گفته ها و نوشته ها

گفته ها و
نوشته ها

پاي در زنجير
و کف بر لب

ناصر بخاري
شاعري فاضل و درويش مشرب بود و عمر در سياحت گذرانيده. گويند که وقتي به سفر حج مي
رفت، چون به بغداد رسيد، برکنار دجله، سلمان ساوجي را با جمعي از فضلا و شعرا
نشسته ديد، پيش ايشان رفت و سلام کرد. اتفاقاً فصل بهار بود و آب دجله طغياني عظيم
داشت. سلمان گفت: چه کسي؟

گفت: مردي
شاعرم.

گفت: بديهه
تواني گفت؟

ناصر گفت:
تواند بود.

سلمان بر
بديهه، اين مصراع گفت:

«دجله را
امسال رفتاري عجب مستانه است»

ناصر فوري در
جواب گفت:

«پاي در
زنجير و کف بر لب، مگر ديوانه است»

سلمان و ساير
حاضران در تعجب شدند. سلمان گفت: از کجائي؟

گفت: از
بخارا.

گفت: ناصر
نباشي؟

گفت: ناصرم!

سلمان
برخاست، او را در برگرفت و پهلوي خود بنشاند. پس او را به خانه برد و تا زماني که
در بغداد بود به خدمت وي قيام مي نمود.

مقام بالا و
کفاره گناهان

رسول اکرم(ص)
به حضرت اميرالمؤمنين(ع) فرمود:

يا علي! سه
عمل موجب بلندي مقام انسان مي شود و سه عمل موجب کفاره گناهان است و سه عمل هلاکت
بار و سه عمل موجب نجات و رستگاري انسان است.

اما سه عمل
که مقام انسان را بالا مي برد:

1-   
وضوي کامل گرفتن در
روزهاي بسيار سرد.

2-   
به انتظار نماز جماعت
بودن، پس از انجام نماز.

3-   
در روز و شب، در
اجتماعات مفيد شرکت جستن.

و اما اعمالي
که موجب کفاره گناهان است:

1-   
سلام را بلند گفتن و
آن راشايع نمودن.

2-   
اطعام طعام و ميهماني
کردن.

3-   
شبها به نماز و عبادت
پرداختن، هنگامي که مردم ديدگانشان به خواب است.

کارهائي که انسان
را به هلاکت مي رساند:

1-   
بخلي که انسان را فرا
گيرد.

2-   
هواي نفسي که او را
به هر جا بکشاند.

3-   
خودبيني و تکبر.

و اما
کارهائي که موجب نجات و رستگاري انسان است:

1-   
در آشکارا و نهان از
خدا بترسد.

2-   
در هنگام بي نيازي و
تهيدستي، ميانه رو باشد.

3-   
در وقت خشنودي و خشم،
عادلانه سخن براند و جز حق نگويد.

از نور نبي

از نور نبي
واقف اين راه شديم          وز مهر علي عارف
الله شديم

چون پيروي
نبي و آلش کرديم          زاسرار حقايق همه
آگاه شديم(فيض کاشاني)

بهتر از اين
نتوان کرد

سوداي توأم
بي سرو بي سامان کرد        عشق تو مرا زنده
جاويدان کرد

لطف و کرمت،
جسم مرا چون جان کرد      در خاک عمل بهتر
از اين نتوان کرد (سنائي)

اين همه
خشونت براي کيست؟

عارفي خربزه
اي خريد و به منزل برد. همسرش وقتي چشيد، ديد طعمي ندارد و بدمزه است. به شوهر
پرخاش کرد و سخنهاي غضب آلود و تندي گفت.

عارف با کمال
نرمي و ملاطفت گفت:اين همه خشونت براي کيستۀ

براي
فروشنده، خريدار، زارع يا خداوند بزرگ است؟

اگر به
فروشنده است؛ او عمداً ميوه بد به کسي نمي دهد، چون مي داند آن مشتري ديگر به
سراغش نخواهد رفت، اگر به من مي گويي که خريدارم، من اگر مي دانستم که بد طعم است،
هرگز نمي خريدم. اگر به زارع مي گويي، او هرگز دانسته تخم بد نمي کارد و اگر به
خالق مي گويي، توبه کن و پرهيز نما و ناشکري مکن که سزاي بد مي بيني.

زن ازگفتار
خود، خجل و شرمنده شد.

تاخ آزادگان

سر سروران،
تاج آزادگان                 سپهدار خيل
فرستادگان

جهان را مطاع
و خدا را مطيع           اسيران روز جزا را
شفيع

محمد که شمع
ازل نور اوست          قلم اولين حرف منشور
اوست

در گنج هستي
به او باز شد            دلش مخزن گوهر راز
شد

تن پاکش از
ظلمت سايه دور           زمين از فروغ رخش
غرق نور

دريغ آمدش سايه
از فرش خاک        از آن سايه انداخت بر عرش
پاک

گذشت از سپهر
برين پايه اش          که تا عرش آسايد از
سايه اش (جامي)

زبان و قلب

رشيد الدين
مجد و طواط، شاعر و نويسنده تواناي قرن ششم است که در دربار خوارزمشاه منصب دبيري
را داشت. او کوتاه قد و داراي جثه بسيار لاغر و ضعيفي بود، لذا به او «وطواط» مي
گويند، يعني شباهت به پرستو دارد!

روزي در مجلس
خوارزمشاه، علما گرد آمده بودند و در موضوعي بحث مي کردند. وطواط نيز با جثه لاغر
و قد کوتاه خود در گوشه اي از مجلس نشسته و دواتي پيش رو نهاده و خود گرم سخن بود
وداد فصاحت مي داد.

در اين ميان،
خوارزمشاه نگاهي کرد  او را مانند جوجه اي
پشت دوات مشاهده نمود؛ به شوخي گفت: آن دوات را برداريد تا ببينيم در پشت آن کيست؟

وطواط فوراً
پاسخ داد: خردي نشانه حقارت نيست؛ زيرا شرف آدمي به دو عضو خرد و کوچکش است:
زبان  و قلب.

حکمت

يکي از حکما
گويد:

1-   
هر پيري که او را خرد
نيست، مانند چشمه اي است که آب ندارد.

2-   
جواني که او را ادب
نيست، چون بوستاني است که گل ندارد.

3-   
صاحب جمالي که او را
حيا نيست، چون طعامي است که نمک ندارد.

4-   
توانگري که او را
احسان نيست، مانند درختي است که ميوه ندارد.

5-   
درويشي که او را
معرفت نيست، چون ديده اي است که نور ندارد.

6-   
و عالمي که او را
تقوا نيست، چون اسبي است که لجام ندارد.

راه بهشت

يک نفر کشيش
راه کليسا را گم کرده بود. سر راه از يک کودک خردسال پرسيد: فرزندم! کليساي اين
محله کجا است؟

کودک گفت:
آخر همين خيابان به طرف سمت چپ بپيچيد، آنجا نماي کليسا را خواهيد ديد.

کشيش گفت:
آفرين فرزند! من هم اکنون در آنجا سخنراني دارم. تو نمي خواهي به سخنام گوش دهي؟

کودک پرسيد:
درباره چه چيزي صحبت مي کنيد، پدر؟

کشيش گفت: مي
خواهم راه بهشت را به مردم نشان بدهم.

کودک خنديد و
گفت: تو راه کليسا را بلد نيستي، مي خواهي راه بهشت را به مردم نشان بدهي؟!