(ويژه عيد غدير خم)
ولايت مست از غدير خم نگر مهر و مه و ارض و سما آرى مجو هوشى دگر چون شد سقايت با خدا مى, وحى و خمش, عقل كل, پر زو غدير از بوى گل بخشنده سلطان رسل, نوشنده شاه اوليا چون شد على بر انس و جان مولاى پيدا و نهان مقصود ايزد شد عيان ز ارسال خيل انبيا… احمد چو بازوى على, بگرفت با صوت جلى گفت آن كه من او را ولى, داند على را پيشوا شد چهر قومى چون قمر, زين مژده فرخ اثر شد خاطر برخى كدر زين لفظ معنى آزما شاه جوانمردان على, داناى مخفى و جلى بر هر نبى و هر ولى كرده است نورش اهتدا آن شمس افلاك يقين, كش بنده روح الامين هم با مساكين همنشين هم بر سلاطين پادشا كعبه به جز كوى تو نى, مشعر به جز سوى تو نى مقصد به جز روى تو منى, از سعى مروه تا صفا تا بيش باشد محترم عيد غدير از عيد جم يارت زعشرت مغتنم, خصمت به عسرت مبتلا جيحون يزدى (وفات 1301. ق) شهر علم دارد دو دست ايزد دادار هر دو راست يك دست مصطفى و دگر دست مرتضاست ايزد سرشت گوهر آدم بدين دو دست ((آدم به هر دو دست سرشتم)) بر اين گواست در دامن على زن و آل على دو دست تا آورند دست به دستت به راه راست كردش وصى خويش پيمبر به روز خم زآواز او هنوز خم چرخ پر صداست پيغمبر و على را يك دان و يك شناس ذات و صفات هر دو نه از يكدگر جداست جز بر پى على نبرى ره به شهر علم كاو سوى شهر علم تو را شهره پيشواست جز بر در على مطلب آرزو ((سروش)) كاين در در عنايت و بخشايش و عطاست سروش اصفهانى (1228 ـ 1285. ق) غدير باده بده ساقيا ولى زخم غدير چنگ بزن مطربا, ولى به ياد امير تو نيز اى چرخ پير بيا زبالا به زير داد مسرت بده, ساغر عشرت بگير وادى خم غدير منطقه نور شد يا زكف عقل پير, تجلى طور شد يا كه بيانى خطير ز سر مستور شد يا شده در يك سرير قران شاه و وزير چون به سر دست شاه, شير خدا شد بلند به تارك مهر و ماه, ظل عنايت فكند به شوكت فر و جاه, به طالعى ارجمند شاه ولايت پناه, به امر حق شد امير به هر كه مولا منم على است مولاى او نسخه اسما منم, على است طغراى او سر معما منم على است مجلاى او محيط انشا منم على مدار و مدير اى به فروغ جمال آينه ذوالجلال ((مفتقر)) خوش مقال مانده به وصف تو لال گرچه براق خيال در تو ندارد مجال ولى زآب زلال تشنه بود ناگزير آيه الله محمد حسين غروى اصفهانى آيينه دار قبله ما را كه آشناى خدا كرد؟ مردى كه آيه آيه, صدا كرد مردى كه از هزاره پر چين ما را به باغ عشق رها كرد تا دشت را به سبزه نشاند سيلى روان, زكوه حرا كرد دستى بلند كرد, بتان را درهم شكست. عشق, چها كرد؟ خورشيد خانه زاد, على را آيينه دار قبله نما كرد يك كاروان, بهشت شقايق تقديم خاطر شهدا كرد بسيار دوست داشت شما را در خلوت شبانه, دعا كرد از ساغر محبت او, مى خورد آن كه عهد بست و وفا كرد محمد عباسيه ((كهن)) على (ع) چو وهم در دو جهان در نيافت جاى على را خيال, رنگ نبندد, مگر ثناى على را بهار سرمه چشم دو عالم است غبارت اگر چو جاده دهى بوسه جاى پاى على را نفس به ياد دمى مى زنم كه مرگ درآيد مگر به گوش گران بشنوم صداى على را مگر به روى خيال على دو ديده ببندم كه سر به سجده نهم يك زمان خداى على را تو يوسف ار چه به چاهى, همين بست كه شنيدى به شب صداى جگر سوز گريه هاى على را هجوم آينه چيدى به جز غبار نديدى فروختى و خريدى دل و ولاى على را يوسفعلى ميرشكاك مولاى عشق على را وصف در باور نيايد زبان هرگز زوصفش برنيايد على تركيبى از زيباترين هاست على تلفيقى از شيواترين هاست على راز شگفت روز آغاز على روح سبكبالى و پرواز زبان عشق را گوياترين بود طريق درد را پوياترين بود صلابت ذره اى از همتش بود شجاعت در كمند هيبتش بود على در آستين دست خدا داشت قدم در آستان كبريا داشت خطر مى لرزد از تكرار نامش سفر گم مى شود در نيم گامش من او را ديده ام در بى كران ها فراتر از تمام كهكشان ها من او را ديده ام آن سوى بودن فراز لحظه ناب سرودن على را از گل ((لا)) آفريدند براى عشق مولا آفريدند سخن هر چند گويم ناتمام است سخن در حد او سوداى خام است زدريا قطره آوردن هنر نيست زبانم را توانى بيشتر نيست ولى تا با سخن گردد دلم جفت بگويم آنچه آن شوريده مى گفت: ((على را قدر, پيغمبر شناسد كه هر كس خويش را بهتر شناسد))(*) پرويز بيگى حبيب آبادى *) بيت از ملا عبدالرزاق است. |
پاورقي ها: