ریشه تعبد و اطاعت در نفس انسان چند اصل است که آن اصول با طینت انسان عجین شدهاند و در نهاد انسان وجود دارند. اصل اول این است که انسان از عجز و جهل متنفر است و بهطور فطری میخواهد نادانی و ناتوانی را از وجود خود دور کند و به این دو کمال یعنی علم و آگاهی و دانش و قدرت و توانایی مزین و متصف باشد. اگر فرد دریابد که مبتلا به نادانی و ناتوانی است، این احساس، با آن قانون کلی که در فطرتش وجود دارد، او را وادار میکند که برای رسیدن به کمال تلاش و نادانی و ناتوانی را از وجود خود بیرون کند.
مفهوم حقیقی خودخواهی
انسان حب به ذات دارد که با خمیرۀ وجودی او عجین شده است. در فارسی برای حب به ذات واژه خودخواهی را به کار میبرند که دارای دو مفهوم عرفی و حقیقی است. مفهوم عرفی خودخواهی این است که انسان در تماسها و معاشرت¬ها و زندگیو در تمام احوال و کیفیات مختلف، تمرکزش در یک جهت باشد و آن اینکه اگر نفعی و خیری را در جایی دید، آن را به سوی خود متوجه کند، اگرچه دیگران از آن خیر محروم بمانند. افراد خودخواه حکم داس را دارند که همه چیز را به سوی خود درو میکند. از مفهوم عرفی فقط در مواردی استفاده میشود که انسان بدون رعایت ضوابط و قوانین و حقیقت مسائل، بر حسب تشخیص حیوانی خود، خیرهای مادی و دنیوی را به سوی خود جلب کند، هرچند دیگران دچار ضرر، خسارت و یا محرومیت شوند.
مفهوم حقیقی خودخواهی بسیار وسیعتر از مفهوم عرفی آن است. در واژه خودخواهی دو بخش وجود دارند: خود و خواستن. تحقق وجود و شخصیت انسان بستگی به پوست و گوشت و استخوان و سن و لباس و مکان و زمان و خصوصیات مادی ندارد. اگر شخصیت انسانی انسان به این امور بستگی داشته باشد، در مواردی که ثروتمندی ثروتش را از دست میدهد، انسانیتش ضعیفتر و کمتر و در مواردی که یک بیبضاعت ثروتمند میشود و امکانات مالی پیدا میکند، انسانیتش بیشتر میشود. قوام انسان به حقیقت انسانیت بستگی دارد و حقیقت انسانیت ارتباطی با امور ظاهری مادی و جسمانی ندارد.
در مورد کلمه «خود» که جزئی از واژه خودخواهی است، وقتی انسانیت انسان به ابعاد ملموس مادی بستگی ندارد، پس باید به امور و واقعیتهایی بستگی داشته باشد که مادی نیستند، بلکه امور معنوی و روحی و صفات مربوط به روح انسان هستند. فضایل و اوصاف و خویهای پسندیده شایسته مقام انسانی انسان هستند. مقام واقعی انسان و شخصیت انسانی او به این است که دارای آن فضایل و آن صفات و خویها باشد.
غیر از آن صفات پسندیده¬ای که در علم اخلاق از آنها به اخلاق حمیده و فضایل اخلاقی تعبیر میشود، چیزهای دیگری هم برای انسان تصور میشود که او را به علم و قدرت می¬رسانند. اگر انسان در بُعد معنوی تلاش کند و به فضایل انسانی برسد، خودش را به مبدأ و مرکز علم و آگاهی واقعی یعنی حق تعالی نزدیک کرده است. اگر انسان بتواند با تهذیب نفس و ریاضتهای مشروع دادن به این بدن، خود را به فضایل و اوصافی برساند که شایسته مقام انسانی است، خود را به مبدأ قدرت نزدیک کرده است و به هر مقداری که خود را به مبدأ علم و قدرت، یعنی حق تعالی نزدیک کند، از آن علم و قدرت برخوردار خواهد شد. این همان علم و قدرتی است که فطرت انسان، عاشق آن دو ارزش و به همین دلیل از کمبود آنها متنفر است. انسان از جهل و از عجز متنفر است.
بنابراین «خود» انسان که انسانیت او از آن تشکیل شده، بُعد روحانی انسان است، نه بُعد مادی و جسمانی. در این بُعد، سن، زمان و مکان، جوانی و پیری، سلامت و بیماری جسمی دخالت ندارد. تحقق شخصیت انسانی به صفاتی است که هر مقداری که آن صفات در انسان تقویت شود، شخصیت انسانی او تقویت میشود و به هر مقداری که این صفات در انسانی تضعیف و رقیق شود، شخصیت انسانی او تضعیف و رقیق میشود. این یک محاسبه¬ علمی اثبات شده است. با توجه به این محاسبه و این توضیحات علمی انسان میفهمد که شخصیت او چیست.
شخصیت واقعی انسان از دیدگاه قرآن
قرآن کریم در مقام نکوهش و مذمت میفرماید: «گروهی هستند که خودشان را فراموش کرده¬اند.» این خود چه خودی است؟ این نفس چه نفسی است؟ اگر نفس، نفس حیوانی باشد که هیچ انسانی هیچ وقت خود را فراموش نمیکند. او راه میرود، سوار ماشین میشود، پیاده میشود، ظهر که میشود ناهار میخورد. شب شام میخورد. اگر فرد خود را فراموش کند، ناهار و شام نمیخورد! یعنی بُعد حیوانی فرد که تحقق آن بستگی به خوردن و آشامیدن و خوابیدن و بقیه مسائل طبیعی دارد، فراموش نمیشود. آنچه فراموش میشود، حقیقت انسانیت او یعنی بُعد روحانی و معنوی¬اش است. فراموش کردن بُعد معنوی نه¬تنها ممکن است، بلکه زیاد پیش میآید.
بسیاری از انسانها در عین اینکه کاملاً مراقب تقویت بُعد جسمانی و حیوانی خود هستند، بُعد معنوی خود را بهکلی فراموش میکنند و از آن غافلند. در نتیجه آن بعد رو به ضعف و ناتوانی میگذارد. نتیجه این میشود که نسبت بین بُعد حقیقی انسانی و بُعد ظاهری و مادی انسانی عوض میشود. خدا میفرماید: «وَلا تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُم أَنْفُسَهُم»: خودشان را فراموش کردند. این یعنی شکم، دستگاه گوارش، قوه غضب و شهوت خودخواهی را فراموش کردهاند؟ اگر اینطور بود باید ناهار نمیخوردند، حال آنکه چنین اتفاقی نیفتاده است. این افراد خود حیوانیشان را فراموش نکردهاند، ولی خود انسانیشان را فراموش کردهاند. ما غیر از در خانه خدا و ائمه طاهرین و چهارده معصوم(ع) به کجا برویم که توان القای معارف به ما را داشته باشند؟ فقط همین درگاه خدا و اولیای خداست. با عنایت حقتعالی راحت این مسائل را از قرآن کریم درک میکنیم و قدرت شکر این یک نعمت از بین این همه نعمت را هم که عطا کرده نداریم.
جایگاه غریزه خودخواهی در وجود انسان
خدای متعال در انسان غریزه خودخواهی قرار داده است. معنی خودخواهی این نیست که قوه غضب یا قوه شهوت را از خودت راضی و آن را اشباع کنی؛ بلکه معنیاش این است که خودت را پیدا کنی و بدانی شخصیت تو که انسان هستی به چه حیثیتی است. آن را بخواهی و طلب و تقویت و تکمیل کنی. اول خودت را پیدا کن که آن «من» که گفته میشود آیا گوشت و پوست و استخوان است؟ انسان اول باید دنبال پیدا کردن حقیقت خود باشد. اگر از اول انسان مصداق حقیقی ذاتش را اشتباه گرفت و به دنبال پیدا کردن خود نرفت، در این صورت از راه منحرف میشود و در عوض این که به بیتالله برود، به ترکستان می¬رود.
غریزه خودخواهی بسیار غریزه خوبی است، به شرط آنکه انسان خود واقعیاش را پیدا کند و در مقام طلب و خواستن و علاقه به آن شخصیت واقعی و تکمیل و تقویت آن کوشا باشد. شکی نیست که یک چنین خودخواهیای انسان را به خداخواهی میرساند: «مَن عَرَفَ نَفسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّه». اگر آدم بداند که کیست؟ و چیست؟، به خدا و به معرفتالله میرسد؛ اما اگر وقتی خواست نفسش را پیدا کند به معده رسید، این ذات و شخصیت انسانیاش نیست! در این صورت به دنبالش «عَرَفَ رَبَّه» نیست. اگر این غریزه خودخواهی در انسان انحرافِ مسیر پیدا نکرد و هرز نرفت، اگر به دنبال یافتن ذات واقعی بود، این غریزه انسان را به «عَرَفَ رَبَّه» میرساند.
تعبد و اطاعت مایه سعادت انسان است. برای اینکه اگر انسان خود را شناخت و دانست که کیست، حتماً برای تکمیل و تداوم بخشیدن به این واقعیت، برای دور کردن این حقیقت از فنا، هلاکت، نابودی و ضعف، چیزی را پیدا میکند که قوامبخش این واقعیت باشد. آیا جز خدا و اولیای خدا و مبدأ قدرت، چیزی میتواند به انسان نیرو بدهد؟ آیا غیر از مبدأ علم چیزی میتواند به انسان علم و دانش بدهد تا از ضد ارزشهای جهل و نادانی و عجز و ناتوانی دور شود؟ ببینید چقدر مسئله ظریف است و کمال و نقص و توحید و شرک از چه نقطهای شروع میشود؛ اگر اولیا و صلحا به درجه کمال و معرفتالله رسیدند و عارف به رب شدند، از کجا شروع کردند و اگر اشقیایی مثل عمر سعد منحرف شدند، انحرافشان از کجا بوده است؟
سعادت و شقاوت دو جریان مثبت و منفی و ارزش و ضد ارزش هستند. دقت کنید که مبداء و سرچشمه این دو جریان کجا هستند؟ آنجا را پیدا و از آنجا شروع کنید. اگر انسان بخواهد به نتیجه برسد، جز راهی که خدا و انبیا و اولیا گفتهاند، راهی ندارد. این نکات مستفاد از فرمایشات آنهاست. ما از خودمان چیزی نداریم. هر چه که از آنها نباشد، به درد بخور نیست. به دردبخور از مبدأ علم و قدرت است. غیر آن قابل فراگیری نیست.