آیت الله شهید مطهری
بسم الله الرحمن الرحیم
حادثه عاشورا مثل بسیاری از حقایق این عالم است که در زمان خودشان بسا هست آنچنانکه باید شناخته نمی شوند. و بلکه فلاسفه تاریخ مدعی هستند که شاید هیچ حادثه تاریخی را نتوان در زمان خودش آنچنانکه هست، ارزیابی کرد. بعد از آنکه زمان زیادی گذشت و تمام عکس العملها و جریانات مربوط به این حادثه، خود را بروز دادند، آنگاه آن حادثه، بهتر شناخته می شود. همچنانکه شخصیتها هم همینطورند شخصیتهای بزرگ غالباً در زمان خود شأن آن موجی که شایسته وجود آنهاست پیدا نمی شود، بعد از مرگشان تدریجاً شخصیتشان بهتر شناخته می شود. بعد از دهها سال که از مرگشان می گذرد، تدریجاً شناخته می شوند و معمولاً اینطور است که افرادی که در زمان خودشان خیلی شاخصند، بعد از فوتشان فراموش می شوند و بسا افرادی که در زمان خودشان آنقدرها شاخص نیستند ولی بعد از مرگشان تدریجاً شخصیت اینها گسترش پیدا می کند و بهتر شناخته می شوند …
در کلمات مولا در نهج البلاغه، جزء کلماتی که حضرت در فاصله ضربت خوردن و شهادت یعنی در آن فاصله چهل و چهار پنج ساعت آخر زندگی فرموده اند، یکی این دو سه جمله است که تعبیر خیلی عجیبی است. می فرماید:
«غدا تعرفوننی و یکشف لکم سرائری»
فردا مرا خواهید شناخت، یعنی امروز مرا نشناخته اید، زمان من مرا نشناخت، آینده مرا خواهد شناخت. و یکشف لکم سرائری» سرائر یعنی سریره ها، امور مخفی، اموری که در این زمان چشم ها نمی تواند آنها را ببیند، مثل گنجی که در زیر زمین باشد. مخفیات وجود من فردا برای شما کشف خواهد شد. و همینطور هم شد. علی را مردم، بعد از زمان خودش بیشتر شناختند از زمان خودش، کی علی را در زمان خودش شناخت؟ یک عده بسیار معدود. شاید تعداد آنهایی که علی را در زمان خودش واقعاً می شناختند، از عدد انگشتان دو دست هم تجاوز نمی کرد.
پیغمبر اکرم راجع به کلمات خودشان این جمله را که در حجه الوداع است، فرمود (ببینید چه کلمات بزرگی:)
«نصر الله عبدا سمع مقالتی فوعاها و بلغها من لم یسمعها فرب حامل فقه غیر فقیه و رب حامل فقه الی من هوا فقه منه»
خدا خرّم کند چهره آنکس را (خدایار آنکس باد) که سخن مرا بشنود و حفظ و ضبط کند و به کسانی که سخن مرا نشنیده اند، به آنهائیکه زمان من هستند ولی اینجا نیستند یا افرادی که بعد از من می آیند، برساند. یعنی حرفهای من را که می شنوید، حفظ کنید و به دیگران برسانید. «فرب حامل فقه غیر فقیه» بسا کسانی که حامل یک حکمت و حقیقتند در صورتیکه خودشان اهل این حقیقت نیستند، یعنی آن عمق و معنی این حقیقت را درک نمی کنند. «و رب حامل فقه الی من هو افقه منه» و چه بسا افرادی که فقهی را، حکمتی را، حقیقتی را حمل می کنند، حفظ می کنند، بعد منتقل می کنند به کسانی که از خودشان داناترند.
معنای جمله این است که شما اینها را حفظ کنید و به دیگران برسانید. بساهست که شما اصلاً عمق حرف مرا درک نمی کنید ولی آن دیگری که می شنود، می فهمد. شما فقط ناقلی هستید، نقل می کنید. و باز بسا هست که شما چیزی بفهمید ولی آن کسی که بعد شما برای او نقل می کنید، بهتر از شما می فهمد. مقصود این است که سخنان مرا برسانید به نسل های آینده که معنای سخن مرا از شما بهتر می فهمند. علی(ع) فرمود آینده، من را بهتر خواهد شناخت.
پیغمبر(ص) هم فرمود، در آینده، معانی سخن مرا بهتر از مردم حاضر درک خواهند کرد. این است معنای اینکه ارزش یک چیز در زمان خودش آنچنانکه باید، درک نمی شود. باید زمان بگذرد. بعدها آیندگان تدریجا ارزش یک شخص، ارزش یک کتاب یا سخن یک شخص، ارزش عمل یک شخص را بهتر درک می کنند.
اقبال لاهوری شعری دارد که گویی ترجمه جمله مولا علی(ع) است. حضرت می فرماید: «غدا تعرفوننی» فردا مرا خواهید شناخت (این را روزی می گوید که دارد از دنیا می رود) بعد از مرگ من مرا خواهید شناخت. اقبال می گوید:
«ای بسا شاعر که بعد از مرگ زاد»
مقصودش از شاعر، نه هر کسی است که چند کلمه سر هم بکند، بلکه مقصود، کسی است که پیامی دارد…
ملاصدرای شیرازی که امروز تازه بعد از حدود سیصد و پنجاه سال که از مرگش می گذرد (مرگش در سال ۱۰۵۰ هجری قمری بوده و الان ۱۳۹۸ است) دارد شناخته می شود، تا صد و پنجاه سال بعد از مرگش اصلاً در حوزه های علمیه هم کتاب هایش تدریس نمی شد. فقط یک عده شاگرد داشت کم کم که حکمای بعد از او آمدند، به ارزش افکارش پی بردند و افکار او بتدریج افکار امثال بوعلی را عقب زد و پیش افتاد.
دنیای مغرب زمین هم تازه اکنون دارد با افکار این مرد آشنا می شود. این معنای این است که اشخاص خیلی بزرگ، افرادی هستند که در زمان خودشان موجی جنجالی آنچنانکه شایسته خود آنهاست، ایجاد نمی کنند، ولی در زمان های بعد تدریجا مثل گنجی که از زیر خاک بیرون بیاید، بیرون می آیند و شناخته می شوند.
مثال دیگر، سید جمال است الان در جهان لااقل هفته ای یک مقاله درباره سید جمال الدین اسدآبادی نوشته می شود. کشورهای اسلامی هم به او افتخار می کنند. ایرانیها می گویند سید جمال مال ماست، افغانیها می گویند مال ماست، ترک ها می گویند مال ماست چون در ترکیه مرده است. آخرش افغانها پیروز شدند، رفتند استخوانهای سید جمال را از ترکیه به افغانستان بردند. در صورتی که سید جمال خودش را نه به ایران می بست، نه به افغان، نه به ترک و نه به عرب (البته ظاهراً ایرانی بوده) نه به مصر می بست و نه به جای دیگر.
مصریها افتخار می کنند که، سید جمال آمد به کشور ما و قدرش را شناختند و در اینجا بود که علمایی مثل محمد عبده به او گرایش پیدا کردند و در اینجا بود که او توانست یک حزب تشکیل بدهد و اصلاً اوج گرفتن سید جمال، از اینجا بود. پس ما از همه به سید جمال نزدیکتر هستیم. ولی در زمان خودش به هر جا که می رفت، او را طرد می کردند. به ایران خود ما که آمد، با چه وضع نکبت باری او را تبعید کردند. مدتها در حضرت عبدالعظیم متحصن بود. در زمستان خیلی سردی که برف بسیار سنگینی زمستان خیلی سردی که برف بسیار سنگینی هم آمده بود، ریختند و او را از بست خارج کردند، سوار قاطر کردند و مثل جدش زین العابدین، پاهایش را به شکم قاطر بستند و در آن هوای سرد، او را از طریق غرب ایران (همدان و کرمانشاه) از مرز خارج کردند. حتی یکنفر هم چیزی نگفت حالا هر کسی افتخار می کند که من درباره سید جمال مقاله ای خواندم…
الان که حساب می کنم، می بینم نهضتهایی که یکی بعد از دیگری در جهان اسلام پیدا شد، مرهون زحمات او بود. (بعضی از قسمت های این مطلب، هنوز درست رسیدگی نشده است.) یعنی تخمهایی که او کاشت، یکی از آنها هم در زمان خودش ثمر نداد، ولی بعد از مرگش همه آنها ثمر دادند. نهضتهایی که بعد در مصر شد، نهضتهایی که در هند شد، نهضت مشروطیت و حتی نهضت تنباکو در ایران، از ثمرات تلاش های اوست. و از جمله مطالبی که در شرح حال او ننوشته اند، این است که نهضت استقلال عراق که بعد از مشروطیت روی داد، مدیون اوست، چون اکنون ما در تاریخ کشف می کنیم که کسانی که این نهضت را رهبری می کرده اند، از دوستان سید جمال بوده اند. این است که می گوئیم مردان خیلی بزرگ، هر مقدار هم که در زمانشان شناخته بشوند، شناخته نمی شوند. در زمان های بعد، بهتر شناخته می شوند و ارزششان بهتر درک می شود و همچنین است حوادث و وقایع. ابعاد حوادث و وقایع نیز در زمان خودش، انچنان که هست، تشخیص داده نمی شود. بسا هست که یک حادثه، کوچک تلقی می شود، ولی بعد از مدتی، تدریجا ابعاد و عمق و لایه های این حادثه، عظمت و اهمیّت این حادثه، بهتر شناخته می شود. حادثه عاشورا از این جمله حوادث است، در ردیف اینکه شخص می میرد، بعد از مرگش شناخته می شود. یا اثری خلق می شود، بعد از سالها، ارزش آن شناخته می شود. حادثه اجتماعی هم رخ می دهد، بعدها ماهیت آن درست شناخته می شود و ارزش آن درک می گردد. در بعضی از حوادث، شاید هزار سال باید بگذرد تا ماهیت آنها، درست آنچنان که هست، شناخته شود. و باز حادثه عاشورا از اینگونه حوادث است.
جمله ای از امام حسین(ع) هست که با اینکه خودم این جمله را بارها تکرار کرده ام ولی به معنی و عمق آن خیلی فکر نکرده بودم. این جمله در آن وصیتنامه معروفی است که امام به برادرشان محمد بن حنفیه می نویسند. محمد بن حنفیه بیمار بود، به طوری که دستهایش فلج شده بود و لهذا از شرکت در جهاد معذور بود. ظاهراً وقتی که حضرت می خواستند از مدینه خارج شوند، وصیتنامه ای نوشتند و تحویل او دادند.
البته این وصیتنامه نه به معنای وصیتنامه ای است که ما می گوئیم، بلکه به معنای سفارشنامه. به معنای اینکه، وضع خودش را روشن می کند، که حرکت و قیام من چیست و هدفش چیست. ابتدا فرمود:
«انی لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما و انما خرجت لطلب الاصلاح فی امه جدی»
اتهاماتی را که می دانست بعدها به او می زنند، رد کرد. خواهند گفت حسین دلش مقام می خواست، دلش نعمت های دنیا می خواست، حسین یک آدم مفسد و اخلالگر بود، حسین یک آدم ستمگر بود. دنیا بداند که حسین جز اصلاح امت، هدفی نداشت، من یک مصلحم بعد فرمود:
«ارید ان امر بالمعروف و انهی عن المنکر و اسیر بسیره جدی و ابی»
هدف من یکی امر به معروف و نهی از منکر است و دیگر اینکه سیر کنم، سیره قرار بدهم همان سیره جدم و پدرم را.
در آن زمان، در دنیای اسلام، گذشته از امر به معروف و نهی از منکر، مسئله دیگری وجود داشت و آن اینکه: اکنون سال شصت هجری است. از سال یازدهم هجری تا کنون، حدود پنجاه سال است که پیامبر از میان مردم رفته است. در چهل سال و چند ماه از این پنجاه سال یعنی از سال سی و شش تا سال چهل و یک، علی بن ابیطالب رهبری کرده است که در آن مدت، رهبری، به روش پیغمبر بازگشت کرده است…
پنجاه سال بر امت اسلام گذشته است که علاوه بر مسئله کتاب الله و سنت رسول الله، روش رهبری تغییر کرده و عوض شده است. سخن امام حسین که فرمود: «اسیر بسیره جدی و ابی» می خواهم سیره ام، سیره جد و پدرم باشد، نه سیره هیچکس دیگر. این است که در حادثه عاشورا، ما در امام حسین(ع) جلوه هایی می بینیم که نشان می دهد علاوه بر مسئله امر به معروف و نهی از منکر و مسئله امتناع از بیعت و مسئله اجابت دعوت مردم کوفه، کار دیگری هم هست و آن این است که می خواست سیره جدش را زنده کند…
در زمان امام حسین(ع)، روش رهبری خیلی عوض شده بود، از زمین تا آسمان تغییر کرده بود. یک خط که می خواهد به موازات خط دیگر امتداد پیدا کند، اگر یک ذره از موازات خارج شود، ابتدا فاصله کمی پیدا می کند، ولی هر چه ادامه پیدا کند، فاصله اش از خط دیگر زیادتر می شود. در شصت سال قبل، در زمان پیغمبراکرم(ص) وقتی مردم می خواهند مرکز دنیای اسلام را ببینند، چه می بینند؟ حتی در زمان ابوبکر و عمر همانطور بود. ولی در زمان عثمان تغییر کرد و شکل دیگری پیدا نمود بیشترین کار خلاف خلیفه مسلمین در عمل کردن او به کتاب الله و سنت رسول الله نبود، بلکه در روشش بود. اختلاف ابوذر و معاویه هم بیشتر در روش بود.
حالا (زمان امام حسین) وقتی می خواهند خلیفه مسلمانان را ببینند، چه می بینند؟ افراد مسن که پیغمبر را درک کرده اند، حتی آنها که ابوبکر و عمر را درک کرده اند، و مخصوصاً کسانی که علی(ع) را در دوره خلافت دیده اند، وقتی می آیند در مرکز دنیای اسلام، جوانی را می بینند که سی و دو سه سال بیشتر از عمرش نگذشته است. جوان خیلی بلند قدی که می گویند خوش سیما و خوش منظر بوده، ولی لکه هایی در صورتش داشته است. جوانی شاعر مسلک و خیلی هم عالی شعر می گوید، ولی اشعارش همه در وصف می و معشوق و در وصف سگ و اسب و میمونش است. هفت در را باید طی کرد تا رسید به جایگاه او. کسی که می خواهد به ملاقات او برود، ابتدا دربانها می آیند جلویش را می گیرند، بعد از تفتیش اگر بتواند از اینجا بگذرد، باید از چند در دیگر و دربانهای دیگر بگذرد تا برسد به جایگاه او. وقتی به آنجا می رسد، مردی را می بیند که در یک محیط مجلل روی تحت طلا نشسته و دورش را کرسیهایی با پایه هایی از طلا و نقره گذاشته اند. رجال و اعیان و اشراف و سفرای کشورهای خارجی که می آیند، باید روی آن کرسیها بنشینند. بالا دست همه رجال و اعیان و اشراف، یک میمون را پهلو دست خودش نشانده و لباسهای فاخر زربفت هم به او پوشانده است. چنین شخصی می گوید، من خلیفه پیغمبرم! می خواهد مجری دستورات الهی باشد!
برای مردم خطبه می خواند و حتی مردم را موعظه می کرد! اینجاست که انسان می فهمد که نهضت حسینی چقدر برای جهان اسلام مفید بود و چگونه این پرده ها را درید.
در آن زمان، وسائل ارتباطی که نبود. مثلاً مردم مدینه نمی دانستند که در شام چه می گذرد. رفت و امد خیلی کم بود. افرادی هم که احیاناً از مدینه به شام می رفتند، از دستگاه یزید اطلاعی نداشتند. بعد از قضیه امام حسین، مردم مدینه تعجب کردند که عجب! پیر پیغمبر را کشتند. هیئتی را برای تحقیق به شام فرستادند که چرا امام حسین کشته شد. پس از بازگشت این هیئت، مردم پرسیدند: قضیه چه بود؟ گفتند همین قدر در یک جمله به شما بگوئیم که ما در مدتی که در آنجا بودیم، دائم می گفتیم خدایا! نکند از آسمان سنگ ببارد و ما به این شکل هلاک بشویم. و نیز به شما بگوئیم که ما از نزد کسی می آئیم که کارش شرابخواری و سگ بازی و یوز بازی و میمون بازی است، کارش نواختن تار و سنتور و لهو لعب است، کارش زناست حتی با محارم. دیگر حال تکلیف خودتان را می دانید.
این بود که مدینه قیام کرد، قیامی خونین. و چه افرادی که بعد از حادثه کربلا به خروش امدند. ای بسا شاعر که بعد از مرگ زاد امام حسین تا زنده بود، چنین سخنانی را می گفت:
و علی الاسلام و السلام اذ قد بلیت
الامه براع مثل یزید
دیگر فاتحه اسلام را بخوانید اگر نگهبانش این شخص باشد. ولی آنوقت کسی نمی فهمید. اما وقتی شهید شد، شهادت او دنیای اسلام را تکان داد. تازه افراد حرکت کردند و رفتند از نزدیک دیدند و فهمیدند که آنچه را که آنها در آئینه نمی دیدند حسین در خشت خام می دیده است. آنوقت سخن حسین(ع) را تصدیق کردند و گفتند او آن روز راست می گفت. و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین.