنجه و آزارش قرار دادند تا اینکه مجددا وسیله ای فراهم شد و او به مدینه آمد .
مصادره اموال
روز به روز بر تعداد مهاجرین افزوده می شد وتدریجا مکه داشت از مسلمانان خالی می گردید . مشرکین با خطر تازه ای مواجه شده بودند که پیش بینی آن را نمی کردند ، زیرا تا به آن روز با شکنجه و تهدید و اذیت و آزار می توان جلوی پیشرفت اسلام را گرفت ، اما با گذشت زمان دیدند که این شکنجه و آزارها و شدت عملها نتوانست جلوی تبلیغات رسول خدا (ص) را بگیرد ودر آغاز مهاجرت افراد تازه مسلمان نیزخطری احساس نمی کردند اما وقتی که دیدند مسلمانان پناهگاه تازه ای پیدا کرده ، و شهر یثرب آغوش خود را برای استقبال آنان باز نموده و با پیشرفت سریعی که اسلام در خود آن شهر و میان مردم آنجا داشته است چیزی نخواهد گذشت که حمله̾ انتقامی مسلمانان از همانجا شروع خواهد شد و با نیرو گرفتن آنها و پیوند مهاجر و انصار در شهر یثرب پاسخ آن همه اهانت و قتل و آزار ها را خواهند داد ، از اینرو به فکر مصادره اموال مسلمانان افتاده و خواستند از این راه جلوی هجرت آنان را بگیرند ، و آنها را از هر سو تحت فشار و شکنجه قرار دهند . مثلا درباره صهیب می نویسند : وی مردی بود که او را در روم به اسارت گرفته و به مکه آورده بودند و در مکه به دست شخصی به نام عبدالله بن جدعان آزاد گردید . این مرد درهمان سال های اول بعثت رسول خدا ((ص)) به دین اسلام گروید و جزو پیروان رسول خدا ((ص)) گردید ، وشغل او تجارت و سودا گری بود واز این راه مال فراوانی به دست آورده مشرکین مکه او را هر روز به نوعی اذیت وآزار می کردند تا جائی که صهیب ناچار شد دست از کار بکشد و مانند مسلمانان دیگر به یثرب مهاجرت کند ، و مالی را که سالها تدریجا به دست آورده با خود ببرد .
هنگامی که مشرکین خبر شدند وی می خواهد به یثرب برود سر راهش را گرفته گفتند : وقتی تو به این شهر آمدی مردی فقیر و بی نوا بودی واین ثروت را در این شهر به دست آورده واندوخته ای وما نمیگذاریم آنرا از شهر بیرون ببری .
صهیب گفت : من هم آنچه دارم همه را به شما واگذار کردم . و بدین ترتیب خود را از دست مشرکین رها ساخته و به مدینه آمد.
و یا درباره̾ قبیله بنی جحش می نویسند که آنها هنگامی که خواستند به برادران مسلمان خود به پیوندند همه̾ افراد خانواده و اثاثیه̾ منزل را هم همراه خود بردند و خانه های خود را قفل کردند به امید آنکه روزی بدانجا بازگشته و یا اگر نیازمند شدند آنها را فروخته و در شهر یثرب یا جای دیگری به جای آنها خانه و سکنائی بخرند .اما ابوسفیان ــ یکی از بزرگان مکه و رئیس بنی امیه ــ وقتی از ماجرا خبر دار شد با اینکه با بنی جحش هم پیمان و هم سوگند بود خانه های آنها را تصاحب کرده و به عمروبن علقمه ــ یکی دیگر از سرکردگان مکه ــ فروخت و پول آنرا نیز به نفع خود ضبط کرد .
این خبر که به گوش عبدالله بن جحش ــ بزرگ بنی جحش ــ رسید متاثر شده پیش رسول خدا ((ص)) آمد و شکوه̾ حال خود بدو کرد و حضرت به وی اطمینان داد که خدای تعالی دربهشت به جای آنها خانه های به بنی جحش عطا فرماید و او راضی شده بازگشت .
این سخت گیریها و شدت عمل ها بیشتر به خاطر آن بود که به قول معروف زهر چشمی از دیگران بگیرند و به آنها بفهمانند در صورت مهاجرت به یثرب با چنین عکس العملها و واکنشهائی مواجه خواهند شد ، و گرنه امثال ابوسفیان با آن همه ثروت و مستغلاتی که داشتند به اینگونه اموال و در آمدهائی که باعث ننگ و عار خود و دودمانشان می گردید احتیاج نداشتند .
اما سختگیریها نیز کوچکترین تزلزلی در اراده̾ مسلمانان ایجاد نکرد و نتوانست جلوی هجرت آنها را بگیرد. از اینرو مشرکین ، خود را برای تصمیمی قاطع تر و سخت تر آماده کردند و به فکر نابودی رهبر این نهضت مقدس ، یعنی رسول خدا (ص) افتاده و با تمام مشکلات و خطراتی که پیمودن این راه برای آنها در بر داشت ناچار به انتخاب آن شدند وشاید بیشترترس و بیمشان برای این بود که ترسیدند خود محمد (ص) نیز به آنها ملحق شود و تحت رهبری و لوای او به مکه بتازند و تمام مظاهر بت پرستی و سیادت آنها از میان برود. ادامه دارد