خاطراتى سبز از ياد شهيدان
محمد اصغرى نژاد
تشنه لب ولى طاهر
براى نماز جماعت حاضر مىشديم كه نوجوانى نزدم آمد و در حالى كه به قمقمهاش اشاره مىكرد، گفت: آيا مىتوانم از آب قمقمه براى وضو استفاده كنم؟
با توجه به كمبود آب در خط و احتمال درگيرى به او گفتم: اين آب براى نوشيدن لازم است و در اينجا بايد تيمم كنى.
بعد از مدتى متوجه شدم او كنار سنگرى رفته و با آب قمقمه مشغول وضو گرفتن است. با ناراحتى و با حالتى تند اعتراض كردم كه مگر نگفته بودم بايد تيمم كنى و آب را براى نوشيدن نگه دارى!
آن نوجوان بسيجى به طرفم برگشته، با صدايى دلنشين و با آرامى گفت: حاج آقا، اكنون كه مىخواهم به نزد پروردگار پرواز كنم، ترجيح مىدهم لب تشنه ولى با وضو باشم و پاك و طاهر نزد او بروم.
هنوز به خود نيامده بودم كه انفجار خمپارهاى افكارم را پاره كرد. بعد از فرونشستن گردو خاك، متوجه شدم تنها كسى كه در جمع رزمندگان حاضر در آنجا دعوت حق را لبيك گفته، همان نوجوان عاشق بود كه با وضوى عشق به محضر حضرت حق راه يافت.(1)
ترس براى محمود كاوه مفهومى نداشت
آن شب، پنج، شش تيم آماده شناسايى شدند. موقع حركت، محمود كاوه – فرمانده لشكر ويژه شهدا گفت:منم تا ديدگاه با شما مىآم. و آمد.
مىدانستم چه قصدى دارد. ديدگاه را بهانه كرده بود. هميشه همين طور بود. مىبايست خودش مىآمد و از نزديك راهكار را مىديد. به اين قانع نمىشد كه ما برايش گزارش ببريم. مىگفت: من شخصاً بايد بدونم شب عمليات، نيروها از چه جاهايى به دشمن مىزنند. و بايد بدونم كه شما چه راهكارى را انتخاب كردهايد.
نقطه رهايى ارتفاعات بلفت بود كه هم دور بود و هم خيلى مهم و حياتى. محمود داخل همان تيمى شد كه بايد به آن سمت مىرفت. 200، 300 متر مانده به پايگاه عراقىها،ايستاديم. بچههاى اطلاعات عمليات گفتند: شبهاى قبل تا اينجا فقط جلو آمديم. چون مىترسيديم راهكار لو برود.
يكى از بچههاى اطلاعات گفت: مهدى زاده، همينجا روى مين رفت حتماً عراقىها حساس شدهاند.
به هر حال تا زير پاى سنگر كمين عراقىها رفتيم و همانجا پشت يك تخته سنگ بزرگ نشستيم. آن قدر به دشمن نزديك بوديم كه بخوبى صداى گفت و گوى عراقىها را مىشنيديم در چنين وضعيتى محمود گفت: بايد جلوتر برين. از بين سنگرهاشون رد بشين و بريد آن پشت، ببينيد چه خبره!
همه تعجب كرديم، ريسك خطرناكى بود. با فاصلهاى كه ما با عراقىها داشتيم، كوچكترين حركتمان را مىديدند. چه رسد به آن كه بخواهيم از بين سنگرهايشان رد بشويم. با اين حال جاى بحث نبود. هميشه از خدا مىخواستيم محمود دستورى بدهد و ما انجام دهيم. تازه اگر كمى اين پا و آن پا مىكرديم، خودش مىرفت. سالار زاده و يكى، دو نفر بدون اسلحه به صورت چهار دست و پا از سنگرهاى كمين رد شدند. من با تمام وجودم آيه «وجعلنا» را به نيت آنها خواندم… هوا كم كم رو به روشنايى مىگذاشت اما از سالار زاده و بقيه خبرى نبود. دهانم را به گوش محمود نزديك كردم كه بگويم اگر بچهها نيامدند، چه كار كنم، كه ديدم خوابيده است. انگار نه انگار كه چند قدمى دشمن هستيم. هيچ موقع ترس براى محمود مفهومى نداشت. در حساسترين صحنههاى نبرد، مرگ را به بازى مىگرفت…(2)
ارزش سردار محمود كاوه
بايد روى ارتفاعات شمالى عراق عمليات مىكرديم. براى اين كار علاوه بر نيروهاى ارتش، سه لشكر از سپاه هم توى عمليات شركت داشتند. لشكر ويژه شهدا يكى از آنها بود.
كار بدجور گره خورده بود و هر چه مىكرديم مقاومت دشمن شكسته شود، امكانپذير نبود. حتى طورى شد كه ديگر نمىتوانستيم قدم از قدم برداريم. در چنين شرايطى بود كه خبر دادند محمود كاوه فرمانده لشكر ويژه شهدا – يك گردان نيرو آماده كرده و مىخواهد به قلب دشمن بزند. در آن شرايط گرچه لازم بود يكى فداكارى كند تا كفه ترازو به نفع ما پايين بيايد، ولى اين كه خود كاوه داوطلب اين كار شود، برايم سخت بود. زيرا احتمال داشت حتى شهيد بشود. و چنين ضررى جبرانناپذير بود. براى آن كه مانع رفتنش بشوم، او را به قرارگاه دعوت كردم. گفتم: تو نمىخواهد بروى خطرش خيلى زياد است. خودش را به من نزديك كرد و با التماس گفت: چرا؟ بالاخره كه يكى بايد اين كار را بكند. بگذار بروم. بچهها آماده هستند.
گفتم نه، نمىخواهد بروى!
ناراحت شد و كلى اصرار كرد تا شايد بتواند مرا راضى كند، ولى راه به جايى نبرد. معلوم بود فكرهايش را كرده بود. هر بار كه كلمه «نه» مىشنيد، از در ديگرى وارد مىشد ديگر عصبانى شده بودم. مىدانستم اگر جدى برخورد نكنم، كار خودش را انجام مىدهد. با تحكّم گفتم:حواست باشد اينجا من فرماندهام! تا من كار تو را تأييد نكنم، حق ندارى انجامش بدهى!
به ياد ندارم تا آن روز آن گونه با او برخورد كرده باشم. او از آن بابت دلخور شد اما پذيرفت و حرفى نزد. عادت داشت روى دستور مافوقش حرف نزند. مطمئن بودم اگر آن روز جلويش را نمىگرفتم، در عمليات شكست نمىخورديم اما نمىتوانستم كاوه را فداى عمليات كنم.(3)
خاك بازى با نيروها
بعضى وقتها شهيد اردشير رحمانى براى اين كه نيروهايش روحيه تازه بگيرند، در اوقات فراغت با آنها همبازى مىشد. يك روز گودالى كند و به بچهها گفت: وقتى من داخل اين گودال شدم، رويم خاك بريزيد. آقاى شمخانى كه با خودرو از آن طرف رد مىشد، چشمش به اين منظره افتاد. از ماشين پياده شد و از بچهها پرسيد: مگر اينجا جبهه نيست كه شما داريد بازى مىكنيد؟! فرمانده تان كجاست؟(اردشير رحمانى فرمانده گردان بود) گفتند:همان كه داخل گودال است، فرمانده ماست…
آقاى شمخانى شهيد رحمانى را به كنارى برده به او گفت: شما كه اين كار را مىكنيد، ديگر بچهها از شما حساب نمىبرند. شهيد رحمانى با آرامش هميشگى خود گفت: من اين كارها را مىكنم تا بچهها بيشتر جذب جبهه شوند و كمتر خلأ خانواده شان را احساس كنند.(4)
ترور نافرجام
هر وقت ضد انقلاب حمله مىكرد يا كمينى مىگذاشت، بلافاصله گروهان ضربت محمود كاوه وارد عمل مىشد و به تدريج دست ضد انقلاب از سقز كوتاه شد. بعد دامنه عمليات سپاه به كوههاى اطراف شهر هم كشيده شد. محمود آنها را يك لحظه به حال خودشان نمىگذاشت. براى همين به فكر ترور او افتادند. يك روز كه از عمليات اسكورت برگشته بوديم، شديداً گرسنه بوديم. توى سپاه غذايى نبود. براى همين به غذا خورى پرشنگ كه تا ديروقت غذا داشت و خدمتكاران خوب و مؤدبى در آن كار مىكردند رفتيم و كنار يخچال نشستيم. اين طورى هم ماشينهايمان را مىديديم و هم رفت و آمد افراد را زير نظر داشتيم. تو حال خودم بودم كه ديدم يك ماشين جلوى رستوران نگه داشت از داخل آن چند نفر پياده شدند و آمدند كمى آن طرفتر از ما نشستند. احساس كردم محمود زير چشمى مراقب آن چند نفر است. از طرز نگاهش فهميدم وضعيت غير عادى است. در همان حال محمود و يكى از بچهها بلند شدند و دويدند طرف ميز آنها و درگير شدند. ما هم رفتيم كمك آنها. مهلت نداديم كوچكترين حركتى بكنند. همه را دستبند زديم. وقتى لباس هايشان را گشتيم، ديديم چند كلت و چند نارنجك دارند. زمانى كه از آنها در حفاظت اطلاعات بازجويى كردند، مشخص شد مىخواستند محمود كاوه فرمانده لشكر ويژه شهدا را ترور كنند.(5)
سپاسگزارى عارفانه
خدايا، تو را شكر مىكنم كه غم و دردهاى شخصى مرا كه كثيف و كشنده بود، از من گرفتى و غم و دردهاى خدايى دادى كه زيبا و متعالى است. خدايا، تو تار و پود وجود مرا با غم و درد سرشتى. تو مرا به آتش عشق در كوره غم گداختى، در توفان حوادث ساختى و پرداختى. تو مرا در درياى مصيبت و بلاغرق كردى و در كوير فقر و حرمان و تنهايى سوزاندى. خدايا تو را شكر مىكنم كه… به من قدرت تحمل دادى كه اين همه درد و فشار را كه در تصورم نمىگنجيد، بر قلب و روحم حمل كنم. از مجالس جشن و شادى بگريزم و به مراكز خطر و بلا و رنج پناه برم. خدايا، تو را شكر مىكنم كه غم آفريدى و بندگان مخلص خود را به آتش آن گداختى و مرا به اين نعمت بزرگ توانگر كردى.(6)
انقلاب درونى سرباز عراقى
ما رادر سالنى واقع در بصره حبس كرده بودند. پس از خواندن نماز مغرب، برق قطع شد. در آن فضاى تاريك و حزنانگيز، دل هايمان عجيب گرفت و غم سنگينى را احساس كرديم. يكى از برادران شروع كرد به خواندن دعاى توسل. و در پى آن زار زار گريستيم.
جوّ روحانى عجيبى كه بر سالن حاكم شده بود، باعث شد يكى از نگهبانان عراقى – كه سخت تحت تأثير واقع شده بود در حالى كه گريه مىكرد، با عصبانيت تمام عكس صدام را از ديوار بكند و آن را ريز ريز و داخل سطل آشغال نمايد.(7)
تأثير اذان جمعى
هر وقت برادران رزمنده احساس مىكردند روحيه اشان ضعيف شده و آتش دشمن فراوان گشته، همه با هم روى خاكريز مىرفتند و اذان مىگفتند. حسابش را بكنيد اگر 300 نفر با هم اذان بگويند، چه مىشود. وقتى بچهها اين كار را مىكردند، چنان ضعفى در روحيه دشمن به وجود مىآمد كه به سنگرها پناه مىبردند و ديگر خبرى از آتش نبود.(8)
حتى جسدم
هنگام عزيمت به جبهه، اطرافيان آرزو كردند به زودى و به سلامتى به خانه بازگردد. او گفت: حقيقت اين است كه به همسرم گفتهام ديگر بر نمىگردم، حتى جسدم نيز به دست شما نخواهد رسيد. چون دود مىشوم و به هوا مىروم! او درست گفته بود زيرا از جسد او چيزى باز نگشت.(9)
نزد مولايم مىروم
تازه از مرخصى برگشته بود. چون مدتى بود پسرم را نديده بودم، به استقبالش شتافتم، خيلى خوشحال بودم كه او را سالم مىبينم و خدا را سپاس مىگفتم. يك باره جملهاى گفت كه سخت نگران شدم. گفت: مادر ان شاءالله شهيد خواهم شد و نزد مولايم حسين(ع) مىروم. به گفته خويش ايمان دارم و يقين دارم خدا اين مقام را نصيبم مىكند.
محمد رضا شيخ جعفرى رفت و ديگر باز نگشت. او در سال 63 در شهر مهاباد توسط مزدوران داخلى ترور شد.(10)
گرفتن مزد در كربلاى 5
حجت الاسلام و المسلمين عبدالله ميثمى در آخرين روزهاى زندگى دنيايى اش در قرارگاه امام على(ع) از شهادت صحبت مىكرد. وقتى عمليات كربلاى پنج شروع شد، حاج آقا حال عجيبى پيدا كرد. او به بچهها مىگفت: «ما در اين عمليات مزد خودمان را مىگيريم.»
همانطور هم شد. در كربلاى پنج تركشى به سر ايشان خورده بعد از سه روز يعنى روز 12 بهمن سال 65 مطابق با دوم جمادى الثانى كه مصادف با شب شهادت حضرت زهرا(ع) – بود، به شهادت رسيد، در شب شهادت بانويى كه او بسيار زياد به ايشان احترام مىگذاشت و علاقمند بود.(11)
عروج در حال سجده
چند روز تا عمليات صاحب الزمان (عج) باقى مانده بود. همگى در سنگر حضور داشتيم و هر كسى حرفى مىزد محمدرضا اصيلى از اعضاى لشكر انصار الحسين (ع) گفت: «خوشا به حال آنان كه لحظه شهادت سجده شكر به جا مىآورند.»
منظورش را نفهميدم اما آن را به خاطر سپردم. صبح روز عمليات، جنازه مطهر و خونينش را در كانال كه به حالت سجده افتاده بود.
ديدم در آن زمان به راز كلامش پى بردم.
آن كه جانان طلبد
قطعه شعرى كه سردار شهيد مرتضى بهارى(12) در تاريخ 17/10/64 به برادر حسن عبداللهيان تقديم كرد:
آن كه جانان طلبد بهر چه خواهد جان را؟
ترك جان گوى اگر مىطلبى جانان را
قرب جانان، هوس هر دل و جان نيست ولى
دل كسى داد به جانان كه نخواهد جان را
دعوى عشق و محبت نه به حرف است حكيم!
بايد از خون گلو زد رقم اين عنوان را(13)
روحش در ملكوت اعلا.
پىنوشتها: –
1. ر.ك: فصلنامه ظهور، زمستان 82، ص 16.
2. راوى: سردار شهيد ناصر ظريف ،ر.ك: سردار آفتاب 1، ص 34 و 35 (با اندكى شرف).
3. راوى: سپهبد شهيد صياد شيرازى، ر.ك: سردار آفتاب 1، ص 20 (با اندكى تصرف).
4. ر.ك ستارگان درخشان، سال دوم، ش 15و16، ص 3.
5. راوى: سيد مجيد ايافت، ر.ك: سردار آفتاب 1، ص 37(با اندكى تصرف) گفتنى اين كه سيد مجيد ايافت مسؤول اطلاعات عمليات لشكر ويژه شهدا بود.
6. بخشى از مناجات شهيد چمران، ر.ك: دست نوشتهها، به نقل از عاشقان بى ادعا، اسماعيل منصورى لاريجانى، ص69.
7. ر.ك: عاشقان بى ادعا، ص 97.
8. ر.ك: عاشقان بى ادعا، ص 85و86.
9. راوى: خانواده شهيد محمد پارسا، ر.ك: روايت عشق (خاطراتى از شهداى خراسان) دفتر سوم، ص 14(وهاب زاده، بازنگر:عباسى،شاهد. تهران، اول :82).
10. ر.ك: عاشوراييان، ص 118و119. حسين حاجيان. شاهد. تهران، اول :82.
11. ر.ك: يك پله بالاتر، حسين فتاحى، ص 86و87.
12. خاطره برادر جبارى، ر.ك: يك جرعه آفتاب، ص 6.
13. وى به هنگام شهادت مسؤول دسته تخريب بود. پرواز بهارى در جزيره مجنون رقم خورد.
كربلاى من اينجاست
در آن روز سرد زمستان سعيد به تنهايى در سنگرى كوچك نشسته بود و در اعماق وجودش سير مىكرد. سكوت غمانگيزى در منطقه حاكم بود و من دوست داشتم به هر طريقى آن سكوت را بشكنم. روبه او كردم و گفتم: سعيد جان، چقدر مانده تا به كربلا برسيم؟
با چشمان نافذش نگاهى به من كرد و با لبخند گفت: «كربلاى من همينجاست».
در حالى كه به جوابش فكر مىكردم، از او جدا شدم. هنوز از آنجا فاصله زيادى نگرفته بودم كه صداى انفجار مهيبى مرا به خود آورد. برگشتم، از آن سنگر جز ويرانهاى مخروبه و از سعيد ملكى جز جسمى تكه تكه و خونين نيافتم.(14)
شجاعت مادر شهيد
برادر «دوستى» در اواخر سال 65 در عمليات حاج عمران شهيد شد. تركشى كه به او اصابت كرده بود به كلى صورتش را از بين برد. براى همين همه مراقب بودند مادرش هنگام خاك سپارى صورتش را نبيند. ولى او شجاعانه جلو آمده، گفت:مىخواهم فرزندم را ببينم.
وقتى جنازه را باز كردند، فرزندش را بوسيد و او را در آغوش گرفت. آنگاه پلاكش را برداشت و به فرزند ديگرش داد تا ادامه دهنده راه برادرش باشد. سپس طى سخنرانى كوتاهى از خداوند توفيق راه امام خمينى را مسألت نمود.(15)
فرجام دعاى پدر
سردار حاج هوشنگ ورمقانى تا بدان پايه از تهذيب نفس و تأديب آن رسيده بود كه يكى از فرماندهان وقت سپاه پس از چندى نشست و برخاست با ايشان از ادب سرشار وى تعجب كرده، گفت: اگر ذرهاى از ادب حاجى را به تمام دنيا تقسيم نمايم، بدون شك كسى را به عنوان بى ادب نخواهيم داشت. يكى از هم رزمان آن شهيد بزرگوار گويد: او در هر بحثى، به نوعى از مرگ سخن به ميان مىآورد و لحظاتى كه بى كار بود، براى خود قبر درست مىكرد و سنگ قبر مىنوشت. نمونهاى از سنگ قبرهايى كه ايشان در زمان حيات خويش نگاشته، هنوز باقى است. حاجى بسيار ساده زيست بود و تكبّر نداشت براى همين بيشتر اوقات با نيروهاى تحت امر خود غذا مىخورد. وقتى علت اين رفتار را از او سؤال كردند گفت: مبادا آنها فكر كنند ما براى خود ارزشى قائل هستيم.
سردار ورمقانى در محضر شهدا احساس شرمندگى مىكرد. هرگاه در گلزار شهيدان حاضر مىشد، درجه پرسنلى خود را برمى داشت. او به خود اجازه نمىداد در برابر كسانى كه به بالاترين درجه معنوى نايل شدهاند، با درجه دنيايى خود حاضر گردد.
آن بزرگوار هميشه آرزوى شهادت داشت و از اين كه به جمع سوختگان عشق نپيوسته بود، احساس ناراحتى مىكرد. او دست پدر و مادرش را مىبوسيد. مىخواست با اين رفتار خود آنان را متقاعد سازد تا براى شهادتش دعا كنند. وقتى پدر آن شهيد خواست به زيارت خانه خدا مشرف شود، شهيد ورمقانى پاكتى را كه حاوى نوشتهاى بود، به او داد و از پدر خواست نامه را كنار ضريح مطهر نبى مكرم اسلام(ص) باز كند و به آنچه در نامه نوشته شده، عمل نمايد.
وقتى پدر شهيد نامه را در آن مكان مقدس گشود، اين عبارت را در نامه فرزندش مشاهده كرد: «بسمه تعالى، پدر عزيزم، دعا كنيد كه خداوند سال 75 را سال شهادت من قرار دهد. اگر دعا نكنيد، مديون هستيد. التماس دعا. امام و رهبر عزيز و شهدا را فراموش نكنيد».
و بدين ترتيب آن عزيز دل سوخته در همان سال به آرزوى هميشگى خود يعنى ديدار حضرت حق نايل شد. ايشان در غروب يك روز جمعه مصادف با نخستين روز از تير ماه سال 75 در محور قهرآباد سقز در كمين نيروهاى ضد انقلاب قرار گرفت و بعد از 45 دقيقه مبارزه شجاعانه در كنار همرزم دلاور خود عبدالرحمان مهربانى به فيض شهادت نايل شد.(16)
مىرفت تا پشت سنگرها
هنگام ظهر حمام صحرايى رفتم. شامپو را تازه به سرم ماليده بودم كه آب قطع شد نكوهش كردم كه آدم حسابى، حالا چه وقت حمام كردن است، لااقل نگاهى به تانكر آب مىكردى…
سوز سرما هم داخل حمام آمد. با خود گفتم لباس هايم را بپوشم و براى پر كردن تانكر دست به كار شوم. هنوز حركتى نكرده بودم كه صداى آشنايى از دور به گوش رسيد. «مؤمن!» و دوباره تكرار شد.سرخ شدم آقامهدى باكرى فرمانده لشكر 31 عاشورابود. نمىدانستم چه كار كنم. اگر جواب مىدادم و ايشان متوجه خالى بودن تانكر مىشد. براى پركردن آب اقدام مىكرد و اين براى من قابل تحمل نبود.
از طرف ديگر تا شب هم نمىتوانستم آنجا بمانم. بالأخره گفتم: بله.
پرسيد آب هست من هم يك دوش بگيرم؟
اين طور وانمود كردم كه ايشان را نمىشناسم، گفتم: خير برادر، آب تانكر تمام شده و من هم توى حمام ماندهام.
گفت: ناراحت نباش، بگو چه طورى تانكر را پر كنم. گفتم: آخه براى شما زحمت مىشود برادر!
گفت: تو بگو بقيهاش با من.
گفتم: اول شيلنگ…
آقا مهدى به طرف دستشويىها رفت و بعد از مدتى آب از دوش سرازير شد. مانده بودم بعد از استحمام چه گونه بيرون بيايم. چون آقا مهدى همانجا منتظر بود. سرم را براى چندين بار مىشستم تا شايد ايشان از آنجا دور شود. بيش از آن نمىتوانستم طولش بدهم. براى همين شير آب را بستم. صداى آب كه قطع شد، آقا مهدى متوجه شد من مىخواهم از حمام خارج شوم. سرش پايين بود شروع كرد به قدم زدن و از كنار حمام دور شد تا من خارج شوم و خجالت نكشم.(17)
چرا براى من باز كردى؟
در يكى از روزهاى داغ جنوب آقا مهدى نزديك ظهر از خاكريز به طرف سنگر بچهها آمد و با آب داغ تانكر گرد و خاك راه را از صورتش زدود و بعد از گرفتن وضو داخل سنگر شد. وقتى رحيم آقا مهدى را ديد سراغ يخدان كاچويى رفت و يك كمپود گيلاس باز كرد و به آقا مهدى داد. آقا مهدى قوطى را نزديك دهانش برد اما ناگهان چهرهاش دگرگون شد. از رحيم پرسيد: امروز به همه بچهها كمپود دادهاند؟ رحيم گفت: نه آقا مهدى، جزو جيره نبوده است.
آقا مهدى با ناراحتى گفت: پس چرا اين را براى من باز كردى؟
رحيم گفت:چون شما حسابى خسته شدهايد، گرمازده شدهايد، كى از شما بهتر؟ آقا مهدى گفت: كى از من بهتر؟ از من بهتر بچه بسيجىها هستند كه بى هيچ چشم داشتى مىجنگند و جان مىدهند.(18)
پىنوشتها: –
1. سروقاتان، ص50.
2. روايت همرزم شهيد، ر.ك: يك جرعه آفتاب، ص 49.
3 راوى: حمزه على شكوهى، ر.ك: سفر عشق، ص 95و96.
4. ر.ك: اسوههاى استقامت، ص 96تا98.
5. راوى: حسين ابوالقاسم زاده، ر.ك: خداحافظ سردار، ص52 – 49.