چرا
امام رضا(ع) ولايتعهدي را پذيرفت؟!
همانگونه
که قبلا تذکر داديم، امام رضا(ع) پس از اينکه ناچار به پذيرش ولايتعهدي از سوي
مأمون شد و مخالفتهايش بياثر ماند، از چند طريق، دشمن را مفتضح و نقشههايش را
نقش بر آب کر که يکي از مهمترين آنها، اعلام ولايت در نيشابور بود، و در آنجا با
آن خلاصه گوئي در حديث سلسلة الذهب، به مردم فهماند که ولايت اصلي و حقيقي از آن
او است که او ولايت را از خدايش فراگرفته است و وحدانيت مردم نيز تکميل نميشود جز
با ولايت آن حضرت و اعتراف به امامتش و بدنيسان در آغاز هجرت به سوي خراسان، مشروعيت
خلافت عباسيان را زير سؤال برد که به طريق اولي ولايتعهدي نيز امري اجباري و مربوط
به سياستهاي خائنانه دستگاه حاکم معرفي و شناخته شد.
در
عيون اخبار الرضا آمده است که ياسر خادم گويد: در آن روز جمعه هنگامي که حضرت از
مسجد بازگشت، عرق شديدي بر چهره مبارکش ديده ميشد در حالي که بسيار غمگين بنظر ميرسيد،
دستها را به سوي آسمان بلند کرده فرمود: «اللهم ان کان فرجي مما أنا فيه بالموت،
فعجل لي الساعة» خداوندا، اگر گشايش من در اين مصيبت به مرگ است، پس همين ساعت مرگ
مرا برسان. وي گويد: «ولم يزل مغموما مکروبا الي أن قبض صلوات الله عليه» و همچنان
حضرت غمگين و محزون بود تا روزي که از دنيا رفت. همين روايت را مدائني نيز نقل
کرده است. (بحار ج 49- ص 140 به نقل از عيون اخبار الرضا ج 2 ص 151)
بررسي
سند ولايتعهدي
بهرحال،
همانگونه که قبلا بحث شد، حضرت در سند قبول ولايتعهدي، مطالبي را نوشته است که اگر
سطر سطر آن بررسي شود، معلوم ميشود که ناچار به پذيرفتن ولايتعهدي بوده، و به خاط
اسلام و مسلمين، اين مصيبت را تحمل کرده تا حقي را احقاق کند و از باطلي جلوگيري
نمايد.
در
اين مرقومه تاريخي امام هشتم(ع) آمده است:
«إن
اميرالمؤمنين …. عرف من حقنا ما جهله غيره، فوصل أرحاما قطعت …»
همانا
اميرالمؤمنين مأمون از حق ما چيزهائي فهميده است که ديگران آن را ندانستند و به آن
جهل ورزيدند و چنين بود که ارحامي را وصل کرد که قبلا (توسط ديگر خلفاي غاصب) قطع
شده بود.
در
اينجا جاي سؤال است که: اين حق امام هشتم(ع) که از آن نام ميبرد چيست؟ اين چه حقي
است که براي امام و پدرانش (چون صيغه جمع آمده است) ميباشد و تمام مردم حتي
خويشان مأمون از آن غافلند و تازه، مأمون فهميده است که ما داراي چنين حقي هستيم.
آيا کيست که نداند امام هشتم فرزند رسول الله (ص) و فرزند اميرالمؤمينن(ع) است؟
ولي صرف چنين دانستني، حقي را ثابت نميکند. پس اين حق که تاکنون پنهان بوده و
پشتيبان من جمله پدران مأمون آن را ضايع کردهاند، حقي است که خدا بر تمام امت
اسلامي فرض کرده است و واجب گردانيده است، اين همان حق ولايت است که در راه آن
پدران امام به شهادت رسيدهاند وبني اميه و بنيعباس و ديگران با ظلم و ستم آن را
ناديده گرفته وادايش نکردند. اين حق اطاعت است که بايد فرد فرد امت بزرگ اسلامي از
بزرگان و پيشوايان راستين و امامان وخلفاي حقيقي خود داشته باشند، و ظلم ظالمان تا
امروز جلوي اين حق را گرفته و نگذاشتند حق به صاحبش برسد و آن را غصب کردند و در
اين راستا، چه ظلمها و ستمها که بر آل محمد روا نداشتند، و اکنون نيز خود مأمون
که آن حق را فهميده است، بايد بکلي کنار برود و حق را به صاحب حقيقيش رد کند؛ پس
در اين جمله امام معلوم ميشود که خود مأمون نيز غاصب است، زيرا او حق را آنچنان
که شايد و بايد ادا نکرد و تازه ميخواست بر امام و امت منت گذارد که امام مفترض
الطاعه را وليعهد و جانشين خود قرار داده است!!
اين
همان حقي است که حضرت در آغاز ورودش، در نيشابور نيز اعلام کرد و فرياد برآورد که:
«بشروطها و انا من شروطها» اين همان خلاف اميرالمؤمنين(ع) است که به او منتقل شده
و به نص رسول خدا(ص) به دوازده تن از قريش ميرسد که در روايتهاي معتبر از نظر
شيعه و اهل سنت عدد و نام آنان ذکر شده و اينک امام هشتم است که بايد حقش ادا شود
ولي او نيز مانند ساير پدران معصوم و مظلومش، مورد ستم قرار گرفته و حقش ادا نشده
است.
ملاحظه
کنيد در جمله بعدي ميفرمايد: «فوصل ارحاما قطعت و آمن انفسا فزعت …» پس مأمون
ارحامي را که قطع شده بود وصل کرد و انفسي را که خوف وهراس داشتند، به امنيت
واداشت. معلوم مي شود پدران مأمون و بنيالعباس نه تنها حق را ادا نکردند و نه
تنها قطع رحم کردند بلکه بقدري ظلم به آل محمد و پيروانشان ميکردند که همواره در
ترس و خوف بسر ميبردند و اکنون فرصتي پيش آمده که اين ترس و خوف برطرف گردد و
امنيت به آل محمد و شيعيانشان باز گردد که اين هم البته ادامه نداشت و همانگونه که
قبلا تذکر داديم مأمون از اين ترفند، اهدافي داشت که چون به آنها نرسيد و محقق
نگشت، از خوي درندگي و سبعيتي که داشت دوباره ظلم و ستم را بر آل محمد دوچندان کرد
و پس از به شهادت رساندن امام هشتم که خود چندين بار به مأمون تذکر داده بود که
بدست او کشته خواهد شد، ال محمد را تحت فشار شديد و شيعيان را مورد ضرب و شتم و
تبعيد و قتل قرار داد.
«وانه
جعل الي عهده، والامرة الکبري ان بقيت بعده».
و
همانا او جانشيني خود و رياست بزرگ را به من سپرد، اگر پس از او زنده بمانم.
اين
استثنائي که حضرت در اين جمله آوردهاند، کاملا روشن ميسازد که حضرت مطمئن است به
اينکه خلافت به او نميرسد زيرا مأمون نقشههائي در سر دارد که نخواهد گذاشت، حضرت
پس از او زنده بماند؛ و گويا به مردم ابلاغ مي فرمايد که متوجه باشند، جان حضرت در
خطر است و مأمون قطعا پيمان خود را ميشکند و به عهدش وفادار نميماند.
در
قسمتهاي بعدي حضرت موقعيت خود را با موقعيت جدش اميرالمؤمنين(ع) مقايسه ميکند و
به مردم اعلام مينمايد که هرچند غاصبان، حرمت اسلام را شکستند ولي پدربزرگ ما صبر
کرد بر آن خلافتي که خودشان گفتند عجولانه بوده و خدا شرش را از سر مسلمين دور
سازد «فصبر منه علي الفلتات» و بر آنچه آنان تصميم گرفته بودند، براي حفظ اسلام
صبر کرد و تحمل نمود و اعتراضي نکرد «ولم يتعرض بعدها علي العزمات» و دليل اين همه
صبر و تحمل علي(ع) خوفش از پاشيدگي امور مسلمين و دگرگوني احوال آنان و بازگشت
مردم به جاهليت بود که در آن صورت منافاتي که دنبال فرصت براي ضربهزدن به دين
بودند، دلخوش ميشدند. «بذلک جري السالف فصبر منه علي الفلتات ولم يتعرض بعدها علي
العزمات، خوفا من شتات الدين و اضطراب حبل المسلمين، ولقرب أمر الجاهلية ورصد فرصة
تنتهز و بائقة تبتدر».
و
اين اشاره به سخنان مکرر اميرالمومنين(ع) است که بر آن وضعيت صبر کرد و براي حفظ
دين، شمشير نکشيد هرچند اين صبر همراه با خاري در چشم و استخواني در گلو بود
«فصبرت و في العين قذي و في الحلق شجي».
و
در جاي ديگر ميفرمود: «ان الله لما قبض نبيه، استأثرت علينا قريش بالأمر، و
دفعتنا عن حق نحن أحق به من الناس کافة، فرأيت أن الصبر علي ذلک أفضل من تفريق
کلمة المسلمين، و سفک دمائهم، والناس حديثو عهد بالإسلام ….» (شرح نهج البلاغه
ابن ابي الحديد- ج 1- ص 307)
آن
هنگام که خداوند، پيامبرش را به سوي خود فراخواند، قريش در امر خلافت بر ما پيشي
گرفتند و ما را از حقي که از تمام مردم سزاوارتر به آن بوديم، دور ساختند، اينجا
بود که ديدم صبر کردن برتر است از اينکه ايجاد اختلاف ميان مسلمانان شود و خون
آنها ريخته شود، در حالي که مردم تازه مسمان شده بودند و با کوچکترين چيزي ممکن
بود، دست از دين بردارند و به جاهليت باز گردند.
و
در سخنان فرزندش امام هشتم(ع) نيز همين مطالب و تکرار همان وضعيت ديده ميشود تا
معلوم گردد براي همگان که آن سند را ميخوانند به اينکه حضرت مانند جدش صبر کرده و
براي حفظ اسلام و نگهداري دين، تحمل آن همه مصيبت کرده است. و به وضوح معلوم ميشود
که حضرت مطلب ديگري براي گفتتن دارد ولي تقيه ميکند و آن را با اشاره و ايما بيان
مينمايد، هرچند اين اشاره از هر تصريحي روشنتر است.
و
در پايان عهدنامه ميفرمايد: «و ما ادري ما يفعل بي ولابکم …» و نميدانم چه با
من خواهد شد و چه با شما خواهد شد. «ان الحکم الالله، يقص الحق و هو خيرالفاصلين».
حکم تنها حکم خدا است که به حق فرمان ميدهد و او بهترين جداکنندگان است.
شروط
امام براي پذيرش ولايتعهدي
و
اما مطلب ديگري که حائز اهميت است، شروطي است که حضرت رضا(ع) در همان مجلس
ولايتعهدي و قبل از آن، کرده است که نشان ميدهد، حضرت واقعا از روي اجبار و اکراه
در اين امر وارد شده و گرنه به هيچ وجه خواهان ولايتعهدي نبوده، و اينکه مأمون از
اين راه ميخواست حضرت را اهل دنيا معرفي کند، از اين زهد و ورعي بيشتر نميتوان
پيدا کرد که يک نفر، وليعهد باشد و تمام مقدرات امور کشور در دستش باشد، با اين
حال از رياست و دنبال پست و مقام بودن و عزل و نصب و کارهاي اجرائي به کلي کناره
گيري کند و تنها به هدايت و راهنمايي مردم بپردازد؛ اين براي کساني که فکر ميکردند،
امام از منصب و مقام مادي خوشحال و خرسند ميشود، غافل از اينکه او داراي والاترين
و بالاترين و مقدسترين مقام الهي است، و اين مقام چيزي جزا اکراه و ناچاري نبوده
همانگونه که مکرر و در موارد مختلف تذکر داده بود، و فقط براي حفظ اسلام ونگهداري
مسلمين، به اين مصيبت بزرگ تن در داده است:
حال
ببنيم حضرت در اين شرايط چه فرموده است:
امام
رضا(ع) با خط مبارک خود نوشت: «ان ادخل في ولاية العهد علي ان لاآمر ولاأنهي
ولاأقضي ولا اغير شيئا مما هو قائم و تعقيني عن ذلک کله». من ولايتعهدي را ميپذيرم
بشرط اينکه نه امر کنم و نه نهي نمايم و نه قضاوت کنم و نه چيزي از قوانين موجود
راعوض کنم و از همه اين مسائل مرا معاف
بداري. مأمون پذيرفت و تمام شروط را قبول کرد. (بحار- ج 49، ص 134)
در
جاي ديگري چنين آمده است:
«…
أن لايولي أحدا، ولايعزل أحدا، ولاينقض رسما، ولايغير شيئا مما هو قائم، و يکون في
الأمر مشيرا من بعيد» حضرت شرط کرد که ولايتعهدي را مي پذيرد به شرط اينکه هيچ والي و اميري را نصب نکند و کسي را عزل ننمايد
و قانوني را تغيير و تبديل نکند و تنها از دور مورد مشورت قرار گيرد.
راستي
چگونه مأمون ميخواست هدف خود را تعقيب کند، در حالي که امام رضا(ع) با اين شروط
بدنيا ميفهماند که از روي ناچاري و اکراه در اين امر وارد شده و به هيچ وجه، پست
ولايتعهدي را نپذيرفته است؟ مگر وليعهد بالاترين منصب پس از خليفه يا رئيس دولت
نيست؟ چگونه ممکن است دومين شخص مملکت، از تمام امور اجرائي کنارهگيري کند، جز
اينکه کسي خواهان آن مقام نباشد. و اصلا اين شروط حضرت، بکلي اهداف مأمون را زير
پا گذاشت و آبرويش را برد زيرا:
1- يکي از اهداف مأمون، اين بود که حضرت
بنحوي، خلافتش را امضا و تصديق کند ولي اين شروط، دليل است بر اينکه حضرت اقرار به
شرعيت حکومت مأمون بکلي ندارد، و اگر امام هشتم حکومت مأمون را، حکومتي اسلامي مي
دانست، معنا نداشت که از تمام کارهاي اجرائي که مربوط به او ميشود سرباز زند و
حاضر نباشد در حکومت مأمون، کوچکترين مسئوليتي را بپذيرد. و اصلا اين منفي گوئي
دليل روشني است براينکه حکومت موجود حتي ارزش همکاري با آن هم ندارد و گرنه چگونه
ممکن است وليعهدي با رژيمي که خود وليعدش است، اعلام عدم همکاري بنمايد.
2- شروط امام دليلي بود که حضرت تحمل هيچ
مسئوليتي نسبت به تصرفات و کارهاي غيرمشروع رژيم ندارد، زيرا هدف ديگر مأمون اين
بود که وانمود کند، حضرت يکي از مجريان امور است و بدينسان اقراري از امام بر
جنايتها و خيانتها و مردم آزاريها و قتل عامها و غارت بيتالمال بگيرد، که حضرت
کاملا مراقب اوضاع بوده و با اين شرايط به مردم فهماند که کارهاي مأمون و عوامل و
مأمورينش، مورد رضاي امام رضا(ع) نيست.
3- امام با آن شرايطش ميخواست به مأمون
بفهماند که به هيچوجه حاضر به اجراي آرمانها و نيتهاي پليد و مقاصد غيراسلامي او
نيست، و او که خليفه رسول الله است به اين
تشريفات مسخرهاي نه تنها قانع نميشود که براي او پذيرفتن چنين منصبي ننگ
است و تنها از روي ناچاري و اکراه قبول کرده است؛ وانگهي امام نميخواهد وضع زندگي
خود را خوب کند؛ او خواهان وضع زندگي خوب براي همگان است؛ او خود را در خدمت مردم
ميداند تا آنان را از ظلمتها و تاريکيها نجات بخشد و به سوي نور هدايت و ايمان
رهنمون سازد؛ او هرگز دنبال مصالح شخصي خويش نيست و امروز هم اگر به خاطر مردم و دين
اسلام نبود، حاضر بود کشته شود و زيربار چنين منصب دروغيني نرود؛ ولي براي خدا و
براي خدمت به بندگانش، بزرگترين رنج را تحمل کرده و مانند جد اعظمش
اميرالمؤمنين(ع) با حکومت وقت رفتار ميکند هرچند، مقام خلافت فقط و فقط از آن او
است و چيزي نيست که عطيهاي از سوي ديگران باشد، بلکه منصبي است الهي و بار
مسئوليتي است بزرگ که جز برگزيدگان معدود و مشخص، ديگري تحمل کشيدن اين بار الهي
را ندارد. و حتي آن روز که مأمون از امام خواست براي خواندن نماز عيد به مسجد
برود، حضرت در پاسخش فرمود: «ان اعقيتني من ذلک فهو احب الي، و ان لم تعفني خرجت
کما کان يخرج رسول الله(ص) و کما خرج اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب(ع)» اگر مرا
رها کني برايم بهتر است ولي اگر چارهاي نيست، من همانگونه که رسول خدا(ص) و
اميرالمؤمنين(ع) براي نماز عيد خارج شدند، از منزل بيرون ميروم و روانه مسجد ميشوم.
يعني من حتي در خواندن نماز عيد، حاضر به همکاري با تو و اجابت دعوت تو نيستم؛ من
خليفه رسول الله ام و اگر کاري را بکنم، از او الگو ميگيرم.
بنابراين،
امام که حکومت را مسئوليتي بزرگ ميداند و آن را به عنوان يک امتياز تشريفاتي محض،
هرگز قبول ندارد، راه خود را با شروطش مشخص کرد و قلم سرخي بر اهداف مأمون کشيد و
نقشههاي خائنانهاش را براي هميشه نقش بر آب کرد «يريدون ليطفئوا نور الله
بأفواههم والله متم نوره و لو کره الکافرون»