گفتهها
و نوشتهها
شيطان
مردی زشت و بداخلاق از بهلول سؤال نمود که خیلی میل دارم شیطان را
ببینم. بهلول گفت: اگر آئینه در خانه نداری در آب زلال نگاه کن حتماً شیطان را
خواهی دید!!!
قيمت لنگ
آوردهاند که: روزی بهلول در حمام مشغول استحمام بود که ناگه هارونالرشید
و جمعی از
یارانش وارد حمام شدند و چشم هارونالرشید به بهلول افتاد!
و از بهلول پرسید که اگر بخواهی من را بخری به چه قیمت میارزم؟!!
بهلول گفت: پنجاه دینار!!!
هارونالرشید برآشفت وگفت: نادان پنجاه دینار که فقط لُنگ من میارزد!!!
بهلول نیز در جوابش گفت: من هم فقط لُنگتان را قیمت کردم وگرنه خود
خلیفه که ارزشی ندارد!!!
شعر و طويله
آوردهاند که فتحعلیشاه قاجار گهگاه شعر میسرود و روزی شاعر دربار
را به داوری گرفت. شاعر هم که شعر را نپسندیده بود بیپروا نظر خود را بازگفت. فتحعلیشاه
فرمان داد او را به طویله برند و در ردیف چهارپایان به آخور ببندند.
شاعر ساعتی چند آنجا بود تا آنکه شاه دوباره او را خواست و از نو شعر
را برایش خواند، سپس پرسید: «حالا چطور است؟» شاعر هم بیآنکه پاسخی بدهد راه خروج
پیش گرفت! شاه پرسید: کجا میروی؟ گفت: به طویله!!!
تأثير دعاي بهلول
آوردهاند كه عربي شترش به مرض (پيسي) مبتلا شده بود. به او توصيه
نمودند تا روغن كرچك به او بمالد. عرب شتر را سوار شده تا به شهر رفته روغن بخرد.
نزديك شهر به بهلول برخورد نمود و چون سابقه دوستي با او داشت به بهلول گفت: شترم
به مرض پيسي مبتلا شده و گفتهاند روغن كرچك بمالم تا خوب شود، اما من عقيده دارم
كه تأثير نفس تو بهتر است، استدعا ميكنم دعايي بخوان تا شتر من از اين مرض نجات
پيدا كند. بهلول جواب داد: اگر روغن كرچك بخري و با دعاي من مخلوط كني ممكن است
شترت خوب شود، والا دعاي تنها تأثيري نخواهد داشت.
مناظره بهلول و ابوحنيفه
روزي ابوحنيفه در مدرسه مشغول تدريس بود، بهلول هم در گوشهاي نشسته
و به درس ابوحنيفه گوش ميداد. ابوحنيفه در بين درس گفتن اظهار كرد كه امام جعفر
صادق«ع» سه مطلب را اظهار مينمايد كه مورد تصديق من نميباشد، آن سه مطلب بدين
نحو است:
اول آنكه ميگويد كه شيطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنكه
شيطان خودش از آتش خلق شده و چگونه ممكن است آتش او را معذب نمايد و جنس از جنس متأذي
نميشود.
دوم آنكه ميگويد خدا را نتوان ديد و حال آنكه چيزي كه موجود است
بايد ديده شود، پس خدا را با چشم ميتوان ديد.
سوم ميگويد: مكلف، فاعل فعل خود است كه خودش اعمال را به جا ميآورد
و حال آنكه تصور و شواهد برخلاف اين است، يعني عملي كه از بنده سر ميزند، از جانب
خداست و به بنده ربطي ندارد.
چون ابوحنيفه اين مطلب را گفت، بهلول كلوخي از زمين برداشت و به طرف
ابوحنيفه پرتاب كرد. از قضا آن كلوخ به پيشاني ابوحنيفه خورد، او را سخت ناراحت
نمود و سپس بهلول فرار كرد. شاگردان ابوحنيفه عقب او دويده او را گرفتند و چون با
خليفه قرابت داشت، او را نزد خليفه بردند و جريان را به او گفتند. بهلول جواب داد:
ابوحنيفه را حاضر نمايند تا جواب او را بدهم.
چون ابوحنيفه حاضر شد، بهلول به او گفت: از من چه ستمي به تو رسيده؟
ابوحنيفه گفت: كلوخي به پيشاني من زدهاي و پيشاني و سر من درد گرفت.
بهلول گفت: درد را ميتواني به من نشان دهي؟
ابوحنيفه گفت: مگر ميشود درد را نشان داد؟
بهلول جواب داد: تو خود ميگفتي موجود را كه وجود دارد بايد ديد و بر
امام جعفر صادق«ع» اعتراض ميكردي و ميگفتي چه معني دارد كه خداي تعالي موجود
باشد ولي او را نتوان ديد. ديگر آنكه تو در ادعاي خود كاذب و دروغگوي كه ميگویي
كلوخ سر تو را درد آورد، زيرا كلوخ از جنس خاك است و توهم از خاك آفريده شدي، پس
چگونه از جنس خود متأذي مي شوي؟
مطلب سوم، خود گفتي كه افعال بندگان از خداوند است، پس چگونه ميتواني
مرا مقصر كني و مرا پيش خليفه آوردهاي و از من شكايت داري و ادعاي قصاص مينمایی؟
بهلول و مرد شياد
بهلول سكه طلايي در دست داشت و با آن بازي مي كرد. مرد شيادي كه
شنيده بود بهلول ديوانه است، جلو آمد و گفت: اگر اين سكه را به من بدهي، در عوض ده
سكه كه به همين رنگ است به تو ميدهم.
بهلول چون سكههاي او را ديد، دانست كه سكههاي او مسي است و ارزشي
ندارد.
بهلول گفت: به يك شرط قبول مي كنم، بشرط آنكه سه مرتبه مانند الاغ
عرعر كنی.
مرد شياد قبول كرد و شروع به عرعر كرد.
بهلول به او گفت: تو كه خر هستي فهميدي سكههاي من طلاست و مال تو از
مس! چگونه ميخواهي، من كه انسان هستم، اين مطلب را ندانم.
مرد شياد، پا به فرار گذاشت.
به شكار رفتن بهلول و هارون
روزي خليفه هارونالرشيد و جمعي از درباريان به شكار رفته بودند،
بهلول نيز با آنها بود. در شكارگاه، آهويي نمودار شد و خليفه تيري به سوي آهو
انداخت، ولي به شكار نخورد.
بهلول گفت: احسنت!
خليفه غضبناك شده و گفت: مرا مسخره ميكني؟
بهلول گفت: احسنت من به آهو بود كه خوب فرار كرد.
بهلول و داروغه
داروغه بغداد در بين جمعي ادعا ميكرد تا به حال كسي نتوانسته است
مرا گول بزند.
بهلول در ميان آن جمع بود، به داروغه گفت: گول زدن تو كار آساني است،
ولي به زحمتش نميارزد.
داروغه گفت: چون از عهده برنميآیي، اين حرف را ميزنی.
بهلول گفت: افسوس كه الساعه كار خيلي واجبي دارم، والا همين الساعه
تو را گول مي زدم.
داروغه گفت: حاضري بروي و فوري كارت را انجام دهي و برگردي؟
بهلول گفت: بلی. همينجا منتظر من باش، فوري مي آيم.
بهلول رفت و ديگر بازنگشت.
داروغه پس از دو ساعت معطلي، شروع كرد به فرياد كردن و گفت: اولين
دفعه است كه اين ديوانه مرا اين قسم گول زد و چندين ساعت بيجهت من را معطل كرد و
از كار انداخت.
انشاءالله
روزی جحی
برای خرید درازگوشی به بازار مالفروشان رفت. مردی پیش آمدش و پرسید: کجا روی؟ گفت:
به بازار تا درازگوشی بخرم.
گفتش: بگو
انشاءالله…
گفت: چه
جای انشاءالله باشد که خر در بازار و زر در کیسه من است.
چون به
بازار در آمد، زرش بزدند و چون بازگشت، همان مردش برابر آمد و پرسیدش: از کجا میآیی؟
گفت: انشاءالله
از بازار، انشاءالله زرم را بدزدیدند، انشاءالله خری نخریدم و زیان دیدم و تهی دست
به خانه بازمیگردم انشاءالله!!!
موعظه
ابلیس
میگویند،
روزی فرعون خوشهای انگور در دست داشت و مشغول خوردن بود، در این هنگام ابلیس به
نزد او آمد و گفت: آیا کسی هست که بتواند این خوشة انگور را به مروارید تبدیل کند؟
فرعون گفت: نه.
ابلیس
به وسیلة سحر و جادو آن خوشة انگور را به خوشة مروارید تبدیل کرد. فرعون تعجب کرد
و گفت: واقعاً که تو مردی اُستاد هستی!
ابلیس
با شنیدن این جمله، سیلی محکمی بر گردن او زد و گفت: مرا با این اُستادی به بندگی
قبول نکردند، تو چگونه با این حماقت ادعای خدایی می کنی؟!
خواجه و غلام
خواجهای
غلامش را به بازار فرستاد که انگور و انار و انجیر بخرد و زود بیاید. غلام رفت و
دیر آمد و انگور تنها آورد.
خواجه
او را بسیار زد و گفت: چون تو را پی کاری میفرستم باید چند کار کنی و زود بیایی،
نه آنکه پی چند کار میروی دیر بیایی و یک کار کنی.
غلام
گفت: به چشم، از این به بعد.
بعد از
چند روز اتفاقاً خواجه مریض شد و او را پی طبیب فرستاد. غلام رفت و زود برگشت و
چند نفر همراه خود آورد.
خواجه
گفت: اینها چه کسانند؟
گفت: تو
با من گفتی چون پی کارت فرستم چند کار بکن و زود بیا. اکنون این طبیب است که جهت
معالجه آوردهام، و این غسال است که اگر مردی غسلت دهد، و این کسی است که بر تو
نماز بخواند، و این تلقینخوان است، و این قبر کن است و این قرآن خوان!
اقرار به جهل
یکی را از
حکما شنیدم که میگفت هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر آن کس که، چو
دیگری در سخن باشد و سخن وي تمام نشده سخن آغاز کند. (گلستان سعدي)
خوف و رجا
وزيري،
نزد عارفي رفت و از او دعايى خواست. عارف گفت: وزير را مسئله چيست؟
گفت :
روز و شب در خدمت سلطان مشغولم. هر روز اميد آن دارم كه خيرى از او به من رسد، و
در همان حال ترسانم كه مباد خشم گيرد و مرا عقوبت دهد.
عارف
گريست.
وزير
گفت: شما را چه شد كه از شنيدن اين سخن، گريه آغاز كرد؟
عارف
گفت: اگر من هم خداى عزوجل را چنان مى پرستيدم كه تو سلطان را، اكنون از شمار
صديقان بودم.
عابد و دزد
مردي
سجاده عابدي را دزديد. عابد چون ديد، دزد خجالت كشيد و سجاده را واگذاشت و گفت:
نميدانستم كه سجاده از توست. عابد گفت: چگونه نميدانستي كه سجاده از تو نيست؟! (كشكول
شيخ بهايي)
دنیای فانی، عاقبت باقی
روزی
نادرشاه با «سیدهاشم خارکن» که از روحانیون بنام بود، در نجف ملاقات کرد.
نادر،
خطاب به سیدهاشم گفت: شما واقعاً همت کردهاید که از دنیا گذشتهاید.
سیدهاشم
با همان وقار و آرامش روحانی مخصوص به خود گفت: برعکس، شما همت کردهاید که از
آخرت گذشتهاید!
آيتالله قاضي رحمتالله عليه
یکی از
اطرافیان آیتالله قاضی نقل میکند: روزی
با ایشان به سمت منزلش میرفتیم. به سر کوی
ایشان که رسیدیم، مشاهده کردیم که صاحب خانه، اثاث مرحوم قاضی را به کوچه ریخته است.
آیتالله قاضی به محض دیدن آن صحنه فرمود: خدا گمان کرده که ما هم آدمیم که با ما
چنین معامله میکند!
این
کلام آیتالله قاضی اشاره به احادیثی است که بلاهای دنیا را دلیل ایمان شخص و محبت
حق تعالی به او میداند. چنانکه حضرت باقرالعلوم
علیهالسلام میفرمایند: یُبتلی المرءُ علی قدرِ حُبِّه؛
انسان به اندازة دوستیاش با خدا به بلا
گرفتار میشود. و حضرت امام صادق علیهالسلام
میفرمایند: ما أحبّ اللهُ قوما إلّا ابتلاهُم؛
خداوند هیچ گروهی را دوست نگرفت، مگر انکه آنان را به بلا گرفتار ساخت.
مرحوم
آيتالله قاضی میفرمود: گاهی خداوند چهل روز بنده را
در سختی و گرفتاری قرار میدهد تا یک بار از
ته دل «یا الله» بگوید و به یاد خدا بیفتد. (مهر افروخته، ص ۲۳)
نیز
فرمودهاند: اگر کسی نماز واجبش را اول وقت
بخواند و به مقامات عالی نرسد، مرا لعن کند! (مهر افروخته، سیدعلی تهرانی، ص 19 ـ
سيماي فرزانگان)
غيبت
شخصي به
ديدار پارسايى رفت و از يكى از دوستانش سخنى (غيبت) به ميان آورد. پارسا، او را
گفت: از اين ديدار زيانكار شدى و سه جنايت ورزيدى: كينه مرا به دوستى تيز كردى، دل
آسوده مرا نگران داشتى و خويش را نيز متهم كردی.