شجاعت و بصیرت امام بی نظیر بود | گفتگو با آیت‌الله مصطفی اشرفی شاهرودی

«ناگفته‌ها و خاطره‌هایی از خصال علمی و عملی امام خمینی»
در گفت و شنود با آیت‌الله مصطفی اشرفی شاهرودی

شجاعت و بصیرت امام بی نظیر بود

درآمد:
راوی خاطرات و نکات پی آمده، شاگرد ممتاز حضرت امام خمینی(ره) در نجف و از عالمان تراز اول حوزه علمیه مشهد در مقطع کنونی است. آیت‌الله حاج شیخ مصطفی اشرفی شاهرودی، سالیانی چند مستشکل شاخص درس رهبر کبیر انقلاب در دوران تبعید بود و از این‌روی، مورد توجه و لطف ویژه امام راحل قرار داشت. ایشان در گفت و شنود با «پاسدار اسلام»، شمه‌ای از خاطرات و تحلیل‌های خویش از آن دوره را، بیان داشته است. که تقدیم مخاطبان گرامی و همه سیره پژوهان امام خمینی می‌شود.

• ضمن تشکر از فرصتی که در اختیار مجله «پاسدار اسلام» قرار داید، لطفا در آغاز سخن مختصری، درباره زندگی خود بفرمائید؟ در چه مقطعی به نجف رفتید؟ استادان شاخص شما چه کسانی بودند؟
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. اینجانب مصطفی اشرفی شاهرودی، فرزند مرحوم آیت‌الله شیخ آقابزرگ اشرفی شاهرودی و متولد ۱۳۱۴هـ.ش. هستم. پدر بزرگوارم تاریخ تولد بنده را، در پشت کتاب «زادالمعاد» مرحوم مجلسی یادداشت فرموده‌اند که بر حسب آن، من در سحرگاه روز نوزدهم ماه رمضان ۱۳۵۴هـ.ق، در شهر مشهد مقدس به دنیا آمده‌ام. بر اساس تطبیقی که کرده‌اند، تاریخ تولد من مصادف شده با پانزدهم آذر، اما در شناسنامه نوشته شده دوازدهم دی ماه ۱۳۱۴هـ.ش.
پدر بزرگوارم در سال ۱۳۵۲ هـ.ق، به منظور معالجات و استراحت از نجف اشرف به مشهد مهاجرت می‌کنند و بعد به تقاضای علمای مشهد، از جمله آیت‌الله آقاسید ابوالحسن اصفهانی، در این شهر ماندگار می‌‌شوند. بنده هم در همان ایام، در مشهد متولد شدم. پس از واقعه مسجد گوهرشاد، آقایان را تبعید می‌کنند و پدر مرا نیز به شاهرود می‌فرستند. به همین خاطر بنده به همراه خانواده و از زمان طفولیت و شیرخوارگی، در شاهرود بودم و تا چهارده- پانزده سالگی، در آنجا نشو و نما کردم و سپس به حوزه علمیه مشهد مقدس رفتم. دوران دبستان را در شاهرود گذراندم. دو سال هم در حوزه علمیه همین شهر تحصیل کردم و بعد در سال ۱۳۲۹ هـ.ش، به حوزه علمیه مشهد مقدس رفتم و به مدت هفت سال، در این حوزه مشغول درس بودم. از مقدمات شروع کردم، تا رسیدم به درس مرحوم آیت‌الله میلانی. بعد از اینکه موفق شدم به درس خارج بروم و ضمناً توانستم در این مدت دیپلم هم بگیرم، در مهر ماه سال ۱۳۳۶هـ.ش، به حوزه علمیه نجف اشرف رفتم.
بعد از تشرف به نجف از درس سه استاد بزرگوار، یعنی آیت‌الله خوئی، آیت‌الله سید محمود شاهرودی و آیت‌الله شیخ حسین حلی بهره بردم. گاهی نیز از درس مرحوم آیت‌الله حکیم استفاده می‌کردم. درس ایشان تعطیلی زیاد داشت، ولی هرگاه که درس برقرار بود، از محضر ایشان استفاده می‌کردم. این برنامه تا سال ۱۳۴۲ یا ۱۳۴۳ که مرحوم امام خمینی از تبعید ترکیه به نجف اشرف آمدند، ادامه داشت. زمانی که ایشان وارد نجف شدند، بنده برای دیدار والدینم به ایران آمده بودم. ایشان در نجف مستقر شدند و بعد از مدتی، درس «بیع مکاسب» را شروع کردند. بنده هم پس از چند ماهی که از تدریس ایشان می‌گذشت، در درس شان شرکت کردم.

*در نگاه نخست، تدریس حضرت امام چه مختصاتی داشت؟
ایشان اصرار داشتند، که طلاب هنگام درس ساکت نباشند و درس خارج و استشکالی در کار باشد. می‌فرمودند: «اینجا روضه‌خوانی نیست، که یک نفر فقط روضه بخواند و دیگران گوش بدهند!». اصرار ایشان بر این بود، که درس باید مرکز مباحثه و جدال باشد و تدریسِ یک‌طرفه فایده ندارد. به همین خاطر بنده هم به خاطر تشویق ایشان در این زمینه، تبدیل به یکی از مستشکلین درس ایشان شدم و کم‌کم به خاطر محبت زیادی که به بنده داشتند، استشکال من در درس ایشان زیاد ‌شد.

*برخی از حاضران در درس حضرت امام روایت کرده اند، که مستشکلین اصلی درس ایشان، آیت‌الله حاج آقا مصطفی خمینی و شما بودید. در این‌باره چه خاطراتی دارید؟
بله، مستشکل درس مرحوم امام، عمدتاً بنده بودم. حتی یادم نمی‌رود که یک‌بار، چند روزی به خاطر برخوردی که با من شده بود، سکوت کردم، ولی باز خود ایشان به من فرمودند: «چرا شما دو سه روز است، که صحبت نمی‌کنید؟» گفتم: «بار قبل کلمه‌ای از دهان من درآمد، که این‌طور برداشت شد که خدای ناخواسته قصد جسارت دارم، در صورتی که والله چنین قصدی در کار نبود. به این خاطر سکوت کردم، که مبادا این توهم پیش بیاید که من غرضی داشته‌ام». ایشان گفتند: «شما مثل سابق اشکال کنید، اینجا که مجلس روضه نیست». حتی فرمودند: «درس میرزای شیرازی در سامرا، سه چهار ساعت طول می‌کشید. مدام اشکال و استشکال طرفینی بود، تا مسئله منقّح بشود». حتی یک بار تعبیر فرمودند: ایشان [یعنی بنده]، از فضلاست و حضار از اشکالات ایشان استفاده کنند. مرا بسیار تشویق کردند و بعد از آن هم تا زمانی که من در نجف و به درس امام می‌رفتم، بین من و ایشان، اشکال زیاد رد و بدل می‌شد.

*شما در نجف، در درس فقهای نامدار وقت شرکت می‌کردید. چه شد که درس حضرت امام را هم به آنها اضافه کردید؟ ایشان از نظر علمی یا تدریس چه ویژگی‌ها یا تفاوت‌هایی داشتند، که تصمیم به حضور در درس‌شان گرفتید؟
به‌طور کلی درس‌های اجتهادی، مبتنی بر سبک ‌مختارِ استاد است. هر استادی در استنباط احکام و فروع فقهی، سلیقه خاصی دارد. بعضی‌ها بیشتر مسلک اصولی دارند و در مباحث فقهی، بیشتر از اصول استفاده می‌کنند. برخی مثل صاحب حدائق اصرار دارند، که از متون روایات تجاوز نکنند. برخی هم بینابین هستند. معمولاً کیفیت القای بحث و به نتیجه رسیدن یک فرع فقهی، در بین اساتید با سلیقه‌های مختلف اعمال می‌شود. این سلیقه‌ها‌ی مختلف به خاطر این نیست، که خدای ناخواسته یکی بخواهد علیه دیگری تفسیری داشته باشد. نه، اینها تفاوت در سبک و سلیقه است. مخصوصاً آنکه مسائل نظری مثل فرمول‌های ریاضی نیستند، که همیشه صد در صد به نتیجه دقیق برسند و در آنها شکی وجود نداشته باشد. در مسائل نظری، همیشه اختلاف نظر وجود دارد. مثلاً استاد ما مرحوم آیت‌الله خوئی، به سند روایت فوق‌العاده اهتمام می‌ورزیدند، ولی در مقابل مرحوم آیت‌الله حکیم یا مرحوم آیت‌الله حلّی این‌طور نبودند و تقریباً سبک صاحب جواهر را داشتند و به روایتی که تا حدودی مورد عمل اصحاب بود، اعتماد می‌کردند. مرحوم امام خمینی بینابین بودند. گاهی روی سند تکیه می‌کردند، گاهی اوقات هم نمی‌کردند. ایشان به روایتی که مشهور بود یا بدان عمل می‌شد، اهمیت می‌دادند. برخی هم مثل آیت‌الله شاهرودی که شاگرد مرحوم آیت‌الله نائینی بودند، به شیوه ایشان عمل می‌کردند. آقای نائینی می‌گفتند، تشکیک در سندیت روایات کافی غلط است! منشاء مهم دیگر این اختلاف، به‌کارگیری قواعد اصولی بود. مرحوم آقای خوئی قواعد اصولی را زیاد به کار می‌گرفتند و تشکیکشان در فهم روایات، کمتر بود. برعکس ایشان، مرحوم امام، در متن و الفاظ روایات خیلی تشکیک می‌کردند. گرچه ایشان هم گاهی به سند اهمیت می‌دادند، اما اکثراً این‌طور نبود که حتماً روی رجال تکیه کنند. خلاصه اینکه از نظر شیعه، مستند مهم احکام الهی، عمدتاً روایات اهل‌بیت(ع) از رسول اکرم(ص) تا حضرت ولی‌عصر(عج) است و نظرات در باره اینکه این روایات در مقدمات بحث تا چه حد می‌توانند منشاء استنباط فتوای فقیه قرار بگیرند، مختلف است. طبعاً بر همین اساس در بین فقها و مدرسین زمان ما نیز، تفاوت وجود داشت.
امر دیگری که شناخت شخصیت علمی و آراء مرحوم امام را جذاب می‌کرد، این بود که ایشان درس مرحوم نائینی یا آقا ضیاء عراقی یا آقا سید ابوالحسن اصفهانی را ندیده بودند. اساتید ایشان، عمدتاً در ایران بودند. بخشی را در خدمت مرحوم آیت‌الله حائری و بخشی‌ را نزد مرحوم آیت‌الله آقا میر سیدعلی یثربی -که از شاگردان آقا ضیاء بودند- درس خوانده بودند و تقریباً بخش مهمی را هم، به فکر خودشان متکی بودند. ابداعات جالبی هم داشتند. مرحوم امام در کنار بهره‌مندی از چنین اساتیدی، ماشاءالله ذهن وقّادی داشتند و می‌توانستند در هر موضوعی تشکیک کنند. قدرت تشکیک ایشان، زیاد بود. یکی از افتخارات فخر رازی، امام‌المشکّکین بودن است. مرحوم امام هم، قدرت تشکیکشان در مسائل زیاد بود. بنابراین هر یک از این اساتید منهج خاصی داشتند.
علاوه بر همه اینها که عرض کردم، در ابتدا که مرحوم امام به نجف تشریف آورده بودند، نظر برخی این بود که قمی‌ها از نظر علمی چندان قوی نیستند! البته این یک نگاه سنتی بود، که برخی داشتند. چند صباحی بعد از اینکه خود من به درس امام رفتم، برخی از فضلای نجف با تعجب به من می‌گفتند: «عجب! شما چرا رفتید پای درس ایشان؟» گفتم: «این قدر قضاوتِ باطل نکنید، همین طور نسنجیده صحبت نکنید، به سر درس بیایید و بعد قضاوت کنید». اتفاقاً اغلب آنهایی که به من این اشکال را می‌کردند، آمدند و در درس مرحوم امام هم حضور پیدا کردند. پایه علمی مرحوم امام، خیلی قوی بود و همانطور که اشاره کردم، صاحب ذهن بسیار وقّاد و نقّادی بودند. مسائل بدیعی را هم در اصول وارد کردند، که در آراء دیگران دیده نمی‌شد. حسن دیگری که امام داشتند و در نجف کمتر وجود داشت، این بود که اصرار داشتند شاگردها استشکال کنند. خوش نداشتند که فقط خودشان حرف بزنند و دیگران فقط مستمع باشند، در حالی که این وضعیت در دروس دیگر کمتر دیده می‌شد.
*قاعدتاً شما به دلیل اینکه مستشکل شاخص درس حضرت امام بودید، مورد توجه ایشان قرار داشتید و رفته رفته با آن بزرگوار الفت و صمیمیت زیادی پیدا کردید. با توجه به این موضوع، ویژگی‌های شخصیتی ایشان را چگونه دیدید؟
مرحوم امام چند خصوصیت داشتند، که انصافاً در آن خصوصیات شاید بی‌نظیر یا کم‌نظیر بودند. اول، شجاعت نفسانی‌ ایشان بود. هرگز کسی را ندیدم، که این‌قدر اعتماد به نفس داشته باشد! من جلسات خصوصی زیادی را، در خدمت ایشان بودم. یادم نمی‌رود که یک روز با هم نشسته بودیم و به مناسبتی، صحبت از گذشته شد. من از ایشان سئوال کردم: «جریان اینکه شما را در پانزده خرداد گرفتند و بعد به زندان انفرادی بردند، چه بود؟» پیش از نقل پاسخ ایشان، به نکته‌ای اشاره کنم. یک‌بار که وقت صبحانه در خدمت مرحوم حاج آقا مصطفی خمینی بودم، ایشان ماجرای عاشورایی را که امام علیه شاه سخنرانی ‌کردند، مفصل تعریف کردند و گفتند: «آقا شب‌ها در منزل ما می‌خوابید، در منزل خودش نمی‌خوابید. بچه‌های تمام هیئت‌های علاقمند به ایشان نیز، در بین راه می‌نشستند تا اگر پلیسی از تهران آمد و خواست آقا را دستگیر کند، مانع بشوند. شبِ دوازدهم محرم من داشتم دراتاق طبقه بالا استراحت می‌کردم، که ناگهان سر و صدایی را شنیدم. اتاق من معبری داشت، که از آنجا می‌شد به پشت‌بام رفت. راهِ بسیار باریکی بود و من هم چاق بودم. تا الان هم متعجبم که چطور از آن راه، روی پشت‌بام رفتم. دیدم تمام کوچه‌ پر از آدم است، اما از احدی صدا بلند نمی‌شود! یک فولکس واگن، جلوی درِ منزل ایستاده بود. در زده بودند. مشهدی‌ علی کارگر خانه جلوی در رفته بود و با او برخورد تندی کرده بودند. من از آن بالا نگاه می‌کردم و دیدم آقا لباسش را پوشیده و با عمامه و عبا به بیرون رفته است. رو کرد به آنها و گفت: «خمینی منم، چرا متعرض این آقا می‌شوید؟» آنها هم به ظاهر اظهار ارادت کردند و با احترام، آقا را سوار فولکس واگن کردند. بعد فولکس واگن را هُل دادند و از کوچه خارج کردند…». با توجه به نکاتی که از حاج آقا مصطفی شنیده بودم، آن روز از مرحوم امام سئوال کردم: بعد از اینکه شما را دستگیر کردند و بردند، ماجرا به کجا رسید؟ امام فرمودند: «زمانی که مرا دستگیر کردند و بردند، ماشین را از جاده قم تهران خارج کردند و رفتند به طرف بیابان! سه چهار سرباز مسلح هم، همراه من بودند. من یقین کردم که اینها می‌خواهند مرا اعدام کنند، ولی به خودم نگاه کردم و دیدم که با وجود این، حال من به هیچ وجه تغییری نکرده است. بعد مرا به تهران آوردند و به سلول بردند…». گفتم: شنیده‌ام شما در سلول انفرادی بوده‌اید؟ فرمودند: «بله، همین طور بود». در ادامه فرمودند: «یک روز آمدند و گفتند، پاکروان که رئیس ساواک است، می‌خواهد با شما در فضای زندان ملاقات کند. پاکروان آمد و رو به من کرد و گفت: آقا! این اختلافات و سر و صداها، این به هم ریختن‌های مردم به مصلحت نیست، شاه هم آدم درویشی است، اینجا خدمت شما بیاید و بنشینید با هم این قضیه را حل کنید، تا این وضع ادامه پیدا نکند و مملکت از هم نپاشد. من در جواب گفتم: من با شاه بنشینم؟ گفت: بله دیگر، بنشینید و با هم مسئله را حل بکنید، این‌طوری بهتر است. من در پاسخ به پیشنهاد پاکروان گفتم: شاه اگر انگشت کوچکش را به دریا بزند، دریا را نجس می‌کند! من با شاه بنشینم؟ ابداً نمی‌شود!».
من خیلی تعجب کردم و گفتم: شما با همین صراحت گفتید؟ گفتند: «بله، همین‌طور گفتم». گفتم: خب چرا؟ چه مانعی داشت که می‌نشستید و با هم صحبت می‌کردید؟ شاید راه حلی پیدا می‌شد. فرمودند: «نه، ما وسیله‌ای نداشتیم، تمام رسانه‌ها در دست آنها بود و اگر پیشنهاد پاکروان را قبول می‌کردم و با شاه دیدار می‌کردم، فردا می‌گفتند خمینی تنزل و با شاه مصالحه کرده، در این‌طرف هم من راهی برای تکذیبش نداشتم، لذا صلاح را در این دیدم، که اصلاً با شاه ملاقاتی نکنم». این نکته‌ای که ایشان گفتند، حتی نمی توانست به ذهن من خطور کند! آنجا فهمیدم، که عجب بصیرت و توجه کاملی به این موضوع داشتند.
وقتی فرمودند: «به پاکروان گفتم اگر شاه انگشتش را به دریا بزند، دریا نجس می‌شود»، بسیار تعجب کردم. شاه ژاندارم منطقه بود، چون به حمایت آمریکا اتکاء داشت، ولی به‌رغم همه اینها امام می‌گفتند، در بین راه هیچ تغییر روحیه‌ای نداشتم و در زندان هم در ملاقات با پاکروان آن‌طور صحبت کردم.
بعثی‌ها در عراق جنایت و شقاوت بی‌نظیر و به همین علت، رعب زیادی را ایجاد کرده بودند. گاهی اوقات نمایندگانِ آنها، از بغداد می‌آمدند و خدمت آقایان می‌رسیدند. آقایان نیز از روی ترس و یا هر علت دیگری، کمی با این افراد مدارا می‌کردند! مرحوم امام اما، کالجبل الراسخ، چهار زانو می‌نشستند و دست‌هایشان را روی هم می‌گذاشتند و اصلاً هیچ نگاهی به آنها نمی‌کردند! من از این مساله تعجب می‌کردم. امام به آنها ملاقات خصوصی نمی‌دادند، به همین خاطر می‌آمدند و در مجلس عمومی می‌نشستند و می‌گفتند: «سیدنا بلغ الرئیس…» جناب رئیس خدمت شما سلام رسانده و… اما امام خمینی حتی نگاهشان هم نمی‌کردند، یا فقط گاهی زیرچشمی به آنها نگاهی می انداختند. حضرت امام به جهت شجاعت، بی‌نظیر بودند. یک بار خودِ من محکوم شده بودم و می‌خواستند دستگیرم کنند و مرا ببرند. خدمت مرحوم امام رفتم، قضیه را تعریف کردم و گفتم: «شاید مرا به زندان ببرند و چون قاعدتاً راه نجاتی از زندان اینها نیست، از بابت پدرم می‌ترسم!» ایشان با لحنی که گویا هیچ اتفاقی نیفتاده، فرمودند: «مهم نیست، خب زندان بروید، مگر چطور می‌شود؟» زندان آنها معمولاً مساوی بود با کشته شدن، ولی امام این‌طور فرمودند. از این جهت بی‌نظیر بودند. من بشری را ندیده‌ام، که تا این حد اعتماد به نفس و قدرت روحی قوی داشته باشد.
خصوصیت دیگر امام این بود، که بسیار کم صحبت می‌کردند. یک ساعت هم که برای ایشان حرف می‌زدی، ایشان فقط نگاه می‌کردند و به سخنان شما گوش می‌دادند. طرف هم فکر می‌کرد، که ایشان صد در صد حرف‌های او را تصدیق کرده‌اند! در صورتی که بعداً می‌دیدی، که این‌طور نیست. ایشان به حرف‌های طرف مقابل خود، خوب و با دقت گوش می‌دادند، اما در هنگام جواب و در نفی یا اثبات صحبت آن فرد، دو سه کلمه بیشتر نمی‌گفتند و به همان اکتفا می‌کردند. این روحیه را هم، باز من در کس دیگری ندیده بودم.

*اشاره کردید که شجاعت و قاطعیت امام، در میان خصالشان مشهود بود. در این‌باره، چه شواهد دیگری در ذهن دارید؟
بله. یکی از خصوصیات مرحوم امام این بود، که بعد از اینکه تمام جوانب مسئله را می‌سنجیدند و تصمیمی می‌گرفتند، عالم و آدم هم که جمع می‌شدند، کسی نمی‌توانست ایشان را از تصمیمشان منصرف کند! ایشان یک انسان استثنایی بودند. اگر این خصوصیاتِ منحصربه‌فرد ایشان نبود، مسلماً انقلاب پیروز نمی‌شد و شکی در آن نیست. وقتی حادثه میدان شهدا اتفاق افتاد، یادم هست که با همه علما و مراجع تماس گرفتم و دیدم همه‌شان تنزل کرده‌اند و می‌گفتند: دیگر بس است، ما چه جوابی به مردم بدهیم؟ اما ایشان در نوفل لوشاتو بیانیه دادند: «کشته‌های ما، هنوز به عدد جنگ صفین نرسیده‌اند!».

*سبک زندگی حضرت امام را، چطور دیدید؟
زندگی مرحوم امام، که دیگر در غایت بساطت و سادگی بود. ایشان چون به من لطف و محبت داشتند، گهگاه در منزل خدمتشان می‌رسیدم. در تابستان، در سرداب منزلشان می‌نشستند. کتاب‌هایشان هم در کنارشان بود. صندلی و از اینگونه وسایل هم نداشتند. یک میزِ کوچک داشتند. می‌نشستند و میز را در مقابل خودشان قرار می‌دادند و شروع به مطالعه می‌کردند. عکس‌هایش هست. من چند باری در همان سرداب، خدمتشان رسیدم و راجع به مسائل مختلف با هم صحبت کردیم. شیخی بود به نام آقای فرقانی، که افغانستانی بود. ایشان تقریباً متصدی خرج داخل منزل امام بود. او به ما می‌گفت: «خرج روزانه منزل امام، هفت درهم است. اگر بیشتر شود، داد امام در می‌آید!». یک بار دیگر از آقای فرقانی شنیدم: «یک بار امام در نجف، خیلی مریض می‌شدند. من خدمت ایشان رفتم و عرض کردم: آقا! این خانه تنگ و تاریک است و هوای گرم نجف به شما نمی‌سازد. خوب است که ما طلبه‌ها، منزلی را در کوفه برای شما اجاره کنیم و شما تشریف بیاورید و در آنجا استراحت کنید. می‌دانید که آقای حکیم و آقای خوئی هم در کوفه منزل دارند. امام به این سخن من جواب نمی‌دادند. آخرین بار فرمودند: وقتی آقای آشیخ حسین حلّی، ملّای به آن فاضلی در این خانه تنگ و تاریک زندگی کند، من چطور بروم در کوفه زندگی کنم؟».
به همین دلیل، ایشان در نجف مکرر مریض می‌شدند. زندگی بسیار مقتصدانه‌ای داشتند. این در حالی بود، که ایشان وجوه زیادی به دستشان می‌رسید. مخصوصاً از ایران، مردم خیلی برایشان پول می‌فرستادند. منتها بنایشان این نبود، که از وجوه استفاده کنند. مسئله پول نبود. ایشان خودشان تصمیم گرفته بودند، که ساده زندگی کنند.

*یکی از مهم‌ترین سرفصل‌های اقدامات حضرت امام در نجف، تبیین اصل ولایت فقیه بود. از نظر شما طرح و بسط این موضوع، چه پیامدهایی داشت؟
به عنوان مقدمه باید عرض کنم که اصل ولایت فقیه، ابداع مرحوم امام نبود، بلکه ایشان آن را محقق کرد. خاطرم هست که سال‌ها قبل از من خواهش کردند، تا برای کنگره مرحوم شیخ مفید -که در قم تشکیل شد- مقاله‌ای بنویسم. در آنجا وقتی به آرای شیخ مفید مراجعه کردم، دیدم آن بزرگوار هم می‌فرماید: «بر عالمی که قدرت بر تشکیل حکومت داشته باشد، واجب است که این کار را بکند و مردم هم باید او را کمک کنند، تا بتواند احکام دین و حدود الهی را اجرا کنند». این طرح محقق نشد، تا رسیدیم به زمان مرحوم امام خمینی که تقریباً برای اولین‌بار بود، که در طول تاریخ شیعه این اتفاق افتاد. البته ابرقدرت‌ها را هم کنجکاو کرد، که این چه تفکر و چه مذهبی است که اینقدر با منافع اینها در تضاد است؟ لذا در صدد برآمدند تا به انحای مختلف به آن ضربه بزنند، امری که تا هم‌اینک نیز ادامه دارد. به هرحال مرحوم امام این تفکر را داشت، اما کسی باور نمی‌کرد که روزی برسد، که حکومت دینی برپا شود و امور دست فقها بیفتد. بحمدالله مردم همراهی کردند و فکر امام به تحقق رسید.

به عنوان آخرین پرسش، قدری در باب پیشینه و کیفیت روابط خود با حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی بگوئید؟
همانطور که عرض کردم، بنده از سال ۱۳۲۹ برای ادامه تحصیل به مشهد آمدم و تا سال ۱۳۳۶ هم، در مشهد بودم. در طول این هفت سالی که در مشهد اقامت داشتم، از سیوطی به درس آیت‌الله میلانی رسیدم. در همان دوره، طبعاً با پدرِ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای آشنا شدم. در بازار سرشور مسجدی بود به نام مسجد «صدیقی‌ها»، که آقای آسید جوادآقا خامنه‌ای در آنجا نماز می‌خواند و بازاری‌ها و اخیار مشهد، به ایشان اقتدا می‌کردند. در آن‌زمان مردم حساب‌شده اقتدا می‌کردند، لذا ایشان بسیار مورد توجه بودند. من همیشه می‌دیدم که حضرت آیت‌الله خامنه‌ای، غالباً همراه پدرشان بودند و بسیار هم مرتب بودند. از همان زمان که دیدم ایشان نسبت به پدرشان احترام بسیار زیادی قائل و این‌طور مؤدب است، به ایشان علاقه‌مند شدم.
با این‌همه در دهه‌های اخیر و در مواقعی که رهبر معظم انقلاب به مشهد مشرف شده‌اند، با هم دیدارهایی داشته‌ایم. اخیراً هم در سفری که در تهران خدمت ایشان رسیدم، عرض کردم: «من واقعاً از صمیم دل، دو نفر را شب و روز دعا می‌کنم. یکی آیت‌الله سیستانی در نجف را، و یکی هم جنابعالی را، چون می‌دانم بدیل ندارید» و ادامه دادم: «بحمدالله کیان رهبری شیعه الان به دست شماست و بدیل ندارید، لذا از صمیم دل به شما علاقه‌مندم و واقعاً شما را لایق می‌دانم، دعا می‌کنم که خدا شما را برای انقلاب و کشور ما حفظ کند».

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *