دخترم، سعادت تو همان سعادت من است

نامه‌ای به دخترم که چون جان برایم عزیز است.

دخترم!

مثل خیلی وقت‌ها که حرف می‌زنیم و خاطره می‌گوییم، می‌شد این حرف‌ها را شفاهی و رو در رو با تو بگویم ولی وقتی می‌نویسیم، ماندگارتر است و حتی سال‌ها و مکرر می‌توان بازخوانی کرد و حتی اگر من هم نباشم، می‌تواند عامل ارتباط و گفتگوی من و تو باشد و هر بار با خواندن این نامه، مرا نزد خود احساس کنی.

دخترم!

گرچه بزرگ شده‌ای و حجب و حیای تو و برخی ملاحظات من، روابط خاصی را میان ما پدید آورده، ولی تو همان فرزند عزیز و دوست داشتنی همیشگی من هستی و جای دوران کودکیت در دلم محفوظ است و کسی و چیزی آن را پر نکرده است؛ پس نباید تصور کنی که محبتم کم شده است. وقتی حرف می‌زنی، احساس می‌کنم این منم که سخن می‌گویم. وقتی انتخاب خوبی می‌کنی، به بار نشستن امیدم را می‌بینم. وقتی دانش و معرفت پیدا می‌کنی، این منم  که شکوفا می‌شوم. وقتی در مسیر کمال گام برمی‌داری، این منم که به کمال می‌رسم. تو پاره تن و جان منی.

گاهی آرزو می‌کنی کاش پدرم حال و هوای ما جوانان را درک می‌کرد. من هم گاهی آرزو می‌کنم کاش دخترم عمق تجربه‌های زندگی و شناخت لغزش‌ها و دام‌ها و فریب‌ها را مثل پدرش می‌فهمید و تجربه شده‌ها را دوباره نمی‌آزمود. درست است که تو هم درک و احساس و شناخت و تشخیص و پسند داری و چشم داری و می‌بینی، ولی باور کن که:

آنچه در آینه جوان بیند

پیر در خشت خام، آن بیند

باری!

دوست دارم خودت را از گنجینه‌هائی چون «مشورت» و «ارشاد» و پشتوانه‌ای چون «نظارت» و پشتیبانی چون «پدر و مادر» محروم نکنی.

دخترم!

تو در سن و سالی هستی که گیرنده‌های فکر و روح و قلب و عاطفه‌ات بسیار حساس‌اند و آنچه می‌بینی و می‌شنوی و می‌خوانی، در اندیشه و جانت می‌نشینند. چه خوب است که این دستگاه‌های بسیار حساس گیرنده را روی طول موج صداقت و دیانت و خداترسی و آخرت‌بینی و عاقبت‌اندیشی و فرستنده مطمئن خدا و رسول«ص» و قرآن و عترت تنظیم کنی تا آنچه «دریافت» می‌کنی، زلال و شفّاف و درست و سالم و سازنده باشد.

دخترم!

دوستی، باز هم دوستی و دوستی! دوستانت به تعبیر مولا علی(ع) مثل وصله‌ای برای لباس تو هستند. این وصله‌ها باید با روح و روحیات تو جور باشند. شاید بگویی که من اصلاً دوست ناجور ندارم. درست، ولی گاهی ناجوری‌ها دیر ظهور و بروز می‌کنند و وقتی انسان متوجه ناجوری وصله‌ها می‌شود که کار از کار گذشته و روح انسان رنگ و بو و تأثیرها را پذیرفته است و تغییر بسیار مشکل است. فقط خواستم یادآوری کنم.

نقش دوست در سعادت تو بی نهایت زیاد است. اگر دوستانت کسانی باشند که تو را به عفاف و تقوا و خدا و متانت و وقار دعوت کنند، خوش به حالت. این نعمتی است که شکر لازم دارد. ولی اگر مشوق پشت پا زدن‌ به سنت‌ها و آداب دینی و اجتماعی و روی آوردن به دلخواسته‌ها و هوس‌ها و بی‌قیدی‌ها و حال کردن‌ها و … باشند چه؟ باید مواظب و هوشیار باشی که زیر پایت را خالی نکنند. خدا نکند چند دوست ناباب و اهل هوس و فریبکار، انسان را احاطه کنند. آن وقت است که مثل ماهیانی که کنار هم و دسته‌جمعی در یک تور بزرگ گرفتار صید صیّاد می‌شوند، به هر سو کشانده می‌شوند و خیال می‌کنند که هنوز هم آزادند و به اختیار خویش! ولی از «اسارت گروهی» غافل‌اند و گاهی اصلاً حس نمی‌کنند که در دام افتاده‌اند.

عجبا که بعضی‌ها چه راحت گول می‌خورند و چه آسان و ارزان به دام می‌افتند و چه زود یادشان می‌رود که «انسان»‌اند و با سرعتی غیر قابل تصور، از انسان بودن خود فاصله می‌گیرند و رو به درّه یا گرداب مسابقه می‌دهند.

دخترم!

عشق، محصول یک معرفت عمیق و شناخت خوب نسبت به چیزی یا کسی است که کمال و جمال دارد. مهم‌تر از جمال، کمال است. اصلاً جمال بی‌کمال، «جمال» نیست، بلکه دام فریب یا یک لغزشگاه تند است. عشق‌های سر راهی و یکبار مصرفی و لحظه‌ای، عشق نیستند، هوس‌اند. دل را باید ظرف محبتی بسازی که می‌ارزد. محبوب‌های تو هرچه و هرکه باشند، قیمت تو را تعیین می‌کنند. اصلاً قیمت عاشق به معشوق است. هر کس به اندازه محبوبش می‌ارزد. حال ببین این دل را به کدام محبوب پیوند می‌زنی و به کدام معشوق نثار می‌کنی! مبادا محبت خود را حراج کنی و خودت را زیر قیمت بفروشی! کسی که در مقابل یک چشمک و ناز و خنده و وعده، خلع سلاح می‌شود و سپر می‌اندازد و اختیار از کف می‌دهد، قیمت خود را نمی‌داند و از نرخِ «بازار ارزش‌ها» بی‌خبر است.

دخترم!

کنترل «دل و دیده» بسیار مهم است. اگر نتوانی بر این دو مسلط باشی، اسیرشان می‌شوی، بی‌جهت نیست که «باباطاهر» می‌گوید: «ز دست و دیده و دل هر دو فریاد» من در جای دیگری نوشته‌ام: «… وقتی چشم، دریای هوس شود، قایق گناه در آن حرکت می‌کند. بین نگاه و گناه، رابطه‌هاست! حیف است که زنان و دختران،  قدر خویش را ندانند و گاهی به نگاهی و با یک لبخند و نامه و تلفن خود را بفروشند و یا بوتیک سیاری باشند برای جلب نگاهی که در کوچه و خیابان و اتوبوس و پارک، گناه می‌چرد و هوس نشخوار می‌کند.»

دخترم!

از یاد مبر که خدا پیوسته تو را در خلوت و جلوت و تنهایی و جمع می‌پاید. بیش از همه خودت باید به فکر خودت باشی و «بذر وجود» خویش را برویانی. برای این رشد، نیازمند نور معرفت، حرارت ایمان، زمین و زمینه تربیت و آب آگاهی هستی. تو همیشه پیش من نیستی. پس از مدتی صاحب خانه و خانواده و همسر و فرزند و مستقل می‌شوی، تجربه مادری فراروی توست. تربیت کودکان آینده بر دوش تو قرار می‌گیرد. باید از هم‌اکنون چراغی روشن و روشنگر برای روزها  و لحظه‌ها و صحنه‌های آینده‌ات تدارک ببینی و بی‌چراغ، راه آینده‌ات را نپیمایی. مثل یک گل که روزی غنچه است و روزی گشوده و شکفته می‌شود و روزی پژمرده می‌شود، انسان هم این مسیر را طی می‌کند.

من اکثر این مراحل را پشت سر گذاشته‌ام، ولی تو هنوز مثل گلی شاداب، رنگ و بوی بهار را داری. اما عمر این بهار خیلی کوتاه  است و به رؤیا می‌ماند. از شکفتن تا پژمردن، فاصله چندانی نیست و عمر به یک چشم برهم زدن می‌گذرد و شب خماری به صبح بیداری می‌رسد. هوشیار کسی است که بار خود را ببندد و برای راهی طولانی تا ابدیت ره‌توشه بردارد.

دخترم!

با همه گله‌هایی که از اوضاع زمانه داریم، الحمدلله زمانه خوبی است، بهار معنویت است و نسیم‌های خدایی می‌وزند. اگر نتوانی غنچه فطرت را در مسیر این نسیم‌ها قرار دهی و شکوفا کنی، بعدها شاید دچار حسرت شوی.

مولا علی«ع» سخن زیبا و هشداردهنده‌ای دارند و می‌فرمایند:

«کسی که آبشخور زلال و چشمه گوارایی پیدا کند و خود را از آن سیراب نکند و این فرصت را غنیمت نشمارد، شاید بعداً تشنه شود و هرچه بگردد، دیگر آن آب و چشمه را پیدا نکند!»(۱)

مگر جوانی، زمینه‌های موجود، شرایط مساعد، مربیان شایسته، فضای معنوی کشور امام زمان«عج» جزو همین آبشخورهای زلال و چشمه‌های شیرین و گوار نیستند؟ و مگر این شرایط، همیشگی است؟

دخترم!

آنچه گفتم و اندکی هم طولانی شد، نه موعظه و نصیحت، بلکه «آئینه»‌ای بود که می‌تواند راه درست را به تو نشان دهد. یادگاری است از من برای روزها و سال‌های آینده. اعتقادم این است که جوانان اگر از «پند پیران» و «تجربه بزرگان» بهره بگیرند، هم زودتر و سالم‌تر به هدف می‌رسند، هم کمتر دچار حسرت می‌شوند و سرشان به سنگ ندامت می‌خورد. بگذار جوانی‌ات از پاکی و نجابت و کمال، شکوفه‌باران شود. اگر غوغای بهار در باغ زندگی و بوستان عمر ما برپا نشود و «بلبل جوانی» بر شاخسار عمر، ترانه زیبای «عفاف» را نخواند، ما همان خزان‌زده سرد و خمودیم، حتی اگر صدها بهار بیایند و بگذرند!

حرف زیاد است ولی، «در خانه اگر کس است/ یک حرف بس است!»

آنکه سعادت تو را سعادت خویش می‌داند،

آنکه ستاره خوشبختی‌ات را در آسمان معنویت می‌جوید،

آنکه تو را به خدا می‌سپارد،

پدرت جواد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *