خاطراتى سبز از ياد شهيدان

به عشق فرمانده
آن شب() محمد محورى به خط مقدم اعزام شده و با وجود آتش سنگين دشمن در حال زدن خاك‌ريز بود. هوا روشن شد و خاك ريز به اتمام نرسيد. حاج حسين() گفته بود على رغم روشن شدن هوا بايد خاك ريز تمام شود.
براى همين برادر محورى كار را ادامه داد. اين در حالى بود كه زير تير مستقيم دشمن قرار داشت.
با اين كه بچهها از او خواستند كمى استراحت كند ولى گفت: تا آخرين نفس بايد ادامه دهم تا دستور فرمانده لشكر را اطاعت كرده، وظيفه خود را به انجام برسانم.
محورى سرانجام با تير مستقيم دشمن به عرش اعلى پيوست.()
ددمنشى گروهكها
در اوايل جنگ، يك روز در كردستان مأموريت پيدا كردم براى حفظ آمادگى نيروها، تعدادى از افراد را به محلى به نام “گردنه آريز” ببرم. در اين بين با خبر شديم يك ماشين ارتشى در كمين ضد انقلاب افتاده است. وقتى به صحنه درگيرى رسيديم، متوجه شديم پيكر پاك شهداى ارتش در آتش سوخته و خاكستر شده است. صحنه تكان دهنده و دل خراشى بود. مدتى بعد از اين حادثه، درگيرى ديگرى در محور سنندج ـ كامياران روى داد. تعدادى از افراد ما در كمين ضد انقلاب قرار گرفتند. به يكى از ماشينهاى سيمرغ مجهز به تيربار كاليبر 50 مأموريت داديم با اجراى آتش، نيروها را نجات دهد. بعداً معلوم شد افراد خودروى سيمرغ هم دچار كمين شدند. چون غروب شده بود، اعزام نيروى بيشتر به محل درگيرى، خطرناك بود. صبح روز بعد كه به محل حادثه رسيديم، با پيكر پاك و نيمه سوخته سه شهيد مواجه شديم. راننده سيمرغ هم تمام سرش آغشته به خون بود و پشت قبضه تيربار افتاده بود و حركت نمىكرد. پوست سرش را با چاقو طورى كنده بودند كه از دو طرف گوش هايش آويزان بود. اين قبيل ددمنشىها، شگرد ضد انقلاب براى تضعيف نيروها بود. وقتى دستم را روى صورتش گذاشتم، ديدم هنوز گرم است. گوشم را روى قلبش گذاشتم. صداى ضربان قلبش را شنيدم.به سرعت او را به بيمارستان سنندج منتقل كرديم. هشت سال بعد با يك نفر مواجه شدم جلو آمد و شروع به احوال پرسى كرد. گفت: من همان كسى هستم كه پوست سرم را كنده بودند!()
يك پاسدار معمولى
بعد از شهادت شاه كرمى فرمانده قرارگاه مسؤوليت تيم شهيد شاه كرمى را به شهيد حاج على دل هنر داد. او كه از كار فرمانده تعجب كرده بود، گفت: براى چى من؟ بچههاى ديگرى هستند كه خيلى از من قديمىتراند. اين مسؤوليت را به آنها بدهيد.
حاج على عراقى گفت: شما لياقتش را داريد. با درايتى كه از شما ديديم، بهتر دانستيم اين سِمَت را به شما بدهيم.
حاج على از روزى كه مسؤوليت را پذيرفت، عاشقانه كار مىكرد. و هيچگاه به مخيله‌اش خطور نمىكرد كه رده‌اش از ديگران بالاتر است. رابطه او با بچهها رابطه فرمانده و زيردست نبود. اگر بنابود كارى انجام گيرد، قبل از اين كه ديگران را به آن امر كند، خودش را موظف به انجام آن مي‌دانست. او معتقد بود: قبل از اين كه من يك مسؤول باشم، يك پاسدار معمولى هستم.()
به جاى مشهدى قاسم
سردار امير حسين جهان شاهى(م 1337 ش) در 21 دى ماه 60 در سن 23 سالگى بر اثر اصابت گلوله دشمن به ناحيه سر به آسمانها پيوست. اميرحسين جانشين فرمانده سپاه كرج بود. در عين حال در بسيارى از مواقع به جاى مشهدى قاسم آب‌دارچى كارهاى آب دارخانه را انجام مي‌داد تا مشهدى قاسم بتواند به خانواده‌اش رسيدگى كند.()
آينه تواضع
سردار ميرزا على رستم خانى در سال 1332 در يكى از روستاهاى زنجان به دنيا آمد و در عمليات بدر به طور مظلومانه به شهادت رسيد. رستم خانى در عين آن كه فردى بسيار شجاع و از مديريتى بالا برخوردار بود، خود را چيزى به حساب نمي‌آورد و فردى متواضع محسوب مىشد. يكى از هم رزمان وى گويد: در منطقه استقرار ما، زمين بسيار ناهموارى بود. براى همين تعدادى تخت خواب فرستادند. رستم خانى آنها را ميان افراد تقسيم كرد، اما براى خودش تختى برنداشت! و روى زمين مىخوابيد و كفش خود را به عنوان متكا زير سرش مىنهاد.()
از رئيست اجازه بگير
سردار يوسف كلاه دوز قائم مقام فرماندهى سپاه بود، ولى نزديكترين فرد خانواده او هم از رده نظامى وى خبر نداشت: روزى مادرش براى ديدار يوسف عزيزش از قوچان به تهران آمد. هنگام بدرقه به فرزند عزيزش گفت: پسرم، چرا به ما سر نمي‌زنى؟ خب چند روز از رئيست اجازه بگير و به قوچان بيا. ما دلمان مىخواهد كمى بيشتر پسرمان را ببينيم.()
خدمت گزارى فرمانده محور
سه روز پيش از والفجر مقدماتى توسط منطقه 6 سپاه كشورى به تيپ 15 امام حسن(ع) معرفى شدم و معرفى نامه خود را با دو تن از ياران به فرمانده محور عملياتى (سردار شهيد عبدالعلى بهروزى) تقديم كرديم. در اولين برخورد با چهره‌اى بشاش توأم با لبخندى مليح روبرو شدم. دستم را فشرد و در آغوشم گرفت. و چون خسته و گرسنه بوديم، گفت: خسته هستيد. ناهار بخوريد و استراحت كنيد. انشاء اللّه بيدار كه شديد، صحبت مىكنيم.
خود او سفره را انداخت و غذا را آماده كرد. و پس از آن سفره را جمع كرد و با وجودى كه فرمانده محور بود، كار پذيرايى را شخصاً عهده‌دار شد. حُسن خلق و صفايش مرا از ارادتمندانش نمود.()
در كربلاى 5
حسين زهرايى در عمليات شكست حصر آبادان(ثامن الائمه) از ناحيه پا مجروح شد. سرانجام يكى از پاهايش به علت همان جراحت، كوتاه گرديد. همين امر باعث شده بود نتواند در جبهه حضور به هم رساند. لذا از پزشكها خواسته بود پاى ديگرش را هم پنج سانتى متر كوتاه كنند تا مشكل او حل شود.
در خط پدافندى كربلاى 5 آتش دشمن خيلى شديد بود. و ما سخت به مهمات نياز داشتيم. وقتى از پشتيبانى درخواست مهمات كرديم، حسين را ديدم كه با مهمات در حال آمدن است.
حسين همان جا ماند و مشغول رزم شد تا شاهد شهادت را در آغوش كشيد.()
واژه با سعادت شهيد
اگر در اين راهى كه قدم گذاشته‌ام ـ و به من الهام شده كه برگشتى ندارم ـ مُردم، مرا شهيد نناميد. چرا كه واژه با سعادت شهيد را نمىشود روى هر كسى گذاشت…من عاشق خدا شده‌ام ولى مردن من دليل اين نيست كه خدا هم عاشق من شده باشد. بارالها، تو ستارالعيوبى و اگر يكى از گناهان و نافرمانىهاى مرا برملا كنى، رسوا مىشوم… در راهى قدم گذاشتم كه بايد سرها را به خدا عاريه داد و بايد جانها را در راه خدا داد. خدايا، آرزو داشتم صدها جان داشتم و همه آنها را فداى راه تو مىكردم. خدايا، من با تو پيمان بسته بودم كه تا پايان راه بروم و بر پيمان خويش هم چنان استوار ماندم.()
يادمانى از عمليات والفجر
در گزارشى از عمليات والفجر كه توسط يكى از امدادگران نگاشته شده، آمده است: ساعت 11 شب مرحله اول عمليات والفجر با رمز يا اللّه شروع شد….عراقىها از ترس، ديوانه وار همه جا را با توپ و خمپاره مي‌زدند… پست امداد ما در دو، سه كيلومترى خط مقدم قرار گرفته است…بعد از عمليات، دشمن تا حالا 17 بار ضد حمله كرده… چند ساعت قبل از شروع حمله و در تمام طول عمليات تا عصر فرداى آن روز آب نبود. ما غذا نخورده بوديم جز يك كمپوت دستهايمان و روپوش همه مان آن قدر خونى شده بود مثل اين كه آن را با خون شسته بوديم. به اندازه‌اى بى خواب و خسته بوديم كه وقتى يك نفر زخمى را مىبستيم، فورا روى تخت خونى دراز مىكشيديم… هر لحظه شهادت را با چشم خود مي‌ديديم. برادرى را مي‌ديدم كه در خون خود مىغلتيد… يكى از مجروحها كه پاسدار بود، به من گفت: “پيام مرا به امام خمينى برسانيد. و به او بگوييد:…همان طور كه گفته بوده تا آخرين نفس به دشمن بتازيد و جلوى دشمن مثل كوه، محكم و مقاومت كنيد، بچهها تا آخرين نفس مقاوت كردند. برادر، اين حرف كسى است كه دارد شهيد مىشود” حالش خراب بود و حتماً شهيد مىشد. گريه مىكرد و همان حرفها را تكرار مىكرد. كلمه شهادتين مىگفت: مىگفت: امام زمان كمك كن تا راه كربلا را آزاد كنيم.()
رهنمود شهيد
بعد از شركت در عمليات بيت المقدس(2) خواستم تسويه حساب كنم اما خواب ديدم پرچمى در دست دارم و پسر شهيدم (محمد حسن) هم پرچم ديگرى آورد به دست ديگرم داد. روى يكى از پرچمها نام مبارك اباعبداللّه الحسين و روى پرچم ديگر نام حضرت عباس نوشته شده بود.
محمد حسن با خوشحالى گفت:”يا زيارت يا شهادت” بعد اضافه كرد: پدر در جبهه بمانيد تا كسانى كه از كارهاى خدا بى خبراند، ريش سفيد شما را ببينند و عبرت بگيرند.
سپس گفت: مبادا فكر كنيد تنها هستيد. هرجا برويد، خدا بالاى سرشماست.() انسان كه خدا را دارد، ديگر چه غمى دارد.
براى همين از بازگشت منصرف شدم و اكنون مىخواهم تا عمر و توان دارم، در جبهه بمانم.()
با يك مناجات لرى
هنگام درست كردن سنگر، بى اعتنا به باران آتش دشمن، داشت با خدا با زبان لرى مناجات مىكرد. مىگفت: خدايا، من از عمليات فتح المبين تا الآن در جبهه هستم. خيلىها را ديدم ده روز آمدند و شهيد شدند. خداجون، تو مثل اين كه از لُرها خوشت نمي‌آد، لرها بو ميدن مگه؟…. گريه مىكرد و اين حرفها را مي‌زد.
شب بعد چند گلوله خمپاره كنار همان سنگر خورد و يكى از آنها عمل كرد. كسى كه آن همه مدت حتى يك تركش كوچك نخورده بود با يك مناجات لرى به شهدا پيوست.()
علت گم شدن در آب راه
ساعت 2 بامداد جهت رسيدن به خطوط اوليه از پاسگاه فرماندهى در منطقه عملياتى بدر خارج شديم و با قايقى تندرو به جلو حركت كرديم. بعداً متوجه شديم راه را اشتباه آمده‌ايم. بعد از حدود يك ساعت، متوجه شناورى بىحركت داخل نيزارها شديم. با كمى دقت فهميديم شناور خودى است. سه نفر در آن بودند، دو شهيد و يك مجروح. رزمنده مجروح گفت: ديشب راه را گم كرديم. ناگهان با كمين دشمن مواجه گشتيم و آنها دو نفر را شهيد و من را مجروح نمودند. از آن لحظه تا الآن منتظر عبور قايقى هستم تا مرا نجات دهد. ديگر اميدى به زنده ماندن نداشتم. اما خداى متعال شما را براى نجات من سرگردان كرده بود تا به اينجا برسيد.
گفتم: به راستى بعضى از راه گم كردنها در هور منشأ الهى دارد و خير و بركت با خود مي‌آورد.()
يك ايثار دردناك
هنگام بازگشت از شناسايى ام “البانى”() نيروهاى عراقى با سگهاى تربيت شده، ما را تعقيب كردند. به ناچار خود را داخل اروند مخفى كرديم. دوست و همراه من، بينى خود را گرفت و ته آب رفت. من قطعه نى پيدا كردم و با آن نفس خود را تازه مىنمودم. عراقىها بعد از آن كه ما را پيدا نكردند، ظاهراً جست و جوى خود را در حاشيه اروند ادامه دادند. منتظر بودم آن برادر و همراه من، از آب بيرون بيايد ولى بعد از مدتى روى آب آمد. متأسفانه به شهادت رسيده بود. يعنى ضرورى ديده بود خود را به شهادت برساند تا عمليات گشت و شناسايى نافرجام نماند…()
عزيزان ما اين گونه از خود مايه مىگذاشتند و براى موفقيت، جان شريفشان را هم فدا مىكردند.
چرا نشستيد؟
در شب عمليات مسلم بن عقيل نتوانستيم از خطى كه آتش بسيار سنگينى از سوى دشمن روى آن متمركز شده بود عبور كنيم. بچهها به قول نظامىها كپ كرده بودند. از سوى ديگر، تعدادى از تخريب چىها كه براى بازكردن معبر رفته بودند، در همان معبر، شهيد شدند و جنازههاى مطهرشان هم در آنجا ماند. در آن شرايط سخت يكى از رزمندگان كه قدى كوتاه و جثه‌اى باريك داشت، بلند شد و با لهجه تركى گفت: چرا نشستيد؟ اللّه اكبر! و بلافاصله به طرف دشمن رفت، بچهها بي‌اختيار به دنبالش رفتند و توانستند با يك يا حسين گفتن و يورش جانانه، سينه به قلههايى بسايند كه تا لحظاتى پيش، كارى غير ممكن به نظرشان مي‌آمد.()
كشف ميدان مين
عملياتى در شرف انجام بود. قبل از آن كه دستور حمله داده شود، هوا توفانى شد. احتمال لغو حمله را مي‌داديم و همگى سخت نگران بوديم. نگران هدر رفتن زحمات طاقت فرساى برادران در سازماندهى عمليات بوديم. بعد از توفان از واحد مهندسى ـ رزمى بى سيم زده، گفتند: بر اثر توفان ميدان مين ناشناخته‌اى كه در مسير عبور رزمندگان بوده، آشكار گرديده است.()

پىنوشتها:ـــــــــــــــــــــــ
. يكى از شبهاى عمليات كربلاى .5
. حاج حسين خرازى: فرمانده سترگ و دلاور لشكر امام حسين (ع) كه مدال شهادت به سينه‌اش نصب كرد.
. راوى: حسين معينى، ر.ك: دژ آفرينان، ص .48
. راوى: سردار رستگار پناه، ر.ك: شبهاى كمين، ص 32 و .33
. راوى: برادر كريمى پناه، ر.ك: شب وصال، ص 77 ـ .76
. راوى: مرتضى جهان شاهى، ر.ك: فرهنگ نامه جاودانههاى تاريخ،ج 14 استان زنجان، ص 93 و .94
. ر.ك: فرهنگ نامه جاودانههاى تاريخ، ج 4 (استان زنجان)، ص 114 به بعد، بويژه ص .123
. ر.ك: صنوبرهاى سرخ، ص .39
. راوى: يداللّه مواسايتان، ر.ك: چاووش بى قرار، ص 137 و .138
. راوى: سيد اصغر قريشى، ر.ك: ذوالفقار، ص .89
. وصيت نامه برادر داود زندى، ر.ك: فرهنگ نامه جبهه، ج 7، ص .388
. راوى: مرتضى عامرى، ر.ك: فرهنگ نامه جبهه، ج 7، ص 474 و .475
. اگر منظور قيوميت و احاطه حضرت حق بر موجودات باشد، سخن درستى است و الّا كاملاً نادرست و باطل است.
. راوى: مسلم عابدينى، ر.ك: فرهنگ نامه جبهه، ج 7، ص .279
. قطعه‌اى از بهشت(ويژه مناطق جنگى جنوب، قرارگاه راهيان نور سپاه زنجان، سال 86) ص .10 راوى: سيد مرتضى حسام زاده، ر.ك: زير آسمان هور، ص 52 ـ .50
. راوى: محمود افقرى، ر.ك: زير آسمان هور، ص .90
. علت شناسايى اين منطقه، فريب دادن عراقىها بود. يعنى ايران مىخواست وانمود كند از منطقه فوق مىخواهد عمليات كند ولى در واقع، فاو هدف عمليات بود.
. راوى: مسؤول اطلاعات و عمليات، ر.ك: در حسرت خوبان، ص81 و .82
. ر.ك: اقتدار، ش 15 و 16، ص 25 به نقل از سرزمين مقدّس، ص225 ـ .223
واپسين لحظات شيخ شريف
حاج حسين شريف قنوتى، مجتهد بود.نگفته بود مرا چه به تفنگ دست گرفتن. وقتى ديد خرمشهر در خطر است، با جان و دل آنجا ماند و تا جايى كه امكان داشت، از خرمشهر دفاع كرد و به ديگران روحيه بخشيد. خيلى كم مىخوابيد. سازمان دهى نيروها، وقتى براى استراحتش باقى نگذاشته بود. غذايش هم يك تكه نان خشكيده و آب بود.
لحظههاى آخر شيخ شريف قنونى بسيار جان كاه است: او با راننده‌اش رضا در حال رانندگى بودند كه ناگهان عراقىها جلوى آنها را سر خيابان 40 مترى سد كردند. رضا گفت: اينها عراقي‌اند! شيخ گفت: سريع برگرد به سمت مسجد جامع وقتى مىخواست برگردد. ماشين را به رگبار بستند. در اين تيراندازى، زانوى رضا گلوله خورد دست و پا و ران شيخ هم مورد اصابت 7 ـ 8 گلوله قرار گرفت كمى جلوتر كه رفتند، عراقىهاى نامرد آرپى جى زدند و خودروى آنها واژگون شد و به جدول كنار ميدان خورد و متوقف شد. عدّه‌اى از آن دون صفتان، رضا راگرفته و كتفش را شكستند. عدّه‌اى هم مانند كفتار دور شيخ را گرفتند. و شروع به پاى كوبى كردند و گفتند: اسرنا الخمينى، اسرنا الخمينى؛ يعنى خمينى را اسير كرديم. (يعنى شيخ شريف براى آنها خيلى اهميت داشت).عمامه‌اش را از سر برداشتند. در حالى كه از بدن شيخ خون جارى بود، عراقىها را نصيحت مىكرد: امروز، حسين زمان خمينى است و يزيد زمان، صدام است. از زير تحكم يزيد بيرون بياييد و برويد تحت بيرق حسين.
سرباز عراقى با عصبانيت سرنيزه كلاش را به شقيقه او كوبيد. او را سرپا نگاه داشتند، در حال بريدن جمجمه‌اش بودند، به بي‌رحمانهترين شكل، شيخ فقط اللّه اكبر مىگفت.
دور جنازه مطهرش جمع شدند و پايكوبى كردند. اين بار خواندند: قتلنا الخمينى…دست بردار نبودند. بعد از جسارتهاى زياد به بدن مقدّس شيخ، عمامه‌اش را به گردنش بستند و آن را در خيابان به روى زمين كشيدند.
آن گاه جنازه را بالاى يك ساختمان دوطبقه آويزان كردند و از آن جا به پايين انداختند. رهبر انقلاب درباره شيخ و حماسه او فرمود: اگر شيخ شريف شهيد نمىشد. خرمشهر از دست نمي‌رفت. چون او خيلى شجاع و انقلابى بود.()
ملاقات دو فرمانده
فرمانده كل قوا حضرت آيت اللّه خامنه‌اى در خاطره جالبى فرموده‌اند: در عمليات، دست محمد كاوه() مجروح شده بود. براى همين به مشهد آمد و مدتى در بيمارستان بسترى بود. سپس مجدد به جبهه رفت و در تهران نزد من آمد. ديدم دستش متورم است. پرسيدم: دستت درد مىكند؟
گفت: نه.
در آنجا از طريق برادران مشهدى فهميدم دستش شديد درد مىكند ولى او دردش را كتمان مىكند.
اين كه انسان دردش را كتمان كند، مستحب است.()
احمد و حسين و مهدى
دو نفر از فرماندهان عراقى را ما گرفتيم. مىگفتند: وقتى اسم احمد كاظمى، حسين خرازى يا مهدى باكرى مي‌آمد، لرزه بر اندام ما مي‌افتاد. دعا مىكرديم رو به روى لشكرهاى اين سه نفر نباشيم چون مطمئن بوديم كه اينها مي‌آيند و مي‌زنند و هيچ كس هم جلودارشان نيست.()