سرگذشت قهرمانان رجيع

سرگذشت قهرمانان رجيع

 

  مقدمه:

 تحقيق درباره سرگذشت مجاهدان
بزرگ اسلام، كارى پر بها و بايسته است و همّتى والا مى‏طلبد، گروه تاريخ “مركز
علوم اسلامى جانبازان” به اين مهم پرداخته و ثمره پژوهشهاى خويش را در اختيار “پاسدار
اسلام” قرار داده است.

 با تشكر از اين واحد و آرزوى
توفيق دست اندركاران آن، قسمت نخست اين مباحث مستند و ارزشمند را تقديم مى‏كنيم.”واحد
مقالات مجله”

 

 در نزديك سرزمين طائف و خيبر،
صحرايى قرار دارد كه آن را “رجيع” مى‏خواندند. در دل اين صحرا در گذشته، آبگاهى
وجود داشت كه به همين نام معروف بود. مسافرانى كه از رجيع رهسپار مدينه مى‏شدند،
مسافتى حدود پنج روز راه را مى‏بايست بپيمايند تا به مدينه درآيند.1 اين آبگاه از
آنِ قبيله بزرگ “هذيل” بود. “هذيل” شامل طوايف كوچكترى، همچون “بنى‏لحيان” و “بنى‏سعيد”
مى‏شد. بر كنار اين آب بود كه هفت تن از ياران رسول خدا(ص) به دست گروهى فريبكار،
ناجوانمردانه به شهادت رسيدند. اين واقعه آنچنان غم افزا و حزن انگيز بود كه تا
مدتها اثر آن در اشعارى كه شاعران مسلمان در رثاى “اصحاب رجيع” مى‏سرودند به جاى
ماند.

 × كشته شدن بزرگ قبيله “هذيل”
و آغاز ماجراى رجيع

 رسول خدا(ص) آگاه شد كه “سفيان
بن خالد” به ناحيه “عرنه”2 وارد شده است و خويشاوندان وى و بسيارى از مردم ديگر،
گِرد او را گرفته و براى جنگ با اسلام بسيج شده‏اند. پيامبر اكرم(ص) كه از دشمنى “سفيان”
نسبت به اسلام، به خوبى آگاه بود، “عبدالله بن انيس” را فرا خواند و از وى خواست
كه به تنهايى براى كشتن “سفيان” روانه شود. عبداللّه عرض كرد: “اى رسول خدا! من او
را نمى‏شناسم، شمايل او را برايم توصيف نماييد”. حضرت(ص) فرمود: “آن گاه كه او را
ببينى از هيبتش بيمناك مى‏گردى و شيطان را به ياد مى‏آورى!” عبدالله گفت: “من
تاكنون از كسى نترسيده‏ام!” حضرت(ص) فرمود: “چنين است، ليكن اين نشانه‏اى ميان تو
و او خواهد بود. تو خود را از افراد قبيله خزاعه معرفى كن”.

 عبدالله از نزد رسول خدا(ص)
بيرون آمد، وسايل سفرش را آماده ساخت و به جز شمشير، سلاحى ديگر با خود برنداشت.
سپس مدينه را ترك گفت. چون به سرزمين “عرنه” رسيد سفيان را ديد كه پياده راه
مى‏رفت و يارانش او را همراهى مى‏نمودند. عبدالله چون چشمش به سفيان افتاد ترسيد و
اندامش به لرزه درآمد و از روى نشانه‏اى كه پيامبر(ص) به او گفته بود دانست كه آن
شخص، كسى جز “سفيان بن خالد” نيست. پيش رفت تا به نزديك وى رسيد. سفيان از عبدالله
پرسيد: “كيستى!؟” گفت: “مردى از قبيله خزاعه هستم، شنيده‏ام كه مردم را براى نبرد
با محمد گردآورده‏اى، آمده‏ام تا تو را يارى نمايم! سفيان لبخندى زد و گفت: “آرى!
در همين انديشه‏ام”. سپس با يكديگر به راه افتادند. عبدالله با وى، شروع به سخن
گفتن كرد. سخنان عبداللّه در نظر سفيان بسى شيرين و دلپسند آمد، به همين خاطر او
را به خيمه‏اش دعوت كرد. هنگامى كه شب فرا رسيد و ياران سفيان از گرد وى پراكنده
شده و همگان را خواب در ربود، عبدالله برخاست و سفيان را در خواب به قتل رساند و
سرش را به مدينه نزد حضرت(ص) آورد.3

 

 × “بنى لحيان” در انديشه
انتقام

 هنگامى كه سفيان بن خالد كشته
شد، بنى‏لحيان درصدد انتقام برآمدند و نزد افراد دو قبيله “عضل” و “قاره” – از
شاخه‏هاى قبيله بزرگ “خزيمه” – رفته و براى آنان پاداشى قرار دادند تا در مقابل،
آنها به مدينه نزد پيامبر بروند و از آن حضرت(ص) درخواست كنند چند تن از يارانش را
براى تبليغ اسلام بين اين دو قبيله بفرستد. آنان اين پيشنهاد را پذيرفتند. قصد
بنى‏لحيان از اين نيرنگ بازى اين بود كه بر قاتل سفيان دست يابند و او را بكشند و
باقى افراد را تسليم قريش نمايند تا مالى نصيب آنان گردد، زيرا قريشيان دوست
داشتند هرطور شده گروهى از اصحاب پيامبر(ص) را به اسارت درآورند تا آنها را به
انتقام كسانى كه در جنگ بدر به دست مسلمانان كشته شده بودند به قتل رسانده و بدنشان
را قطعه قطعه نمايند.4

 هفت تن از مردان قبيله “عضل” و
“قاره” در حالى كه چنين وانمود مى‏كردند مسلمان شده‏اند به مدينه آمده و به حضور
پيامبر اكرم(ص) رسيدند و به ايشان عرض كردند: “قبيله ما به اسلام روى آورده است،
چند تن از يارانت را با ما همراه كن تا به مردم ما قرآن و احكام اسلامى را
بياموزند.5 رسول خدا(ص) اين خواهش را پذيرفت و به شش نفر از يارانش امر فرمود با
آنان بروند.6 اين شش تن كه همگى از سابقين در اسلام و از شركت كنندگان در جنگهاى
بدر و احد به شمار مى‏رفتند، عبارت بودند از:

 1- عاصم بن ثابت 2- خالد بن
بكير 3- مرثد بن ابى‏مرثد 4- خبيب بن عدى 5- عبدالله بن طارق 6- زيد بن دثنه.7

 رسول خدا(ص) “مرثد بن ابى‏مرثد”8
را به عنوان سرپرست گروه اعزامى تعيين فرمود. سپس آنها با فرستادگان “عضل” و “قاره”
در يكى از نخستين روزهاى ماه ذى‏قعده سال سوم هجرى9 مدينه را ترك گفتند.

 چون مسير پنج روزه راه را
پيمودند، صبحگاهان بود كه به آبگاه “رجيع” رسيدند، نشستند تا اندكى بياسايند. در
اين لحظه گروه دعوت كننده از آن محل خارج شده و كسانى را كه بنى‏لحيان براى جنگ
آماده ساخته بودند به يارى خواستند. چيزى نگذشت كه صد تن10 از جنگجويان بنى‏لحيان
در حالى كه به شمشير و تير و كمان مجهّز بودند، ياران رسول خدا(ص) را محاصره
كردند. اصحاب، شمشيرهايشان را از نيام بيرون كشيده و مهيّاى نبرد شدند. دشمنان چون
اين وضع را مشاهده كردند گفتند: “به خدا سوگند ما قصد كشتنتان را نداريم بلكه
مى‏خواهيم شما را تسليم قريش نماييم و در برابر از آنان پاداش بگيريم. با شما نيز
پيمان مى‏بنديم و خدا را گواه مى‏گيريم كه اگر خود را تسليم سازيد، زنده خواهيد
ماند!”.11

 × “شهادت” تنها راه نجات

 “مرثد” و “خالد” فرياد
زدند: “به خدا قسم هرگز ما عهد و پيمان مشركى را نخواهيم پذيرفت!” و هنوز چند
لحظه‏اى نگذشته بود كه آن دو با افراد دشمن درگير شده و به شهادت رسيدند. عاصم نيز
گفت: “من نذر كرده‏ام هيچ‏گاه امان كافرى را نپذيرم!” سپس به آنها حمله نمود و در
حالى كه اين اشعار را مى‏خواند، شروع به جنگيدن كرد:

 مرا از نبرد چه باك! در حالى
كه تيراندازى توانا هستم و كمان من، زهى محكم و قوى دارد.

 از كمانم تيرهاى بلند فرو
مى‏ريزد.

 مرگ حق است و زندگى باطل.

 هر آنچه تقدير الهى باشد به
انسان مى‏رسد و آدمى به سوى خدا باز مى‏گردد.

 اگر با شما نجنگم مادرم به
عزايم بنشيند!12

 عاصم به فنون جنگ، آگاهى تمام
داشت13 و تيراندازى بسيار زبردست و ماهر بود. ليكن بيش از هفت چوبه تير با خود
نداشت. نخست با هر تيرى يكى از بزرگان مشركان را به خاك افكند و چون تيرهايش تمام
شد14 با نيزه‏اش به جنگيدن پرداخت و به نبرد ادامه داد تا آن كه نيزه‏اش شكست.
اينك تنها سلاحى كه برايش باقى مانده بود، شمشير بود. پس تيغ از نيام بركشيد و روى
به آسمان كرد و عرضه داشت: “پروردگارا! من در آغاز روز، دين تو را يارى نمودم، تو
نيز در پايان آن جسم مرا در پناه خود گير!”. اين دعاى عاصم به خاطر آن بود كه دشمن
هر كس را مى‏كشت پيكرش را برهنه مى‏ساخت.

 عاصم به سختى با جنگجويان
بنى‏لحيان درآويخت و چندان جنگيد كه دسته شمشيرش شكست. اما باز هم دست از نبرد
نكشيد تا اين كه يك تن را كشته و چند نفر ديگر را مجروح ساخت. سرانجام دشمنان
اطرافش را گرفتند و با نيزه‏هاى خود به او ضربه زدند تا آن كه از پاى درآمد و به
شرف شهادت نائل گشت.15

 “سلافه” دختر سعد كه دو تن
از پسرانش در جنگ احد با تيرهاى عاصم كشته شده بودند، نذر كرده بود كه در كاسه سر
عاصم شراب بنوشد!16 به همين خاطر براى آورنده سر عاصم، صد شتر جايزه تعيين كرده
بود. اين موضوع را تمام بنى‏لحيان و بسيارى از اعراب مى‏دانستند، لذا عاصم كه به
شهادت رسيد تصميم گرفتند سرش را از پيكر جدا ساخته و نزد سلافه ببرند تا جايزه
نصيب آنان گردد.17

 چون به سوى عاصم آمدند، خداوند
متعال زنبوران بسيارى را فرستاد تا از پيكر مطهر عاصم حفاظت كنند، پس هر كس از دشمنان
مى‏خواست‏به وى نزديك شود مورد حمله آنان قرار مى‏گرفت. تعداد زنبورها آنچنان زياد
بود كه كسى توان مقابله با آنها را نيافت،18 براى همين با يكديگر گفتند: “او را
واگذاريد تا شب فرا رسد، چون هوا تاريك گردد زنبورها از گرد وى پراكنده خواهند شد”
شب فرا رسيد و با اين كه‏درآسمان‏ابرى‏به‏چشم‏نمى‏خوردبارانى‏سيل‏آسا فرو ريخت و
آب جسد عاصم را با خود برد به گونه‏اى كه هر چه گشتند وى را نيافتند.

 عاصم پيش از آن از خداى خويش
خواسته بود كه به هيچ مشركى دست نزند و دست مشركى نيز بدو نرسد. خداوند بزرگ اين
دعا را پذيرفت و مانع از اين شد كه بنى‏لحيان پس از شهادت عاصم به پيكر وى دست
بزنند. خود عاصم نيز تا زنده بود اجازه نداد كه مشركين بر او دست يابند.19

 

 × آزادمردان اسير

 آن سه تن ديگر يعنى “زيد بن
دثنه”، “خبيب بن عدى” و “عبدالله طارق” تن به اسارت سپردند و خويشتن را تسليم آنان
كردند.20 بنى‏لحيان زه كمانهايشان را باز كرده و دستهاى اين سه نفر را بستند. سپس
راهى مكه شدند تا آنها را به قريش بفروشند.21

 چون به ناحيه “مر الظهران”22
رسيدند “عبدالله طارق” از كرده خويش پشيمان گشت و به بنى‏لحيان گفت: “اين آغاز مكر
و فريب شما بود كه دستان ما را بستيد. سوگند به خدا! من همراه‏شمانخواهم‏آمد. به
راستى كردار دوستانم كه شهادت رابرگزيدند براى من سرمشقى نيكوست”.

 آنان كوشيدند تا وى را با خود
ببرند اما عبدالله نمى‏پذيرفت، تا اين كه با تلاش بسيار دستهاى خود را از بند
رهانيد و شمشير برگرفت. دشمنان از اطراف عبدالله پراكنده شده و از وى فاصله
گرفتند. عبدالله به سختى به مشركين حمله مى‏برد تا اين كه فرومايگان وى را آماج
سنگها قرار داده و به شهادت رساندند.23

 وقتى “عبدالله بن طارق” شهيد
شد، مشركين به راه خويش ادامه داده و “زيد” و “خبيب” را به مكه بردند. مردان قريش
چون آنان را ديدند شادمان گرديدند. “خبيب” را “حجير بن ابى‏اهاب” به هشتاد مثقال
طلا خريد تا برادرزاده‏اش كه “عقبة بن حارث” نام داشت وى را به جاى پدرش “حارث بن
عامر” بكشد،24 زيرا “خبيب”، “حارث بن عامر” را در جنگ بدر از پاى درآورده بود.25

 “صفوان بن اميه” نيز كه از
مسلمانان دلى پركينه داشت “زيد” را به پنجاه شتر خريد، تا به انتقام پدرش “امية بن
خلف” كه از كشته شدگان نبرد بدر بود، به قتل رساند.26

 مشركين قريش، زيد و خبيب را در
ماه ذى‏قعده خريده بودند بدين سبب آن دو را زندانى نمودند تا ماههاى حرام سپرى
گردد. زيد كه در خانه “صفوان بن اميه” به زنجير كشيده شده بود، شبها نمى‏خفت و به
پرستش پروردگار مى‏پرداخت. روزها نيز روزه داشت و از گوشتهايى كه به عنوان غذا نزد
وى مى‏آوردند نمى‏خورد. اين امر بر صفوان كه خود را شخصى كريم مى‏پنداشت گران آمد،
لذا مردى را پيش زيد فرستاد و پرسيد: “پس تو چه غذايى را مى‏خورى!؟” زيد پاسخ داد:
“من از گوشت حيوانى كه با نام غير خدا ذبح شده است نخواهم خورد. ليكن اگر شير
بياوريد آن را خواهم آشاميد”. از آن پس صفوان هنگام غروب براى زيد قدحى شير مى‏فرستاد
و زيد با آن افطار مى‏كرد و اين تنها خوراك وى بود تا فردا كه چون خورشيد فرو
مى‏نشست دوباره برايش شير مى‏آوردند.27

 خبيب را نيز به زنجير بسته و
زندانى كردند. در آغاز با وى رفتارى ناجوانمردانه و ناشايست پيش گرفتند تا اين كه
روزى خبيب به آنان گفت: “مردم بزرگوار با اسيران خود اين چنين رفتار نمى‏كنند!” از
آن پس رويه آنان تغيير يافت و دست از آزار وى كشيدند.28 “حجير بن ابى‏اهاب” كنيزى
به نام “ماويه” داشت كه خبيب را در خانه وى زندانى ساخته بود29 “ماويه” بعدها
اسلام آورد و مسلمانى نيك كردار شد30 وى هيچ گاه كسى را به خوبى خبيب نديده بود.
خبيب، شبها را با تلاوت قرآن مى‏گذراند و زنان مكه چون صداى گيرا و دلنشين وى را
مى‏شنيدند، مى‏گريستند و بر حال او رقّت مى‏آوردند.31

 روزى “ماويه” از شكاف در به
درون زندان نگريست و با منظره‏اى شگفت‏آور رو به رو گشت. خبيب در حالى كه به زنجير
بسته شده بود، خوشه بزرگى از انگور در دست داشت و از آن مى‏خورد. در آن زمان فصل
انگور نبود و براى نمونه در هيچ كدام از خانه‏هاى مكه، حبّه انگورى هم يافت نمى‏شد
و بى‏ترديد اين روزىِ مخصوص بود كه خداوند متعال به وى ارزانى داشته بود.32 “ماويه”
از خبيب – كه در چشمانش بسى بزرگ آمده بود – پرسيد: “آيا حاجتى دارى كه آن را
برآورده سازم؟” خبيب پاسخ گفت: “خير، تنها مى‏خواهم آب شيرين و گوارا برايم بياورى
و از گوشت چهارپايانى كه در پيشگاه بتها قربانى مى‏شوند برايم طعامى نياورى. خواهش
ديگر من اين است هرگاه خبر يافتى كه تصميم گرفته‏اند مرا بكشند، آگاهم سازى”.ادامه
دارد

 

 پاورقيها:

 1) معجم البلدان، ج3، ص29.

 2) عرنه نام بيابانى است
كه مقابل صحراى عرفات قرار دارد. “معجم البلدان، ج4، ص111”.

 3) طبقات كبرى، ج2، ص51 –
50؛ مغازى واقدى، ج2، ص532 – 531؛ سيره زينى دحلان، ج2، ص68 و 69.

 4) مغازى واقدى، ج1، ص354.

 5) همان مدرك، سيره ابن
هشام، ج3، ص178؛ تاريخ طبرى، ج2، ص214؛ سيره زينى‏د حلان، ج2، ص70.

 6) اسد الغابه، ج3، ص180؛
الاستيعاب، ج2، ص313؛ كامل ابن اثير، ج2، ص167؛ سيره ابن هشام، ج3، ص178؛ سيره
زينى دحلان، ج2، ص70؛ تاريخ طبرى، ج2، ص114.

 7) دثنه به فتح دال و كسر
مثلثه و شد النون المفتوحه (سيره زينى دحلان، ج2، ص70).

 8) سيره ابن هشام، ج3،
ص179، طبقات كبرى، ج2، ص55؛ تاريخ طبرى، ج2، ص 214؛ تاريخ يعقوبى، ج2، ص70؛ سيره
ابن هشام، ج3، ص192.

 9) در اين كه “سريه رجيع”
در چه تاريخى اتفاق افتاده است، بين مورخين اختلاف وجود دارد.

 10) مغازى واقدى، ج1،
ص355. در سيره زينى دحلان ج2، ص70 تعداد آنها دويست نفر ذكر شده است.

 11) مغازى واقدى، ج1،
ص355؛ سيره ابن هشام، ج3، ص179؛ سيره زينى دحلان، ج2، ص71؛ تاريخ طبرى، ج2، ص214.

 12) سيره ابن هشام، ج3،
ص179؛ مغازى واقدى، ج1، ص355. سيره زينى دحلان، ج2، ص71؛ البداية و النهايه، ج4،
ص73. البته اشعار در سيره زينى دحلان نيامده است. در ضمن مصرع دوم بيت اول در
مغازى با آنچه در سيره ابن هشام مذكور است اختلاف عبارتى دارد.

 13) سيره زينى دحلان، ج2،
ص70؛ الاصابه، ج2، ص244.

 14) نقل از سيره زينى
دحلان ج2، ص71. در البداية و النهايه ج4، ص72 نيز مطالب با اختلاف آورده شده است.

 15) مغازى واقدى، ج1،
ص356.

 16) سيره حلبيه، ج2، ص224
– 223؛ كامل ابن اثير، ج2، ص156؛ سيره ابن هشام، ج2، ص134 – 79؛ مغازى واقدى، ج1،
ص307 228 – 227؛ طبقات كبرى، ج2، ص41.

 17) نقل از مغازى واقدى،
ج1، ص356. در سيره ابن هشام، ج3، ص180 و كامل ابن اثير، ج2، ص168 نيز با اندك
اختلاف ذكر شده است.

 18) به همين جهت عاصم را “حمى
الدبر”؛ يعنى حمايت شده به وسيله زنبورها مى‏گويند.

 19) تاريخ طبرى، ج2، ص214؛
سيره ابن هشام، ج3، ص25؛ مغازى واقدى، ج1، ص356.

 20) سيره ابن هشام، ج3،
ص180؛ تاريخ طبرى، ج2، ص214.

 21) همان مدرك؛ سيره زينى
دحلان ج2، ص71؛ مغازى واقدى، ج1، ص357.

 22) “ظهران” نام بيابانى
نزديك مكه است كه دهكده‏اى به نام “مر” در آن واقع شده و بدين سبب به “مر الظهران”
شهرت يافته است. “مر” در گذشته داراى نخلستانها و باغهاى بسيارى بود كه قبائل “اسلم”،
“هذيل”، “غاضره” مالك آنها بودند. )معجم البلدان، ج4، ص63).

 23) طبقات كبرى، ج2، ص56؛
سيره ابن هشام، ج3، ص180؛ مغازى واقدى، ج1، ص357.

 24) سيره ابن هشام و مغازى
واقدى، همان صفحات؛ تاريخ طبرى، ج2، ص214.

 بعضى نيز گفته‏اند: او را دختر
حارث، خريد (مغازى واقدى، ج1، ص357).

 25) مغازى واقدى، ج1،
ص357؛ الاصابه، ج1، ص418؛ الاستيعاب، ج1، ص429؛ اسدالغابه، ج1، ص597؛ بدايه و
نهايه، ج4، ص72؛ سيره زينى دحلان ج2، ص72.

 26) الاستيعاب، ج1، ص554؛
سيره ابن هشام، ج3، ص181؛

 سيره زينى دحلان ج2، ص72؛
مغازى واقدى، ج1، ص357.

 27) مغازى واقدى، ج1؛ ص362
– 361.

 28) سيره زينى دحلان ج2،
ص72

 29) سيره زينى دحلان، همان
ص – ؛ سيره ابن هشام، ج3، ص181.

 30) مغازى واقدى، ج1،
ص357.

 31) سيره زينى دحلان ج2،
ص72؛ مغازى واقدى، ج1، ص358 – 357.

 32) سيره ابن هشام، ج3،
ص181؛ مغازى واقدى، ج1، ص357؛ سيره‏زينى دحلان، همان. بدايه و نهايه، ج4، ص72.