گفته ها و نوشته ها

گفته ها و
نوشته ها

دعا همیشه
برای استجابت نیست

مردی بود که
همیشه با خدای خودش راز و نیاز می کرد و داد الله الله داشت. شیطان بر او ظاهر شد
و وسوسه کرد. کاری کرد که این مرد برای همیشه خاموش شد؛ سراغش آمد و گفت: ای مرد،
این همه گفتی الله الله الله ، آخر یک مرتبه شد که تو لبیک بشنوی؟ تو اگر درهر
خانه ای رفته بودی و این اندازه ناله کرده بودی لااقل یک مرتبه جوابت را داده
بودند. مرد دید حرف منطقی است ، دهانش بسته شد و دیگر الله الله نگفت. درعالم رؤیا
هاتفی به او گفت: چرا مناجات را ترک کردی؟ گفت: می بینم این همه مناجات می کنم و
این همه درد وسوز دارم یک مرتبه نشد در جواب من (لبیک ) گفته شود .هاتف گفت:
مأمورم از طرف خدا جوابت را بدهم گفت همان الله ترا لبیک ماست آن نیاز و سوز و
دردت پیک ماست (دردی که ما در دل تو قرار دادیم، همان سوزی که ما در دل تو قرار
دادیم، خود لبیک ماست)… می گویند: دعا برای انسان هم مطلوب است و هم وسیله .یعنی
دعا همیشه برای استجابت نیست .دعا اگر هم استجابت نشود خودش مطلوب است.(انسان
کامل)

دستور آئین
محمدی (ص)

یونس بن
طلبان گوید: امام صادق علیه السلام به من فرمود: ای یونس: تقوای الهی داشته باش و به
رسولش ایمان بیاور عرض کردم به خدا و رسول ایمان آوردم. فرمود: آئین آسان محمدی
عبارت است از:

1ـ به پا
داشتن و  اقامه نماز.

2ـ پرداختن
زکات.

3ـ روزه ماه
رمضان.

4ـ حجّ خانه
خدا.

5ـ اطاعت و
فرمانبرداری از امام.

6ـ پرداختن
حقوقی که از مؤمنبر ذمّه دارد.

همانا هر که
حقی را ازمؤمنی نگه دارد و ادا نکند، خداوند در روز قیامت، پانصد سال او را به پای
حساب نگه می دارد تا از غرق او جوی ها روان گردد، سپس منادی از سوی خداوند ندا
کند: این همان ظالم و ستمگری است که حق خدا رانگه داشته و نپرداخته است. فرمود
:چهل سال سرزنش شود، سپس دستور صادر گردد که به آتش دوزخ اش بیفکنید. (خصال صدوق)

ای خردمند!

ای خردمند
نگه کن که جهان در گذر است 

چشم بیناست همانا اگرت گوش کراست

ای خردمند
اگر مستان آگاه نبیند   

      تو از این جای حذر گیر  که جای حذر است

(ناصر
خسرو)

حقیقت گوئی
یک منجّم

(رزق الله
منجم) معروف به (نحاس) استاد بیشتر منجّمین عص رو بزرگ آنها یکی از داستانهای خود
را چنین نقل می کند: روزی یک زن مصری از من خواست تا درباره موضوعی مخصوص و مربوط
به او، طالعش را ببینم. من شروع کردم ارتفاع خورشید را درآن وقت و درجه طالع و
خانه های دوازدهگانه و محل استقرار ستارگان سیّاره  همه و همه را در روزی یک تخته حساب ترسیم کردم
و شروع کردم به صحبت کردنو راجع به هر خانه، طبق عادت، جدا جدا سخن می گفتم و
توضیح میدادم و آن زن همچنان ساکت بود و من ا زسکوت آن زن یکّه خوردم و سکوت کردم
و جند لحظه به سکوت برگزار شد و آن زن یک سکّه نزد من انداخت. من مجدّدا شروع کردم
به سخن گفتن و گفتم: من درطالع تو میبینم که مقداری از مال خودت ار از دست داده
ای. آن را نگه دار و از آن حفاظت کن. آن زن گفت: حالا حقیقت را گفتی و درست هم
گفتی. به خدا قسم، همینطور است که تو گفتی.پرسیدم: آیا تو تازگی چیزی گم کرده ای و
یا مالی را از دست داده ای؟ گفت: آری ، همان یک درهمی که به تودادم این را گفت و
مرا رها کردو رفت.

پاداش یا
کیفر؟

شخصی را نزد
عبدالملک بن مروان آوردند که همراه با برخی از مخالفین عبدالملک قیام کرده
بود.عبدالملک دستور داد: گردنش را بزنید. او گفت: یا امیر، من از تو پاداش می
خواهم، تو گردنم را می زنی؟ گفت:چطور ؟ گفت: به خدا من با آن شخص خروج نکردم، جز
برای اینکه به نفع تو باشد. زیرا من مردی نحس و شوم هستم و تاکنون با کسی همراه
نشده ام جز آنکه مغلوب شده است. اگر سخنم را باور نداری، در عمل به اثبات رسانیم.
زیرا اگر من با او نبودم مغلوب نمی شد! عبدالملک خندید و او را رهاکرد.(جمال
الخواطر)

هرکه به حرص
به جائی نشیند

زنبوری موری
را دید که به هزار حیله دانه به خانه می کشید و درآن رنج بسیاری می دید و حرصی
تمام می نمود. او راگفت:ای مور، این چه رنج است که برخود نهاده و این چه باراست که
اختیار کرده ای؟ بیا تا طعم و مشرب من بینی که هر طعام که لذیذتر است تا ازمن
فاضل(زیادی) نباید به پادشاهان نرسد. بر مرکب هنا سوار شده ام و میان چون ترکمنان
یغما بسته و نیزه تیز نیش را به جگر خصمان زهراب داده ، آنجا که خواهم نشینم و
آنجا که خواهم خورم. پس بپرید و به دکان قصابی بر مسلوخی بنشست و قصاب کارد در دست
داشت، بزد و او را دو پاره کرد و بر زمین افتاد. مور بیامد و پای او را بگرفت و می
کشید. زنبور گفت: مرا به کحا می کشی؟ زنبور گفت:(هرکه به خرص به جائی نشیند که خود
خواهد به جائیش کشتند که نخواهد) (جوامع الحکایات عوفی )

آخرین روز
سقراط

وقتی حکم شده
بود که سقراز حکیم کشته شود، زن و شاگردانش به دنبال او گریان روان بودند. سقراط
خیلی خونسرد و آرام به زن گفت: چرا گریه می کنی؟

زن گفت: از
آن می گریم که مقتول واقع شوی؟

سقراط گفت:
مگر دوست داشتی که من قاتل واقع شوم؟

زن گفت: از
آن می گریم که بی گناهت می کنند.

گفت: مگر
دوست داشتی که گناهکا رباشم و کشته شوم .

شاگردان
گفتند: نعش تو را چه کنیم؟

گفت: به صحرا
بیاندازید!

گفتند: از
درندگان ایمن نخواهد ماند.

گفت: چماق
مرا برای دفع آنان در نزدیکی من بگذارید!

گفتند: در آن
وقت که تو حس و حرکت نداری ، تا آنان را دفع کنی.ک

گفت: پس چون
حس و حرکت ندارم از اذیّت و آزار آنان نیز آسیبی نخواهد بود.

هرکه در بند
اوست

دل که ویران
اوست آباد است 

جان چو غمناک از او بود شاد است

مو به مو
خویش را بدو بندم   

هر که در بند اوست آزاد است

(فیض کاشانی
)

به سوز سینه
و خون جگر

زکار آخرت را
خیر تواند بود  

که زنده بر پل مرگش گذر تواند بود

به آرزو و
هوس برنیاید این معنی  

به سوز سینه و خون جپر تواند بود

(کمال اسماعیل)

جواب سنجیده

روزی کریم
خان زند در دیوان مظالم نشسته بود و به شکایت شاکیان گوش می داد و برای رفع ستم از
آنان ، فرمانهائی صادر می کرد در بیابان روز، در حالی که سخت سخته بود قصد مراجعت
داشت که ناگهان فریاد مردی راشنید که طلب انصاف می کرد.کریم خان از او پترسید:
کیستی؟ آن شخص گفت: مردی تاجر پیشه ام و دزدان آنچه داشتم از من دزدیدند. کریم خان
پرسید: وقتی که آنان مشغول دزدی بودند، تو چه می کردی؟ تاجر جواب داد: خوابیده
بودم.

کریم خان
گفت: چرا خوابیده بودی ؟

تاجر گفت: از
آن سبب که فکر می کردم تو بیداری.

کریم خان از
این جواب خوش آمد. رو به وزیر کرد و گفت: قیمت مال این شخص را بدهید.ما باید مال
را از دزد بگیریم. (هزار و یک حکایت تاریخی)

ایثار
عارفانه

یکی از
عارفان را با جمعی از یارانش به تهمت زندقه گفتند و نزد خلیفه بردند پس از محاکمه،
خلیف دستور داد همه اعدام کنید. هنگام اعدام، عارف پیش آمد و  به 
جلاد گفت: اول مرا بکش میر غضب پرسید: چرا عجله می کنی و می خواهی زودتر
کشته شوی؟ عارف گفت: زندگانی یک ساعت بر یاران و دوستان ایثار و فداکردم. خبر به
خلیفه رسید، گفت : دست از آنها بردارید اگر آنها اهل زندقه باشند درعالم یک نفر
مؤمن و موحد نیست.

امان
ازنادانی !

بنائی پشت
بامی ار کاهگل کرد چون از اوّل شروع کرد به آخر رسید. نتوانست بزیر آید. پیرمردی
نادان را آوردند تا چاره ای بیندیشد. او چنان مصلحت دید که طنابی بر بالای بام
انداخته تا بنا بر کمر خود بندد و دیگران او را پائین کنند. وقتی او را از پشت بام
کشیدند، پائین افتاد و مرد. فامیلهای بنا گریان پیرمرد را گرفتند که این چه دستور
ی بود که دادی و بنا را کشتی؟ گفت: من پدرم رااز چاه با طناب بیرون آوردم و نمرد،
لابد این مرد اجلش رسیده بود و گرنه نمی برد!!