دیداری با: فاتحین مجروح

طریق القدس
اینجانب موسی کهنموئی اعزامی از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سرخس، هم اکنون در بیمارستان آیت الله کاشانی بستری می باشم.
س- در کدامیک از جبهه ها و در چه تاریخی مجروح شدید؟
ج- جبهه ما بطرف تنگه جذابیه بود که یک تنگه خیلی حساس است و تمام تدارکات دشمن از آنجا بداخل مرزمان کشیده می شد و نیروی تقویتی دشمن از آنجا وارد ایران می شد. ماموریت ما از آنطرف بستان بود، چند گردان حرکت کردیم، دو شب و دو روز در راه بودیم که در اینمدت نه آب بما رسید و نه غذائی. دشمن هیچوقت فکر نمی کرد که نیروی ایران از آنجا وارد عمل شود. شب آخر در یکی از دیدبانهای ایران چند لحظه ای استراحت کردیم و سپس به دیدگاه دوم که ۳ کیلومتری دشمن بود رسیدیم، آنجا هم مقداری توقف کردیم تا اینکه وقت ماموریت فرا رسید و پیشروی را ادامه دادیم تا به یک کیلومتری دشمن در حدود ۲۰۰ تانک دشمن بچشم می خورد.
در اولین ساعت حمله چند سنگر انفرادی بود که بتصرف ما درآمد، سپس به سنگرهای اجتماعی حمله بردیم و آنها را در آنجا هم شکست دادیم، جلوتر یک میدان مین دشمن بود که مقداری از برادران در آنجا شهید شدند، سپس به سنگرهای اجتماعی رسیدیم که بشکل لوزی بود. دشمن که خود را شکست خورده می دید پا بفرار گذاشت، رسیدیم به توپخانه دشمن، در آنجا هر چه بچشم می خورد توپ بود و خیابان کشی کرده بودند و آنچنان مستقر بودند که تمام وسائل زندگی و حتی تلویزیون نیز موجود بود، گویا می خواستند تا ابد آنجا بمانند. به امید خدا این سنگرها را هم فتح کردیم.
هوا تاریک شده و مغرب فرا رسیده بود، و از اینکه دو شبانه روز بود که بدون غذا و آب در حرکت بودیم و فرمانده ما نیز مجروح شده بود صلاح در این دیدند که همانجا توقف کنیم و در مقابل ضد حمله احتمالی دشمن بخود حالت تدافعی بگیریم. شب را در همان سنگرهای دشمن خوابیدیم. صبح که شد منتظر ضد حمله آنها بودیم، ولی هیچ خبری نبود، چرا که دیگر راه گریز برای دشمن باقی نمانده بود. از این طرف سپاه اسلام آماده بود، و از آنطرف هم باطلاق بود و نمی توانستند به آنجا فرار کنند.
مقداری از صبح گذشته بود که تانکهای ما حمله را از سر گرفته و دشمن را زیر آتش شدید خود قرار دادند. ما نیز به حرکت و پیشروی ادامه دادیم. در این هنگام بود که من دیدم پایم سنگین شد و خون به جریان افتاد. من که وسائل پانسمان و کمکهای اولیه از قبل داشتم استفاده کردم و برادرها ما را دیدند و ما را به بیمارستان انتقال دادند.
س- نظر شما درباره آینده جنگ چیست؟
ج- آینده جنگ که برای همه برادرها روشن است که جنگ بنفع ما هست، ولی ما از جنگ نمی ترسیم و خیلی هم به جنگ اشتیاق نداریم، چون جنگ خسارات دو جانبه دارد، ملت عراق هم ملت مسلمان است، و آن صدام و حزب بعثش هست که واقعاً جنگ می خواهند و نمی خواهند که ملتهای اسلام در پناه اسلام زندگی کنند. ما مسلمانها نه خواهان جنگ هستیم، و نه به کسی اجازه خواهیم داد که ضربه به اسلام و به ملتمان بزند.
س- در آغاز حمله چه حالت و احساسی داشتید؟
ج- در آغاز حمله اصلاً یک طوری بود که وقتی دستور حمله صادر شد، برادران می پریدند به هوا، هر چه می گفتند بنشینید، از نظر امنیتی درست نیست، یک روحیه دیگری داشتند و شوق عجیبی داشتند، اصلا خودشان را نمی توانستند کنترل کنند.
س- پیامی اگر دارید بفرمائید؟
ج- من خیلی کوچکتر از آنم که به ملت ایران پیام بدهم.
بنام خداوند یکتای بی همتا. بنده علی باقری، بچه اراکم و ساکن تهران هستم.
شبی بارانی بود و از پارچه سفید به بازوهایمان بستیم که اگر داخل عراقی ها شدیم مشخص بشویم، و به دهلاویه رفتیم و از آنجا به سمت تپه الله اکبر رفتیم که به برادرانمان در آنجا ملحق شویم و متاسفانه آب رودخانه زیاد بود و نتوانستیم عبور کنیم و دو تا از بچه ها را آب برد، و ارتش هم که شبانه می خواست پل بروی رودخانه بزند بر اثر شدت آتش نتوانست. از آنجا رو به بستان حرکت کردیم. و صبحش وقتی برخاستیم به فرمانده مان گفتیم ما نیامده ایم اینجا بخوابیم، حرکت دادند ما را و رفتیم مابین بستان و خونین شهر، و چون ما که ده پانزده نفری جلو بودیم، از خاک ریزی رد شدیم و به دویست متری ارتش عراق روبرو شدیم، در آنجا پنج شش نفر از برادران مجروح شدند، دو سه تا شان هم شربت شهادت نوشیدند، نفر آخری من بودم که تک افتاده بودم و خمپاره آمد زد دستم را از کار انداخت و صورت و یک شانه ام را مجروح کرد. با اینحال که ما هنوز با ارپی جی به آنها حمله نکرده بودیم، چند تا از تانکهایشان شروع کردند به فرار، و فقط خمپاره می انداختند، و چون ما سنگر نداشتیم چند نفر از ما مجروح شدند، و ما را به سوسنگرد آوردند و اهواز و از آنجا به اصفهان.
س- پدر، سن شما چند سال است؟
ج- در حدود ۶۵ سال
– شغلتان چیست؟ شغلم کارگری است، همه کار انجام می دادم، باغبانی و کشاورزی و کارگری.
س- از کجا اعزام شدید؟
ج- از بسیج منطقه شمیران تهران و در پادگان امام حسین دوره دیدیم، و بعد از آن از پادگان امام حسین اعزام شدیم به کردستان و همش از دو ماه و نیمی که در کردستان بودیم ده بیست روز استراحت کردیم، و بعداً داوطلب شدیم، البته نمی خواستند بفرستند واسم نویسی کردیم در پادگان امام حسین. آنها گفتند باید ده بیست روز در اینجا باشید و با نیرو بروید. ماندیم و با نیرو حرکت کردیم.
من شش تا فرزند دارم که سه تا از پسرانم در مبارزات از اول انقلاب شرکت داشتند.
هر چه آتش می آمد، از لطف خدا و امام زمان ما پیشروی می کردیم، با آنهمه مهماتی که آنها دارند و خودروها و تانکهائی که آنها دارند. این قدرت الهی است. من دیدم از روی زمین این هلکوپترها تا نزدیک بستان می آیند و دور می زنند و تیراندازی می کنند و خمپاره ها در نزدیکی هلیکوپترها می خورد زمین، الحمدالله هیچ آسیبی به آن نمی رسید.
***
س- شما خودتان را معرفی کنید.
ج- من فریدون سبحانی عضو بسیج. بیست و پنج سال دارم، دهم آبان ماه به جبهه اعزام شدیم. در این حمله اخیر وقتی که بنا شد حمله شروع بشود برای آزاد سازی بستان، در پشت بستان تپه های شنی وجود دارد، مقداری شن نرم است، و ما از این محل عبور کردیم و پشت نیروهای بعثی عراق قرار گرفتیم، و پشت اینها یک میدان مین بود که حدود ده متر این میدان مین را برادرها پاکسازی کرده بودند که بتوانیم عبور کنیم، از سیم خاردار اول آنها رد شدیم و به سیم خاردار دوم رسیدیم، نیروهای بعثی عراق متوجه شدند که یک نیروئی دارد از پشت سر رو به آنها می آید، بطرف ما رگبار مسلسل گرفتند و ما روی زمین دراز کشیدیم و حدود یک ربع ساعت زیر آتش آنها قرار داشتیم که خوشبختانه بوسیله نیروی الهی و معجزه، به هیچیک از برادران آسیبی نرسید. بعد از یک ربع برادران الله گویان در آن محوطه دشت پراکنده شدند، با آنکه آن میدان هنوز مینهایش خنثی نشده بود، ولی بلطف الهی هیچ یک از مینهائی که کارگذاشته بودند نتوانست عمل بکند، و بوسیله آر پی جی و اسلحه های سبک که داشتیم به آنها حمله کردیم و آنها متواری شدند و دنبال آنها گذاشتیم و پی در پی تانکهای آنها را می زدیم و سنگرهای آنها را پاکسازی می کردیم و تنها چیزی که در این حمله بود، چون از این مرحله نمی توانست نیروهای زرهی وارد عمل بشود، ما با سلاحهای سبک و نیروی الهی توانستیم با نیروی کفر و مجهز به اسلحه های سنگین و تانک و زره پوش بود غالب بشویم.
***
من خدا کرم نصرتی از بوشهر از ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران. در جبهه دهلاویه زخمی شدم، و محصل هستیم و هفده سال دارم و کلاس چهارم دبیرستان می باشم، و در ۲۸ مهر ماه به جبهه اعزام شدم، و نقش من در این حمله صف مقدم بود و بیسیم چی بودم و از گروه پیشمرگ بودم و دو تا از خاک ریزهای دشمن را گرفتیم که بقیه نیروها آمدند و با ما مستقر شدند. و علت رفتن من به جبهه این بود که چون در نماز جمعه اعلام شده بود که برای احیاء دین خدا و نابودی دشمنان دین خدا به جبهه بروید، ما به جبهه رفتیم تا هر چه زودتر این مزدوران بعثی را که در خاک کشورمان بودند بیرون کنیم.
آن شوقی که ما داشتیم، روحیه همه ما نمونه بود، اصلاً ما کمتر از سلاحمان استفاده کردیم. وقتی نزدیک خاک ریز آنها رسیدیم دیدم اصلاً سنگرهای آنها خالی است و با سلاح الله اکبر پیش رفتیم و آن شب همه به یاد مهدی(عج) بودند. و اولی که ما حرکت کردیم این عقیده من است که نوری بالای سر ما روشن شد، حتی یکبار روی سر ما چرخید که همه بچه ها تکبیر گفتند، و موقعی که از خاک ریز می خواستیم حرکت کنیم همه این نور را دیدند برادرهای ارتشی هم این نور را دیدند و ما گفتیم این دست صاحب الزمان(ع) است که از موقع حرکت با ما بود. ما بیست نفر بودیم که چهار صد نفر از تکاورهایشان را گرفتیم کشتیم.
***
من اصغر فرزین از بسیج مبارکه اعزام شدم به جبهه بستان. شانزده سال دارم. قبل از آنجا چند وقتی در اهواز بودیم، بعد ما را به خط مقدم بردند، و در ساعت ۷ به ما مهمات لازم را دادند، و ساعت ده و نیم اعلام آماده باش کردند و به خاک ریز دشمن حمله کردیم و بعد از ربع ساعت متوجه شدند که ما حمله کرده ایم که بسوی ما تیراندازی کردند و بچه های ما وقتی دیدند که زخمی می شوند الله اکبر گویان رفتند جلو و همینطور که با الله اکبر می رفتند جلو انگار امام زمان داشت می رفت جلو و بچه ها هم پشت سرش دارند می روند جلو و ما هنوز به خاک ریز آنها نرسیده بودیم که آنها فرار کردند که ما رفتیم جلو و بعضی از بچه ها که اسلحه هایشان گیر کرده بود رفتند و اسلحه های آنها را برداشته و از آن سلاحها استفاده کردند. نیروی کمکی که بما رسید مجدداً شروع کردیم به کوبیدن دشمن. تقریباً ما چهار کیلومتر آن طرف بستان بودیم که من از ناحیه سر بوسیله ترکش زخمی شدم. و خوشبختانه ما کشته زیاد ندادیم و زخمی زیاد داشتیم.
من سرباز وظیفه سعید علی بخشی جزء سربازان لشکر ۷۷ بودم. مدت ۹ ماه است در جبهه هستم. و در جبهه دهلاویه سوسنگرد مدت یکماه مستقر بودیم. ما با کلمه یا حسین شروع کردیم و به پیش رفتیم و تعدادی زخمی دادیم، البته یکی دو تا هم شهید دادیم تا به خاک ریز دشمن رسیدیم، درآنجا دشمن مقاومت زیادی کرد و با آنها درگیری زیادی داشتیم و حدود نیم ساعت درگیری داشتیم و من خودم حدود چهار کلیومتر پنج کیلومتر، یعنی سه خاک ریز دشمن را گرفته بودیم که زخمی شدم.
هماهنگی خیلی خوب بود، همه با هم هماهنگی داشتیم، از نظر پاسدار، ارتش، بسیج و توپخانه و نیروهای زرهی کاملاً هماهنگ بودیم. وقتی خاک ریز دشمن را می گرفتیم نیروهای زرهی می آمدند و تانکها را مستقر می کردند، و ما دوباره به خاک ریز بعدی می رفتیم که دشمن روحیه اش را از دست داده بود و فرار می کرد و طاقت مقابله با ما را نداشت.
عامل برتری و پیروزی ما در این جبهه ها این است که ما تمام سربازها و بسیج و سپاه ایمان داریم و هدفمان معلوم است و منظور هدف است و هدف وقتی که مشخص باشد مرگ هیچ مسئله ای نیست. ما افتخار می کنیم که شهید می شویم، از شهید شدن ترسی نداریم و این برای اینست که هدف مشخص است و ما برای خدا می جنگیم. کسی که برای خدا بجنگد از هیچکس ترسی ندارد و همیشه هم پیروز است و تا هنگامی که جنگ ادامه دارد من شرکت خواهم کرد.
س- نظر شما درباره آینده جنگ چیست؟
ج- انشاء الله با پیروزی کامل این جنگ را خاتمه می دهیم، یعنی ما می دانیم که پیروز می شویم، ما هدفمان اسلام است، پیاده کردن اسلام راستین است. ما تمام ابر قدرتها را پوزه شان را بخاک می مالیم.
من سید حسن سید صالحی از تهران. مدت سه ماه است که در جبهه بودم و پاسدار کمیته منطقه ۴ تهران هستم. من بعنوان فرمانده دسته چهار از گروهان ۲ گردان امام رضا، از گروه شهید چمران هستم.
س- آینده جنگ؟
ج- آینده جنگ مسلم است که پیروزی از آن ماست. تازه این یک تفاله کوچکی است از تفاله هائی که در جهان وجود دارد، و این که نابود شد انشاءالله به امید خدا برای آینده و پیشبرد انقلابمان کارهای زیادی داریم.
***
من محمد اسماعیل محمدیان اعزامی از زنجان از تیپ ۱۲ زنجان و سرباز هستم و در ۲۳ مهر ماه بود که به جبهه اعزام شدیم. ما در نزدیک سوسنگرد بودیم، موقع حمله ما را به جلو بردند در خاک ریز دوم با دشمن مواجه شدیم و بر اثر ترکش خمپاره مجروح شدم. در این حمله همه با هم هماهنگ بودند، و در جلو برادران پاسدار و بسیجی حرکت می کردند و همکاری خوبی داشتیم.
س- علت برتری ما در این پیروزی چه بود؟
ج- علت آن ایمان ما بود، اسلام بود، و چون اسلام حق است، اسلام پیروز است، و آن فرمانده ای هم که ماداشتیم واقعاً سرباز امام زمان بود. یک آتشی در آن شب حمله در گرفته بود که حتی یک بوته هم در زمین بدون گلوله نبود، و آن عامل برتری مان همان ایمان ما و فرماندهی امام زمان بود، و چون ما حق بودیم و نه متجاوز بودیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *