مرتضی دانشمند
دستمال را گشود. به جمجمه زل زدند. گفت: «هیچ کس نمیتواند. هیچ کس!».
و جمجمه را برگرداند. چشمها به حدقههای استخوانی زل زدند.
گفت: «شما میگویید برزخ، حقیقت دارد. زندگی پس از مرگ و پیش از قیامت واقعیت دارد. من او را میشناسم، کافر بود. سالهای فراوانی است که به برزخ آمده است، برزخی که شما میگویید. هرکس اعتقاد به برزخ شما دارد، بیاید و دست بر این جمجمه بگذارد؛ امّا مواظب باشد دستش نسوزد.»
ساکت شدند.
مبهوت شدند.
درمانده شدند.
شک کردند.
گفتند:«سؤال سختی است».
صدایی شنیدند:
شاید کسی بتواند.
چه کسی؟
خلیفه گفت:«آری، فقط یک نفر. او میتواند وارث: دانش پیامبران؛ آگاهترین کس به راز آسمانها.
به دنبالش فرستادند.
ـ پرسشی که هوش از سرها ربوده بود همین بود؟
سکوت بود و انتظار.
جمجمه هم منتظر جواب بود.
فرمود:«دو سنگ آتش زدند».
آوردند.
ـ به دست او بدهید.
سنگها را گرفت.
ـ به هم بزن.
جرقه را دیدند.
پرسید:«دست بر سنگها بگذار. حرارتی احساس میکنی؟ اگر نه، جرقّهها از کجا آمدند؟».
ساکت شد.
مبهوت شد.
درمانده شد.
نفس راحتی کشیدند. دلها آرام گرفتند. ابرها کنار رفتند.
- «الغدیر»، علامه امینی، ج ۸، ص ۲۱۴٫