گفته ها و نوشته ها

گفته ها و نوشته ها

راز طول عمر

سي درصد مردم قره باغ آذربايجان،
بيشتر از صد سال دارند که 97 در صد صدساله هاي اين سرزمين را زنها تشکيل مي
دهند.آنها راز طول عمر را در اين چند دستور مي دانند:

1-عدم اعتياد به دخانيات.

2-هميشه کار کردن و از کار خسته
نشدن.

3-زود خوابيدن و سحرخيز بودن.

4-نيمي از سال را هواي آزاد
خوابيدن.

5-نوشيدن شير.

6-زود ازدواج کردن.

درهاي بهشت

اميرالمؤمنين علي (ع) فرمود:

بهشت را هشت در است که از يک درش،
پيغمبران و صديقان داخل مي شوند. و از در ديگر، شهيدان و صالحان، وارد مي شوند. و
از پنج درش شيعيان و دوستان ما داخل مي شوند و من همچنان بر پل صراط ايستاده ام و
درخواست مي کنم و مي گويم:

پروردگارا، شيعه من و ياران من و
هرکه در دنيا مرا به ولايت پذيرفته است، سالم بدار که ناگاه آوازي از مرکز عرش مي
رسد که درخواست تو، به اجابت رسيد و شفاعتت درباره شيعيانت پذيرفته شد و از شيعيان
من کسي که ولايت مرا پذيرفته و مرا ياري نموده و با دشمنان من نبرد کرده است چه در
رفتار و چه در گفتار، هريک از آنان درباره هفتاد هزار نفر از همسايگان و خويشان
خويش شفاعت مي کند، و از يک در ساير مسلماناني که شهادت بر يگانگي خداوند يکتا
بدهند و در دلشان ذرّه اي از دشمني ما خاندان پيامبر نباشد، داخل مي شوند.

دعوت کَرَم

در بغداد، جواني از پدرش مال
بسياري به ارث برد. جمعي از رندان اطراف او را گرفته، در اندک زماني او را به خاک
سياه نشاندند. روزي از کمال دلتنگي و پريشاني به کنار نهر دجله رفت. چون به لب
دجله رسيد، کشتي باني او را صدا کرد و به خيال اينکه قصد مسافرت دارد پرسيد: قصد
مسافرت کجا را داري؟

جوان گفت: نمي دانم! آواره و
سرگردانم!

ناخدا دلش به حال او سوخت، او را
در کشتي خود سوار کرد و در سر راه به شهري ديگر پياده کرد. جوان سرگردان، به مسجدي
پناه برد. ديد جمعي نشسته اند. او هم در ميان آنان بنشست. معلوم شد که قاضي شهر و
عده اي از شخصيتها و محترمين شهر گردهم آمده اند.

در اين بين خادمي آمد و گفت: خليفه
شما را طلبيده است. آنها برخاستند؛ آن جوان با آنها به راه افتاد و همگي به دربار
خليفه رفتند. و چون به عمارت دربار رسيدند در مجلسي که قبلاً معين شده بود،
نشستند.

از جانب خليفه شخصي آمد و گفت:
فلان دختر را به فلان اميرزاده عقد ببنديد. پس از اجراي عقد، مجمعه اي آوردند که
در آن ده طرف بود و در هر ظرفي هزار دينار طلا، در پيش هريک از قضات و شاهدان عقد،
ظرفي پر از طلا گذاشتند.

چون تعداد نفرات با آن جوان به
يازده نفر مي رسيد، يک ظرف طلا کم آمد.

خليفه گفت: من گفته بودم ده نفر را
خبر کنيد، چرا يازده نفرند؟ سپس رو به جوان کرده گفت: از قرار معلوم تو خوانده
آمده اي؟

جوان گفت: اينها را خَدَم شما دعوت
کرده اند و مرا کَرَم شما.

مؤمن و زنبور عسل

يکي از عالمان، زنبور عسل را با
مؤمن در چهار چيز شبيه دانسته است:

1-   
زنبور از کثافت ها و آلودگيها
بيزاري مي جويند چنانکه مؤمن نيز از گناهان و آلودگيهاي جسمي و روحي بدور است.

2-   
تمام پرندگان و حشرات، شب هنگام به
استراحت مي پردازند جز زنبور که شبها بيش از روزها به کار و تلاش مي پردازد. و
همچنين مردم شبها به بستر غفلت و استراحت مي آرمند ولي مؤمن در دل شب از بستر
استراحت مي جنبد و در محراب عبادت قرار مي گيرد و با خدايش راز و نياز مي کند.

3-   
زنبور هرگز هواپرست نيست بلکه
دقيقاً پيرو رهبر و اميرش است و همچنين انسان مؤمن به هواي خويش عمل نمي کند بلکه
از ائمه مؤمنين و رهبران دين، کاملاً اطاعت و پيروي مي نمايد.

4-   
زنبور نمي تواند کارش را انجام دهد
جز در خلوت و پس از بسته شدن در و همچنين مؤمن شيريني اطاعت را نمي تواند درک کند
جز در خلوت و در جائي که فقط خداي عز وجل او را مي بيند.

کي دروغگوتر است؟

يک سرباز ايتاليايي زمان جنگ نامه
اي به فرمانده خود نوشت و به شرح ذيل درخواست مرخصي کرد:

کاپيتان! عيال و اولاد من همه
نگران و چشم به راه من هستند. اطمينان دارم بي نهايت به وجود من احتياج دارند چون
در تنگدستي به سر مي برند. براي اينکه از گرسنگي تلف نشوند و من بتوانم با تهيه
پول کمي، به وضع آنان برسم، يکهفته مرخصي مي خواهم.

فرمانده وقتي نامه درخواست را
خواند گفت: يک هفته صبر کن!

پس از يک هفته سرباز مجدداً خدمت
کاپيتان رسيد و تقاضاي خود را دوباره تکرار کرد. کاپيتان گفت: تو يک سرباز
دروغگويي هستي چون من در اين مدت يک نفر را فرستادم در اطراف خانواده تو تحقيق
کنند، معلوم شد که زن و بچه هايت بسيار در رفاه و از وضع خويش راضي هستند. به اين
ترتيب ثابت شد که تو يک مرد دروغگويي هستي.

سرباز شروع به خنديدن کرد و گفت:
من دروغي سر هم کردم تا به اين وسيله يک هفته مرخصي رفته باشم چون اصلا زن و بچه
ندارم ولي شما… حالا خودتان بفرمائيد کاپيتان من دروغگوترم يا شما؟!

چرا غمگين نيستي؟

افلاطون را گفتند: چگونه است که
هرگز غمگين نباشي؟

گفت: دل در چيزي نبردم که اگر از
دست من بشود (برود) از پاي درآيم.

گفتند: شرح اين سخن با ما بازگوي.

گفت: وقتي ملک روم با بازرگاني،
جامي ياقوت تحفه آورد که بهاي آن خزانه اي بزرگ بود. ملک روم از حکيمان پرسيد که
شما مثل اين جام ديده ايد؟ گفتند که مثل اين جام را هيچ پادشاهي نيست؛ اما تو را
به سبب آن، يا درويشي روي خواهد نمود يا تنگدستي. گفت: چگونه؟ گفتند: اگر از دست
تو برود هم درويش باشي و هم به فوت آن دلريش باشي.

روزي پادشاه در جزيره اي جشني
بساخت و دستور داد تا آن جام را به مجلس بياورند. معتمدان در کشتي نشستند، ناگاه
موجي بزد،ُ کشتي بشکست. نه مجلس ماند، نه نان پخته و نه جام. چون خبر به پادشاه
رسيد به غايت برنجيد. بسي طلبيد مثل آن جام نيافت. حکيم گفت: ديدي که دل بر چيزي
بستي که چون برفت درويش و دلريش شدي؟!

پس هرکه خواهد تا هرگز غم گرد دلش
نگردد، دل بر چيزي نبايد نهاد که اگر برود، اين بيچاره اندوهگين گردد.