درسی که از فصل بهار باید آموخت

«بمناسبت
12 اردیبهشت، سالروز شهادت استاد مطهری و روز معلم»

درسی که از
فصل بهار باید آموخت

استاد شهید
مرتضی مطهری

فصل بهار است
و سالروز شهادت استاد بزرگ و محقق گرانمایه اسلام و ایران، آیة الله مرتضی مطهری،
و مصادف با روز معلم. چه بهتر که یادی از آن استاد بزرگوار کنیم؛ او که معلم یک یک
ما است و تحقیقات و پژوهشهای عمیقش، تشنگان علوم و معارف اسلامی را سیراب کرده است
چرا که به فرموده ی حضرت امام قدس سره «تمام مطالبش بدون استثناء خوب و انسان ساز
است» و این بار این استاد عزیز سخن از بهار می گوید و درسی را که بهار به ما می
آموزد، برای ما بازگو می کند و چه شیرین و دلربا و چه پرمغز و ارزنده سخن می گوید؛
پس با هم به درس استاد بنشینیم:

میل به تنوع
و تجدد

انسان حالتی
دارد که از یکنواختی ملول می شود. طالب تجدد و تنوع است، تجدد و نوخواهی احتیاجی
است در وجود بشر. اما اینکه رمز این کار چیست؟ چرا بشر در کمال اشتیاق چیزی را طلب
می کند و همین که به او رسید از شدت و هیجانش کاسته می- شود، کم کم به سردی و
خستگی و احیانا به تنفر و انزجار منتهی می شود، مطلبی است که نمی خواهم وارد بحث
آن شوم.

بعضی گمان می
کنند که این خصیصه، ذاتی بشر است. بشر همیشه مشتاق و آرزومند چیزهائی است که
ندارد، داشتن، مدفن عشق و علاقه و خواستن است. اما بعضی دیگر نظر دقیقتری دارند،
می گویند:

«اگر واقعا
چیزی مطلوب غریزی و ذاتی بشر باشد ممکن نیست که وصال، او را سرد و افسرده بکند».

در نهاد و
غریزه بشر معشوق و محبوبی کاملتر و عالی تر است، محبوبی که کمال لایتناهی است. به
دنبال هر محبوبی که می رود در حقیقت نشانی از محبوب اصلی و واقعی خود در او می
بیند و به گمان محبوب اصلی به سراغ او می رود، اما پس از وصال چون خاصیت آن محبوب
اصلی را در او نمی بیند، احساس می کند که این موجود قادر نیست خلا وجودی او را پر
کند، به سراغ محبوبی دیگر می رود، و همین طور. مگر آن که روزی به محبوب اصلی و
حقیقی خود نائل گردد، آن وقت به کمال واقعی خود که اتصال به کمال لایتناهی است
خواهد رسید و در بهجت و سعادت کامل غرق می گردد و برای همیشه آرام می گیرد و دیگر
خستگی و افسردگی و کسالت در او راه نمی یابد.

«الا بذکر
الله تطمئن القلوب».

– آری با یاد
خدا دلها آرامش گیرد.

قرآن کریم
درباره ی بهشت می فرماید:

«لا یبغون
عنها حولا». یعنی این تفاوت میان نعمتهای آخرت و این دنیا هست که در این دنیا
انسان طالب تحول و تغییر است، اما در آخرت طالب تغییر و تحول و نو شدن و عوض شدن
نیست.

بهرحال مسلما
انسان در این دنیا طالب تجدد و تنوع است، تجدد موجب انبساط و شکفتگی خاطر می گردد.
خصوصا اگر آن تجدد و تنوع در جهت حیات و تازگی زندگی باشد. تجدد و تنوع، کدورت و
ملال را از خاطر می زداید.

هر زمان نو
صورتی و نو جمال                                              
تا زنو دیدن فرو میرد ملال

در تشریع نیز
این نکته رعایت شده، در هفته، روزی و در سال، ماهی برای عبادت اختصاص داده شده
است، یعنی تشریع به بدرقه ی تکوین رفته است. روز جمعه در هفته، و ماه رمضان در
سال، اوقات تجدید حیات معنوی و زدودن خاطر از ملالها و کدورت های مادی است.

در حدیث است:

«لکل شیء
ربیع القرآن شهر رمضان».

– هر چیزی
بهار و فصل تجدید حیاتی دارد؛ بهار و فصل تجدید حیات قرآن در دل اهل ایمان، ماه
رمضان است.

حضرت علی
علیه السلام می فرماید:

«تعلموا
القرآن فانه ربیع القلوب».

– قرآن را
بیاموزید که بهار دلها قرآن است.

بهار طبیعی
را خورشید به وجود می آورد که پس از مدتی دوری و فاصله با اشعه ی گرم خود طبیعت
مرده را زنده و زمین خفته را بیدار می کند، و بهار معنوی را خورشید تا بنده ی قرآن
در دلهای مرده و روح های افسرده ایجاد می کند.

هم از فرصت
بهار معنوی باید استفاده کرد و هم از فرصت بهار طبیعی.

رسول اکرم
(ص) درباره ی بهار معنوی یعنی ماه مبارک رمضان فرمود:

«فاسئلوا
الله بنیات صادقة و قلوب طاهرة ان یوفقکم لعبادته و تلاوة کتابه».

– از خداوند
با نیتهای جدی و راستین و با دل های پاک بخواهید که توفیق بندگی و تلاوت کتاب الهی
به شما عنایت کند.

سهم انسان از
فصل بهار

در قرآن کریم
مکرر از این تجدید حیاتی که برای زمین رخ می دهد یاد شده ولی به عنوان یک درس و
تعلیم و به عنوان راهنمائی بشر که از این فصل چه استفاده ای باید بکند و چه الهامی
باید بگیرد. هر یک از فرزندان زمین از گیاهان و حیوانات و انسان از این فصل       حیات بخش سهمی و حقی دارند. گلها و سبزه
ها در این فصل خود را به کمال رشد می- رسانند. به حد اعلی جمال خود را طراوت می
دهند. اسب و گاو و گوسفند خود را به آب و علف می رسانند. خود را فربه می سازند.
جست و خیزی می کنند.

انسان هم از
آن جهت که انسان است، عقلی دارد و فهمی، دلی دارد و احساساتی و عواطفی، او هم از
این فیض عام سهمی دارد.

سهم انسان
چیست؟

برای بعضی از
مردم فصل حیات بخش بهار، الهام دهنده است، درس است، آموزنده است، نکته ها و رمزها
و حقیقت ها در می یابند. اما متاسفانه استفاده ی بعضی دیگر از افراد، از حد
استفاده ی یک حیوان تجاوز نمی کند، حاصل بهره ی آنها از این تجلی باشکوه خلقت، شکم
پرکردن و عربده کشیدن و بدمستی کردن و سقوط در منتها درجه ی حیوانیت است. آنها در
این فصل الهام می گیرند اما نه از این فصل بلکه از صفات و ملکات پلید خودشان.

الهام می
گیرند اما از چه چیز الهام می گیرند؟

جنایت و آدم
کشی، فحشاء و فساد اخلاق، شکستن قیود و حدود انسانی.

آیا این
منتهای بدبختی نیست که محصول رسیدن ایامی به این لطف و صفا و طراوت،     تیره گی دل و تاریکی روح و قساوت قلب باشد.

آری هر کس بر
طینت خود می تند.

بهرحال فصل
بهار، فصل تجدید حیات و زندگی از سرگرفتن زمین ما است، فصل نشاط و خرمی زمین است،
فصلی است که زمین در شرایط تازه و جدیدی قرار می گیرد و مستعد می شود که بزرگترین
موهبت های الهی یعنی حیات و زندگی به او اضافه شود.

در قرآن کریم
از این حالت زمین، از این تجدید حیاتی که برای این موجود رخ می دهد مکرر یاد شده،
در حدود پانزده بار و شاید بیشتر در قرآن کریم به این موضوع اشاره شد، ولی به
عنوان یک درس و یک تعلیم و یک حکمت آموختنی.

حقیقت و آثار
حیات

این که حقیقت
حیات و زندگی چیست؟

مطلبی است که
هنوز دانش بشر، پرده از روی آن برنداشته و به عقیده ی یک عده از اهل تحقیق هیچگاه
هم از این راز پرده برداشته نخواهد شد. زیرا به عقیده ی این دسته، حقیقت حیات و
حقیقت وجود یکی است، همان طوری که حقیقت وجود قابل تعریف و تحدید و تصور نیست،
حقیقت حیات و زندگی نیز قابل تعریف و تصور نیست، و همانطوری که حقیقت وجود دارای
مراتب شدید و ضعیف و اشد و اضعف است، حقیقت حیات نیز همین طور است، هر موجودی به
اندازه ی حظ و بهره ای که از وجود دارد از حقیقت حیات و زندگی بهرمند است، زنده
شدن زمین و هر موجود مرده ی دیگر عبارتست از یافتن یک درجه ی عالی تر و کامل تر از
حیات، مرده ی مطلق وجود ندارد، مرده ی مطلق، معدوم مطلق است.

در عین حال
با اینکه حقیقت حیات بر بشر مجهول است و یا غیر قابل درک است، آثار حیات و زندگی
از همه چیز نمایان تر و آشکارتر است، با این که خود حیات و زندگی را احساس نمی
کنیم، یعنی خود حیات را نمی بینیم، لمس نمی کنیم، یعنی خود حیات را نمی- بینیم،
لمس نمی کنیم، نمی چشیم، ولی آثارش را می بینیم و لمس می کنیم. آثار حیات ظاهر است
و خود حیات، باطن، ما از این ظاهر به وجود آن باطن پی می بریم، از این قشر و از
این پوست به آن لب و مغز می رسیم.

حقایق
نامحسوس

افرادی در
دنیا پیدا شده اند که گفته اند ما جز به چیزهائی که مستقیما وجود آنها را احساس می
کنیم و به وسیله ی یکی از حواس خود آنها را می یابیم ایمان نداریم، تنها چیزی قابل
اعتقاد و ایمان است که مستقیما بشود آن را احساس کرد، هرچه محسوس نیست موجود نیست،
لذا می گوئیم طبیعت موجود است، زیرا مستقیما قابل لمس و احساس است و ماوراء طبیعت
موجود نیست به دلیل آنکه قابل لمس و احساس نیست.

گذشته از
اینکه این منطق در حد خود ناقص است، زیرا چرا و به چه دلیل هر چیزی که من احساس
نمی کنم، وجود ندارد، یک نقص بزرگتری در این طرز بیان هست و آن اینکه حساب نکرده
اند که در خود طبیعت حقائق مسلم و قطعی و غیر قابل انکاری هست که ما با وجود آنکه
با یکی از حواس خود آنها را درک نکرده ایم از راه آثار وجودی آنها، آنها را شناخته
ایم، حیات و زندگی یکی از آنها است. لازم نیست که هرچه نامحسوس است متعلق به
ماوراء طبیعت باشد، ماوراء طبیعت نامحسوس است اما هر نامحسوسی جزء ماوراء طبیعت
نیست.

دانشمندانی
که دقیقا در این موضوعات حساب کرده اند و دقت کامل نموده اند به ثبوت رسانیده اند
که خیلی از حقائق مسلم در همین جهان طبیعت که در دامن او هستیم و در دامن او پرورش
می یابیم هست و قطعا وجود دارد و حال آنکه مستقیما قابل احساس و لمس نیست. مگر ما
خود جسم و ماده را مستقیما احساس می کنیم؟! آنچه مستقیما حواس ما درک می کند یا از
نوع رنگ و شکل است، یا از نوع اندازه و مقدار، و یا از نوع حرارت و برودت، و یا از
نوع نرمی و زبری، هیچ کدام از اینها عین ماده خارجی نیست، همه اینها عوارض و آثار
ماده است، حیات و زندگی طبیعی که برای زمین و فرزندان زمین پیدا می شود یک حقیقت
مسلم و در عین حال نامحسوسی است که ما چون غرق در آثار و تجلیاتش هستیم می پنداریم
که مستقیما حواس ما با خود او سر و کار دارد، ما در یک گل چه می بینیم؟ رشد و نمو
می بینیم، خرمی و شادابی و طراوت می بینیم، رنگ آمیزی و عطر می بینیم، و از راه
وجود اینها حکم می کنیم که زندگی در او پیدا شده. این حکم و قضاوت ما درباره ی
باطن این گل که همان حقیقت زندگی است به وسیله ی حواس ظاهره نیست. به وسیله ی قوه
ی دیگری است در ما که او هم باطن ما شمرده می- شود. ما با ظاهر و پوسته ی وجود خود
یعنی با حواس بدنی و آلات بدنی خود، ظاهر و پوسته ی عالم را درک می کنیم و با باطن
و هسته ی وجود خود یعنی با نیروی عقل و ضمیر خود، کم و بیش با باطن و هسته ی عالم
ارتباط پیدا می کنیم، یعنی حقایق       
غیر محسوس را درک می کنیم.

لب در قرآن

در قرآن مجید
تعبیر بسیار لطیفی است: گاهی که می خواهد از حقایق زیر پرده ظواهر بحثی بکند می
گوید:

«اولوا
الالباب».

– این حقیقت
را در می یابند، یعنی صاحبان لب.

لب یعنی مغز
خالص و جدا شده از پوست.

المنجد می
گوید:

«اللب خالص
کل شیء، العقل الخالص من الشوائب».

راغب اصفهانی
نیز در مفردات غریب القرآن می گوید:

«اللب العقل
الخالص من الشوائب».

– لب به عقلی
می گویند که از آنچه با او مخلوط شده است جدا شده باشد.

نمی گوید عقل
خالی از شوائب، می گوید عقل خالص یعنی جدا شده از شوائب. چون واقعا در ابتدا که
هنوز فکر انسان خام است نوعی آمیختگی میان محسوسات و تخیلات و معقولات هست، بعدها
اینها از یکدیگر جدا می شوند و حساب هر یک جدا می گردد.

عقل انسان
هرگاه به این درجه رسد که از مقهوریت وهم و خیال و حس بیرون آید و خلاص گردد، لب
نامیده می شود. زیرا نسبت عقل انسان که باطن است با قوای ظاهری حسی نسبت مغز است
به پوست و مغز در یک بادام و یک گردو و امثال اینها ابتدا به یکدیگر آمیخته است و
از هم جدائی ندارند، تدریجا که این میوه کامل و رسیده می شود، پوستها از مغزها جدا
می شوند و هر کدام خاصیت و اثر مخصوص به خود را حفظ می کند و اثر هیچ کدام با اثر
دیگری مخلوط نمی شود.

انسان اگر در
علم و معرفت کامل گردد، عقلش از حس و وهم و خیالش جدا و مستقل می شود. احکام هیچ
یک از آنها را با دیگری اشتباه نمی کند، در این هنگام به چنین شخصی گفته می شود
«لبیب» یعنی کسی که قوه ی عاقله اش استقلال خود را بازیافته است.

عرفا می
گویند: مراتب وجود انسان با عوالم وجود متطابق است، انسان در مراتب وجودی خود
دارای جبروت و ملکوت و ناسوت است و با هر مرتبه ای از مراتب وجود و هستی خود با یک
مرتبه و درجه از عالم کلی می تواند مرتبط شود.

دستگاه عقل و
فکر انسان از همین راه حس و حواس قوام و مایه و قوت می گیرد، راه عبور به معقولات
از میان محسوسات است. قرآن کریم دعوت به تدبر در همین محسوسات می- کند زیرا از
همین محسوسات باید به معقولات پی برد و نباید در عالم محسوسات متوقف شد.

«ان فی خلق
السموات و الارض و اختلاف اللیل و النهار لایات لاولی الالباب».

– در خلقت
آسمان و زمین، در مشاهده همین پیکر عالم و پوسته و قشر عالم، نشانه ها و دلائلی بر
روح عالم و لب و مغز عالم هست، ولی از برای کسانی که خودشان دارای لب و مغز و هسته
هستند و عقل قوی و خلاص شده از حس دارند.

«الذین
یذکرون الله قیاما و قعودا و علی جنوبهم و یتفکرون فی خلق السموات و الارض ربنا ما
خلقت هذا باطلا سبحانک فقنا عذاب النار».

– آن کسانی
که خدا را در دل خود یاد می کنند، در لب خود و مغز و هسته وجودی خود با خدای عالم
و مرکز و روح عالم ارتباط پیدا می کنند، در همه حال در یاد او هستند، در حالی که
ایستاده اند و در حالی که نشسته اند، در حال سستی و در حال سختی، در همه حال در
نظام عالم فکر می کنند، می رسند به آنجا که به حرکت غائی و تسخیری موجودات پی می
برند و می فهمند که عبث نیست، خودشان عبث آفریده نشده اند، قیامت، و رسیدن نتیجه ی
اعمالی در کار هست.

در جای دیگر
می فرماید:

«فبشر عباد
الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه اولئک الذین هدیهم الله و اولئک هم
اولواالالباب».

– نوید بده
آن دسته از بندگان مرا که به سخن گوش فرا می دهند. اما از میان آنچه می- شنوند
آنکه بهتر است برای عمل و پیروی انتخاب می کنند، آنها هستند کسانی که خداوند آنها
را رهبری کرده و آنها هستند صاحبان «لب».

سخنی که
انسان می شنود به وسیله ی گوش می شنود، گوش یک حاسه است در بدن ما، برای گوش
تفاوتی نیست که آنچه می شنود چه باشد، تمیزدادن و غربال کردن   شنیده ها کار گوش نیست. اما نیروی دیگری در
انسان هست که قادر است فرآورده های گوش را مورد رسیدگی قرار دهد، روی آنها حساب
کند، خوبی و بدی و صحت و سقم و درستی و نادرستی هر یک از آنها را به دست آورد. آن
قوه و نیرو، باطن و نامحسوس است نه ظاهر و محسوس، کاری هم که صورت می دهد از نوع
کارهای محسوس نیست.

آری انسان با
قشر و پوسته و قسمت محسوس و ظاهر جهان وجود خود، با قشر و پوسته محسوس جهان بزرگ
ارتباط پیدا می کند، و با قسمت هسته و مغز نامحسوس جهان وجود خود، با باطن و هسته
و مغز و جنبه های نامحسوس جهان بزرگ ارتباط پیدا می کند.

شخصی از
امیرالمومنین (ع) سوال کرد:

«هل رایت
ربک»؟

– آیا خدای
خود را دیده ای؟

فرمود:

«لم اعبد ربا
اره».

– من خدائی
که ندیده ام بندگی نکرده ام.

بعد فرمود:

«لم تره
العیون بمشاهدة العیان ولکن راته القلوب بحقایق الایمان».

– بلی خدا
دیده می شود اما نه با چشم، چشم ابزار این کار نیست و برای این کار آفریده نشده
است، او را دل روشن به نور ایمان می بیند.

دیده ی دل
است که می تواند او را شهود کند:

دیدن روی تو
را دیده ی جان بین باید             این
کجا مرتبه ی چشم جهان بین من است

محدودیت حواس

انسان در
ناحیه ی بدن و ساختمان جسمی خود بسیار محدود است، در تحت یک شرائط معین فقط می
تواند باقی بماند، در حد معینی از حرارت و حد معینی از فشار هوا و با میزان معینی
از مواد غذائی و در اندازه معینی از زمان و قدر معینی از مکان می تواند به حیات و
زندگی خود ادامه دهد، ولی در قسمت باطن و روح خود این قیود و حدود را ندارد، این
شروط و اندازه ها برایش نیست. و اگر انسان در ناحیه ی روح خود متعین به این حدود و
اشکال و قالبها بود، نمی توانست کلی و مرسل و نامحدود را -یعنی همین قواعد کلی که
در علوم طبیعی و ریاضی هست- درک کند و به آنها نائل شود. چون در قسمت جسم محدود و
معین است، هرچیزی را که به واسطه ی آلات جسمانی یعنی به واسطه ی یکی از حواس خود
ادراک می کند، محدود و متعین است، چاره ای از این ادراک محدود نیست همین محدود راه
عبور نامحدود است، بشر از محدود به نامحدود را و از جزئی به کلی و از نسبی به مطلق
سیر می کند. ممکن نیست که انسان بتواند نامحدود را با یکی از حواس جسمانی خود احساس
کند، اما می تواند نامحدود را تعقل کند، انسان می تواند با دیده بصیرت و با چشم
غیر جسمانی، نامحدود را شهود کند، ولی ممکن نیست که نامحدود در محدود و نامتعین در
متعین جا بگیرد.

قرآن و فصل
بهار

قرآن کریم در
یکی از مواردی که به این درس آموزنده اشاره می کند، می فرماید:

«و تری الارض
هامدة فاذا انزلنا علیها الماء اهتزت و ربت و انبتت من کل زوج بهیج * ذلک بانّ
الله هو الحق و انه یحیی الموتی و انه علی کل شیء قدیر».

– زمین را می
بینی جامد و افسرده و بی روح و بی جنبش، اما همین که آب باران بر آن می پاشیم به
جنبش و حرکت در می آید و فزونی می گیرد و انواع گیاههای بهجت افزا می رویاند، این
از آن جهت است که خدا حق مطلق است و نظام زنده کردن مرده ها در قبضه ی او است و
اوست که بر هر چیزی توانا است، قادر مطلق و توانای مطلق است.

در همه عالم
وجود -چه در موجودات جاندار و چه در موجودات بی جان- یک نظم و حساب و تالیف و هم
آهنگی بین موجودات هست که تمام عالم به منزله ی یک پیکر دیده می- شود، بین اجزاء و
اعضاء این پیکر ارتباط و اتصال و هم آهنگی است و نمودار می سازد که یک مشیت و یک
تدبیر کلی در همه ی عالم هست که به عالم، وحدت و هم آهنگی می- دهد، می نمایاند که
اجزاء این عالم به خود واگذاشته نیست که هر جزئی و هر ذره ای بدون آنکه هدفی در
ضمن این مجموعه و وظیفه ای در داخل این دستگاه داشته باشد کاری انجام دهد، بلکه به
عکس، وضع عالم و جهان دلالت دارد که هر ذره ای و هر جزئی مانند یک پیچ، یا مهره یا
چرخ، یا میله، یا لوله ای است که در یک کارخانه گذاشته شده که در عین اینکه یک
کاری به تنهائی انجام می دهد، کار او با کار سایر اجزاء این کارخانه مربوط و
وابسته است، و به تعبیری که در قرآن مجید آمده همه موجودات عالم با همه قوا و
نیروهائی که دارند «مسخر» یک مشیت و یک اراده می باشند. این همان راهی است که
معمولا از راه نظم و انتظامی که در کار عالم هست به وجود ناظم و نظم دهنده اعتراف
می کنند، انسان از این راه خداوند را در جلوه نظم و صنع و اتقان می بیند.

ولی در خصوص
مورد جانداران یک درس دیگری علاوه هست و آن این که خداوند به موجودات مرده حیات می
بخشد یعنی علاوه بر نظم و انتظام بین اجزاء مادی وجود این موجود، یک حقیقت و کمالی
را که فاقد است به او می بخشد، ذرات مرده ی عالم را به هر صورت و هر شکل که نظم و
ترتیب بدهیم، نظم و ترتیب قادر نیست که حقیقتی را که موجود نیست موجود کند، اما در
مورد جانداران تنها نظم و تشکل نیست، بلکه حقیقتی که وجود ندارد افاضه می شود. در
ماده ی مرده زندگی نیست، زندگی پیدا می شود؛ شعور و ادراک نیست، شعور و ادراک پیدا
می شود؛ ذوق و عشق و شور نیست، ذوق و عشق و شور پیدا می شود؛ احساس و ادراک و لذت
نیست، همه اینها پیدا می شود؛ این است که ما خدا را در موجودات زنده در لباس
بخشندگی و فیاضیت و تکمیل و افاضه ی وجود و کمال، در لباس قبض و بسط، احیاء و
اماته می بینیم، می بخشد و می گیرد، موجود می- کند و معدوم می سازد.