غزل عاشورا
شرمنده ام ، زبان دلم وا نمىشود
احساس لالِ من به تو گویا نمىشود
درمانده ام ز وصف تو اى سرخِ سرخِ سرخ
خون واژه اى به وصف تو پیدا نمىشود
مىخوانَمَت به نام و نمىدانمت هنوز
فهمیدنت نصیب دل ما نمىشود
در کربلا نبوده ام و مىکنم دعا
گردم شهید عشق تو، اما نمىشود
زینب، مگرد دشت پر از لاله را چنین
اى خواهرم، شهید تو پیدا نمىشود
آن سو ستاده بر خط خون ، ذوالجناح عشق
با من بیا به صحنه که فردا نمىشود
گنگم هنوز و کار دلم حسرت است و بس
شرمنده ام زبان دلم وا نمىشود
رضا اسماعیلى
چند رباعى:
باید دل خود به عشق پیوند زدن
دم از تو – تو اى خونِ خداوند – زدن
از تو ره و رسم عشق باید آموخت
وز “اصغرِ” تو به مرگ لبخند زدن
×××
چون دید به نوک نى سرش را خورشید
بر خاک، تن مطهرش را خورشید
آرام، حریر نور خود را گسترد
پوشاند برهنه پیکرش را خورشید
×××
از خویش تهى شد، ز تو پُر شد اى دوست
یک قطره نبود بیش و دُر شد اى دوست
آن سر که زشرمندگى افکند به زیر
اسباب سرافرازى “حُر” شد اى دوست
محمد على مجاهدى
گلهاى سرخ
کاش مىگشتم فداى دست تو
تا نمىدیدم عزاى دست تو
خیمههاى ظهر عاشورا هنوز
تکیه دارد بر عصاى دست تو
از درخت سبز باغ مصطفى
تا فتاده شاخههاى دست تو
اشک مىریزد زچشم اهلِ دل
در عزاى غم فزاى دست تو
یک چمن گلهاى سرخ نینوا
سبز مىگردد به پاى دست تو
رود شد ، دریا شد ، اقیانوس شد
چشمه اى از ماجراى دست تو
مىشود آن سوى اقیانوس رفت
تا خدا با ناخداى دست تو
در شگفتم از توى اى خون خدا
چیست آیا خون بهاى دست تو
صادق رحمانى
داغ جاودانه
اى بهترین بهانه براى گریستن
وى داغ جاودانه براى گریستن
در راه بازگشت به خود عشق کاشته است
داغ تو را نشانه براى گریستن
شش سوى لاله مىدمد اى عشق باز کن
راهى از این میانه براى گریستن
در راه کربلاى تو هر لاله مىدهد
ما را به کف بهانه براى گریستن
آماده شو “فرید” به فتواى بازگشت
در خلوت شبانه براى گریستن
قادر طهماسبى (فرید)
ذوالجناح
جوشنى از زخم بر تن ، اشک افشان، ذوالجناح
مثل خورشیدى دمید از شرق میدان، ذوالجناح
انقلاب کربلا را تا کند پیغمبرى
یالها تر کرد از خون شهیدان ذوالجناح
تا کنار خیمههاى منتظر خود را کشاند
حلقه اى را دید گرد خویش گریان ذوالجناح
زینب آمد از خیام خویش بیرون، بىقرار
دید برگشته است بىصاحب زمیدان ذوالجناح
پرسش از حال برادر کرد، امّا در جواب
ریخت تنها از نگاهش خون غلتان ذوالجناح
رشته امیدشان را تا نبرّد ، شرمگین
اشک خود مىکرد از اطفال، پنهان ذوالجناح
کودکى پرسید بابا کو؟ جوابى چون نداشت
کرد یال خویش در پاسخ پریشان ذوالجناح
گاه مىسایید سُم بر سنگ، گاه از همدلى
نرم مىبویید روى و موى طفلان ذوالجناح
گیسوان خویش را آغشته با خون کرده بود
تا ببندد با حسین این گونه ، پیمان ذوالجناح
چون سر خورشید را بر نیزه دید از غم گذاشت
سر به کوه و دشت و صحرا و بیابان ذوالجناح
در فراقش آن قدر بر سنگها کوبید سر
تا سپرد آخر به رسم عاشقان، جان ذوالجناح
برده اند اسبان نجابت را همه از او به ارث
گرچه حیوان بود امّا داشت وجدان ذوالجناح
بود حیوان لیک تا آخر به میدان ایستاد
تا دهد درس فداکارى به انسان ذوالجناح
کاش من جاى تو مىبودم در آن ظهر غریب
اى غبار سم تو کُحل دو چشمان ذوالجناح
سید عبدالله حسینى