مقدمه:
به دنبال پیشرفتهای چشم گیر در دانش بشری، شبهاتی در مورد رابطه علم و دین مطرح شده است. برخی در پی بازتولید اصل دین براساس تجربیات علمی و با تکیه بر یافتههای بشری هستند. آیا با یاری گرفتن از نخبگان جامعه و استفاده از مغزهای بشری میتوان یک دین جدید تولید کرد، بهطوری که تضمینکننده سعادت دنیا و آخرت افراد جامعه باشد؟
در همین زمینه پرسشهای گوناگونی فراروی جوانان قرارگرفته است. دین چیست؟ جایگاه آن کجاست؟ معیار انتخاب دین مناسب چیست؟ آیا دین منحصر به شئونات شخصی افراد است و یا در روابط و کنشهای اجتماعی و قوانین حاکم بر جامعه نیز لازمالاجراست؟ آیا برای اداره جوامع بشری نیازی به دین وجود دارد؟ دین چه نسبتی با علم دارد؟ انسان عاقل چرا باید از دیگری تبعیت کند؟ آیا تعبد در تضاد با تعقل نیست؟ ریشه تعبد چیست و در چه شرایطی کارایی دارد؟ چه رابطهای بین علم و ایمان وجود دارد؟ آیا میتوان بدون علم به ایمان رسید؟ تعریف علم چیست؟ علوم الهی و مادی چه ارتباطی با هم دارند و آیا همدیگر را تأیید میکنند؟ فرق بین علم و دانش چیست؟ از دیدگاه دین، آیا تحصیل علوم تجربی ارزشمند است و موجب تکامل روحی میشود؟ آیا میتوان به طریقی علمی به حکمت و فلسفه همه احکام دینی دست یافت؟ چه رابطهای بین احکام شریعت و دستورات عقل انسانهای مختلف وجود دارد؟
پاسخ به همه پرسشهای یاد شده هدف این نوشتار نیست. با این حال برخی مطالب استخراج شده از مجموعه سخنرانیهای مرحوم آیتالله حاجآقا مرتضی تهرانی«ره» که در این زمینه ایراد شده، در این نوشتار گردآوری شده است. تمام مطالب این نوشتار، غیر از مقدمه برگرفته از سخنان ایشان است و تنها تغییری که در آن داده شده، انتخاب عناوین و ویرایش ادبی متن است.
امید است این مجموعه بتواند بخشی از دغدغهها و شبهات فکری جستجوگران حقیقت را به انسجام و اطمینان و پایداری در فکر تبدیل کند.
قسمت اول: مفهوم تعبد
تعبد و اطاعت از نظر مفهوم به یکدیگر نزدیکند. اهل فن، اطاعت را انقیاد و تسلیم معنا میکنند. زمانی به یک انسان، مطیع اطلاق میشود که عملاً از فرمانی پیروی کند و فروتن و فرمانبردار باشد. معنی تسلیم، منقاد و مطیع بودن، رابطه یک انسان مطیع با شخص آمر و فرماندهنده است، بدین معنا که فرماندهنده فرمان میدهد و شخص مطیع و منقاد و تسلیم، به دلیل اینکه او فرمان داده، پذیرای آن است و در مقام عمل، از فرمان او تخلف نمیکند.
حقیقت تعبد هم همین است. یعنی انسان چیزی را پذیرا باشد که آن پیشنهاد یا فرمان از سوی شخصیتی صادر شده که رابطه بین این شخص متعبد و آن شخصیت مورد تعبد، بهگونهای است که این شخص به خودش اجازه تخلف و موضعگیری نمیدهد. آنچه را که او فرمان میدهد، اطاعت میکند و به آن متعبد است و باور دارد که آن پیشنهاد و آن فرمان، برای شخص مطیع و منقاد و تسلیم و متعبد، عین حق، واقعیت، صلاح و خیر است. تعبد در واقع از عبودیت گرفته میشود.
داستان ایاز
نقل شده که مأمورین سلطان محمود به او گفتند که بردهای را به بازار بردهفروشان آوردهاند که وقتی از مالک او سئوال میکنند این برده چه هنری دارد، پاسخ عجیبی میشنوند. در آن زمان در بازار بردهفروشان این متعارف بوده که در زمان خرید و فروش بردهها، خریدار سئوال میکرد که این برده یا غلام یا کنیز چه خصوصیات نامرئیای دارد که جزو هنرهای اوست. هنرهای او را به ما بگوئید تا بررسی کنیم و بسنجیم که آیا قیمت پیشنهادی در بازار بردهفروشان ارزنده هست یا نیست. این عرف بود. خصوصیات ظاهری – جثه، چهره، جوانی، قدرت جسمی و… – نیازی به سئوال نداشت، لکن هنرها و ارزشهای باطنی با سئوال مشخص میشد.
به سلطان محمود گفتند که بردهای را به بازار آوردهاند که وقتی از هنرهایش سئوال میکنیم، جواب غیرعادی به ما میدهند. مثلاً نمیگویند خیاطی، آشپزی، آهنگری، زرهبافی یا نجاری بلد است؛ بلکه میگویند بنده است. خود ایاز به مالکش گفته بود که اگر پرسیدند که این برده چه هنری دارد، بگو هنرش بندگی است. اکثراً نمیفهمیدند برده با بنده فرق دارد.
سلطان محمود این را که میشنود، میگوید بروید و به هر قیمتی که شده او را بخرید. وقتی ایاز را پیش سلطان محمود میآورند؛ میپرسد: «اسمت چیست؟» جواب میدهد: «هیچی! هر اسمی که تو بگذاری. قبل از این که ملک تو بشوم اسمم ایاز بود. وقتی من را خریدی، تو باید برای من اسم بگذاری و کار و وظیفهام را معلوم کنی.»
در این قصه آمده که سلطان محمود گفت که او را شلاق بزنند. او را زیر تازیانه گرفتند و زدند. ایاز آخ هم نگفت. پرسید: «مگر دردت نمیآید؟» گفت: «چرا!» گفت: «چرا آخ نمیگویی؟» گفت: «من عبدم! تو مولای منی. نگفتی آخ بگو!»
ریشه تعبد و بندگی
ریشه تعبد و بندگی، فطری و تکوینی است. این ریشه در همه انسانها هست، مگر اینکه روی این ریشه، مانعی قرار داده باشند که رشد و نمو نکند و شکوفا نشود. تعبد با دو سه اصلی که خدای متعال در نهاد و باطن انسانها قرار داده قابل توضیح است. یکی از این اصول فطری، نفرت از دو ضد ارزش جهل و نادانی و تاریکی باطن و دیگری عجز و ناتوانی است. این تنفر در همه انسانها وجود دارد و اگر اشتباه نکنم در برخی از حیوانها هم هست.
اصل فطری دیگر در انسان این است که انسانها در هر مرتبهای از مراتب و در هر سنی که هستند، به دو چیز واقفند و حقیقت این دو چیز را لمس میکنند. یکی اینکه در باطن آنها بالنسبه نادانی هست و دچار یکی از آن ضد ارزشها هستند. دوم این که ناتوان و عاجزند. ممکن است انسان تا آخر عمر به این ضعفها اعتراف نکند، ولی این طور نیست که مبتلا به جهل مرکب باشد و گمان کند که دانش و آگاهی یا قدرت و توانایی مطلق دارد. حتی انسانهایی که دعوی الوهیت داشتند، در باطن به ناتوانی و نادانی خود واقف بودند.
طبق آیات قرآن وقتی حضرت موسی(ع) با لحن ملایم، فرعون را به توحید دعوت کرد، «قُولَا لَهُ قَوْلًا لَیِّنًا» فرعون به هامان دستور داد مناره بلندی بسازد که او از آن بالا برود، شاید از خدایی اطلاع پیدا کند که موسی(ع) از او خبر میدهد. در این آیات کلمه «لَعَلَّ» گواهی بر جهل فرعون است. او اعتراف کرده که نمیدانم. ناتوانیاش را هم در جای دیگر اعتراف کرده است.
آنهایی که در دنیا دعوی الوهیت داشتند، با زبان فطرت و خلقت اعتراف کردند که ما بالنسبه جاهل و عاجز و ناتوان هستیم. یعنی معترف بودند که از آن دو ضد ارزشی که از آنها تنفر دارند، دور نیستند و مبتلای به آنها هستند.
این اعتراف وجودی و درونی، انسان را وادار میکند که در برابر داناتر و تواناتر از خود خضوع کند. این ریشه تعبد است که در فطرت و وجود انسان است. اگر نمیبود، خدای متعال توقع خداپرستی و بندگی از هیچکسی نداشت. او انسان را این گونه خلق کرده است. قرآن میفرماید، «وَ خُلِقَ الْإِنْسانُ ضَعِیفاً». انسان ناتوان خلق شده است. آن بخشی از انسان که از عالم خلق و بُعد حیوانی انسان است، ضعیف و ناتوان است. انسان یک جاهایی میفهمد که بریده است و بالفطره خدا را صدا میزند.
قرآن میفرماید وقتی که به انسانها فشار میآید و گرفتار میشوند و اضطرار پیدا میکنند، خدا را صدا میزنند، ولی وقتی که رفع نگرانی میشود، انگار ما را نخواندهاند. این نشان میدهد که انسان در باطنش خودش را توانای مطلق نمیبیند، وگرنه خدا را صدا نمیزد. اگر گفت خدا، یعنی من جاهلم و نمیدانم چارهام و راه رسیدن به هدف چیست. خدا گفتن، اعتراف به جهل و عجز و ناتوانی است.
هر انسانی بالفطره، طالب کمال است. اگر دست خودش از علم و دانش و آگاهی که از کمالاتند خالی باشد و آنها را در موجودی ببیند، نمیتواند در مقابل او خاضع نباشد. اگر در مقابل خود قدرت ببیند، نمیتواند خاضع نباشد. این که گفته میشود که بعضی از مردم در بعضی از کشورها ذاتاً قدرتگرا هستند، خیال نکنید صفت بدی است، بلکه در بد جایی مصرف میکنند. قدرتگرا بودن و توجه به ناتوانی خود و پیدا کردن یک موجود توانمند، هنر است. ولی در مصداق صاحب قدرت، اشتباه میکنند. باید قدرت مطلق را پیدا کنند و بگویند، «إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ». باید قدرت حقیقی و مطلق را پیدا کرد. باید آن قدرتی را پیدا کرد که با ذات موجود مقتدر و قادر اتحاد دارد. بعد نسبت به او گرایش پیدا کرد و منقاد و تسلیم و متعبد بود.
اصلاً خدا انسان را برای همین خلق کرده است. در طول این مسیر برای انسان اشتباه پیدا میشود. آدم تنبلی میکند؛ میخواهد راه را کوتاه کند و میانبر بزند. اگر یکی از خودش دو کلمه بهتر بداند، خیال میکند اینجا آخر خط است، در همان جا رحل اقامت میاندازد. یک کسی از خودش یک مقداری بیشتر زور داشته باشد؛ این طرف و آن طرف پارتی داشته باشد، هر جا تلفن کند تلفنش مؤثر باشد، خیال میکند اینجا آخر خط است، رحل اقامت میاندازد. این نیست! اینجا آخر خط نیست. همه این قدرتها و علمها و دانشها به آن قدرت و علمی منتهی میشود که لایزال و نامتناهی است. این ریشه تعبد است.
به اعتقاد من، هم تعبد مطلق برای انسان تصور میشود و هم تعبد نسبی. تعقل مطلق هم قابل تصور است. در مجموع سه تا عنوان فرض و تصور میشود. بایستی بررسی بشود که تعبد مطلق میبایست در چه بخشی از ضوابط و مقررات و احکام بایستی وجود داشته باشد و در چه بخشی تعبد نسبی است. نسبی هم دو معنا دارد؛ نسبت به بعضی از افراد یا یک فرد، حالات و تکاملش فرق میکند. یک جا هم که تعقل مطلق است. در فارسی به آن فرمانبرداری میگوییم. یعنی بیموضع بودن.
ادامه دارد…