حجه الاسلام و المسلمین رسولی
خلاصه ی دوشماره گذشته:
نهضت بزرگ اسلام دراغاز با مشکلاتی بیش از انقلاب های دیگر و ازجمله انقلاب اسلامی ایران مواجه گردید، برخلاف گفته برخی نویسندگان مغرض بیگانه پیامبر بزرگواراسلام(ص) از آغاز ولادت تاهنگام بعثت پیوسته مورد محبت و علاقه ی نزدیکان و بلکه بیگانگان و مردم شهر مکه بود، و از زندگی خوشی برخوردار بوده است و هیچگونه کمبود محبت و عقده حقارتی نداشته تاپس از پیامبری بخواهد جبران کند… دنباله این بحث درهمین شماره:
**
سال ششم یا هفتم عمر رسولخدا بود که مادرش آمنه از دنیا رفت وعبدالمطلب سعی بیشتری در نگهداری فرزند¬زاده ی خویش انجام می دهد تا جایی که به «ام ایمن» -که پس ازوفات آمنه وظیفه ی نگهداری محمد (ص) را بعهده داشت – چنین سفارش میکند:
« ای ام ایمن از فرزندم غافل مشو که اهل کتاب عقیده دارند وی پیامبراین امت خواهد بود»
و چون هنگام غذا خوردن او می رسید ابتدا دستور میداد محمد(ص) را بیاورند و چون او را نزدش می آوردند ، با آن حضرت آغاز به خوردن غذا می نمود
و درهمین سالهای عمر رسول خدا است که درتاریخ می خوانیم آن حضرت را چشم دردی عارض شد و عبدالمطلب برای معالجه ی چشم درد فرزند دلبندش او را برداشته و به «عکاظ» و یا « جحفه» می بردو چون طبیب یا راهب او را می بیند به عبدالمطلب میگوید:
بدانکه این فرزند پیغمبراین امت خواهدبود و درد چشم وی به زودی برطرف خواهد شد وترسی از این ناحیه براو متوجه نیست و او را بدیار خود بازگردان و از اهل کتاب اورا نگهبانی کن که او را نربایند.
واز جمله آنکه چند سال در مکه خشکسالی شد و مردم به تنگ آمدند وبرای چاره جویی نزد عبدالمطلب که بزرگ قریش بود رفتند عبدالمطلب که میدانست فرزندش درپیشگاه خدای تعالی ارج ومقامی دارد او را به همراه خود برداشت و به کوه ابوقبیس رفت و آن حضرت را روی دست خود بلند کرده وبرای آمدن باران بدرگاه خدا دعا کرد و باران بسیاری آمد که مردم مکه و اطراف آنرا سیراب نمود.
ودر تاریخ آمده که گروهی از مردم«بنی مدلج» که درعلم قیافه شناسی معروف بودند به عبدالمطلب گفتند:
ازاین کودک نگهبانی کن که ما جای پایی شبیه تر به آن جای پایی که درمقام ابراهیم است از جای پای او ندیده ایم!عبدالمطلب که این سخن را شنید، سفارش آن حضرت را به ابوطالب کرد و بدو گفت: بشنو اینان چه می¬گویند!
این جریانات سبب شده بود که روز به روز علاقه ی عبدالمطلب به آن حضرت بیشتر و زیادتر گردد تا جایی که نسبت به هیچکدامیک از فرزندان خود به آن مقدار محبت نشان ندهد، و اوقات خودرا بیشتر با او بسر برد و کمال مراقبت رادر نگهداری او بنماید.
و سال هشتم عمر رسول خدا بود که مرگ عبدالمطلب فرا رسید و باز همین مورخین نوشته اند که عبدالمطلب در بستر مرگ بزرگترین نگرانی و اندوهی که داشت نگرانی از وضع آینده و سرنوشت محمد(ص) بود، زیرا عبدالمطلب از بسیاری از نعمتهای بزرگ الهی چون فرزندان بسیار و ریاست مادی و معنوی برمردم شهر خود و عمر طولانی و سایر نعمتهای الهی در دوران زندگی بخوبی بهره مند گشته بود، و شاید تنها همین موضوع بود که اورا سخت اندوهگین کرده و رنج می داد، و درفکر بود تا سرپرستی دلسوز و با ایمان برای آینده زندگی این فرزند دلبند و عزیز خود که جای زیادی در روح و جان عبدالمطلب باز کرده بود پیدا کند و او را به وی بسپارد.
«اوزاعی » که یکی از اهل حدیث ومورخین است داستان مرگ عبدالمطلب و سفارش اورابه فرزندان خود این گونه نقل کرده که می گوید:
پیغمبر خدا در دامان عبدالمطلب عمر خودرا می گذرانید تا وقتی که یکصد و دوسال از عمر عبدالمطلب گذشت و رسول خدا هشت ساله بود .عبدالمطلب پسران خود را گرد آوردو بدانها گفت : «محمد یتیم است، از او نگهداری کنید و سفارش مرا درباره ی او بپذیرید !ابولهب گفت: من حفاظت اورا به عهده می گیرم، عبدالمطلب گفت:شر خود را از وی بازدار-و با این گفتار عدم شایستگی او رابرای این کاراعلام کرد- عباس گفت : من کفالت او را به عهده می گیرم.
عبدالمطلب گفت: تو مردی تند خو وغضبناک هستی وترس آن دارم که اورا بیازاری!ابوطالب پیش آمده گفت:من از او نگهداری میکنم .عبدالمطلب گفت: تو شایسته ی این کار هستی . آن گاه رو به آن حضرت کرده گفت:ای محمد از وی فرمان برداری کن .رسول خدا-بالحن کودکانه خود- فرمود:
پدرجان ! محزون نباش که مرا پروردگاری است و او بحال خویش واگذارم نخواهدکرد.
**
پس تا اینجا که دوران کودکی رسو ل خدا و سرپرستی مادرش آمنه و دایه اش حلیمه و جدش عبدالمطلب را پشت سر می گذاریم شاهدبودیم که پیوسته درآغوش مهر ومحبت مادر ودایه و سرانجام جدبرزگوارش بسر می بردو همیشه مورد کمال علاقه و دوستی همگان، و بلکه گاهی تا حد عشق ورزی دیگران قرار داشته، واین دوران سازنده ورشد روح وجسم را بدون ذره ای کمبود محبت می¬گذراندو از اینجا به بعد تا سن پنجاه سالگی تحت کفالت ابوطالب قرار می گیرد، و دراین دوران نیز که بیش از چهل سال طول می کشد وپر ماجراترین دوران زندگی رسول خدا است، از حمایت بیدریغ و محبتهای پدرانه ابوطالب برخورداراست، و بلکه «فاطمه بنت اسد» همسرابوطالب نیز بیش ازحد یک مادر مهربان و دلسوز درباره ی آن حضرت مهربانی و مادری میکرد، وبه گفته ی یکی از نویسندگان :براستی قلم از شرح خدمات ومحبت ها و فداکاریهای بزرگ قریش نسبت به برادرزاده ی گرامیش عاجز است وجلالت قدر و عظمت مقام ابی طالب از این آیه کریمه که فرموده است:
«اَلَم یَجدِکَ یَتیماً فَاوی»بخوبی دانسته میشود ، زیرا خداوند پناه دادن پیغمبر را بخود نسبت داده است… مورخین نوشته اند:ابوطالب با این که خود عیالمند بود، اما سرپرستی رسول خدا را خود او شخصا به عهده گرفته بود و به کسی دراین رابطه اطمینان نداشت تا جایی که به برادرزاده اش عباس می گفت: -ای برادر عباس ! بتو بگویم که من ساعتی از شب و روز محمدرااز خود جدا نمی کنم و به کسی اطمینان ندارم، تا آنجا که چون هنگام خواب او را خوابانده و دربستر می¬برم…
ونیز نوشته اند: شیوه ی ابوطالب چنان بود که هرگاه می خواست به بچه های خود غذا بدهد به آنها میگفت: صبر کنید تا فرزندم محمد بیاید، و چون آن حضرت حاضر می¬شد به آنها اجازه میدادبه طرف غذا دست دراز کنند.این اظهار علاقه ی شدید و اهمیتی راکه ابوطالب درحفظ و حراست رسول خدا نشان میداد سبب شده بود که خانواده ی اونیز محمد (ص)را بسیار دوست می داشتند ودرهمه جا اورا بر خود مقدم می داشتند.
گذشته ازاینکه ابوطالب به طور خصوصی هم سفارش اورا کرده بود .
می نویسند:روزی که ابوطالب رسول خدا(ص) را از عبدالمطلب باز گرفت و به خانه آورد به همسرش –فاطمه بنت اسد- گفت : بدان که این فرزند برادر من است که در پیش من ازجان ومالم عزیزتراست . ومراقب باش مبادا احدی جلوی او را از آنچه می خواهد بگیرد.فاطمه که این سخن را شنید تبسمی کرده گفت: آیا سفارش فرزندم محمد را به من می کنی ! درصورتی که اواز جان وفرزندانم نزد من عزیزتر می¬باشد!وراستی هم که فاطمه اورا بسیار دوست می داشت وکمال مراقبت را از وی می کرد، هرچه می خواست برا ی آن حضرت فراهم می¬نمود و از مادر به وی بیشتر مهربانی و محبت می کرد.
وبازنوشته اند: رسول خدا پیوسته از فاطمه بنت اسد به عنوان مادر یاد می کرد، وچون وی از دنیا رفت و علی (ع)خبر مرگ آن زن با ایمان را به رسول خدا داده و گفت: مادرم مرده! رسولخدا بدو فرمود: بخدا مادر من هم بود، وسپس درمراسم کفن و دفن اوحاضرشد و پیراهن مخصوص خود را داد تا او را در آن پیراهن کفن کنند و سپس هنگام دفن نزدیک آمده و جنازه را به دوش گرفت و هم چنان زیر جنازه را تا کنار قبر گرفت.وچون سبب آن کارها را پرسیدند فرمود: امروز نیکیهای ابوطالب را ازدست دادم.فاطمه به اندازه ای به من علاقه داشت که بسا چیزی در خانه اندوخته داشت و مرا بر خود و فرزندانش مقدم می داشت.
***
تدریجا میرسیم به دوازده سالگی سن رسول خدا، وباز می بینیم که ابوطالب روی علاقه ی شدیدی که به آن حضرت دارد حاضر نیست اورا درسفری که به شام می کند درمکه بگذارد و با تمام مشکلاتی که این سفر دارد آن حضرت را همراه خود می¬برد. و درهمین سفر، داستان معروف بحیرای راهب و سخنانی که درباره آینده ی درخشان رسول خدا به ابوطالب و کاروانیان گفت اتفاق می¬افتد که خود وسیله ی دیگری برای جلب توجه بیشترابوطالب ومردم مکه به آن حضرت میگرددتا آنجا که مورخین گفته اند:
ابوطالب از آن پس دیگر سفر تجارتی نکرد و بیشتر به حفاظت و تربیت رسول خدا (ص) همت گماشت.
**دوران جوانی:
حدود بیست سال از سن آن حضرت گذشته بود که جنگ «فجار» میان قبایل قریش و کنانه و دیگران اتفاق افتاد و چند روز به طول انجامید و دراین جا نیز مورخین نوشته اند ابوطالب درجنگ حاضر می¬شدو رسول خدا را همراه می¬برد، و هر گاه رسول خدا حضورداشت«کنانه» «قیس» راشکست می¬داد، و این برکت را از حضوران حضرت می-دانستند و بدین جهت به آن حضرت گفتند: ای فرزند خوراک دهنده ی پرندگان و سقایت کننده ی حاجیان ما را تنها نگذار، که هر گاه تو با ما هستی پیروزی باماست، و رسو ل خدا بدانها می گفت: شما دست از ستم و بیدادگری وحق ناشناسی و بهتان زدن بردارید تامن از شما جدا نشوم آنها نیز اطاعت کرده گفتند: آنچه را فرمان دهی انجام دهیم و رسولخدا نیز پیوسته در جنگ حاضر می¬شد تا وقتی که پیروز شدند.
*محمد امین و داستان ازدواج با خدیجه
شاید درهمین سنین از زندگی پرافتخار رسولخدا، ویا چند سال پس از ان بود که لقب بزرگی از طرف مردم مکه به آن حضرت داده شدو آن لقب« امین» بود که بخاطرامانت و پاکدامنی و صداقت آن بزرگوار درمیان مردم شهر مفتخر به این لقب گردید، و از آن پس هرگاه بجایی می رفت آن حضرت را به یکدیگر نشان داده می گفتند:«امین آمد »
وناگفته پیداست که خود این لقب افتخارآمیز تا چه حد درجلب توجه توده مردم نسبت به آن حضرت مؤثر است، گذشته از آنکه خود حکایت از محبوبیت فوق العاده وی درمیان مردم میکند، و بدنبال آن می بینیم دربیست و پنج سالگی دراثرهمین امانت و پاکدامنی توجه بانوی بزرگ قریش، یعنی«خدیجه» دختر خویلد را بخود جلب نموده و آن حضرت از طرف خدیجه سفری تجاری به شام می کند و تدریجا این بانوی سعادتمند را مشتاق به همسری و ازدواج با آن حضرت می¬کند، و مراسم این ازدواج فرخنده انجام می گیرد.
*تجدید بنای کعبه و حکمیت رسولخدا
ازماجرای این ازدواج میمون ده سال می¬گذرد، وبا اخلاق ورفتار نیک آن حضرت روز به روز برشیفتگان و علاقمندان رسولخدا افزوده می گردد تاهنگامی که عمران حضرت به سی وپنج سال می¬رسد، داستان تاریخی دیگری پیش می آیدکه گواه زنده ای است برگفتار ما و برهمان موضوعی که تابدینجا بدنبال آن بوده ایم.
اجمال داستان از این قراربود که درمکه باران سیل آسایی آمد و در پی آن سیل عظیمی از کوههای مکه سرازیر گردیده وارد مسجدشدو قسمتی از دیوار خانه ی کعبه را ویران کرد وقریش را به فکر تجدید بنای خانه انداخت.مدتی طول کشید تا مصالح و ابزارکار فراهم شد و قریش دست بکار تجدید بنای کعبه شدند و دیوار خانه از چهار طرف بالا آمد و چون به مقدار قامت یک انسان رسید و خواستند حجرالاسود را بجای خود نصب کنند، اختلاف شدید¬ی میان سران قبائل پدید آمد و هر قبیله و تیره ای می خواستند تا این افتخار نصیب آنان گردد.
کاراین اختلاف بجایی کشید که تیره های مختلف قریش: بنی عبدالدار و بنی عدی و دیگران هرکدام ظرفهایی از خون حاضر کردند و به نشانه ی هم پیمانی و تعهد با یکدیگر دستها¬ی خود را در خون فرو بردند و سوگند یاد کرده که تاخون دربدن دارند نگذارند تیره دیگری آن سنگ مقدس را درجای خود نصب کند.ودرنتیجه همین اختلاف کار ساختمان کعبه تعطیل شد وروزشان تابه شام بحث درباره نصب حجرالاسود می-گذشت و سه چهار روز به همین منوال سپری شد و هرروز دسته بندیهابیشتر وگسترده تر میشد تا بالاخره سالخوردگان قریش و بزرگان ایشان برای جلوگیری از خونریزی درصدد چاره جویی برآمده و پس از شور و گفتگو پذیرفتند که هر چه را«ابا امیه بن مغیره» که سالمندترین مردان قریش بود بگوید همگی قبول کرد ه وبدان عمل کنند.
ابوامیه نیز رای داد: نخستین کسی که از در مسجد وارد شد ، وی دراین کار حکمیت کندو هرچه او نظر داد همگی بپذیرند.قریش این رای را پذیرفتند و چشمها به در مسجد دوخته شد ودراین وقت محمد (ص)از درب مسجد وارد شد و همگی فریاد زدند:
-امین آمد!محمد آمد! ما به حکم او راضی هستیم!
رسولخدا پیش آمد وچون از ماجرای داوری مطلع شد دستور داد پارچه ای آورده وپهن کردند، آنگاه جلو رفته و حجرالاسود را برداشت و درمیان چادرگذارد و سپس فرمود: هریک از شما گوشه آن رابگیرد و بلند کنید . رؤسای قبایل پیش آمده و هرکدام گوشه ی آن پارچه را گرفتند – وبدین ترتیب همگی دربلند کردن آن سنگ شرکت جستند-وچون سنگ را محاذی جایگاه اصلی آن آوردند خود آن حضرت پیش رفت و حجرالاسود را از میان پارچه برگرفت و درجایگاه آن گذارد. و با این تدبیراز یک نزاع خونین و از تعطیل کار ساختمان خانه ی کعبه و مرکز توحید جلوگیری کرد.و این خود بزرگترین دلیل برشخصیت ممتاز و محبوبیت فوق العاده ی آن حضرت درمیان مردم مکه است که درآن روز خود را برترین نژاد عرب و عزیزترین افراد درپیشگاه خدای تعالی می¬دانستند، و نشان میدهد که عموم مردم این شهر مقدس، حتی بزرگترین شخصیتها ی اجتماعی و سالمندان مورد احترام تیره ها و توده های شهر شخصیت محمد (ص) را پذیرفته ودربرابر تدبیرو عظمت و پاکی وصفا و صداقت آن حضرت تسلیم شده بودند.
ادامه دارد .