بقلم یکی از دانشمندان
* مارکسیسم مکتب تناقض
* عوامل نفوذ و توسعۀ مارکسیسم
قسمت چهارم
جلوه گاه تناقض مارکسیسم، در رابطه با ادعاهای فراوان و اعمال متناقض و متضاد با ادعاهای آنان است. شاید در سراسر تاریخ جهان هیچ مکتبی به اندازه مارکسیسم به مردم وعده نداده و بدون اغراق. هیچ مکتبی هم تا کنون به اندازه مارکسیسم مرتکب خلاف وعده و بلکه عمل در جهت مخالف وعده های خود نشده است. ایجاد جامعه بی طبقه، نفی دولت، ایجاد مساوات و مواسات کامل، ایجاد جامعه واحد بشری و شکستن مرزها و ناسیونالیست های محدود کننده بشر، آزاد کردن انسانها از اسارات انسانها، ایجاد صلح کامل و محیط بدون درگیری از هر کس به اندازه قدرتش و به هر کس به اندازه کارش در هر مرحله سوسیالیسم، و از هر کس به اندازه قدرتش و به هرکس به اندازه نیازش در کمومنیسم، که اگر کسی لیست وعده های کلی و فرعی و عمومی و فصلی و موضعی آنها را جمع کند کتاب قطوری را تشکیل می دهد. و در میدان عمل اگر تصمیم داشتند که درست ضد و نقیض وعده خود را جامه عمل بپوشانند، راستی غیر از آنچه که تاریخ وضع موجود مارکسیستی ارائه می دهد، چیزی از آن در نمی آمد. پس از گذشت شصت سال از اعلام جامعه سوسیالیستی اتحاد جماهیر شوروی و پیروزی انقلاب و تحمیل آنهمه بدبختی و فلاکت و عسرت برای ملتهای منطقه، امروز ما شاهد یک «طبقه جدید» در کشور شوراها هستیم که امتیازات و توقعات آنها در مقایسه با خلق شوروی، روی سرمایه داران لا شخور غرب را سفید کرده است. خانه های مجلل، ییلاق و قشلاق، اتومبیل های بزرگ ساخت غرب، حقوقهای گزاف، تحصیلات عالی، تعطیلات مناسب، کارهای آسان، و قدرت آفرین، مسافرت های دلخواه، پستهای مؤثر و همه امکانات اجتماعی و سیاسی و اقتصادیِ دیگر اختیار طبقه «بور کرات» قرار گرفته که اقلیتی ناچیز از مردم شوروی را تشکیل میدهد! و چنین است مصداق وعده های دهن پر کن «جامعه بی طبقه» ! وعده نفی حکومت و آقا بالای سر از جامعه هم به سرنوشتی مشابه وعده جامعه بی طبقه دچار شده است. همۀ اهل اطلاع میدانند که حکومت در شوروِی امروز دارای آنچنان قدرت و نفوذ و عمق و وسعت و عظمتی است که تاریخ بشر مشابه آنرا بیاد ندارد. حزب کمونیست در این کشور پنجه های سرطان گونه خود را آنچنان به اعماق وجود خلقهای کشور فرو برده که هیچ گوشه و زاویه ای را بحال خود نگذاشته است. و مردم، سنگینی و خفقان حکومت را در تمام ابعاد زندگی خود با همه وجود خویش احساس می کنند. خانه ها و بازارها، فروشگاه ها، پارکها، میدان ورزش، کارگاهها، کارخانه ها، روستاها، زندانها، اداره ها، مدارس دانشگاه ها و هر جای دیگر از این قبیل، زیر نظر جاسوسان وسواسی و پر سوء ظن شوراها قرارگرفته و کوچکترین تخلفی از خط مشی تعیین شد، قمار با جان و کار و حیثیت افراد محسوب می شود. دموکراسی و آزادی، حق تعیین سرنوشت، و انتخابات و اظهار نظر در جریان امور فقط در اعلام و آرزوها حق اظهار وجود دارند. پارلمان اسم بی مسمائی است و انتخابات چیزی جز انتصابات نیست. و بقول اتلی، نخست وزیر اسبق انگلستان: انتخابات در کشور شوراها شبیه مسابقه اسب دوانی است که در آن فقط یک اسب سوار شرکت کرده باشد. وحتی در مسکن و غذا و محل سکونت و کار و مسافرت های داخلی و چیزهائی از این قبیل که در نظامهای برده داری کهن هم اختیاراتی بمردم واگذار میشده، در آن جوامع، مردم بالاجبار از حدود و مرزهای تعیین شدهِ زیر نظر حزب کمونیست و پلیس، تجاوز نمی توانند بکنند. و مسافرت به خارج، خیالی واهی و فقط رؤیائی شیرین است. هیئت حاکمه رأس مخروط حزب است و در آنجا همه نیروها و قدرت هائی را که در ممالک دیگر میان همه مردم تقسیم شده، در خود متمرکز کرده اند. اقتصاد و سیاست و تعلیم و تربیت و تبلیغ و … که بقول «میلیوان خلاس» حزب کمونیست در کشورهای کمونیستی هم پاپ است و هم مالک و هم قیصر و اینهم از وعده هیجان انگیز «نفی دولت» . ممکن است بعضی از جوجه کمونیست های خودمان به ما جواب بدهند که ماکس پیش بینی این دوره را کرده و برای رسیدن بجامعه بدون دولت، دوره موقتی «دیکتاتوری» پرولتاریا را در طرح خود تعبیه کرده و این همان حکومت موقت پرولتاریا است که پس از انجام رسالت تاریخی خود که ریشه کن کردن همه مایه های بور ژوازی است از کار استعفا میدهد و مردم را بخودشان واگذار میکند. ولی خیلی کودنی و ساده دلی لازم است که با دیدن این همه حقایق، بار دیگر انسان گول این وعده را بخورد. کدام کارگر و پرولتر؟! کارگران و پرولتران نکبت زده کمونیست چه دخالتی در این هنگامه ها دارند؟ آن بیچاره ها میلیون ها کشته و قربانی داده اند و امروز هم میلیون میلیون در کارگاه ها و روستاها جان می کنند و با قناعت به زندگی بخور و نمیری می سازند. وسائل عیش و نوش و مقدمات قدرت این طبقه جدید را که همان سرمایه داران کشورهای سرمایه داری اند- منتهی فاقد آن دل سوزی و خالی از وحشت انقلاب و شورش کارگری و درمسند همانها- فراهم می نمایند. علاوه بر آنچه از بهار این سال نکو پیداست، این طبقه بجای تلاش برای ریشه کن کردن بور ژوازی خود چهار اسبه بطرف شدیدترین و حساب شده ترین و مستحکم ترین رژیم تبعیض و امتیاز می تازند آنهم بشکلی سازمان یافته و تشکیلاتی و کمتر آسیب پذیر. بی جهت نیست که احزاب کمونیست اروپا با رو شدن وضع اقشار حزب کمونیست شوروی مجبور می شوند یکی پس از دیگری، دوره انتقالی دیکتاتوری پرولتاریا را از برنامه های خود حذف کنند و مستقیما وعده دموکراسی بدهند و سرنوشت سایر وعده های آنانرا هم با توجه به همین چند نکته که آوردیم میشود فهمید. با این حکومت و آن طبقه جدید دیگر کدام مساوات و کدام مواسات و چه نفی استثمار و چه رفاهی؟ انتر ناسیونالیسم و جهان وطنی مارکسیسم را هم میتوان در مظاهر فراوان تحمیل ها و زورگوئیها و تجاوزات و اشغالگیرهای مسکو علیه کشورهای دیگر اروپای شرقی و اقمار ضعیف شوروی مشاهده کرد که روی استعمار گران غربی را سفید کرده است، و هم در یک میلیون سرباز روسی که در مرزهای چین موضع گرفته اند و هم در نوک موشکهای اتمی شوروی که در سکوهای پرتاب خود، منابع و مواضع حیاتی و اساسی کشور هم مسلک خود چین را نشانه گرفته و آماده پرتابند، و هم در خط و نشانهائی که بلند گوهای تبلیغاتی شوروی علیه یوگسلاوی و آلبانی، بخاطر انتخاب خط مشی کمی مخالف با خط مشی ولی نعمت و یا برادر بزرگتر خود، میکشند و تهدیدهائی که علیه آنها به کار می برند. و هم در لشکر کشی رسوا و افتضاح آمیز سال ۱۹۶۸ شوروی علیه کشور چکسلواکی و هم در قتل عام مردم «مجار» در نهضت استقلال طلبانه شان در سال ۱۹۵۶ و هم در خیلی چیزهای دیگر. مارکسیسم لنینیسم با استناد به قوانین استثناء ناپذیر ادعائی خود معتقد است که مسیر تحول و تکامل تاریخ بسوی سوسیالیسم خواهی نحواهی از سرمایه داری و نقطه اوج آن «امپریالیسم» باید عبور کند و سوسیالیسم را محضول تضاد میان ابزار تولید جامعه صنعتی مدرن با روابط تولیدی موجود در آن میدانند که با انقلاب سوسیالیستی حرکت کیفی «جهش» امپریالیسم بنفع سوسیالیسم جا خالی میکند و به ادعای آنها بر اساس جهان بینی خاص آنها و متکی به «ماتریالیسم تاریخی» و «دیالکتیکی» است که مارکسیسم از هگل (در خصوص پدیده های طبیعی» گرفته و بر جریان تاریخ به عنوان قانون عام و کلی و شامل، تطبیق می کنند. اما در عمل: مارکسیستها در جهت مخالف این ادعا اقدام کرده اند و عملکرد آنان فلسفه و جهان بینی شان را تکذیب می کند این خیلی عجیب و جالب است که در سراسر منطقۀ تحت قلمرو مارکسیسم شما نمی توانید یک مورد هم پیدا کنید که مصداقی برای آن قانون عام و کلی مارکسیسم باشد نه خود اتحاد جماهیر شوروی و نه کشورهای دیگر اروپای شرقی و نه چین کمونیست و نه کره شمالی و نه ویتنام و نه کامبوج ولائوس و نه کوبا از این کانال ادعائی مارکسیسم عبور نکرده اند و پشت سر خود یک جامعه سرمایه داری اشباع شده ای از درون انقلاب با انقلاب منفجر شود ندارند. کیست که نداند انقلاب سوسیالیستی در کشور روسیه تزاری در زمانی رخ داده که کشوری نیمه فئودال بوده و از نظر صنعتی ده ها سال از کشورهای اروپای غربی عقب بوده است. رومانی و بلغارستان و یوگسلاوی درست در دوران فئودالی خود با اشغال نظامی روسها ضمیمه بلوک کمونیست شدند و نام «انقلاب» به «اشغال نظامی» داده شد و به عنوان شاهدهای صادق غیب گویی! مارکس معرفی شدند. لهستان و چکسلواکی و مجارستان هم که تا اندازه ای صنعتی بودند احزاب کمونیست آنها در مقابل اصلاح طلبان و عدالتخواهان دیگر آنقدر ضعیف بودند که خواب پیروزی را نمی دیدند. و این یورش و اشغال نظامی شوروی بود که رژیم کمونیست را بر آنها تحمیل کرد و گرنه آنها هم مثل دیگر کشورهای غرب (آلمان، فرانسه، هلند و …) همان راه دموکراسی را می پیمودند. آلمان شرقی پس از جنگ علیرغم میل و خواسته مردم آن، تحویل کمونیستها شد و هنوز هم که هنوز است مردم آن سودای انضمام به جزء بزرگتر کشور خویش و نجات از رژیم تحمیلی را پنهان نمی کنند و دیوار برلین و رشته های متعدد سیم خاردار و احیاناً برق آلود مرزهای مشترک و در عین حال موج فرار رو بتوسعه و پناهندگی مردم از شرق بغرب گواه صادق این مدعا است. کوبای رژیم باتیستا وقتیکه بجرگۀ بلوک کمونیسم پیوست چه بهره و نصیبی از صفت سرمایه داری داشت؟ و مگر وابسته به تک محصولی (شکر) نبود و مگر غیز از فئودالیسم شاسسته ایسم دیگر بودند؟ کشور وسیع و پهناور چین کمونیست آنروز که علیه طبقه حاکم خود قیام کرد با سرمایه داری به اصطلاح مارکسیم فاصله ای به اندازه آسمان و زمین داشت و هنوز هم جنبه کشاورزی آن می چربد و تحول و انقلاب سوسیالیستی چین تا آنجا ناسازگار با پیش بینی مارکسیم لنینیسم بود که صدای استالین را در آورد که چرا پیش از پیدا شدن طبقه پرولتر اسم انقلاب روی خود می گذارد و عمل مائوتسه تونگ را تحمیق کرد. و کشور مغولستان از رژیمی ایلیاتی به سوسیالیسم منتقل شد و اصلاً دوران فئودالیسم هم بخود ندید تا چه رسد به سرمایه داری و امپریالسم و در مورد ویتنام و همسایگان دیگرشان هم کسی نمی تواند ادعا کند که آنها از کانال خیالی و ادعائی مارکسیست ها خود را به سوسیالیسم رسانده اند و دوران صنعتی و اوج آن امپریالیسم را پشت سر گذاشته اند. در میان کشورهای خاورمیانه عربی «یمن جنوبی» که بیش از دیگران با صنعت و سرمایه داری مدرن فاصله دارد در آستانه مارکسیست شدن قرار داده شده و در آفریقا مارکسیسم خود را به آنگولا و اتیوپی و زامبیا دارد تحمیل می کند که بوئی از سرمایه داران مدرن و خبیث و امپریالیستی گری بمشامشان نرسیده. راستی اگر بنا بود آن قانون کلی و عام مارکسیسم درست باشد بر حقش این بود که امروز ژاپن و آمریکا و آلمان غربی و انگلستان و فرانسه و هلند و بلژیک و سوئیس و کشورهای اسکاندیناوی که غرق در صنعت و پیشرو سرمایه داری امپریالیزمند بکسوت مارکسیسم در آمده باشند. اینکه می بینیم احزاب کمونیست در کشورهای بسیار عقب افتاده و دور از صنعت و سرمایه داری مثل قارچ میرویند و اسلحه بدوش دم از انقلاب سوسیالیستی میزنند چه معنائی جز این میتواند داشته باشد که آنها خود، ماتریالیسم تاریخی را آنطور که نوشته اند قبول ندارند و عملاً ادعای خویش را محکوم میکنند؟!!! نمیدانیم آیا بر اساس آن قانون عام و ادعائی، کشوری مثل ژاپن که صنعتش پهنه گیتی را تسخیر کرده و آمریکا و اروپا را در معرض از دست دادن بخشی از بازار خود قرار داده باید بطرف کمونیسم کشیده شود و یا کشورهائی مثل یمن جنوی و آنگولا که از سنجاق گرفته تا کامپیوتر و بمب انداز را باید از کارخانجات دیگر کشورها بخرند؟ اگر آن قانون به اعتبار خود باقی است چرا حزب کمونیست ژاپن بعد از چهار سال تلاش پیگیر در انتخابات گذشته یک سوم کرسیهای بسیار محدود و ناچیز خود را در پارلمان از دست داد و چرا رهبری حزب کمونیست آمریکا با صراحت پذیرفت که در میان جامعه مرفه دنیای غرب زمینه مساعدی برای تبلیغ مارکسیسم وجود ندارد. و چرا حزب کمونیست فرانسه و ایتالیا برای جلب مشتری بیشتر و نجات یافتن از رکود و یا عقب گرد خود از یکی از اصولی ترین مراحل روند تکامل (دیکتاتوری پرولتاریا) صرف نظر کردند و چرا حزب کمونیست پرتغال در انتخابات ۱۹۷۶ آرائش از ۱۲ درصد به ۸ % تنزل کرد. و در مقابل «فریلیمو» در زامبیا اعلام رسمیت ایدوئولوژی مارکسیسم می نماید و سرهنگ دوم ماریان منجستیو در حبشه نکبت و فلاکت زده بعد از قتل عام همرزمان دیروز خود « به چپ گرائیش افزوده می شود» و در مراسم میهمانی کرملین پس از بالا کشیدن جام ود کا بسلامتی سران کمونیسم، خود را پوینده راه لنین بزرگ در حبشه ها بلاسلامتی سران کمونیسم، خود را پوینده راه لنین بزرگ در حبشه ها بلاسلامتی معرفی می کند؟ و چرا سومالی استعمار زده و کامبوج فئودالیته خود به سوی مارکسیسم می شتابند؟ این تحولات تاریخ که در مقابل چشم ما قرار دارند آیا ناقض ادعای باصطلاح قانون جهانشمول ماتریالیسم تاریخی نیست و از اعتبار آن نمی کاهد؟ و حتی کمی هم آنرا مخدوش نمی کند؟ و حتی نشان نمیدهد که آن لاف و گزافهائی که در تحلیل تاریخ گذشتگان در نوشته های مارکسیستی شده و بدروغ همه تاریخ را در روان تحول ابزار تولید بند کرده اند فاقد اعتبار است؟ راستی این چه قانون جهان شمولی است که از روزیکه بدنیا عرضه شده در یک مورد هم نتوانسته بر تحولات جهان منطبق شود؟ و یکبار هم نتوانسته خود را بر یک جریانی تحمیل کنند؟ عجیب و دردناک این است که جوانان تحصیل کرده با دردست داشتن اینهمه سند بطلان و بی اعتباری این شناخت و این جهان بینی و این قانون (ادعائی) روابط جامعه باز هم متعصبانه آنرا آیهای غیر قابل نسخ و خدشه ناپذیر میدانند و تا آنجا در این راه باطل پیش میروند که مسئله «کارخانه ذوب آهن» دادن شوروی به رژیم گذشته ایران که از یک نظر برای آنها ناسازگار با مقام انقلابی شوروی است، چنین توجیه می کنند که شوروی میخواهد با این وسیله ایران را به مرحله سرمایه داری برساند که در محیط سرمایه داری طبقه پرولتر رشد کند و پس از رشد، انقلاب بپا کنند!!! این ساده لوحان به خودشان اجازه نمی دهند که کمی فکر کنند و از سرنوشت رکود کمونیسم در کشورهای صنعتی و سرمایه داری دنیا درس بگیرند که آن بافته ها تخیلاتی بیش نیست و حیثیت تاریخ ابداً آنرا تأیید نمی کند. بد نیست که در انیجا دو سه جمله ای از نوشته های «میلیوان جیلاس» را که از رهبران کمونیسم در یوگسلاوی بوده و از سال ۱۹۳۳ تا ۱۹۵۳ فعالیتهای چشمگیری در راه پیشبرد کمونیسم داشته و تا عالیترین مقامهای حزب کمونیست رسید و از معتبرترین تئوریسین های مارکسیسم یوگسلاوی بوده و سر انجام در سال ۱۹۵۴ پی به آثار سوء و مضرات مارکسیسم برای بشریت میبرد و موضع انتقادی علیه کمونیست ها میگیرد بیاوریم:
«… در دیگر کشورهای اروپای شرقی چون لهستان، چکسلواکی، مجارستان، رومانی، بلغارستان از این قاعده استفاده نشد، دست کم لهستان و چکسلواکی و مجارستان از این قاعده مستثنی هستند آنها انقلاب نکردند، زیرا نظام کمونیستی بزور ارتش شوروی بر آنها تحمیل شد… انقلاب بر همه این کشورها از خارج و از بالا بزور سر نیزه های بیگانه و دستگاه تضییق و فشار تحمیل گردید. جنبش کمونیستی در این کشورها ضعیف بود اتحاد شوروی سیستم خود را بر این کشورها تحمیل کرد و کمونیستهای محلی با خضوع تمام آنرا پذیرفتند، هر چه کمونیستهای محلی ضعیفتر بودند بهمان نسبت از «برادر بزرگتر» خویش کمونیسم «توتالیرا شوروی تقلید میکردند.»
مکتب مونتاژ
ابتدا بفکر انسان خیلی عجیب میآید که یک مکتبی این همه تناقض و تضاد در تعلیمات خود داشته باشد آنهم مکتبی که توجه بخش قابل توجهی از روشنفکران و تحصیل کردگان جهان را بخود جلب کرده است. ولی با توجه به نحوه ظهور و پیدایش این مکتب و آشنائی با عوامل بوجود آورنده و توسعه دهنده آن پذیرش این نقاط ضعف برای ذهن کنجکاو انسان خیلی آسان می گردد. اهل نظر و مطالعه می دانند که ابداع یک مکتب مثل یک اختراع و ابتکار ساده نیست و با زندگی فردی و اجتماعی بشر و گذشته و حال و آینده انسانیت سر و کار دارد و با زوایای نامحدود حیات پیچیده اجتماعی و نیازهای گوناگون انسان مرتبط است. این، کار بس مشکل و محتاج به سرمایه های فکری و تجربی و اطلاعات بسیار است، بطوریکه نمونه کامل آن فقط در قلمرو قدرت انبیاء است که با مبداء علم و قدرت محیط جهان ارتباط برقرار میکند و انواع ساده تر و محدود تر آن هم ناچار متکی به صلاحیت های علمی و تجربی است که بدون ریشه گرفته از انبوهی علم و اطلاع مشورت و فکر و سابقه برای افراد عادی بشر مقدر نیست مخصوصاً در این زمان که پیچیدگی های زندگی اجتماعی انسان بمرحله ای رسیده که هر گوشه اش احتیاج به تخصص پیدا کرده است. مارکس جوان نه خود از اهل اشراق و الهام بود و نه دارای سوابق طولانی تجربه و مطالعات لازمه و نه برخوردار از محصول کار شورائی از افراد با صلاحیت، اما جوانی تیز هوش و موقع شناس و زرنگ و دارای پشت کار و استقامت. او این جربزه و استعداد خود را در راه تأسیس مکتب از کانال «التقاط» و «خوشه چینی» و «انتخاب» بکار انداخت. بهر جائی سری زد و از هر یک مکتب و ایده وتزی چیزی مناسب با هدف خود انتخاب کرد و مارکسیسم را با مونتاژ این قطعات و احیاناً متضاد که از گوشه و کنار جمع آوری شده بود به دنیا عرضه کرد « و هر که آمد چیزی بر آن» افزون ساخت تا بدین غایت رسید. جهان بینی ماتریالیسم (مادیگری) چیزی نیست که مارکس آنرا ابتکار کرده باشد. در قرن هیجدهم مادیگری در اروپا اوج گرفته بود و افرادی چون «هولباخ» و پدر وی «دلابرت» و … در این راه شوم آثاری بجای گذاشتند و هیاهوی زیادی براه انداختند و مارکس و خیلی ها دیگر دنباله رو آنها هستند. ودیالکتیک را که مارکس بر فلسفه ماتریالیسم پیچ و مهره کرده از ابدعات خود او نیست، این روش را هگل در تبیین و توضیح تحولات پدیده های طبیعی بکار برده بود و مارکس آنرا گرفت و تلاش کرد بر تطورات و تحولات تاریخ بشریت وصله اش بزند که «ماتریالیسم تاریخی» از آب در آید (در اینجا با استفاده از کتاب «دیالکتیک» اشاره ای به ارباب دیالکتیک می شود. ) شعار عدالت و مساوات هم چیزی نیست که مخلوق فکر مارکس باشد و شعار ابتکاری او این شعار وخواسته در مکتب همه انبیاء و اکثر رهبران اجتماعی بشر از قدیم الایام وجود داشته و ریشه در قلب و دل همه مردم دارد ارزش اضافی که شاه بیت رجزهای اقتصادی مارکس است توسط فیزیوکراتها و سپس تامسون وریکارد و اسمیت قبلاً به اقتصاد عرضه شده بود و تئوری «ارزش کار» هم از ابداعات ریکاردو و اسمیت است بنام مارکس قالب زده اند. رندی مارکسیسم در این است که این خواست عمومی و این هدف مقدس همه حق طلبان را با زیر بنای ادعائی خویش پیوند ارگانیک بزند و رابطه ناگسستنی بین آنها قائل شود که موفقیت خود او هم تا حدود زیادی مرهوم همین زرنگی است. تز مالکیت دولت و اجتماع هم چیز تازه ای نبود و سابقه طولانی در تاریخ دارد. در مصر قدیم اراضی و آب ها و خیلی چیزهای دیگر منحصراً ملک دولت بوده که در پناه آن تمرکز و انحصار توانسته اند ساختمانهای محیّر العقول اهرام و کانال بندی های وسیع و عجیب اطراف رود نیل را بوجود بیاورند و در روم قدیم قسمت عظیمی از منابع ثروت برای افراد، قابل تملک نبوده و در اختیار جامعه و دولت قرار داشته است. در اسلام بخش عظیمی از ثروتهای طبیعی و مواد اولیه بالاصاله مال دولت اسلام است و قسمت های زیادی هم تحت هدایت و نظارت دولت برای افراد، قابل تصرف و بهره گیری است. در خود اروپا، کلیسا بعنوان نماینده جامعه مسیحیت، مالکیت قسمت عظیمی از ثروت ملی را داشته است. مسئله از خود بیگانگی بشر که دست آویز تبلیغات بخش اومانیسم مارکسیسم قرار گرفته وارونه مخروط هگل است. فویر باخ آنرا وارونه کرده و مارکسیسم با زرنگی خواسته آنرا در مورد افکار مذهبی بصورتی «تحلیل گونه» بکار گیرد. و شعار نفی حکومت را هزار و سیصد سال پیش، خوارج که نه تاب تحمل عدل علی، و نه حوصله ظلم معاویه و نه جربزۀ درک کامل اسلام را داشتند مطرح نمودند. از ترکیب این مطالب التقاطی، موجودی عجیب الخلقه و غولی مهیب بوجود آمد که بعضی از اجزاء آن برخی دیگر را نفی میکنند و روح سازش در میان آنها بوجود نمی آید. اگر از مونتاژ اطاق اتوبوس و شاسی جیپ و صندلی سواری و طایرهای کامیون و ترمز دوچرخه و باک بنزین موتور سیکلت و موتور جت و بوق کشتی و فنرهای ترن یک وسیله رانندگی خوب و ایده آل بدست می آید، مونتاژگری مارکسیست هم میتواند صفت جالب و مفیدی باشد. مثلاً روح فداکاری، گذشت و ایثار که در مکتب انبیاء بر اساس جهان بنی مخصوص خودشان به صورت شعار ارجداری مطرح میشود، چگونه میتواند در یک مکتب مادی که همه وجود انسان را محدود بهمین چند روز زندگی میکند و حساب و کتاب و جزاء و پاداش، قائل نیست بگنجد؟ عدالت و مساوات که کاملاً مربوط به انتخاب واراده انسان است با یک نظام صد در صد مادی که انسانها مثل درختهای جنگل تحت شرایط طبیعی و مادی بحرکت خود ادامه میدهند کجا سازگار است؟ شعار نفی حکومت و طبقه، از موجوداتی که فطرتاً خود خودخواه و خود بین و توسعه طلب و ریاست خواهند اگر تعلیم و تربیت قانون و کیفر و پاداش نتواند این جاذبه فطری و طبیعی را کنترل کند و با آثار و عوامل اقتصادی و طبیعی و جغرافیائی و روانی انسان درگیر شود و آنها را تبدیل کند و انسان را تربیت کند، چگونه قابل اجرا است؟ با توجه به اشارات فوق میتوانیم منشأ و دلیل وجود این همه تضاد و تناقض را در مارکسیسم بدست بیاوریم. دراین جا لازم است بلافاصله به سؤالی که در ذهن خواننده محترم جنجال میکند پاسخ بدهم. شما حتماً میپرسید اگر مارکسیسم این همه نقاط ضعف اساسی دارد چگونه توانسته در طول یک قرن و اندی این همه پیشرفت کند و بخشی عظیم از پهنۀ گیتی را تحت پرچم خود بگیرد و در سراسر جهان فکر و جان انبوهی از مردم و مخصوصاً طبقات روشن نفوذ کند و آنها را بحرکت وا دارد؟ بحث مفصل و همه جانبه را درباره این پرسش در آینده خواهید دید و در اینجا اجمالاً اصول کلی عوامل نفوذ و توسعه مارکسیسم را می آوریم:
عوامل اصلی موفقیت نسبی مارکسیسم را به دو بخش اصولی باید تقسیم کرد:
۱- نقاط ضعف و زمینه های منفی جهان غیر مارکسیسم
۲- جاذبه های خود مارکسیسم.
۱- نقاط ضعف و زمینه های منفی جهان غیر مارکسیسم
تأثیر قسمت اول، یعنی نقاط ضعف و زمینه های منفی جوامع انسانی نسبت به بخش دوم خیلی بیشتر و مهمتر است و میتوان گفت که اگر این قسمت نبود جاذبه مارکسیسم در مقابل نقاط ضعف فراوان آن بکلی بی اثر می ماند. در همین مقدمه خواندید که ارزشهای انسانی در اثر تحریف مکتبهای اصلی و ضربه های دوران رنسانس و آثار منفی مکتبهای ناقص بشری و جنایات و جرائم رژیمهای سرمایه داری و استثمارگران از رونق و جلا افتاده و بیشریت از سازدگی و ارشاد آنها محروم بود. بیشریت محروم و خالی از ارزشهای و دچار به انواع مظالم و ستمگریها و تبعیض ها و استثمارها و حق کشی ها و سرگردان و حیران و تقریباً مأیوس قرن ۱۹ و تشنه عدالت و حق و یا انتقام و تصفیه حساب با طبقات حاکمه آماده برای هر گونه تحریکی از این قبیل است. انسانهائی که از وضع موجود خویش ناراضی و بلکه خشمگین اند کینه حکومتهای زور، قلبشان را پر کرده، طبقه سرمایه دار و اشراف را غاصب حق خود میدانند، مسجدها و معبدها و کلیساها و مراکز فرهنگی و تبلیغی و ارشادی، دیگر به فریاد نمیرسیدند و یا تحت سلطه دشمن بودند. فرصت اظهار خواسته و عرضه نیازها و قرائت عزانامه خود را ندارند، بهر جا که رو نمایند و بهر کسی که متوسل شوند نتیجه منفی باشد و جواب کلوخ اندازیشان سنگ و جواب تظلم شان گلوله. اهمیت کار در اینجا نهفته است که در نقطه اوج سرمایه داری غرب و پیش از بوجود آمدن مقررات و قوانین حمایت از محرومان «بطور نسبی» همان زمانی که در اثر کاربرد صنعت جدید استثمار جهان و تفاوت خیلی محسوس و زننده و رنج آور میان زندگی دو قطب سرمایه دار و محروم جامعه غرب و یا غرب و نقاط دیگر جهان روح و دل هر انسان شرافتمندی را تحت فشار قرار داده بود و بغض و کینه طبقات محروم را سخت تحریک میکرد و ناراحتی ها و خشم ها بصورت انبارهای باروت دور همه متراکم بود، مارکس با پی بردن به این حقیقت و این نیروی عظیم خشم و احساسات اکثریت نزدیک به تمام خلقها با طرح شعارهائیکه در حکم کبریتی به این انبارهای باروت بود و ربط دادن این شعارها به یک سلسله مسائل و مطالب التقاطی دیگر، «مارکسیسم» را بصورت یک فلسفه و مکتب که به همه چیز کار دارد و جهانی نو در نقطه مقابل آن جهان نابسامان موجود بشر میسازد عرضه میکند. در چنین شرایطی وجود تناقض و تضاد در مطالب مکتب چه اهمیتی میتواند داشته باشد و جاذبه های احساسی و عاطفی چنین مکتبی اجازه توجه به نقاط باریک و دقیق کج و کور علمی و فکری آن را نمی دهد. و راستی شما فکر میکنید انبوه ناراضیان و خشمگینان که برای گرفتن انتقام و شکستن اهمیت ستمگران و رسیدن به حق و عدالت در این دنیای وانفساء «کور سوی» امیدی در این ادعاها می بینند و بطرف آن میشتابند برایشان چه اهمیتی دارد که فلان نقطه از جهان بینی با واقعیت جهان خارج منطبق است یا خیر و فلان بخش از مکتب با آن بخش دیگر میخواند یا نمی خواند. آنچه آنها را جذب کرده شعارهاست و چکار دارند که شعار بر چه اساس و پایه ای استوار شده. در چنین وضعی پیدا کردن طرفدار و امنیت برای هر تز جدیدی هر چه هم مفلوک و سطحی، کار سختی نیست. مگر چندی پیش در روزنامه ها نخواندید که شخصی از کره جنوبی ادعای پیغمبری کرده و آئین جدیدی آورده و در مدت کوتاهی بیش از دو میلیون نفر از همین خلق الله را بدور خود جمع کرده و برای ایراد یک سخنرانی در یکی از باشگاه های نیویورک آمریکا چهل هزار نفر از مریدانش اجتماع کرده و سر ودست میشکستند. یا مگر همین بیتلیسم وهیپی گری چند سالی است به دنیای ما عرضه شده کم طرفدار جذب کرده است؟ می بینیم که همین جوانهای تحصیل کرده و بقول شما روشن فکر چه سر و دستی برای آن می شکنند و هیکل خود را برای رسیدن به این مقام عظیم! چگونه مسخ میکنند؟ و می بینید که در مدرسه و اداره و دانشگاه و بازار و خانه نفوذ کرده اند. مثلاً سری به «برکلی» در کالیفرنیای آمریکا بزنید. کنار دانشگاه عظیم «برکلی» آنجا که نمونه تمدن و فرهنگ جدید و قله رفاه دموکراسی و آزادی و آبادی است که از سراسر جهان چشم به آن دوخته اند و توجه و تمایل خلق ها را بخود جلب کرده، آری همانجا درست در همان خیابان های متصل و چسبیده به دانشگاه یکی از مراکز مهم بیتلیسم است. آنجا هزاران جوان از همه رنگ و همه قماش در هم می لولند و با ادا و اطوار ناموزون خود بی سامانی و سرگردانی بشریت امروز را نمایش می دهند. در میدان بزرگ همان دانشگاه برکلی در تمام مدت شبانه روز زیر نظر انبوه تماشاچیان، صدها هیپی درجه یک و فرد اعلی و خالص و بی غَل و غش از سیاه و سفید و زرد و سرخ و چشم بادامی و چشم فندقی و مسلمان و گبر و مسیحی و هندو و بودیست و … که هر یکی عالمی برای خود دارد و ادا و اطواری مخصوص خویش، پرسه میزنند، یکی آواز می خواند یکی میرقصد و یکی نی میزند یکی شیپور برداشته، عده ای روی مین می غلطند، عده ای دراز کشیده اند، جمعی از دیوارها و تیر چراغ برق ها بالا می روند، عده ای لخت، جمعی سرتا پوشیده، گروهی نیمه لخت، پسرها هیکل و قیافه دخترها را بخود گرفته و دخترها بعکس. بعضی از کله های ژولیده با موهای پف کرده مثل یک کوه بر شاخه ای نی روی گردنهای باریک اینها همه بیسواد و بدبخت هم نیستند. خیلی هاشان آخرین مدرک تخصصی را هم گرفته اند. و بسیاری از آنها وابسته بخانواده خیلی بزرگ و مشهور و مرفه جهانند. و شما میدانید که از این کانونها با مقداری اختلاف در خیلی از کشورهای جهان بوجود آمده و رو به توسعه است. و رهروان این راه با تعصب و لجاجتی وصف ناپذیر از این پوچی گرایی و تحلیل قابل قبول آن در همین بی سامانی و نارسائی نظام های حاکم بر جهان، و این خلأ فکری است که باعث شده نسل جوان امروز بشر به این در و آن در بزند و مارکسیسم هم مثل بسیاری از چیزهای دیگر یکی از همین درها است. مگر نه اینست که امروز حتی جادوگران و فال بین ها در سراسر جهان بازار گرمی دارند که تنها در فرانسه شش هزار نفر از آنها سالانه شش میلیون مشتری را جلب میکنند.
ادامه دارد