خانهای است کوچک، اما به وسعت هفت آسمان معنا. صدای گریه نوزاد، با شور فرشتگان درهم آمیخته است. هنگام آن فرا رسیده تا اولین فرزند فاطمه(س) پا بر زمین بگذارد.
قنداقهاش میان دستهای علی(ع) است و نگاه مادرانه زهرا(س) به راه مانده تا رسول خدا(ص) از سفر برگردد.
چند روز میگذرد تا پیامبر(ص) به مدینه میرسد و طبق معمول پیش از هر جا به دیدار اهلبیت(س) میشتابد. قنداقه نوزاد را که در آغوش میگیرد، نام کودک را میپرسد و میشنود که: «بر نامگذاری فرزند خود از رسول خدا(ص) پیشی نمیگیریم.»
آن گاه حضرت خاتم النبیین(ع) با تبسمی پر از ایمان میفرماید: «من نیز در این امر از پروردگارم سبقت نمیجویم.»
جبرییل که بیش از این، اشتیاق آسمان را تاب ندارد، با پیغامی از کبریا از راه میرسد: «علی(ع) برای تو به منزله هارون است برای موسی. پس نام فرزندش همنام پسر هارون!»
نام فرزند هارون را که میپرسند، اسم شبیر و شبر را میشنوند و پیامبر که بر عربی بودن زبان خود، تاکید میکند، جبرییل میفرماید: نامش را حسن بگذارید!
بدین گونه برای اولین بار نام حسن(ع) بر لبان جبرییل جاری میشود.
حسن(ع) در حالی در نیمه ماه رمضان پا به خانه وحی نهاده که قرار است نیمه اول پویاترین قیام زمین باشد. قرار است صلح او زادگاه خروش بیپایان حق در برابر باطل شود.
از همین روست که رسولالله(ص) او و برادرش حسین(ع) را دو ریسمان محکم الهی خواند و فرمود: «هرکس بخواهد به ریسمان اطمینان بخش الهی چنگ زند، همان عروه الوثقایی که خدای سبحان در قرآن دستور تمسک به آن را داده است، باید علی و دو پسرش را دوست بدارد، خداوند محبت خود را نسبت به حسنین از بالای عرش اعلان میدارد.»
همان پیغمبری که حسن و برادرش را بر شانههای خود سوار میکند و همبازی آنها میشود. تا وقتی که اصحاب از راه میرسند. یکی از آنها به طعنه میگوید: «به به! بچهها! شما چه مرکب خوبی دارید؟» آنگاه پیامبر(ص) با لحنی پر از معنا و بشارت رو به تاریخ پاسخ او را میدهد: «نگفتی که من چه خوب سوارانی دارم!»
چیزی نمیگذرد که پیامبر(ص) بر منبر مسجد مدینه نشسته است و با مردم سخن میگوید. مردم در کلام حضرت غرق شدهاند که ناگاه دو نور وارد مسجد میشوند. نگاه پیامبر به سویی است و کلامش به سویی دیگر. لحظه ای میگذرد. منبر، مسجد، مردم، وحی… و لغرش پای حسن(ع).
پیامبر(ص) میدود. آسیمهتر از باد و آشفتهتر از ابر. او میدود و نگاههای متحیر مردم در تعقیب اوست. او میدود و حسن(ع) را در آغوش میکشد و به منبر برمیگردد. مردم خیره ماندهاند به تماشای پدربزرگ و نوههایش. سکوت است. سکوت مردم و هیاهوی عرش. آن گاه صدای وحیانی پیامبر(ص) سکوت مردمان را در هم میشکند: «مردم! خدا راست گفته که اولاد فتنهاند. دو کودک من وارد شدند. پای یکی لغزید و من تاب نیاوردم. خطبهام را رها کردم و به سویش شتافتم.»
به این ترتیب مردم از پیامبر(ص) و دو فرزند آسمانیش وجود عشقی آسمانی را درمییابند. و باید که چنین عشقی در تاریخ ثبت بماند، برای روزی که در انکار اهلبیت(ع) شمشیرها از نیام برمیآیند. تا آن روز شناخته شود مسلمان از فراموشکار!
*****
روزهای کودکی مجتبی(ع) بهترین یادگار زمین از ثانیههای پرشتاب مدینه است. حسن(ع) آن قدر کوچک است که پیامبر(ص) او را از آغوش مادر میگیرد و بر سر دو پا نگهش میدارد. آن گاه با صدایی به لطافت دستهای نوهاش زمزمه میکند: «حزقه! حزقه! ترق عین بقه! یعنی که کوچک من! کوچولوی کوچک پا. بالا بپر! بالا بپر! ای ریزچشم من!»
او با قدمهای کوچک آهسته بالا میرود. پا بر سینه رسول خدا(ص) میگذارد و دهان میگشاید و آنگاه حضرت خاتم النبیین(ص) دهان او را غرق بوسه میکند و در آن اشتیاق بیپایان، با اشک زمزمه میکند: «خدایا! من او را دوست دارم. تو هم دوستش بدار!»
رسول خدا(ص) احساس میکند خدا هم بر این بازی کودکانه پیامبرش لبخند میزند.
جابر بن عبدالله انصاری روزی که وارد خلوت اهلبیت(ع) میشود، دست حسن و برادرش(ع) میان دستهای پدربزرگ است. دو کودک سر بر بازوی پیامبر(ص) گذاشتهاند؛ طوری که گویی تشنه نوازش او هستند. پیامبر(ص) رو به جابر میفرماید: «به فرزندانم از وقتی کوچک بودند، خدا را نشان دادم تا وقتی بزرگ شدند. برای این دو از خدا سه چیز را طلب کردم. خدا دو مورد را عنایت کرد و یکی را نپذیرفت.» جابر پرسشگرانه خیره مانده به حرکت لبهای رسول خدا(ص): «چه چیزی را؟!»
صدای وحی میپیچد در اتاق: «اول اینکه ایشان را پاک و مطهر قرار دهد. دوم ایشان و شیعیانشان را از آتش در امان بدارد. این دو را خداوند قبول کرد. اما سومی این بود که امت من همگی در اطاعت ایشان بمانند. ندا رسید که ای محمد! من قضایی را اراده کردهام و قدری را. بگذار بگویم که طایفهای از امت تو به عهد تو وفا میکنند حتی اگر در حق یهود و مجوس و نصاری باشد؛ اما عهد با تو را در حق فرزندان تو فرو میگذارند. ولی غم نخور! من بر خویش واجب کردهام که ایشان را کیفر دهم و به بهشت نفرستم. حتی در قیامت به چشم رحمت نگاهشان نکنم.»
همه اینها درست است. اما وقتی پای کرامت اهلبیت(ع) در میان باشد، میشود طمع کرد به هر شفاعت و بخششی. شفاعت آن هم از کریمی چون مجتبی(ع).
با آنکه به چشم خود جان دادن پیامبر(ص) را در میان نفاق جماعتی از مسلمانان شاهد بوده است. با آنکه به چشم خود دیده که از پیامبر(ص) قلم و دوات را دریغ کردند تا جهان بعد از خود را محروم بدارد از نوشتن سندی که نصی مکتوب باشد برای اثبات جانشینی علی(ع) بعد از آنکه از مهمانی اقربین تا غدیر خم، این حقیقت را بارها تذکر داده بود. و نه تنها دریغ ورزیدند بلکه حتی به او تهمت هذیان و جنون زدند.
حسن(ع) در روزهای کودکی همه این ستمها را شاهد بوده است. حمله حکومت به در خانه را از یاد نمیبرد. شکستن در و ضربه بر پهلوی مادر و جان دادن برادر شش ماهه اش را. دستهای بسته پدر را میان کوچههای بنیهاشم خوب به خاطر دارد. ناله مادر و اراده برای نفرین مردم در کنار قبر پیامبر(ص) را دیده و صدای سلمان را شنیده که از سوی علی(ع) خود را به فاطمه(س) رسانده و التماس میکند که شوهرت فرموده به خانه برگرد و مردم را نفرین نکن؛ زیرا کوههای مدینه به لرزه در آمدهاند و اگر تو نفرین کنی، زمین لحظهای اهل خود را امان نخواهد داد و همه را به کام مرگ فرو خواهد کشید.
با آنکه دفاع مادر از حق خود و کارگزاران فدک را در مسجد دیده و سیلی خوردن او را میان کوچههای بنیهاشم شاهد بوده؛ اما او همان کسی است که از مادر آموخته: اول همسایه بعد خانه!
*****
خبر بیعت مردم با حسن(ع) در عالم اسلام پیچیده و معاویه پریشان و مضطرب شورایی با یاران خود تشکیل داده تا آنان را از حوادث آینده بترساند: چنانچه در اندیشه براندازی حسن نباشیم، همیشه در تهدیدیم.
دو جاسوس از قبیله حمیر و بنی القین یکی در کوفه و دیگری در بصره از سوی معاویه، اما به نام حسن(ع) اغتشاش و آشوب به پا کردهاند. یاران اهلبیت(ع) آن دو را دستگیر کرده و نزد امام آوردهاند و رسوایی معاویه آشکار شده است. و این آشکاری یعنی که روزهایی دشوارتر از صفین برای امام در پیش است.
روزهایی که تاریخ را پیوند میداد با ساباط و ظلمات دهشتناکش. ساباط و مردی از قبیله بنیاسد. ساباط و کمینگاهی ناجوانمردانه. که از تمام آن لگام اسب امام را باقی گذاشته و دشنه کینهتوزانه جراحبنسنان را به همراه صدای کافرانهاش: پدرت علی(ع) مشرک شد و تو هم کافر شدی!
لحظهای بعد وقتی دشنه در استخوان امام فرو رفت، گریبان جراح را گرفت و عبدالله بن اخطل دشنه را از دست او بیرون کشید. ظبیان خود را بر روی او انداخت و از پای درش آورد.
اما سوزش زخمی طاقتفرسا که آغاز زخمهای حسن(ع) بود در جانش حلول کرد. در تاریکی شب به ستارهها خیره شد و آه کشید. تا آنکه سریر بر شانه یارانش در دل شب به سوی مدائن حمل شد.
معاویه پیش از این هم در پاسخ نامه امام برای دعوت به بیعت، خود را نسبت به او بر خلافت شایستهتر خوانده و پرچم جنگ را بالا برده بود.
حالا هم در هیاهوی نبرد، با سیاستی پلید، شایعه درخواست صلح از سوی امام را میان مردم پخش کرده است. مردمی که خود را نسبت به امام خویش برحق دانسته و رأی خود را بر تصمیم او مقدم شمردهاند. مردمی که صلح با دشمن را گناه کبیره میدانند و مرتکب کبیره را کافر میشمارند! همان مردمی که امام مجتبی(ع) را کافر خوانده و به خیمهاش حمله کردهاند!
سبحان الله! این مردم دنیاپرست را چه شد که به خیمه امام خود حمله کردند و حتی سجادهاش را هم از زیر پایش بیرون کشیدند؟!
سکوت است و سیاهی شب. اندیشه غربت امام حسن(ع) از ذهن یاران انگشتشماری که او را به سوی قصر سپید مدائن همراهی میکنند، جدا نمیشود. قرار است او را به خانه سعد بن مسعود ثقفی برسانند تا در این سرزمین بیاعتبار، پناهی چندروزه برای مداوای زخمش باشد.
ساباط را نه فقط با زخمی بر پا که با آتشی در دل ترک میکند، در حالی که هنوز آهنگ کلمات خطبهای که چند ساعت قبل آن را بر مردم خوانده، در فضای بیابانش طنینانداز است: «به خدا سوگند من امیدوارم که روز کرده باشم در حالی که خیرخواهترین مخلوق خدا برای خلق او باشم و روز نکنم در حالی که بر مسلمانی کینهای در دل داشته باشم و برای او بدی بخواهم. آگاه باشید آنچه را که در اتحاد ناپسند میدانید برای شما بهتر از چیزی است که در تفرقه دوست میدارید. آگاه باشید که من برای شما از خودتان خیرخواهتر هستم؛ بنابراین با فرمان من مخالفت نکنید و نظرم را به من باز مگردانید…»
بیعت کنندگان با امام یا گروهی از مردم کوفهاند که او را تنها به عنوان خلیفه پنجم میشناسند؛ یا عدهای از قبایلند که تنها به تبعیت از رؤسای خود، او را همراهی کردهاند. و یا گروهی از خوارجند که از یک سو حساب امام حسن(ع) را از امیرالمومنین(ع) جدا کردند و از سوی دیگر جنگ با معاویه را جایز دانستند. دسته دیگر عدهای از غنیمتطلبانند که تنها به طمع مال دنیا در جنگ حاضر شدهاند.
آری؛ هیچ کدام از اینان نه فقط در برابر شمشیر معاویه که در مقابل برق سکههای او هم دوام نخواهند آورد.
اما امام این خطبه را خوانده تا عزم مردمش را برای خودشان آشکار کند. گفته تا حقیقت پاسبانی از وحدت میان مسلمانان را فریاد زده باشد. اما جاهلان تنها مفهوم سخن او را در میل به صلح و سازش با معاویه پنداشتهاند. و معاویه چه فرصتطلبانه از این آب گل آلود، ماهی گرفته است!
*****
نیمه شب بود که برادرزاده حاکم وسوسهآمیز با او زمزمه کرد: «عموجان! میخواهی در یک شب به آنچه عمری از آن محروم بودهای، برسی؟ دستان حسن بن علی(ع) را ببند و او را به معاویه تحویل بده تا او حکومت عراق را به ما بسپارد!»
سراپای حاکم به لرزه درآمد: «چه پیشنهاد زشتی! چگونه از من میخواهی دست فرزند پیغمبرمان را ببندم؟!»
امام مجتبی(ع) همه چیز را شنیده و اینک در خلوت خود با برادر، خیانت یاران فریبخورده را مرور میکند.
زید بن وهب از راه رسیده و خبرهایی آورده: «یابن رسولالله(ص)! مردم سرگشته و حیرانند. اسیر شایعهها شدهاند. چه کنیم؟»
همین دیروز بود که وقتی فرستاده معاویه پس از مذاکره با امام از خیمهاش بیرون آمد، میان لشکر شایع کرد که حسن(ع) صلح را پذیرفته است. خشم جنگجویان افراطی از این شایعه شعلهور شده است. شایعه دیگری هم در کار بود. وقتی زمزمهها در سپاه مداین پیچید که قیس بن سعد از معاویه شکست خورده، یاران سست عنصر آشفته شدند و برخی گریختند و برخی به غارت خیمه امام(ع) شتافتند.
امام بیوفایی مردمش را به چشم خود دیده و اینک با دلی خون لب به گفتن گشوده است: «سوگند به خدا، معاویه برای من بهتر است از این جماعتی که خیال میکنند پیرو من هستند. گروهی که کمر به قتل من بستهاند… به خدا اگر از معاویه عهد بگیرم که حافظ خونم باشد، مطمئنتر است تا این جماعتی که اگر بخواهم به جنگ ادامه دهم مرا دست بسته به معاویه میسپارند و اگر صلح کنم بهتر از آن است که مرا بکشند یا اسیر کنند و منت حیات بر من نهند! بهتر از آن است که این ننگ تا ابد بر بنیهاشم بماند و معاویه بر زنده و مرده ما فخر فروشد!»
معاویه دیشب فرمانده سپاه عراق را به کیسههای درهم خریده و قیس بن عباده رهبری مردم را پس از عبیدالله بن عباس عهده دار شده است.
درگیری میان سپاه عراق و شام ادامه دارد تا این که خبر مجروحیت امام به قیس میرسد. او جنگ را مدتی متوقف کرده تا درستی اخبار را بررسی کند.سست پیمانان از این فرصت برای پیوستن به معاویه بهره میبرند و امام را برای همیشه تنها میگذارند.
اینک پیک قیس، خود را به امام رسانده و امام بر آن است تا میان مردم بایستد و رفتار دوگانهشان را تذکر دهد.
هرچند آنان که خود را به خواب زدهاند با آهنگ هیچ ناقوسی چشم نخواهند گشود.
پیش از این هم میان میدان نبرد ایستاده و هشدارشان داده بود: «شما ابتدا که به جهاد آمدید دین خود را بر دنیا برگزیده بودید و اکنون دنیا را بر دین! مردم! معاویه شما را به بیعت میخواند. بیعتی که در آن ذلت است… اگر طالب زندگی هستید، من چشم فرو میبندم و اگر طالب مرگ هستید و مرد شهادت، به جنگ ادامه دهیم.»
آن روز امام میخواست بار دیگر ایمان مردم را محک بزند تا مرد از نامرد شناخته شود. آنان اما بیهیچ پروایی فریاد برآوردند: «ما تقیه میکنیم و جان خود را مهلکه میرهانیم.»
درست در همان حال که اخبار غربت امام(ع) به معاویه رسید، پیروزمندانه پیغام فرستاد: «ای پسرعمو! قطع رحم مکن. دیدی که این مردم به تو خیانت کردند. همان طور که پیش از تو با پدرت علی(ع)…»
اینک سند سخن معاویه در دست امام است. دارد خطوط نامه یاران خود را میخواند که برای معاویه نوشتهاند: «به سوی ما بیا! ما حسن(ع) را دست بسته به تو تحویل میدهیم یا خود او را میکشیم!»
معاویه خیانت نامه یاران امام(ع) را فرستاده تا او بیش از پیش به تنهایی خویش ایمان بیاورد.
کار از کار گذشته. چاره ای جز تن دادن به صلح تحمیلی نیست.
*****
معاویه خوب میداند که صلح تا چه اندازه برایش سود دارد و به چه قیمت ارزانی حکومت مطلقهاش بر مردم نادان دست یافتنی شده است. با اشتیاق همه شروط را میپذیرد و کاغد سفید امضایی را برای امام میفرستد.
صلحنامه اینک میان دست امام است. قلم در دست میگیرد و مفاد عهدنامه صلح را به دست خود مینویسد:
۱/ معاویه باید بر اساس کتاب خدا، سنت پیامبر(ص) و روش خلفای راشدین رفتار کند.
۲/ معاویه کسی را ولیعهد و جانشین خود نکند و انتخاب خلیفه را به شورای مسلمین واگذارد.
۳/ همه مردم هر جا هستند در امنیت باشند.
۴/ شیعیان و اصحاب علی(ع) بر جان و مال خود و خانواده خود ایمن باشند.
۵/ معاویه علیه حسن و برادرش حسین و سایر اهلبیت(ع) هیچ دسیسهای به کار نبرد و به آنان آزاری نرساند.
امام است و قرارداد صلحی جبری در سرزمین مسکن. مردم شام ایستادهاند تا در میان اجتماع پریشان خود مقررات صلح را که با صدای بلند قرائت میشود، بشنوند و حاصل بیوفایی خود را تماشا کنند.
صدای مظلومانه امام در هیاهوی صلح پیچیده است: «من به این علت حکومت را به معاویه واگذار کردم که یارانی برای جنگ با او نداشتم. اگر یارانی داشتم، شبانه روز با او میجنگیدم تا کار یکسره شود.»
خدا و رسول(ص) و شهادت چند مرد، ضامن عهدنامه شده است. صلح امضاء شده و معاویه رو به کوفه نهاده است. خطبه نماز جمعهاش در نخیله بهناگاه مردم را تکان میدهد: «من با شما قتال نکردم براى آن که نماز کنید یا روزه بگیرید یا زکات بدهید؛ بلکه با شما قتال کردم که امارت بر شما را به هم رسانم. خدا به من داد هرچند شما نمىخواستید و شرطى چند با حسن(ع) کردهام که همه در زیر پاى من است و به هیچیک از آنها وفا نخواهم کرد.»
چند روز از اقامت امام در کوفه گذشته که معاویه او را با اصرار بر منبر میفرستد تا خلافت را حق او اعلام کند.
امام(ع) با اکراه بر منبر میایستد و با قاطعیت میفرماید: «… ایّها الناس! اگر طلب کنید در میان جابلقا و جابلسا مردى را که جدّش رسول خدا(ص) باشد نخواهید یافت به غیر از من و برادرم حسین(ع). خدا شما را به محمّد(ص) هدایت کرد و شما دست از اهلبیت(ع) او برداشتید. بهدرستى که معاویه با من منازعه کرد در امرى که مخصوص من بود و من سزاوار آن بودم. چون یاورى نیافتم براى صلاح این امّت و حفظ جانهاى ایشان دست از آن برداشتم. شما با من بیعت کرده بودید که با هر که صلح کنم، صلح کنید و با هر که بجنگم، با او بجنگید. من مصلحت امت را در این دیدم که با او صلح کنم و حفظ خونها را بهتر از ریختن خون دانستم. غرض صلاح شما بود و آن چه من کردم حجتى است بر هر که مرتکب این امر مىشود، این فتنهاى است براى مسلمانان و تمتع قلیلى است براى منافقان تا وقتى که حق تعالى غلبه حق را خواهد و اسباب آن را میسر گرداند.»
خشمی زبونانه، معاویه را بر آن داشته تا بایستد و زبان به لعن امیرالمؤمنین(ع) بگشاید.
حسین(ع) دلیرانه از جای برمیخیزد تا پاسخش دهد. امام(ع) دست برادر را میگیرد و او را مینشاند. سپس خود میایستد و میفرماید: «اى آن کسى که على(ع) را یاد مىکنى و به من ناسزا مىگویى! منم حسن، پدرم على بن ابى طالب(ع) است؛ توئى معاویه و پدرت صَخْر است؛ مادر من فاطمه(س) است و مادر تو هند؛ جدّ من رسول خداست و جدّ تو حَرْب؛ جدّه من خدیجه است و جده تو فتیله؛ پس خدا بین من و تو آن کسی را لعنت کند که حسبش پستتر و کفرش قدیمتر و نفاقش بیشتر و حقش بر اسلام و اهل اسلام کمتر باشد.»
صدای آمین مردمان در مجلس معاویه میپیچد و امام که دلش از نادانان به ستوه آمده است، شانه به شانه یاران، از او دور میشود!
*****
از بهترین اصحاب رسول خداست. حجربن عدی، مسلمانی خوشسابقه و دلسوز است. شایعه صلح که اینک به خبری صادق تبدیل شده، او را سخت برآشفته است.
پا در مجلس معاویه مینهد و با چشمانی غرق خون به نگاه پراز ناگفتههای امام خیره میشود. آهی میکشد و زمزمه میکند: «به خدا سوگند دوست داشتم که در این روز همگى مرده بودیم و چنین روزى را نمىدیدیم که ما بر خلاف آنچه مىخواستیم با اکراه بازگردیم و آنها خوشحال با آنچه دوست داشتند، مراجعت کنند!»
آتشی در دل امام زبانه میکشد. دگرگونی رخسارهاش را همگان میبینند، اما عمق زخمش را هیچکس. آرام لب میگشاید: «اى حجر! من سخن تو را در حضور معاویه شنیدم، اما همه مردم مانند تو نیستند و خواسته و رأى تو را ندارند. من آنچه کردم جز به منظور ابقاى شما نبود و خدا را روزهاى دیگرى نیز هست.»
روزی دیگر در میان همین سرزنشها سفیان از راه میرسد و امام خود را چنین صدا میزند: «السلام علیک یا مذل المؤمنین!» امام صبورانه میپرسد: «چه شد که نسبت به ما چنین مىگویى؟» سفیان لحن خود را تغییر میدهد: «پدر و مادرم فداى تو باد. به خدا ما را با این کار سرافکنده و خوار کردى. با این مرد ستمگر بیعت کردى و کار خلافت را به این مرد لعین پسر لعین و فرزند جگرخوار سپردى، در صورتى که صد هزار مرد جنگى مددکار تو بودند و در راه تو از هر گونه فداکارى دریغ نداشتند و خدا و مردم را در راه فرمانبردارى تو فراهم و آماده ساخته بود!»
امام نگاه خود را در افقهای دوردست میدوزد و پرده از رازها برمیدارد: «اى سفیان! ما خاندانى هستیم که چون حق را تشخیص دادیم از آن منحرف نخواهیم شد. من از پدرم على(ع) شنیدم که فرمود: رسول خدا(ص) مىفرمود: «روزگار سپرى نشود تا اینکه فرمانروایى این مردم به دست مردى افتد که حنجره و گلویش گشاده و فراخ باشد. مىخورد، ولى سیر نمىشود. خدا به او نظر رحمت ندارد، از این جهان بیرون نرود تا آنچنان شود که نه در آسمان عذرپذیرى براى او به جاى ماند و نه در زمین یاورى داشته باشد، و این مرد همان معاویه است، و من دانستم که خدا کار را به مراد او خواهد کرد.»
*****
معاویه برای قیس نامه مینویسد: «دشمنی تو با من، به خاطر اطاعت از حسن(ع) بود. حال که او با من صلح کرده، این دشمنی برای چیست؟ با من بیعت کن و هرچه میخواهی بگو که از تو دریغ نخواهم کرد.»
قیس، بغض نهفته در گلوی تو را فریاد بر میآورد: «سوگند یاد کردم که معاویه را ملاقات نکنم مگر آن که بین من و او شمشیر حاکم باشد.»
در پی این سخن است که معاویه، امام را در روزهای آخر کوفه به مجلس خویش میخواند و فرمان میدهد که شمشیری پیش رویش بگذارند تا سوگند قیس رعایت شود.
قیس چشمی به سکوت حماسی امام دارد و چشمی به نیرنگ معاویه: «هرچه میتوانی بکن. سوگند به خدا اگر بخواهم میتوانم با تو بیعت نکنم.»
اما امام دستور میدهد که خواسته معاویه را اجابت کند. قیس فرو میشکند، اما راه گریزی از امر امام خود نمیبیند. دست خود را با بیزاری بر پای معاویه میگذارد. معاویه خود را از سریر پایین میکشاند و با خواری دست بر دست او میزند. آن گاه گستاخانه رو به حسین(ع) میکند و با اشارهای به امام مجتبی(ع) میفهماند که او هم هنوز بیعت نکرده است!»
امام قفل سکوت را با هیبتی باشکوه درهم میشکند: «معاویه! هرگز حسین(ع) را به بیعت نخوان! که او هیچگاه بیعت نمیکند تا آنکه کشته شود و او کشته نمیشود تا آنکه اهلبیت(ع) او به شهادت رسند و اهلبیت(ع) او به شهادت نمیرسند تا آن که اهل شام کشته شوند.
*****
زمزمه به پچ پچهای مرموز تبدیل میشوند: «امیر فرموده که اگر این زهر را در کوزه شوهرت بریزی، صدهزار درهم به تو خواهد داد و تو را به عقد پسرش درخواهد آورد!»
از ابتدا با حیله پدرش به عقد امام درآمد. پدرش اشعث همان کسی است که در خون علی(ع) دست دارد. پدر و دختر هر دو کینههای کهنه از اهلبیت(ع) در دل دارند. اینک معاویه بهترین راه را پیدا کرده است. هیچ کسی بهتر از یک مزدور خانگی نمیتواند امام را از پای درآورد. نوبت به ترور در خانه رسیده است.
امام پیش از این به نزدیکانش گفته که میداند چه کسی او را مسموم خواهد کرد.
برادران متحیر میپرسند: «چرا از قاتلت دوری نمیکنی؟ چرا نشستهای و رسوایش نمیسازی؟»
لبخندی کریمانه بر چهره امام مینشیند: «چگونه؟ وقتی که هنوز مرتکب جرمی نشده؟ اگر او را برانم کسی غیر از او مرا نخواهد کشت. در آن صورت نزد مردم عذری خواهد داشت.»
در میان بستر آرمیده. روزها از مسمومیت جانفرسای امام میگذرد. اینک حسین(ع) را به بالین خوانده تا به او وصیت کند.
شانههای برادر که به لرزه میافتد، لب به سخن میگشاید: «برادرم! من بر امرى بزرگ و هولناک وارد مىشوم که هرگز بر مثل آن وارد نشده بودم. این بار سومی است که مرا مسموم میکنند، اما من از این بستر برنخواهم خاست… وقتی من از دنیا رفتم، چشم مرا بپوشان و مرا غسل ده و کفن نما و بر تابوتم بنه و به سوی قبر جدم رسول خدا(ص)ببر تا دیداری با او تازه کنم، سپس به سوی قبر جدهام فاطمه بنتاسد ببر و در آنجا دفنم کن. و زود است بدانی ای برادر که مردم گمان کنند شما میخواهید مرا کنار رسول خدا(ص)به خاک بسپارید. پس در این باره گرد آیند و از شما جلوگیری کنند. تو را به خدا سوگند دهم مبادا درباره من به اندازه شیشه حجامتی خون ریخته شود. ظلم و ستمی که بر من میشود همین زهر است که به سبب آن به قتل میرسم، ولی بدان که هیچ روز و سرنوشتی مانند روز و سرنوشت تو نیست. زیرا روزی بر تو خواهد آمد که سی هزار نفر از مردمی که خود را مسلمان میدانند و مدعیاند که از امت جد ما محمد(ص) هستند، تو را محاصره و برای کشتن تو و جسارت به اهلبیت(ع) تو و اسارت خاندان تو و غارت اموال آنها اقدام کنند. در این هنگام است که خداوند لعن خود را بر خاندان امیه فرو فرستد و از آسمان خون و خاکستر فرو ریزد و همه مخلوقات حتی حیوانات درنده در بیابانها و ماهیان در دریاها بر مصیبت تو گریه کنند.
فهرست منابع:
ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، بیروت، دار صادر، ۱۳۸۵ق.
ابن اعثم، الفتوح، دارالاضواء، بیروت، ۱۴۱۱ق.
اصفهانی، ابوالفرج، مقاتل الطالبیین، چاپ احمد صقر، بیروت ۱۴۰۸ق.
بلاذری، احمد، انساب الاشراف، به کوشش محمدباقر محمودی، بیروت، ۱۳۹۴ق
سید مهدی آیت اللهی، حضرت امام حسن(ع)، تهران، جهان آرا،۱۳۷۶
شریف قرشی، باقر، الحیاه الحسن، ترجمه فخرالدین حجازی، انتشارات بعثت، ۱۳۷۶.
طبری، تاریخ الطبری، مؤسسه الاعلمی للمطبوعات، ج۵، ص۱۵۹
طبرسی، احمدبنعلی، الإحتجاج علی أهل اللجاج، تحقیق محمد باقر خرسان، نشر مرتضی، مشهد، چاپ اول، ۱۴۰۳ ق.
قائمی، علی، در مکتب کریم اهل بیت، انتشارات مهنا، تهران
قمی، عباس، منتهی الامال، جلد۱، چاپ نهم، انتشارات هجرت، ۱۳۷۵
لسان الملک سپهر، محمدتقی، ناسخ التواریخ( حضرت امام حسن مجتبی(ع)، چاپ اسلامیه، انتشارات کتابفروشی اسلامیه، تهران.
مفید، الارشاد، ترجمه خراسانی، انتشارات علمیه اسلامیه، ۱۳۸۰.
مجلسی، محمدباقر، بحار الأنوار، بیروت: مؤسسه الوفا، ۱۴۰۳.
مجلسی، محمدباقر، تاریخ چهارده معصوم، چاپ سوم، انتشارات سرور، قم، ۱۳۷۵
نرم افزار جامع الاحادیث، نسخه ۳/۵ مرکز تحقیقات کامپیوتری علوم اسلامی نور
نرم افزار نورالسیره ۲، مرکز تحقیقات کامپیوتری علوم اسلامی نور.
یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ یعقوبی، ترجمه محمدابراهیم آیتی، انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۶۲.
سوتیترها:
۱٫
رسولالله(ص) او و برادرش حسین(ع) را دو ریسمان محکم الهی خواند و فرمود: «هرکس بخواهد به ریسمان اطمینان بخش الهی چنگ زند، همان عروه الوثقایی که خدای سبحان در قرآن دستور تمسک به آن را داده است، باید علی و دو پسرش را دوست بدارد، خداوند محبت خود را نسبت به حسنین از بالای عرش اعلان میدارد.»
۲٫
دو جاسوس از قبیله حمیر و بنی القین یکی در کوفه و دیگری در بصره از سوی معاویه، اما به نام حسن(ع) اغتشاش و آشوب به پا کردهاند. یاران اهلبیت(ع) آن دو را دستگیر کرده و نزد امام آوردهاند و رسوایی معاویه آشکار شده است. و این آشکاری یعنی که روزهایی دشوارتر از صفین برای امام در پیش است.
۳٫
دختر اشعث از ابتدا با حیله پدرش به عقد امام درآمد. پدرش همان کسی است که در خون علی(ع) دست دارد. پدر و دختر هر دو کینههای کهنه از اهلبیت(ع) در دل دارند. اینک معاویه بهترین راه را پیدا کرده است. هیچ کسی بهتر از یک مزدور خانگی نمیتواند امام را از پای درآورد. نوبت به ترور در خانه رسیده است. امام پیش از این به نزدیکانش گفته که میداند چه کسی او را مسموم خواهد کرد