مثل وقتى كه در بهار شكوفه مى زند, شاخه هاى درختان; مثل وقتى كه آفتاب در آغاز سپيده, تاريكى را مى زدايد; مثل وقتى كه باران بر كوير تشنه مى بارد; مثل روييدن گل مىآيى و شكوفه هاى عطرت بر شانه هاى شهر مى نشيند.
مىآيى و همه درياها به شوق بوسيدن قدم هاى تو به ساحل دل اقيانوسى تو سر مى سايند; مىآيى و پنجره صبح را براى هميشه مى گشايى تا شميم سبز بهار را در سرار جهان بپراكنى; مىآيى و زمين, اين بى پناه ترين را پر از عدالت على خواهى كرد. مىآيى و زمين را از تنهايى نجات خواهى داد و چشم هاى منتظر شب را روز مى كنى.
همه درختان در انتظار ظهور تو سبز مانده اند و دست هايشان را قنوت دعا كرده اند تا بارانى از نور و ظهور را به تماشا بنشينند.
زمين به دنبال تو مى چرخد و روزان و شبان را در پى قامت رشيد تو خود را خميده است, تا با يافتن ات قامت شكسته خود را راست كند. اى موعود! كوچه هاى زمين ـ اين عابران اندوه و اشتياق ـ تو را مى جويند, هرچند كوچه هاى زمين بن بست است. اى آن كه ميراث دار ذوالفقارى, كليد گمشده ((إمن يجيب)) را در دستان منتظر نائب خود بگذار.
حالا هر جمعه در انتظار حضورت, با اسبى سفيد و منتظر بر آستانه شهر مى ايستيم و گروه گروه مردمان را مى بينيم كه با دلى سرشار از مهر تو كران تا كران جمكران را دخيل بسته اند; بر آن ضريح مقدس, تا كى مى رسد باران.
حالا هر جمعه من بقچه خيس نگاهم را رو به گنبد ناتمام مسجد مى گشايم و قطره قطره آب مى شوم. پرده هاى نازك اشك چون تورى جلو نگاهم را مى گيرند و در گلويم بغضى سنگين راه را بر صداى هق هقم مى بندد. فقط از ژرفاى دلم تو را مى خوانم. فقط صداى سكوت را مى شنوم كه در محضر تو نتوان سخنى گفت.
حالا هر جمعه به تو فكر مى كنم كه چه سان مردمان سفره دل خود را برايت باز مى كنند و از سال هاى حسرت و عسرت مى گويند و تو صميمانه ميزبانى آنان را مى پذيرى و به حرف هايشان گوش مى دهى و دردهايشان را دوا مى كنى.
حالا هر جمعه در كنار چاهى كه پشت مسجد حفر كرده اند, مى ايستم و از شمع نگاهم قطره قطره اشك حسرت مى بارم و از سر بى پناهى رقعه اى كه با اندوه نگاشته ام به قعر چاه مى فرستم, چقدر شيرين است كه سر در چاه كنم و رازهاىناگفته دل خود را با تو در ميان بگذارم. اين جا, اين حوالى دنبال چه مى گردند, ميان سالانى كه با دست هاى خود گل هاى زندگى خويش را در بهشت عشق كاشتند. اين جا دنبال چه مى گردند, جوانانى كه شور و اشتياق تو را ـ چون شعله اى فروزان ـ در دل دارند. اين نوجوانان كه قنديل هاى اشك را در رواق نگاه خود دارند, از بهر چه مى گريند؟
چهل چهار شنبه, از سر اخلاص, در ملكوت تكلم تو, در طور سيناى تو به نياز آمده ام; به مثل سايه اى در حضور آفتاب. اى موعود! سايه بى رياترين است, سايه زبان دروغ ندارد. مى توان به سايه ها نيز اعتنا كرد و من آن سايه ام كه به سمت شعاع نورانى ات راه مى سپارم.
تو هر چهارشنبه مىآيى و مثل خاطره در تك تك دل هاى عاشقانت مى نشينى, تو مىآيى; نه از جزيره خضرا, بلكه از همين حوالى, از كنار كودكى كه پدرش را از دست داده است, از كنار همسر شهيدى كه در پرده عفاف و ستر ملكوتى اش روزگار را سپرى مى كند. تو مىآيى نه از جزيره خضرا, همين ديشب بود كه به خانه يك شهيد سرزده بودى و بوى عطر تو تمام كوچه را مست كرده بود. تو مىآيى, از گلزار شهيدان, از همان سمت كه پرچم هاى سه رنگ دست تكان مى دهند. به همه جا و همه آزادى خواهانى كه عشق اسلام را در سر دارند سر مى زنى, به آنها دلدارى مى دهى و مى گويى كه براى فرج من دعا كنيد. ما نيز دعا مى كنيم كه امسال سال ظهور تو باشد:
سال ديدار جمال مهدى است
عاشقان امسال سال مهدى است
سال مهدى سال سنبل مى شود
نام مهدى سكه گل مى شود
اى دل آيين و جان دين بيا
مهدى آمد, اى دل خونين بيا
دست استقبال او سيد على
آن كه از دست خمينى شد ولى
فرش مهدى شد زمين خامنه
از خمين آمد طنين خامنه
آه اين شبه حسينى را ببين
اين تمثل از خمينى را ببين
در ظهور آماده شو, هر آينه
عكس مهدى را ببين در آينه
سال مهدى عرش نازل مى شود
سنگ هم آيينه دل مى شود
من نه حرص كيف و كم را مى خورم
من به جرإت اين قسم را مى خورم:
عالم ما ملك غضب مهدى است
پشت اين دروازه اسب مهدى است
اين چمن باغ غروبى مى شود
ذوالفقارستان خوبى مى شود
آه اى چشم خدا بيدار باش
مهديا سيد على را يار باش
شيعيان امسال را آذين كنيد
اسب هاى آهتان را زين كنيد
خفته اى يك شب كه روحت مى تند
صبح زنگ خانه ات را مى زند
ناگهان بينى كه شرق از غرب شد
سكه هاى نام مهدى ضرب شد()
احمد عزيزى, ملكوت تكلم, ص691.
مفاتيح ترنم
ويژه ميلاد موعود
حديث حسن
به شوق وصل رخت دل بهانه مى گيرد
خدنگ هجر تو قلبم نشانه مى گيرد
فراق روى تو آخر شرر به جانم زد
زخرمن دلم آتش زبانه مى گيرد
دل رميده من جايگاه مهر تو شد
خرابه اى است, در آن گنج خانه مى گيرد
هماى عشق مرا آشيان به هر جا نيست
به بام دوست فقط آشيانه مى گيرد
چگونه وصف جمالت به نامه بنگارم
حديث حسن تو رنگ فسانه مى گيرد
شكسته كشتى دل در ميان موج بلا
كنار لطف تو تنها كرانه مى گيرد
شكنج زلف سيه فام تو عجب دامى است
كه مرغ دل به كمند است و دانه مى گيرد
زحسن طلعت تو اى گل هميشه بهار
خزان برفت و گلستان جوانه مى گيرد
اگرچه دل ز هجوم سپاه غم بشكست
تقاص اين ستم آخر زمانه مى گيرد
خوش است آن كه سپارم به مقدمت جان را
بها ندارد و دائم بهانه مى گيرد
خديو كشور حسنى و علوى مسكين
برات خويش از اين آستانه مى گيرد
غلامحسين محمدى گلپايگانى (علوى)
ميراث آرزو
با يادت اى سپيده چه شب ها كه داشتيم
در باغت اى اميد چه گل ها كه كاشتيم
عمرى در آرزوى تو بوديم و پير شد
آن طفل انتظار كه بر در گماشتيم
بر دفتر زمانه به عنوان خاطرات
هر صفحه را به خون شهيدى نگاشتيم
از تيغ حادثات چه سرها كه شد به باد
هر جا به ياد قامت تو قد فراشتيم
مىآيى اى عزيز سفر كرده, اى دريغ
شايسته نگاه تو چشمى نداشتيم
زاديم با ولاى تو, مرديم با غمت
ميراث آرزو به جوانان گذاشتيم
حميد سبزوارى
تمناى طلوع
به تمناى طلوع تو جهان چشم به راه
به اميد قدمت كون و مكان چشم به راه
به تماشاى تو اى نور دل هستى, هست
آسمان كاهكشان, كاهكشان چشم به راه
رخ زيباى تو را ياسمن آيينه به دست
قد رعناى تو را سرو جوان چشم به راه
در شبستان شهود اشك فشان دوخته اند
همه شب تا به سحر خلوتيان چشم به راه
ديدمش فرشى از ابريشم خون مى گسترد
در سراپرده چشمان خود آن چشم به راه
نازنينا نفسى اسب تجلى زين كن
كه زمين گوش به زنگ است وزمان چشم به راه
آفتابا دمى از ابر برون آ كه بود
بى تو منظومه امكان نگران چشم به راه
زكريا اخلاقى
انتظار
آه مى كشم تو را با تمام انتظار
پرشكوفه كن مرا اى كرامت بهار
در رهت به انتظار, صف به صف نشسته اند
كاروانى از شهيد, كاروانى از بهار
اى بهار مهربان در مسير كاروان
گل بپاش و گل بپاش, گل بكار و گل بكار
بر سرم نمى كشى دست مهر اگر مكش
تشنه محبتند لاله هاى داغدار
دسته دسته گم شدند سهره هاى بى نشان
تشنه تشنه سوختند, نخل هاى روزه دار
مى رسد بهار و من, بى شكوفه ام هنوز
آفتاب من بتاب مهربان من ببار
عليرضا قزوه
صبور سبز
نظر زراه نگيرم مگر كه باز آيى
دوباره پنجره ها را به صبح بگشايى
تمام شب به هواى طلوع تو خواندم
كه آفتاب منى آبروى فردايى
تو رمز فتح بهارى كلام بارانى
تو آسمان نجيبى, بلند بالايى
چه مى شود كه شبى اى نجابت شرقى
دمى برآيى و اين ديده را بيارايى
به خاك پاى تو تا من بگسترم دل و جان
صبور سبز, بگو از چه سمت مىآيى
هجوم عاصى توفان به فصل غيبت تو
چه سروها كه شكست و چه ريخت گل هايى
مصطفى على پور
انتظار بهار
بيا وگرنه در اين انتظار خواهم مرد
اگر كه بى تو بيايد بهار, خواهم مرد
به روى گونه من اشك سال ها جارى است
و زير پاى همين آبشار خواهم مرد
خبر رسيد كه تو با بهار مىآيى
در انتظار تو من تا بهار خواهم مرد
پدر كه تيغ به كف رفت, مژده داد كه من
به روى اسب سپيدى سوار خواهم مرد
تمام زندگى من در اين اميد گذشت
كه در ركاب تو با افتخار خواهم مرد
محسن حسن زاده ليله كوهى
آدينه موعود
درد است اين كه مى فشرد سينه مرا
بيدار مى كند غم ديرينه مرا
آنان كه سال هاست به زنجير بسته اند
دستان زخم خورده و پرپينه مرا
سوگند خورده اند كه اين بار بشكنند
با نان و عشق حرمت آيينه مرا
حاشا كه حيله بازى شان مانعى شود
آتشفشان شعله ور كينه مرا
تيغم غلاف مرگ شد ((آقا)) شتاب كن
اثبات كن به اينان, آدينه مرا
سيد محمد بهشتى
آشنا
پر مى شوم از باور فرداى تازه
پر مى گشايم تا فراسوهاى تازه
يك آشنا مىآيد از سمت بهاران
گل مى كند در كوچه رد پاى تازه
عمرى است اين جا چون كويرتشنه ماندم
بر من ببار اى ابر باران زاى تازه
اى ناخداى كشتى توفان سواران
ما را ببر تا ساحل درياى تازه
با ذوالفقار اى آخرين بازوى حيدر
بشكاف اينك فرق مرحب هاىتازه
محمد ظاهر احمدى
پاورقي ها: