اشاره:
گستره، ابعاد و تنوع اشتغالات و مسئولیتهای رهبر معظم انقلاباسلامی قابل مقایسه با هیچ یک از مسئولان نظام نیست، با این حال هیچ مسئولی را سراغ نداریم که در طول مدت بعد از انقلاب به اندازۀ مقام معظم رهبری نسبت به خانوادۀ شهدا و ایثارگران اهتمام و به اشکال گوناگون با این قشر معزز دیدار و اُنس داشته باشد. کمتر خانوادۀ شهیدی سراغ داریم که یا در دیدارهای سفر به کلیه استانها یا ملاقاتهای عمومی در حسینیه و یا دیدارهای خاص، همراه با نماز ظهر و عصر و… رهبر و مرجع محبوب خود را زیارت نکرده باشد. امّا در این میان زیباترین و دلپذیرترین دیدارها مواردی است که چه در استانها و شهرهای مختلف و چه در تهران ایشان به گونهای غیر مترقبه در منازل شهدا حضور یافتهاند که از میان هزاران مورد از این قبیل حضور معظمله در منازل خانواده شهدای اقلیتهای دینی است که مجموع آنها در کتابی چندصد صفحهای تحت عنوان «مسیح در شب قدر» فراهم شده است که ذیلاً یکی از آنهمه تقدیم امت «پاسدار اسلام» میشود.
رفتار وحشیانۀ مدعیان تمدن غرب با مسلمانان و ظلم و جنایاتی که نسبت به مسلمانان کشورهای خودشان میکنند با آنچه در نظام اسلامی و حتی در سطح ولی امرمسلمین نسبت به اقلیتهای مذهبی بر اساس اسلام ناب رفتار میشود جلوهای از نور علوی در مقابل ظلمت ظالمان مستکبر را به تصویر می کشد.
اواخر بهمن سال هشتادو نُه است و بیست سال از شهادت آلفرد گذشته، حالا زنگ زدهاند که میخواهیم بیاییم دیدار خانواده شهید! هیچ کداممان حوصله نداریم. میگوییم دستتان درد نکند، اما ما آمادگی نداریم. پدر و مادرم پیر هستند و کم حوصله، به خصوص مادرم که بعد از شهادت آلفرد تا حالا اصلاً حوصلۀ مهمان و مهمانی ندارد، من هم، قصهاش طولانی است، حوادثی در زندگیام اتفاق افتاده که کمی حالات افسردگی دارم، این بیکاری هم بدترم کرده. با اینکه بیست و پنج سال را رد کردم، اما پدر و مادرم میگویند هنوز بچهای!
هرچه میگوییم که نیایند، میگویند شما شب منزل باشید، چند دقیقه بیشتر طول نمیکشد. یکی دو ساعت بعد از غروب، سه نفر میانسال میآیند دم در و میگویند چند دقیقه دیگر مهمانتان میرسد! و میآیند داخل.
من با لباس خانه نشستهام جلوی تلوزیون و اصلاً محل نمیگذارم. بابا و مامان هم همینطور. بابا میگوید ما که گفتیم نیایید.
با خودم گفتم الآن بیخیال میشوند و میروند، امّا نمیروند، شروع میکنند با هم صحبت کردن. کمی مضطربند و مرتب به ساعتشان نگاه میکنند. بالاخره یکشان بابا را میکشد کنار و درگوشی با او حرف میزند، چشمان بابا از تعجب همینطور باز میشود وبا بُهت و حیرت به من و مامان میگوید: بروید لباستانرا عوض کنید، بعد هم خانه را مرتب کنیم، پاشو روبرت!
– من حوصله ندارم.
– میگویم پاشو. میدانی کی دارد میآید اینجا؟ حاج آقا خامنهای دارند میآیند.
– کی؟ آقای خامنهای؟ همینکه رهبر هستند؟!
– بله. حالا بلند میشوی؟
سریع بلند میشوم. اول میروم مقابل آنکه با پدرم حرف میزند. میگویم شما مطمئنید؟ اذیت نمیکنید؟ چهرۀ رسمی و جدیاش جواب منرا میدهد و نیازی به حرف نیست. اما یکدفعه لبخندی میزند و میگوید بله، و تا چند دقیقه دیگر میرسند.
سریع میروم آماده میشوم. یک پیراهن سفید دارم، شبیه آنهایی که بچههای هیئت سر کوچه میپوشند، همانرا تنم میکنم، شانهای به سرم میکشم و میآیم در اتاق پذیرایی.
نگاهی به خانه میاندازم، همه چیز مرتب است. چراغهای مصنوعی کریسمس را هم روشن کردهاند. بابا، کت و شلوار پوشیده و مادر هم آماده است، دارد چای دم میکند. یعنی واقعاً حاجآقا خامنهای میآید اینجا؟ خانۀ ما؟ تا با چشم خودم نبینم باورم میشود.
امّا نه، حتی اگر ببینم هم شاید باورم نشود! بله، الان دارم میبینم، خودشان هستند، سلام میکنند و با من هم دست می دهند، خیلی گرم، امّا من خشکم زده، حتی نمیدانم صدای جواب سلام آرامم را کسی شنید یا نه؟!
نه هنوز باورم نمیشود، حاجآقا و بابا روی مبلهای زیر عکس آلفرد مینشینند و من و مامان هم سمت پرده، ما نمیدانیم چه باید بگوییم. آقای خامنهای خودشان شروع میکنند به احوالپرسی از ما، یک به یک، حالتشان بر خلاف تصور من، خیلی صمیمی و راحت است و نه خشک و رسمی.
–خداوند انشاالله که شهید شما را مشمول رحمت و مغفرت خودش قرار بدهد. انشاالله خداوند به شما هم صبر بدهد و اجر بدهد. خُب این فرزند شما کی شهید شد؟ عکسشان این است؟
منکه نه میتوانم، نه بلدم صحبت کنم، بابا جواب سئوالهای حاجآقا را میدهد.
-بله سال شصت و نُه شهید شدند.
–شصت و نُه؟ یعنی بعد از جنگ؟!
-بله
-کجا شهید شدند؟
-گیلان غرب
–آهان، گیلان غرب، عجب! سرباز بوده؟
-بله سرباز بوده
-چند سالش بود؟
-بیست سال، تازه دیپلم گرفته بود، دانشگاه هم قبول شده بود، میخواست برود دانشگاه، گفت اوّل برم سربازیام را تمام کنم، بعد برمیگردم دانشگاه را ادامه میدهم…
–که طفلکی اینطوری شد. خُب، اِنشاالله که ماجورید، البته این مصیبتها محنت دارد، ناراحتی دارد. امّا در مقابلش خدای متعال هم به کسانی که این رنجها را تحمل میکنند و صبر میکنند و شکر میکنند، اجر میدهد. این برو برگرد ندارد. تعالیم اسلامی ما اینطور نشان میدهد، و همۀ ادیان الهی همینطورند. در این مسائل، ادیان الهی با هم اختلافی ندارند. یعنی خدای متعال چون عادل و رئوف و رحیم است، لذا هرکسی که رنجی در دنیا میکشد، در مقابلش، در آخرت خدای متعال یک چیزی به او خواهد داد. سرِ کسی کلاه نمیرود. بر حسبِ این دین اسلامی و بینش اسلامی و بینش ادیانی، در واقع باید گفت هیچکس سرش کلاه نمیرود. خُب خبرش را چطور به شما دادند؟
حاجآقا اینبار رو به مادرم میکنند و این سئوال را میپرسند.
مادرم هم که همیشه آرام است و ساده، میتواند جواب دهد. من از همین الان نگرانم، مثل زمان مدرسه، وقتی میدانستیم سئوال بعدی معلم از ماست! مادرم شروع میکند به تعریف کردن، صدایش آنقدر آرام است که اگر کمی دورتر نشسته بود، حاجآقا نمیشنیدند.
-اوّل گفتند زخمی شده، بیمارستان است، ولی من خوابشرادیده بودم آقای خامنهای!
-خواب دیده بودید؟
-خواب دیدم که لباسهای سربازیاش را پوشیده، آمدم چراغ روشن کنم، دیدم خاموش شد، به دخترم گفتم دیگر آلفرد برنمیگردد.
-اسمش چی بود؟
-آلفرد. شوهرم گفت خواب زن چپ است، گفتم حالا ببین، دیگر آلفرد برنمیگردد. وقتی خواست برای بار آخر برود، پشت سرش آب میریختم. دید من خیلی ناراحتم، گفت مادر چرا اینقدر ناراحتی؟ من میآیم، بعد برادرم آلبرت میرود. آلبرت میآید، روبرت میرود. دیگر نگفتم که من چنین خوابی دیدهام. ولی آنروز که میخواست برود و دیگر بر نگشت، همینطور به در و دیوار و پنجره نگاه میکرد. نمیدانم خودش میفهمید که دیگر برنمیگردد؟ زده بودند به قلبش.
-اجرتان محفوظ است پیش خداوند متعال اِنشاالله. چندتا فرزند دارید؟
-سه تا پسر داشتم، پسر بزرگم شهید شد، وسطی رفت خارج، آخری پیشمان است.
حاجآقا به من اشاره میکنند و میگویند: ایشان است؟
-بله یک دختر هم دارم، ازدواج کرده.
آقای خامنهای هنوز نگاهشان به من است. ضربان قلبم بالا میرود، یعنی چی میپُرسند؟ همیشه با خودم دعوا دارم که چرا من اینطوری هستم؟ خجالتی که نه، الکی در هر موقعیت جدیدی، دست و پایم را گُم میکنم، خیلیها فکر میکنند من نسبت به آنها بی محلی یا بی احترامی میکنم، امّا اینطور نیست.
–شما چه میکنید آقا جان؟
وای چه سئوالی! وقتی فهمیدم ایشان میخواهند بیایند، تصمیم گرفتم بخواهم که برای کار من یک کمکی بکنند تا از این بیکاری نجات پیدا کنم. امّا هنوز چیزی نگفته خودشان سئوال کردهاند! آب دهانم را قورت میدهم و میگویم: فعلاً بیکار هستم.
بیکاری؟ چرا؟
واقعاً چرا؟ چرایش را نمیدانم، توقع داشتم به خاطر اینکه برادر شهید هستم، بنیاد شهید برایم کار فراهم کند. امّا خُب یکسال است که میروم و میآیم ولی خبری نشده. همینرا به آقای خامنهای میگویم. بعدش هم توضیح میدهم که آلفرد قهرمان بدنسازی و رزمیکار بود، من هم بعد از او همین ورزشها را ادامه دادم، امّا در یک تصادف، دستم شکست و دیگر نتوانستم باشگاه بروم.
حاجآقا خامنهای بعد از توضیحات من، به یکی از همراهانشان که از بقیه مسنتر و جا افتادهتر است، سفارش میکنند که کار من را دنبال کند، بعد میگویند که حیف است جوان به این خوبی بیکار باشد.
منرا گفتند جوان خوب؟ نزدیک بود همینرا بلند بگویم، امّا جلوی خودم را گرفتم. نگاهی به آن آقایی که حاجآقا خامنهای سفارش منرا به او کرده بودند میکنم، و کاغذی که در آن یادداشت میکرد. چهرۀ مهربان و آرامبخشی دارد. خدا کند کارم جور شود.
حاجآقا از بابا هم شغلشرا میپرسند و او جواب میدهد.
-من بازنشسته هستم.
-بازنشسته کجا؟
-کارخانه جنرال
–کارخانه جنرال؟
-بله بله
–عجب! آن کارخانهای که اوّل انقلاب من آمده بودم آنجا. شما آنجا بودید؟!
-بله جنابعالی تشریف میآوردی.
بابا هیچوقت این چیزها را برایمان تعریف نکرده بود. انگار داستان کارخانۀ جنرال برای حاجآقا خیلی جالب است. کلی با بابا در موردش حرف میزنند.
-عجب، عجب! شما کارخانه جنرال بودید! این کارخانه جنرال، کارگرهایش با ما دوست شدند، بهخاطر همان سابقه که من میرفتم.
سه چها روز پُشت سر هم، روز نوزدهم بهمن، بیستویک بهمن، بیستو دو بهمن، من میرفتم آنجا، ماشین داشتم، داشتم از کارخانه برمیگشتم، رادیو روشن بود، یکدفعه دیدم گفت که «اینجا تهران است، صدای انقلاب اسلامی ایران!» فهمیدم که دیگر کار تلوزیون تموم شده! ماشینرا نگه داشتم، آمدم از ماشین پایین، سجده کردم! سوار شدم دوباره را افتادم آمدم. در جاده قدیم کرج. بله! چه داستانها داشتیم آنجا! یک مشت از این چپ مَپها آمده بودند آنجا، میخواستند شلوغ پلوغ کنند.
حاجآقا بحث را برمیگردانند به آلفرد و از بابا میپرسند که چند سالش بود؟
-بیست سال
– این عکس وقت شهادتش است. بله؟
حالا دیگر رویم باز شده برای حرف زدن. حاجآقا عکس روی میز را میگویند. جواب میدهم که این برای سربازی آلفرد است و آن عکس بزرگ پشت سرشان برای قبل سربازی. برمیگردند و آن عکس را هم نگاه میکنند.
میپرسم که میتوانم دوتا عرض کوچک داشته باشم؟ لبخند میزنند و میگویند: بگو اشکال ندارد.
من هم انگار درباره کارم هیچ نگفته باشم، دوباره داستان کارم را تعریف میکنم ومیخواهم که برایم کاری پیدا کنند!
ایشان هم با حوصله حرفم را میشنوند و میگویند که به این آقای همراشان سپردهاند و انشاالله درست میشود.
خودم از کارم خجالت میکشم! پدرم از آنطرف چشمغرّه میرود که آخر این چه حرفی بود. امّا حاجآقا اصلاً ناراحت نشدند، از صحبتشان معلوم است.
-خُب این از اولیاش. دومی را بگو.
هرچه فکر میکنم، یادم نمیآید که حرف دوّمم چه بود! یک لحظه به خودم میگویم که باورت میشود؟ الان رهبر کشور در فاصله کمتر از دومتری تو نشسته و دارند حرفهایت را گوش میکنند!.
همینرا بلند میگویم، باعث افتخار است، اصلاً باورم نمیشود که شما اینجا نشستهاید.
مادرم میگوید که من هم مثل اینکه خواب میبینم.
–خب چهکار کنم که باورتان بشود؟
به جز من، همه میخندند.
-بیا جلو ببوسمت باورت بشود! بیا جلو.
من؟! اصلاً خشکم زده و نمیتوانم تکان بخورم. شدهام مثل خردسالی که از پدر بزرگ خودش غریبی میکند! یک قدم جلو میروم، نمیدانم باید چهکار کنم!
آقای خامنهای خودشان با دست سرم را جلو میکشند و طرف چپ صورتم را سه مرتبه میبوسند.
قلبم آنقدر تند میزند که کم مانده از جایش کنده شود، زبانم قفل است، پاهایم هم. مامان پایم را تکان میدهد و میگوید برو بنشین.در این عالم نیستم!
به خودم که میآیم، میبینم مامان دارد با حاجآقا صحبت میکند، در واقع دارد درد دل میکند. چقدر این چند دقیقه چیزهای عجیب دیدهام. مادرم که فقط و فقط با خواهرم درد دل میکرد و اصلاً اهل حرف زدن نبود، حالا دارد با رهبر مسلمانان اینطوری صحبت میکند.
-آقای خامنهای! ببخشید پسرم که شهید شد، بیماری اعصاب گرفتم. یک شب خواب دیدم یک پیرمرد آمد در خوابم، مثل شما ریش سفید داشت، کلاه سبز. سه دفعه زد به شانۀ من، گفت مادر! شما اینقدر دکتر نروید، از زیر عَلَم رد بشوید خوب می شوید. به همسایگان گفتم چهکار کنم؟ همچین خوابی دیدم. گفتند عیبی ندارد، با دسته که میآمدیم رسیدیم به خانهتان، میزنیم به پنجره، بیا دستت را میگیریم، از زیر عَلَم رد می شوی. از آن شب دیگر قرص نخوردم، دیازپام میخوردم. صبح بلند شدم بدنم سبک شده بود. اینقدر حالم عوض شده بود که…
هنوز هم که هنوز است آقامان نمیداند جریانش چه بود! به من میگفت باید در بیمارستان بستریات کنم. اعصابم خراب بود، کسی میخندید بدم میآمد. کسی میآمد خانهمان، میزدم بیرون، بدم میآمد.
-خُب الحمدلله. همین است دیگر، همین است. دلهای پاک و صاف همینطور است. وقتی دل صاف است اولیای الهی نگاه میکنند، کمک میکنند، توجه میکنند، توجه آنها هم توجه خداست، بهخصوص ارامنۀ ما – در همین تهران و بعضی شهرستانهای دیگر که ارامنه هستند – با مقدسات دینی شیعه خیلی نزدیکاند. به امام حسین علاقه دارند، به امیرالمومنین علاقه دارند.
حاجآقا راست میگویند، من خودم عاشق هیئتم، محرم هر شب میروم. تازه جمکران هم رفتهام. وقتی اینرا به ایشان میگویم، اصلاً تا اسم جمکران را میشنوند، یک لبخند زیبا میزنند و میگویند: جمکران، به به.
میگویم که من نامه نوشتهام و در چاه جمکران انداختهام.
–حالا آن نامه را نمیخواهد آنجا بیندازید. شما اگر جمکران رفتی، برو آنجا، یک آقایی وجود دارد که بدان این آقا میشنود حرفت را، مخاطبش قرار بده، خودت بدان داری با یکی حرف میزنی، با او حرف بزن، بدان که خدای متعال جواب میدهد. تردیددر این نداشته باش. درست میشود. نامه داخل چاه و اینها لزومی ندارد. نه سند درستی دارد، نه لازم است. حالا به فرض، سند هم داشته باشد، چیز لازمی نیست. آنهایی که قدرت کار دارند، میتوانند تصرف بکنند، آنها محتاج به نامه نیستند، وقتی خواستی حرفی بزنی، دلت به حرکت درمیآید، به حرف میآید. برو با دلت با آنها حرف بزن.
من یک وقتی یک شعری گفته بودم در بارۀ امام زمان سلامالله علیه، رفتم جمکران و خُب، تضرع و توجه و نماز و همین اعمال که هست، دیدم آرام نمیگیرم، راحت نمیشوم، بلند شدم و ایستادم. دفترم هم در جیبم بود، دفتر شعر، درآوردم، گفتم آقا جان این شعر را برای شما گفتهام، میخوانم برایتان، شروع کردم شعر را خواندن، آهسته البته. هیچکس هم متوجه نبود. یک غزلی بود از اوّل تا آخر غزل را خطاب به حضرت خواندم، گمان میکنم تاثیری که آن غزل در حال من کرد، آن نماز مخصوص و آنچیزها تاثیری نکرد. آدم با دلش که حرف میزند اینطوریاست.
حرف بزنید، بخواهید، مقدسین هستند اینها، اینها بندگان شایسته خدا هستند. اینها اولیائند. میتوانند تصرف کنند، میتوانند کمک کنند، البته این، بر حسب فکر اسلامیِ ما، مانع از تحرک دنیایی نمیشود.
یعنی نباید بگویم که حالا که من با او حرف زدم، پس دیگر تمام است. نه! گاهی اوقات میشود که انسان مریض است، توسل پیدا میکند، بعد به دلش میافتد که برود پیش فلان دکتر. این دکتر وسیله است. نمیشود بگویم حالا که من توسل کردهام، پس دیگر دکتر نمیروم. نه! چنین چیزی نداریم ما. آدم باید دکتر برود، دنبال کار باید برود، تلاش مادیاش را بکند، امّا روح کار اینها نیست، اینها فیزیک کار است، اینها جسم کار است، روح کار، همان توجه و توسل به خدای متعال و اولیای الهی است که انشاالله آنه هم اثر خواهد کرد.
چقدر حاجآقا قشنگ و آرام صحبت میکنند. من فقط بعضی وقتها در اخبار صحبتهایشان را شنیده بودم، ولی اینطوری که خصوصی با ما صحبت میکنند، خیلی فرق دارد.
در بین صحبتها، مامان میخواست برود چای بریزد، امّا یکی از همراهان آقای خامنهای اشاره کرد که من میریزم، شما زحمت نکشید. مامان قبل از رسیدن مهمانها، چای را دم کرده بود و استکان و قندان را آماده کرده. همان آقا چای را میریزد و به همه تعارف میکند.
آقای خامنهای قند برمیدارند تا چایشان را بنوشند. میگویند: خُب. چای را بخوریم و مرخص بشویم.
مادر اشاره میکند که شیرینی هم بیاورند. من هنوز درگیر این هستم که آخر مگر میشود رهبر کشور بیاید خانۀ ما، نکند خانه همه شهدا میروند و حالا نوبت به ما رسیده؟ اینقدر پُررو شدهام که همینرا میپرسم.
-شما منزل همه شهدا میروید؟
-همه که نمیشود! امّا همینطور میرویم دیگر، منزل خیلی از شهدا میرویم، بله
-این همه شهید! چه شد خانه ما آمدید؟
مزاح میکنند و با لبخند میگویند: خُب حالا اینطوری شده دیگر، ناراحتید بروم!
همه میخندند، مامان در حین خنده، یک نیشگون هم از من میگیرد و برای درست کردن خرابکاریام میگوید: خوشحال شده نمیداند چه بگوید!
کاملاً که نه، امُا تقریباً همین است. بهخاطر همان افسردگی که داشتم، هیجان بالای این اتفاقاتی که در این چند دقیقه اتفاق افتاده، من را به هم ریخته.
حالا حاجآقا جدی جوابم را میدهند: من اگر میتوانستم منزل یکایک شهدا بروم، میرفتم، منتها وقت من، کار من، اجازه نمیدهد. لذا انتخاب میکنیم دیگر حالا، انتخاب هم باز هدایت الهی است. من خیلی نقش ندارم، یعنی در واقع باید گفت من هیچ نقشی ندارم. دوستانی که هستند انتخاب میکنند، میگویند امشب برویم اینجا، حالا امشب هم آمدیم پیش شما.
بابا میگوید: قدم بر چشم ما گذاشتید. من هم میگویم: باعث افتخار ماست.
**********
پینوشت:
شعر رهبر معظم انقلاب برای امام زمان(عجالله تعالی فرجهالشریف):
دلم قرار نمیگیرد از فغان بیتو
سِپَندار زِ کف دادهام عنان بیتو
زِ تلخکامی دوران نشد دلم فارغ
زِجام عشق، لبی تر نکرد جان بیتو
چون آسمان مه آلودهام زِتنگ دلی
پُر است سینهام از اندوه گران بیتو
نسیم صبح نمیآورد ترانهی شوق
سر بهار ندارند بلبلان بیتو
لب از حکایت شبهای تار میبندم
اگرامان دهدم چشم خونفشان بیتو
چو شمعِ کشته ندارم شرارهای به زبان
نمیزند سخنم آتشی به جان بیتو
زِ بی دلی و خموشی چو نقش تصویرم
نمیگشایدم از بی خودی زبان بیتو
عقیق سرد به زیر زبان تشنه نَهَم
چو یادم آید از آن شکّرین دهان بیتو
گزارش غم دل را مگر کنم چو امین
جدا زِ خلق به محراب جمکران بیتو
سوتیترها:
۱-
حاجآقا راست میگویند، من خودم عاشق هیئتم، محرم هر شب میروم. تازه جمکران هم رفتهام. وقتی اینرا به ایشان میگویم، اصلاً تا اسم جمکران را میشنوند، یک لبخند زیبا میزنند و میگویند: جمکران، به به.
۲٫
به خودم که میآیم، میبینم مامان دارد با حاجآقا صحبت میکند، در واقع دارد درد دل میکند. چقدر این چند دقیقه چیزهای عجیب دیدهام. مادرم که فقط و فقط با خواهرم درد دل میکرد و اصلاً اهل حرف زدن نبود، حالا دارد با رهبر مسلمانان اینطوری صحبت میکند
۳٫
هرچه فکر میکنم، یادم نمیآید که حرف دوّمم چه بود! یک لحظه به خودم میگویم که باورت میشود؟ الان رهبر کشور در فاصله کمتر از دومتری تو نشسته و دارند حرفهایت را گوش میکنند!. همینرا بلند میگویم، باعث افتخار است، اصلاً باورم نمیشود که شما اینجا نشستهاید. مادرم میگوید که من هم مثل اینکه خواب میبینم