شهید سعید
«من المؤمنین رجالٌ صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینظر و ما بدلوا تبدیلاً»
همواره چهره شاداب و در عین حال مصمّم آن شهید سعید را جلوی دیدگان خود مجّسم می بینیم و هیچگاه فراموش نمی کنم که او زنده است. زیرا نام او جاودان و زنده است. سعیدی نمی میرد چرا که او نخستین شهید از روحانیت متعّد خط اممام بود که در دورانی سخت و دشوار و درست هنگامی که نفسها خفه شده بود و جوّی از خوف و وحشت بر جامعه ما حکمفرما بود و رهبر عزیزمان دور از وطن دوران بعید را می گذراند، آگاهانه قیام کرد و لبه تیز حملات خود را پرخاشگرانه به سوی آمریکا جهانخوار- ارباب شاه- نشانه رفت، که نوکران دون صفت را این کار تحمّل ناپذیر بود و این بار دیگر زندان تنها راه چاره نبود که چندین بار سعیدی طعم تلخ زندان و شکنجه های طاقت فرسا را چشیده بود و هر بار آبدیده تر، مصمّم تر و پابرجا تر از زندان بدر آمده بود، این بار راه چاره را این نابخردان در کشتن سعیدی پنداشتند و چه خیال خامی؟! شهادت آغاز حیات است نه مرگ، بویژه اگر طرف مقابل عالمی باشد از تبار حسین. شهادت آنچنان سعید را در دنیا سر بلند و سر افراز نمود که براستی می توان گفت: سعیدی از نو بدنیا آمده بود ولی این بار با عمری به درازی تاریخ بلکه فراتر از آن. سخن از سیعدی گفتن بسیار است و هر چند نگارنده در آن دوران چندان سن و سالی نداشتم و سالی یکی دو ماه بیشتر او را از نزدیک نمی دیدم ولی دورانی قریب به ۸ ماه پی در پی، که از محضرش بسی بهره بردم و درسهای مقدّمات را فرا گرفتم، آنقدر خاطره از او به یاد دارم که اگر تمام آنها را به رشته تحریر در آورم بدون شک کتابی قطور خواهد شد، ولی اکنون در این چند سطر کوتاه، به چند خاطره جالب بسنده می کنم و دیگر خاطره ها برای دیگرگاه.
عشق به امام:
من در دوران زندگیم، کمتر کسی را دیده ام که به اندازه آن مرحوم، علاقه و محبت به امام عزیزمان داشته باشد که آن را نمی توان علاقه گفت بلکه باید گفت: سعید به خمینی عشق می ورزید و همانگونه که خودش گفته بود. «اگر خون مرا بریزند از قطره قطره خون من نام خمینی نوشته می شود»، تمام تار و پود و جسم و روح او با نام خمینی پیوند داده شده بود. هر گاه کسی نام امام را به زبان می آورد، اشک عشق در چشمان او حلقه می زد، خود او نیز هیچ منبری نمی رفت که نام امام را نه یکبار بلکه چندین بار بر زبان جاری نکند و به بزرگی و عظمت این بزرگمرد تاریخ اسلام یاد نکند. یادم می آید یکروز صبح او را دیدم نامه ای در دست دارد، می خواند و اشک می ریزد. روبروی او ایستادم و به چشمانش خیره شدم ولی گویا او نمی دید کسی جلویش ایستاده است بلکه همانطور سر در نامه فرو برده و اشکش جاری بود. با تأثر پرسیدم: چه خبر است؟ چرا اینقدر گریه می کنی؟ پاسخ داد: نامه حاج آقا آمده است، از شادی گریه می کنم، بردار نامه را بخوان. آن روزها تازه امام از زندان آزاد شده و به قم تشریف آورده بودند. نامه را خواندم، عظمت و شکوه از آن می بارید و همچنین ادامه مبارزه. به استاد سعیدی گفتم: شما که اینقدر علاقه به حاج آقا دارید، چرا به دیدارش نمی شتابید؟ پاسخ داد: «دست به دلم نزن، به خدا ساعت شماری می کنم ولی اکنون صلاح نیست.» چند روز بعد، هنگامی که آمد گفت: «هر طور شده باید بروم ولو در این راه کشته شوم. از خدا خواسته ام که مرا موفق کند یکبار دیگر با امام دیدار کنم، دستش را ببوسم، آنگاه مرا بکشند،من غیر از این آرزوئی ندارم، بخدا آرزویم این است.» و پس از چندی که تغییر لباس و قیافه داده بود بسوی مراد خود شتافت. هنگامی که امام در ترکیه تبعید بودند، و ایران سالهای خفقان و مرگباری را می گذارند، سعیدی که توان دیدن آن سکوت و سکون را نداشت و از طرفی کوششهای زیادی برای به حرکت در آوردن برخی چهره های مشهور کرده بود و چندان اثری نداشت، راهی نجف اشرف شد تا شاید در آنجا بتواند تلاش بیشتری در راه آزادی و بازگشت امام به وطن بنماید. از همان روزهای اول ورودش به نجف، برنامه دیدار با مراجع را آغاز کرد تا اینکه هم آنها را در جریان اوضاع آشفته ایران قرار دهد و هم از آنان بخواهد برای بازگشت امام فعّالیتی کنند. در همین زمینه نامه ای به اینجانب نوشت که در آن چنین آمده است:
«… به منزل آیت الله حکیم رفتیم، با اینکه وقت دیر بود، به منزل آیت الله شاهرودی رفتیم، او را از خواب بیدار کردیم و فریاد واخمینیاه را به عرش رساندیم»
در نامه دیگری نوشته بود:
«… باید سر و صدای «خمینی» را راه بیندازید و از اطراف حملاتی بشود و همچنین به نخست وزیر فعلی ایران، تا بلکه ان شاء الله کاری بشود… امروز عمه علاقمندان وظیفه دارند و هر کس استغاثه خمینی را جواب نگوید مسئول است. دیگر خودتان بهتر می دانید، این عرض مرا به هر کسی صلاح می دانید برسانید.» و در آخرین روزهایی که در نجف بود، و وظیفه خود را در آنجا به نحو احسن انجام داده بود، چنین نوشت: «… این روزها در بحران عجیبی به سر می برم، وضع فعلی ایران و روحانیت و نیز مردم بیگناه و تبعید محبوب عزیز مؤمنین فکرم را آشفته نموده، و در عین اینکه وضع خودم درهم و برهم است، از عیالاتم اطلاعی ندارم، آنها در انتظار منند مع ذالک دوست دارم یا خدا فرج مؤمنین را عنایت کند ما هم به خوشی آنها خوش باشیم و یا مرگ مرا برساند زیرا بهبودی وضع شخصی خودم با خرابی اوضاع مؤمنین، عیش و زندگی را بر من تلخ می کند. آری! زندگی در شهری که خمینی عزیز در آن نباشد تلخ است. آرمیدن در وطن و منزل و کنار عائله با گرفتاری مردم بی پناه و زندانی بودن عده ای از آنان ناگوار است. خدا می داند در هر یک از اعتاب مقدسه و در هر ساعت که مظنه اجابت بوده، اولین دعا و بهترین دعایم این بوده که: ای خدا! یا مرگ یا فرج خمینی و مؤمنین. می دانم هر چه وصف کنم نمی توانم حقیقت را آنطور که هست برای شما بیان کنم زیرا شما در یک آزادی و امنیت به سر می برید. و الحمد لله- و ماهی تا در آب است قدر آب را نمی داند ولی به همان مقداری که گرفتاری مؤمنین دل شما را بدرد می آورد باز هم غنیمت است، دعائی از صمیم دل بکنید. امّا من، نه روی رفتن به وطن دارم و نه دماغ عیشی و زندگی و نه دل ماندن در عراق «یا لیتنی متّ قبل هذا و کنت نسیاً منسیاً» به خدا دوست داشتم که پرنده یا چرنده ای بودم و ایامی را در صحاری و بیابانها می گذراندم و چنین وضعی را برای مؤمنین نمی دیدم. باری دردهای بی درمان فراوان است، بیش از این خاطر شما را مکدّر نمی کنم والی الله المشتکی.»
نبرد بی وقفه:
همه می دانند که آن مرحوم،لحظه ای از نبرد و مبارزه با زنا یستاد و اگر گهگاهی فتوری در سخنرانیهای علنی او رخ می داد، بی شک مخفیانه در پی نبردی گسترده بود. دوستان و مریدان او خواستند خدمتی به او کنند و ضمناً به خیال خودشان مقداری آن بزرگوار را آرام کنند تا شاید کمتر بدست جلادان افتد، لذا او را به تهران آورده و درخواست کردند در مسجد امام موسی بن جعفر «ع» به اقامه نماز بپردازد. ولی آن شهید سعید هنگامی که امکانات را فراهم تر دید بیشتر به مقابله و مبارزه پرداخت و با نظام و تکاملی افزونتر راه امام را ادامه داد. در همان زمان بود که به انیجانب نامه ای نوشت و برنامه خود را تا اندازه ای مشخص کرد. اکنون آن نامه را ندارم که متن دست نوشته هایش را بازگو کنم ولی آنچه یادم می آید سراسر نامه عبارت بود از ادامه همان خط گذشته با روالی دیگر تا پیروزی یا شهادت و شاید می خواست به من بفهماند که خیال نکنم او به فکر مسجد و محراب افتاده است بلکه محراب را وسیله حرب می داند و مسجد را میان نبرد. بهر حال آنقدر در راه خود پیش رفت تا منجر به زندانی شدن و شهادت زیر شکنجه شد و شاید با آن شکنجه ها می خواستند او را وادار به نوعی تسلیم کنند ولی «نه» او برای همیشه آرزوی آنان را به گور فرستاد. سرانجام در روز ۲۰ خرداد ۱۳۴۹، رنج و اندوه از این دل پر خون زدوده شد، و این شهید سعید همانند جدّ بزرگوارش امام موسی بن جعفر «ع» در زندان سندی بن شاهک زمان و در اثر شکنجه های فراوان به آرزوی دیرینه خود که شهادت بود رسید و به لقای خدای خود شتافت و دوستان و علاقمندانش را در فراق خود اندوهناک ساخت. خدا درجاتش را والاتر سازد و او را با اجداد طاهرینش محشور فرماید.