خاطراتى سبز از ياد شهيدان

خاطراتى سبز از ياد شهيدان‏
محمد اصغرى نژاد
چه اشكالى دارد؟
هنگامه عمليات كربلاى پنج بود. ديدم برادرى با لباس خاكى به ما نزديك مى‏شود. وقتى به ما رسيد، گفت: برادران، شما در معرض ديد دشمن هستيد. ان شاءاللّه بعد از طلوع آفتاب، جابه جا شويد.
اين راگفت و رفت.
من و هم سنگرم آرام از پى ايشان قدم مى‏زديم. پوتين‏هاى پاره‏اش از اصابت تركش خمپاره و زخمى شدن پاهايش حكايت مى‏كرد.
ديدم ميان اجساد عراقى‏ها رفت اين سو و آن سوى رفت تا پوتين براى خود پيدا كند. به او گفتم: برادر، يك جفت كفش هم براى من پيدا كن.
گفت: به چشم.
ناگهان هم سنگرم لباسم را كشيده، گفت: مگر اين شخص را نمى‏شناسى؟!
گفتم: نه.
گفت: بابا، اين حبيب شمايلى است!
با شگفتى پرسيدم: معاون لشگر؟
او كه حرف‏هاى ما را شنيده بود، گفت: اصلاً مهم نيست. چه اشكالى دارد يك جفت كفش براى شما پيدا كنم. نه اصلاً مهم نيست.
با خود گفتم: وقتى معاون فرمانده لشكر چنين باشد، چه گونه از جبهه دل بكنم.(1)
دارم شهيد مى‏شوم‏
يادم هست يكى از بچه‏ها به نام حسين كارگر، طلبه جوانى از بچه‏هاى يزد بود. او در قم درس مى‏خواند. بچه زرنگ، باهوش و تيزى بود. يك روز به محوطه بيمارستان پادگان ابوذر آمد. در آنجا او به نگهبانى مى‏پرداخت.
به من گفت: مى‏دونى؟ از اينجا خسته شدم.
گفتم: مى‏خواهى چه كار كنى؟
گفت: مى‏خواهم بروم جبهه.
گفتم: اينجا به وجود شما خيلى احتياج است.(بيابان برهوت بود و به وجود نگهبان احتياج بود.)
در حقيقت به وجود آنها عادت كرده بوديم. و با وجود آنها در بيمارستان احساس امنيت مى‏كرديم. گفتم: اين كار را نكن.
گفت: نه، اتفاقاً مى‏خواهم بروم.
گفتم: چه جورى مى‏خواهى بروى؟
گفت:فقط مى‏خواهم شما به قرآن تفألى بزنى.
گفتم: ببين كارگر، من اين كار را نمى‏توانم بكنم. برو پيش آيت اللّه صدوقى در ستاد فرماندهى همشهرى خودت هم هست. بگو برايت استخاره كند.
گفت: نه مى‏خواهم تو تفأل بزنى.
به هر حال يك كم چونه زدم. چون يك مقدار كم سن بود و من از نظر سنى تقريباً از همه بزرگتر بودم، تفألى به قرآن برايش زدم. آيه 111 سوره توبه آمد: خدا جان و مال اهل ايمان را به بهاى بهشت خريدارى كرده، آنها در راه خدا جهاد مى‏كنند كه دشمنان را به قتل برسانند و يا خود كشته شوند. اين وعده قطعى است بر خدا و عهدى است كه در تورات و انجيل و قرآن ياد فرموده…
بعد گفت: حالا كه اين آمد، پس مى‏روم.
بعد بلند شد و رفت. سه روز بعد جنازه‏اش را آوردند. بچه‏ها گفتند: نماز ظهرش را كه خواند، بلند شد كه نماز عصرش را بخواند. در آن حال يكى از دوستانش را صدا كرد كه هوشمند، هوشمند، شهيد شدم! يا مهدى و تمام.
گفت دارم شهيد مى‏شوم، يا مهدى و تمام.
يك تركش خيلى كوچك به قلبش خورده بود. وقتى كه جنازه‏اش را آوردند، من در حال كار بودم. بچه‏ها گفتند: جنازه كارگر را آورده‏اند.
من فكر مى‏كردم مجروح شده. البته آيه قرآن مى‏فرمود كه من ديگر او را نخواهم ديد. وقتى جنازه را مشاهده كردم، ديدم خواب خواب است. آن قدر زيبا خوابيده كه حد ندارد. همان موقع پزشك‏ها او را عمل كردند ولى فايده نداشت. قلبش پاره شده بود. همان موقع قرآن را كه باز كردم، همان آيه آمد.(2)
سفاكان عراقى‏
تعداد زيادى از رزمندگانى كه در والفجر مقدماتى به اسارت عراقى‏ها درآمدند و شمار قابل توجهى از مجروحين به وحشيانه‏ترين شيوه‏ها به شهادت رسيدند. مرتضى شادكام گويد: يكى از مواردى كه خيلى براى ما مهم و مشكوك بود، سيم‏هاى تلفن بود كه ديده مى‏شد. سرسيم را مى‏گرفتيم و به دنبال آن زمين را مى‏كاويديم. كم كم به شهدايى دست مى‏يافتيم كه دست و پاى شان را با سيم تلفن بسته و آنها را دفن كرده بودند. غالب شهدايى كه در اين وضعيت پيدا مى‏كرديم، مطمئن بوديم زنده به گور شده‏اند. اگر موقع اسارت مجروح بودند، نيازى به بستن دست و پاى شان نبود. شهيد هم كه وضعيتش مشخص است كه با تير يا تركش به شهادت رسيده. بستن دست و پا حاكى از اين است كه آنها را به اين حالت بسته‏اند تا نتوانند خود را از زير خاك يا هر چيز ديگرى نجات دهند.(3)
پروانه‏هاى سوخته‏
در خاطره‏اى از جعفر ربيعى در جريان عمليات والفجر مقدماتى يا والفجر يك آمده است: بعد از طى مسيرى حدود 25 كيلومتر در عمق خاك عراق، براحتى مى‏توانستيم تردد وسائل نقليه دشمن را روى جاده مشاهده كنيم. ساعت، 11 شب بود. در ادامه حركت به طرف مواضع عراقى‏ها، به سيم‏هاى ارتباطى تلفن برخورد كرديم. سيم‏ها را قطع و به راه خود ادامه داديم. بعد از طى چند متر، ناگهان يك مين منوّر در برخورد با پاى يكى از بچه‏ها روشن شد. همه روى زمين خوابيدند. لحظاتى بعد انفجارى شديد همه را متحير ساخت. در يك لحظه تعدادى از بچه‏ها بر اثر انفجار مين گوشت كوبى به خون غلتيدند. يكى با صداى بلند شهادتين مى‏گفت. ديگرى به پيشگاه امام حسين عرض ادب مى‏كرد. سه يا چهار نفر هم دردم با شهادت رسيدند. در آن شب تعدادى از رزمندگان براى جلوگيرى از نور افشانى مين‏هاى منور، خود را روى آنها انداختند و پروانه‏وار با سوختن خود، راه را براى ديگران هموار ساختند. آثار ناشى از سوختگى در اثر برخورد با مين‏هاى منور، روى استخوان‏هاى آن عزيزان، – كه در عمليات تفحص شناسايى شده بودند – آشكار بود.(4)
ايثارگر خاموش‏
زمانى كه از طرف وزارت مسكن، منازلى در سپيدار اهواز به جمعى از نيروها تقسيم شد، يك پلاك را هم به آقا حبيب(5) دادند. وى در حالى كه رنگ رخسارش از ناراحتى تغيير يافته بود، گفت: من خانه دارم.
البته او در شهر بهبهان فقط يك قطعه زمين داشت و فرصت و قدرت مالى ساخت آن را پيدا نكرده بود. او در موارد مشابه اين امتياز – مثل امتياز خودرو – هم اين گونه برخورد مى‏كرد و رزمندگان ديگر را به جاى خود معرفى مى‏نمود. امتياز خانه را به من واگذار كرده، من تا دو هفته از اين موضوع بى‏خبر بودم. و با آن كه مرتب با او بودم، چيزى از ايثارش نگفت تا آن كه اين خبر را از ديگران دريافت كردم.(6)
غم‏نامه گردان حنظله‏
يكى از حزن‏انگيز و در عين حال حماسى‏ترين قسمت‏هاى والفجر مقدماتى، ماجراى گردان حنظله است. 300 تن از رزمندگان اين گردان درون يكى از كانال‏ها به محاصره دشمن درآمدند. و چند روز صرفاً با تكيه بر ايمان سرشار خود به مبارزه پرداختند و به مرور توسط سفاكان عراقى يا عطش شديد شاهد شهادت را در آغوش گرفتند. دشمن پست مدام به وسيله بلندگو از آنها مى‏خواست تسليم شوند اما هر بار با فرياد تكبير بچه‏ها مواجه مى‏شد. محمودوند – از معدود بازماندگان اين گردان – گويد: مهمات كم داشتيم. بچه‏ها در خاك‏ها دنبال فشنگ كلاش مى‏گشتند. به علت پيش روى زياد ما، از آتش پشتيبانى توپ خانه و اين جور چيزها خبرى نبود. يك هفته مقاومت كرديم. مختصر آب و كمپوت‏هاى باقى مانده جيره بندى شده بود. تشنه گى و گرسنگى بيداد مى‏كرد. محاصره هم شده بوديم. در عين حال هر وقت صداى بلندگوى دشمن بلند مى‏شد، بچه‏ها همگى با آخرين توان خود، هم صدا مى‏شدند و تكبير مى‏گفتند. من تكبيرهايى كه از لب‏هاى قاچ قاچ شده و تفتيده بچه‏ها را تا زمانى كه زنده‏ام فراموش نمى‏كنم.
در دفترچه ياد داشت يكى از شهداى گردان حنظله آمده است: امروز، روز پنجم است كه در محاصره هستيم. آب را جيره بندى كرده‏ايم. نان را جيره‏بندى كرده‏ايم. عطش، همه را هلاك كرده، همه را جز شهدا كه حالا كنار هم در انتهاى كانال خوابيده‏اند. ديگر شهدا تشنه نيستند. فداى لب تشنه‏ات پسر فاطمه.(7)
غيرت كاظمى‏
احمد كاظمى فردى بسيار غيور بود. براى ايشان بسيار سخت بود در عملياتى كه با فتح همراه نبود و ناچار مى‏شد به نيروهايش دستور عقب گرد دهد، عقب نشينى كند. در چنين مواقعى ما فرماندهان ديگر را مى‏فرستاديم تا او را برگردانند. در كربلاى 4 كه پس از دو ساعت درگيرى متوجه لو رفتن منطقه عملياتى از ناحيه دشمن شديم و در پى آن دستورهاى لازم براى عقب نشينى يگان‏ها صادر كرديم، لشكرها موظف شدند پيش از روشن شدن هوا به مقرهاى اصلى خود باز گردند. كاظمى اما زير بار نرفت. او حتى با تعدادى از يارانش به رودخانه زد و از آنجا عبور كرد و قصد داشت انفرادى با دشمن بجنگد و البته تا وسط اروند هم رفت، ولى براى جلوگيرى از «احساس تمرد» عقب گرد كرد.(8)
پى‏نوشت‏ها:
1. راوى احمد زمزم، ر.ك: صبح ارغوانى، ص 123 – 121.
2. خاطره از خواهر «فاطمه،ر» ر.ك: فكه، ش 43، ص 27.
3. راوى: زهره فرح نژاد، ر.ك: ستاره‏هاى بى نشان، ج 1، ص 880 – 86.
4. فكه، ص 32 و 33.
5. ر.ك: فكه، ص 25 و 26.
6. فكه، ص 26.
7. اين شهيد در كربلاى چهار، به عنوان معاون فرماندهى لشكر ولى عصر(عج) فعاليت نمود.
8. راوى: محمد حسن ينسى، ر.ك: صبح ارغوانى، ص 52 و 53.
9. فكه، ص 37 – 35.
10. راوى:برادر محسن رضايى، ر.ك: پرواز آخر، ص 96.