جوانمردى
چون بنىامیه از بنىعباس شکست خورد، یکى از فراریان ابراهیم بن سلیمان بن عبدالملک بود. که پس از مدتى که در منزلى نزدیک بیابان بسر برد به طور ناشناس به کوفه آمد و چون کسى را نمىشناخت به خانهاى وسیع سرزده وارد شد پس مردى برازنده با چند نفر غلام وارد خانه شدند و از او پرسیدند تو کیستى و چه کردهاى؟
گفت: پناه آوردهام و مدتى با بهترین وجه از او پذیرایى شد هر روز آن مرد با غلامان سواره بیرون مىرفتند و باز مىگشتند روزى پرسید چه گم کردهاید؟ مرد صاحب خانه گفت دنبال ابراهیم بن سلیمان مىگردم که پدرم را به سختى کشت. ابراهیم بدو گفت تو را حقى بزرگ بر من است و به پاس این حق گویم که من ابراهیم هستم. مرد گفت دروغ مىگویى. پس ابراهیم نشانهها را گفت و مرد صاحب خانه یقین کرد پس سر به زیر انداخت و در فکر شد، پس گفت در پیشگاه خدا پدرم از تو انتقام خود را خواهد گرفت من کسى را که پناه دادهام نخواهم کشت و هزار دینار به ابراهیم عرضه داشت و گفت از این جا برو که تو را نکشم. ابراهیم از گرفتن پول خوددارى کرد و از آن جا خارج شد. (ثمره الاوراق)
مهربانى پروردگار
جوانى که آلوده به تمام معاصى بود مریض شد پس یکى از همسایگان خود را خواست و به او گفت همگان در زندگى از من به رنج بودند دوست ندارم بعد از مرگ من هم کسانى برنجند پس مرا در گوشه خانهام دفن کنید. چون از دنیا رفت او را در خواب دیدند و پرسیدند با تو چه معامله شد؟ پس گفت ندا رسید بنده من تو را تنها گذاشتند ولى من تنهایت نمىگذارم. (انوار نعمانیه)
ضمانت رزق
روزى ابراهیم ادهم با لشکر خود براى خوردن نهار اطراق کردند پس مرغى از آسمان آمده و مقدارى از بزغاله بریان را از سفره برداشت و رفت سربازان او را تعقیب کردند تا اینکه در پشت کوهى به زمین نشست و دیدند که مردى را محکم بستهاند و مرغ با منقار خود کم کم به او از آن گوشت داد آن مرد را نزد ابراهیم آوردند و حکایت خود را گفت که عدهاى سر راه بر من گرفتند و دست و پا بسته در آن جا افکندند و یک هفته است خداوند این مرغ را مأموریت داده که با منقارش به من آب و غذا مىدهد.
ابراهیم گریست و گفت: حال که خداوند ضامن روزى بندگان است چه حاجت به تکلف سلطنت. (روضات والجنات، ص۳۹)
آتش آخرت
در خانهاى که زین العابدین(ع) مشغول نماز بود، آتش اندر افتاد، دیگران بانگ کردند که آتش آتش. وى اما سر از سجده برنداشت تا آتش خاموش شد. یکى از نزدیکان وى را گفت: چه چیز تو را از این آتش غافل داشت؟
فرمود: آتش آخرت. (کشکول شیخ بهایى)
هراس از دعا
از سفیان بن عیینه نقل است که زین العابدین حج مىگذارد. زمانى که احرام پوشید رنگش به زردى گرائید و لرزه بر اندامش افتاد. تا آن حد که لبیک گفتن نتوانست. گفتندش چرا لبیک نگویى؟
گفت: ترسم از آن است که گوید: لا لبیک و لا سعدیک. (کشکول ص۶۳۵)
بانگ رحمت و عذاب
عمر بن عبدالعزیز، به روزگار خلافت سلیمان بن عبدالملک، روزى همراه وى ایستاده بود. ناگاه بانگ رعدى برخاست. سلیمان چنان بترسید که سینه خویش به رحل مرکب خویش تکیه بداد، عمر گفت: اینکه بانگ رحمت اوست، بانگ عذابش چون است؟
بیمناکى از خداى
عارفى را گفتند: هرگاه تو را پرسند که آیا از خدا بیمناکى؟ ساکت مان. زیرا اگر گویى نه، کفر گفته باشى و اگر گویى آرى، دروغ گفته باشى.
حق دوستى
ابوسلیمان داروانى گفت: من هرگاه لقمهاى به دهان دوست خویش نهم، مزهاش را در دهان خویش احساس مىکنم.
کشکول ص۶۴۱)
سختى در دل
عارفى گفت: سه چیز دل را سختى دهد. خندیدن بدون شگفتى، خوردن بدون گرسنگى، و سخن گفتن بدون نیاز.
(کشکول بهایى، ص۶۵۵)
سبب اندوه
یکى از شاگردان سقراط وى را پرسید: زچه روز هرگزت اندوهگین ندیدهام؟
گفت: از آن رو که چیزى را مالک نیستم که عدمش اندوهگینم کند. (کشکول بهایى، ص۶۵۸)
کدامیک شوم بودیم
یکى از پادشاهان ایران به عزم شکار بیرون شد. مردى یک چشم را دید و این معنى به فال بد گرفت و فرمان داد او را بزدند و به زندان افکندند.
از قضا آن روز شکارى بسیار بگرفت و دستور داد آن مرد را آزاد کنند.
مرد اجازه سخن گفتن خواست.
گفت: بگوى.
گفت: مرا بدیدى و بزدیم و به زندانم افکندى. تو را بدیدم، شکار بکردى و سالم بازگشتى! حال کدام یک از ما دو نفر بر دیگرى شوم بوده است؟
پادشاه بخندید و فرمان داد جایزهاش دهند.
(کشکول شیخ بهایى، ص۴۸۰)
عیب دنیا
بزرگمهرى گفت: مهمترین عیب دنیا آن است که آنچه آدمى در خور آن است، به اندازه به وى ندهند، یا کمتر دهد یا بیشتر.
هر مائده که دست ساز فلک است
یا بى نمک است یا سراسر نمک است
پاداش بانوى مصیبت زده !
زنى هر سال پسر مىزایید ولى آنها بعد از ۶ ماه مىمردند. آن زن گریهها و نالهها مىکرد ولى در عین حال شاکر بود تا اینکه تعداد پسرها به بیست رسید. شبى در عالم خوب، بهشت را دید و قصرى با شکوه را در آن جا مشاهده کرد که نام او به عنوان صاحب قصر حکم شده بود. به او گفتند این قصر را به خاطر آن همه شکیبایى و صفا خداوند به تو داده است و هنگامى که پیش رفت تمام فرزندان خود را در آن جا مشاهده کرد و گفت خداوندا فرزندانم از جلو چشمان من غایب شدهاند ولى در پیشگاه تو مفقود نیستند و همه حضور دارند.
(داستانهاى مثنوى، ج۲)
خشم خورى
هوشمندى از حضرت عیسى پرسید: در جهان هستى سختتر از همه سختىها چیست؟
حضرت فرمود: خشم خداوند که دوزخ از هیبت آن مىلرزد.
هوشمند پرسید پناهگاه و امان از خشم خدا در چیست؟
فرمود: فرونشاندن خشم.
(داستانهاى مثنوى، ج۳)
هویتهاى مختلف
روزى پیامبر به جبرئیل فرمود: مىخواهم صورتت را آن چنانکه هست به من آشکار سازى. جبرئیل عرض کرد: اى پیامبر طاقت دیدار مرا ندارى. پیامبر اصرار ورزید که جبرئیل خود را بنمایاند. جبرئیل اندکى از هیبت خود را نشان داد. پیامبر با دیدن آن هیبت دگرگون شد.
جبرئیل پیامبر را بر آغوش کشید و گفت آن هیبت براى بیگانگان است من هویت دیگرى نیز دارم که سراسر مهر و محبت است. (داستانهاى مثنوى ج۳، ص۱۰۵)
بخیل نادان
سگى در حال جان کندن بود صاحبش بر بالینش اشک مىریخت و زارى مىکرد در حالى که انبان پر از نان بر دوشش بود.
شخص پرسید؟ چرا ادمى مىمیرد؟ آیا زخمى خورده؟ یا بیمارى گرفته؟
گفت: هیچ زخم و بیمارى ندارد بلکه دردش گرسنگى است!
گفت: پس چرا مقدارى از آن نان را به سگ نمىدهى که زنده بماند؟
او گفت: بر دلم روا نیست که نان را بدون پول به کسى بدهم، ولى اشک دیدگانم رایگان است.
(داستانهاى مثنوى، ج۳، ص۱۱۷)
کمال ریش
مرد عارفى از یک روحانى مسیحى پرسید: تو بزرگتر هستى یا ریش تو؟
کشیش گفت: من قبل از ریش خودم متولّد شدهام و قبل از آن ریش مدتها جهان را دیدهام.
عارف گفت: ریش تو از سیاهى به سفیدى برگشته، ولى هنوز خوى زشت تو برنگشته، پس واى بر حال تو.
(داستانهاى مثنوى، ج۴، ص۹۳)
حوصله پیامبرى
حضرت موسى مدتى چوپانى شعیب مىکرد. روزى گوسفندى از میان گله بیرون آمد و سر به بیابان گذاشت، حضرت به دنبال آن گوسفند راه افتاد سرانجا شب شد و گوسفند به قدرى دوید که خسته شد و موسى او را گرفت گرد و غبار او را پاک نمود و او را نوازش کرد و حتى ذرّهاى خشم نکرد و به گوسفندى مىگفت: گیرم به من رحم نکردى، چرا به خودت ستم نمودى.
خداوند وقتى این صبر و تحمل موسى را دید به فرشتگانش فرمود: موسى شایسته مقام رهبرى است.
(داستانهاى مثنوى، ج۴، ص۱۱۴)