گفته ها و نوشته ها

گفته‌ها و نوشته‌ها

 

برترى انسان

 عبداللّه بن سنان از امام صادق
عليه السلام پرسيد: آيا ملائكه افضلند يابنى‏آدم؟

 امام صادق(ع) فرمود:
اميرمؤمنان(ع) فرموده است: خداوند، ملائكه را از عقل بدون شهوت، بيافريد و
چهارپايان را از شهوت بدون عقل و بنى‏آدم را از هر دو (عقل و شهوت).

 پس آن كس كه عقلش بر شهوتش
چيره گردد، او افضل از ملائكه به شمار مى‏رود، و آن كه شهوتش بر عقلش غالب گردد،
پست‏تر از چهارپايان است!

 (بحارالانوار، ج60، ص299)

 

 ديوانه حكيم

 نصربن احمد سامانى، به شكار
مى‏رفت و سگى قلاده به گردن با خود همراه مى‏برد. بر كنار گورستان، ديوانه‏اى ديد.

 وزير خود را گفت: با وى
مطايبه‏اى (شوخى‏اى) كنيم.

 گفت: مبادا بى‏ادبى كند.

 گفت: باكى نيست.

 پيش راند و گفت: اى ديوانه!
اين سگ بهتر است يا تو؟

 گفت: سگ، هرگز نافرمانى خدا
نكند، پس اگر من و تو فرمان بريم، از سگ بهتريم، و اگر نافرمانى كنيم، سگ بر من و
تو شرف دارد.(لطايف الطوايف)

 

 خلاصه علوم

  روزى دانشمندى، به شبانى رسيد و گفت: چرا علم نياموزى؟

 شبان گفت: آنچه خلاصه
علمهاست آموخته‏ام.

 دانشمند گفت: چه
آموخته‏اى؟ بازگوى.

 گفت: خلاصه علمها پنج چيز است:

 يكى آن كه تا راست سپرى نشود،
دروغ نگويم.

 دوم تا حلال سپرى نشود، حرام
نخورم.

 سوم تا از عيب خود فارغ نيايم،
عيب ديگران نجويم.

 چهارم تا روزى خداى عزوجل سپرى
نشود، به درِ هيچ مخلوق نروم.

 پنجم تا پاى در بهشت ننهم، از
مكر نفس و شيطان غافل نباشم.

 دانشمند گفت: تمامت علوم،
تو را حاصل است. هر كه اين پنج خصلت بدانست، از كتب علم و حكمت مستغنى گشت.

 (جوامع الحكايات)

 

 سخن
آموختن

 

 مدتى مى‏بايدت لب دوختن

 وز سخن دانان سخن آموختن

 تا نياموزد نگويد صد يكى

 ور بگويد، حشو گويد بى شكى

 (مولوى)

 

 × × × ×
× × × × × ×

 لقمه مشتبه

 لقمه كامد از طريق مشتبه

 خون‏خور وخاك و برآن دندان
منه

 كان ترا در راه دين مفتون
كند

 نور عرفان از دلت بيرون
كند

 (شيخ بهايى)

 

 

 

 

 ايمان و كفر

  آورده‏اند كه چون آفريدگار ايمان را بيافريد، گفت: بار خدايا مرا قوى
كن. او را قوى كرد به حسن خلق و سخاوت و چون كفر را بيافريد، گفت: مرا قوى كن، او
را قوى كرد به بخل و بدخويى.(لطائف الحكمه)

 

 كتاب

 كتاب، گنجى است كه به رنج فراهم
آيد، و فرشته‏اى است كه ابواب سعادت بگشايد.

 كتاب، شجرى است كه اثمارش، قوت
روان است و درختى است كه اوراقش، آيات رحمان.

 كتاب، آموزگارى است كه صحبتش
دولت جان‏پرور است و استادى است، كه سينه‏اش گنجينه‏هاى علم و هنر.

 (كشكول طبسى)

 

 فرهنگ و روان

  ز دانا بپرسيد پس دادگر

 كه فرهنگ بهتر بود يا گهر

 چنين داد پاسخ بدو رهنمون

 كه فرهنگ باشد، زگوهر فزون

 كه فرهنگ آرايش جان بود

 ز گوهر سخن گفتن آسان بود

 (حكيم ابوالقاسم فردوسى)

 

 طبل تهى

  به ايثار مردان سبق
برده‏اند

 نه شب زنده داران دل
مرده‏اند

 كرامت، جوانمردى ونان‏دهى
است

 ملاقات بيهوده، طبل تهى
است

 نخورد از عبادت، بر اين
بى‏خرد

 كه با حق نكو بود، و با
خلق بد

 (سعدى شيرازى)

 

 مريض و طبيب فرنگى

 طبيبى از فرنگ، به ايران آمده
بود و دو كلمه ماشاءالله و ان شاءالله را به خوبى آموخته بود و در هر مجلسى به كار
مى‏برد.

 در يكى از روزها، مريضى از وى
پرسيد: آيا اين مرضِ من، خيلى سخت است و اهميت دارد؟

 گفت: ماشاءالله، ماشاءالله.

 گفت: آيا اين مرض، مرا خواهد
كشت؟

 گفت: ان شاءالله، ان شاءالله. (هزار
و يك حكايت)

 

 

 ماجراى سريحان

 در محفلى از اهل لغت و ادب، از
برخى اسامى و كلمات، سخن رانده شد. اديب مآبى كه در آن جا حضور داشت.

 گفت: سريحان، نام آن گرگى است
كه يوسف را خورد.

 گفتندش: حضرت يوسف را گرگ
نخورد.

 گفت: پس اسم آن گرگى است كه
حضرت يوسف را نخورد.

 سخن بليغ

 آورده‏اند كه روزى، مأمون از
حسن بن سهل پرسيد:

 بلاغت در كلام چيست؟

 وى گفت: مافهمته العامه، و
رضيته الخاصه؛ بلاغت آن است كه عوام بفهمند و خواص بپسندند.

 

 

  من دزدم يا تو؟

  دزدى به خانه‏اى رفت، هيچ نيافت، ناگاه در گوشه خانه قدرى آهك ديد،
چنين پنداشت كه آرد است؛ دستار خود را كه ارزشى داشت در ميان خانه پهن كرد و رفت
كه دامنى آرد بياورد و در دستار بريزد.

 در آن وقت، صاحب خانه، آهسته
دستارش را بدزديد. دزد چون ديد آهك است و آرد نيست، برگشت كه دستار خود را بردارد،
ديد نيست و آن را برده‏اند. قدم گذاشت كه از خانه بيرون رود و فرار كند، صاحب خانه
فرياد كشيد كه: آى دزد! آى دزد! بگيريد او را.

 دزد يقه صاحب خانه را گرفت و
گفت:

 انصاف بده، در اينجا من دزدم
يا تو؟!

 

 حكم سردارى!

 در ساليان پيش كه “نايب
حسين” ياغى معروف كاشان، براى خود حكومتى تشكيل داده و مشغول چپاول مردم بود، حاكم
تهران تلگرافى براى فرزند وى يعنى “ماشاءالله خان” بدين مضمون ارسال داشت:

 ماشاءالله خان به اين نيت كه
از طرف حكومت مركزى به وى مقام سردارى خواهند داد، به تهران رفت ولى هنگامى كه
وارد تهران شد، به دستور حاكم او را گرفته و فى الفور به دار كشيدند.

 يكى از ياران حاكم به وى گفت:
مگر شما سوگند ياد نكردى كه به محض ورود ماشاءالله خان او را سر دار كنى؟

 حاكم خنديد و گفت: چرا! و به
اين قول هم عمل كردم. اگر ماشاءالله خان قدرى درايت داشت متوجه مى‏شد كه منظور از
حكم ما، بر سر دار كردن اوست نه سردار كردن!!

 

 خليفه
خسيس و شاعر بدبخت

 ابودلامه با قصيده‏اى بلند،
منصور را ستود. منصور به ربيع كه حاجب او بود نوشت كه سه هزار درهم به او بدهد. و
اين نوع سخاوت كه از منصور عباسى هيچ كس نديده بود، مايه حيرت و اعجاب ابودلامه شد
زيرا منصور سخت لئيم و خسيس بود.

 از آن روز به بعد، ابودلامه از
ربيع مطالبه پول مى‏كرد و ربيع، او را به روز ديگر وعده مى‏داد و آن روز ديگر نيز
نمى‏داد.

 عاقبت ابودلامه عاجز شد و
شكايت به منصور برد و گفت: حاجب حواله‏ات را نمى‏خواند و پولى را كه به رسم صله
دادى، نمى‏دهد.

 منصور پرسيد: كدام پول؟

 ابودلامه گفت: مگر سه هزار
درهم در برابر قصيده‏اى كه برايت سرودم، ندادى؟

 منصور گفت: اگر نوشته مرا
مى‏گوئى، راست است كه نوشتم به تو بدهند تا با آن نوشته تو را پاداشى داده باشم،
اما نگفته‏ام كه پول بدهند!!

 ابودلامه با حيرت گفت: پس
اينكه نوشتى حواله پول نيست؟

 منصور جواب داد: گوش كن تا به
تو بگويم: مگر نه اين است كه تو ابياتى گفتى كه ما را خوش آيد؟

 ابودلامه گفت: آرى!

 منصور گفت: ما هم به پاداش آن
چيزى نوشتيم كه تو را خوش آيد!!

 

 ياران
بد

 نجيب زاده‏اى پس از مرگ پدر،
بر اثر نداشتن تدبير و اشتغال به لهو و لعب، ارث پدر را از دست داد و كارش به
گدائى كشيد.

 روزى عده‏اى از دوستانش، او را
به باغى دعوت كردند، باغبان ديگى از گوشت بار كرد تا براى آنها بپزد و خود پى كارى
رفت. از قضا سگى آمد، گوشت‏ها را خورد و رفت. وقت خوردن چون گوشت را نيافتند آن را
به گردن همان نجيب زاده انداختند او سخت نگران شد و قسم ياد كرد كه من نخورده‏ام ولى
آنها نپذيرفتند او دل شكسته خارج شد و به گوشه‏اى نشست. دايه‏اى داشت، او را
بدانحال ديد، بسته‏اى را نزد او آورد و گفت: پدرت سفارش كرده كه چون پسرم همّت
درستى ندارد و روزى درمانده خواهد شد، پس تو اين بسته را به او بده. وقتى آن بسته
را گشود سه كاغذ در آن يافت كه در هر يك نوشته شده: ده هزار دينار در فلان جا
نهاده‏ام آن را بردار.

 سرانجام پول فراوانى بدست آورد
و دوباره دم و دستگاهى بهم زد. آن دوستان با معذرت خواهى و چاپلوسى دوباره اطرافش
گردآمدند.

 روزى در باغى جشنى برپا ساخت و
آنها را به آنجا دعوت كرد. و قبلاً دستور داده بود چند سنگ را با الماس سوراخ
بكنند و بدانجا بياورند. آن دوستان با تعجب پرسيدند: چه كسى اينچنين سنگ‏ها را
سوراخ كرده و حكمت اين كار چيست؟

 پاسخ داد: در زمان پدرم مرد
عربى چند مورچه همراه خود آورده بود و آنها سنگ سوراخ كردند!! گفتند: همينطور است!
ما هم شنيده بوديم. نجيب زاده گفت: آن روز براى اندكى گوشت هر چه قسم خوردم از من
باور نكرديد اما امروز سخنى به اين دروغى كه با هيچ عقلى نمى‏گنجد، بر زبانم جارى
مى‏شود و همه مرا تصديق مى‏كنيد! شما ياران روز شادى هستيد و بدرد من نمى‏خوريد.
من دوستانى مى‏خواهم كه در هنگام سختى به كارم آيند. و دستور داد همه را با خفت و
خوارى از آن مجلس بيرون راندند.

 

 تب امير

 عربى يكى از روزهاى گرم
تابستان به تب دچار شد. هنگام ظهر عريان شد و بدن خود را روغن ماليد و سپس زير نور
خورشيد، روى ريگهاى داغ، شروع به غلطيدن كرد و گفت: اى تب! حال مى‏فهمى كه چه
بلائى بر سرت آورده‏ام. اى موذى پست فطرت! شاهزادگان و اميران را گذاشته‏اى و به
سراغ من بى‏نوا آمده‏اى؟!

 بهر حال آنقدر در آن حالت به
غلطيدن ادامه داد تا عرق كرد و تب از تن او بيرون رفت.

 روز ديگر از كسى شنيد كه امير
ديشب به تب دچار گشته است. اعرابى گفت: به خدا قسم آن تب را من به سراغ او
فرستادم. اين گفت و پا به فرار نهاد.

 

 ملانصر
الدين و دزد

 ملانصرالدين شبى براى قضاى
حاجت به حياط خانه رفت، ديد دزدى در گوشه خانه ايستاده؛ زن خود را صدا كرد؛ تير و
كمان مرا بياور. وقتى كه آورد، تيرى به سوى دزد رها كرد.

 چون صبح شد، به سراغ دزد آمده،
ديد دزد همان قباى خودش بوده كه زنش شسته و به ميخ آويزان بوده و تير هم به قبا
خورده و آن را سوراخ كرده است. به زنش گفت: برو شكر خدا كن كه خودم در ميان قبا
نبودم وگرنه من بجاى دزد مرده بودم!

 

 نتيجه
شوخى بى‏مزه

 پير مردى پينه دوز بود كه
علاوه بر پينه دوزى هرگاه ميتى شب در مسجد تنها مى‏ماند او را خبر مى‏كردند تا صبح
بالاى سر ميت كشيك بدهد. او هم براى اينكه خوابش نگيرد معمولاً وسائل پينه دوزى
خود را مى‏برد و مشغول كار خود مى‏شد.

 يك شب جوانهاى ده براى تفريح،
شخصى را مرده‏وار در تابوت خوابانده و پينه دوز را اجير كردند تا صبح در كنارش
كشيك بدهد.

 پينه دوز طبق معمول خويش،
وسائل كارش را آورده مشغول كار شد كه تا صبح خوابش نبرد. نيمى از شب گذشته بود، با
خود به زمزمه افتاد و شروع به خواندن يك تصنيف قديمى كرد.

 مرده قلابى سر از تابوت بلند
كرده گفت: رسم نيست كه بالاى سر مرده تصنيف بخوانند!

 پينه دوز گفت: مرده هم رسم
نيست كه در كار زنده‏ها فضولى كند. معلوم مى‏شود درست نمرده‏اى بگذار خلاصت كنم!
فوراً با مشته آهنى خود بر سر او كوبيد و او را از زندگى رهانيد!! رفقاى او كه صبح
به ديدنش آمدند، با جسد مرده واقعى رفيقشان برخورد كردند و پى به نتيجه شوخى
بى‏مزه شان بردند.

 

 من
ديوانه نيستم!

 روزى هيتلر براى بازديد
ديوانگان به تيمارستان رفته بود. تمام ديوانگان با لباس سفيد در يك خط ايستاده و
همه در كمال ادب – همانطور كه قبلا تعليم ديده بودند – به هيتلر سلام دادند. ولى
در آخر صف يك نفر اصلاً سلام و اداى احترام نكرد.

 هيتلر خودخواه كه از اين مرد
ديوانه و لجوج سخت ناراحت و عصبانى شده بود، فرياد زد: احمق! چرا احترام
نمى‏گذارى؟

 آن مرد يكقدم جلو گذاشت و گفت:
قربان! ببخشيد، من مثل اينها ديوانه نيستم، من پرستارم!

 زيره به كرمان

 شركت انگليسى “پرمافلكس”
سالانه معادل 50000 پوند نفت به صورت “بنزين فندك” به كشورهاى عربى نفت‏خيز حوزه
خليج فارس، صادر مى‏كند.

 

 چرا برج
“پيزا” كج است؟

 در سال 1174 هنگامى كه معمار
ايتاليايى به نام “بونانو” ساختن برج معروف “پيزا” را آغاز كرد، يك اشتباه
محاسباتى در پى برج مرتكب شد و عمق پى را فقط 3 متر در نظر گرفت. در اواسط كار، به
علت جابجايى قشرهاى خاك، ساختمان نيمه تمام برج انحراف پيدا كرد و كار تعطيل شد.

 در سال 1350 كار تكميل برج از
سر گرفته شد و سعى گرديد كه طبقات فوقانى با خط عمود طراز باشد و از انحناء قبلى
پيروى نكند تا بتوان مركز ثقل برج را تعديل كرد.

 امروزه اين برج حدود 5 متر
نسبت به خط عمود، انحراف دارد و سالانه 8 ميلى متر بر انحراف آن افزوده مى‏شود.

 

 بانك و
بالنگ

 روزى در مجلسى شوراى ملى، سخن
از تشكيل بانك به ميان آمد. يك نفر محسنات آن را ذكر مى‏نمود و مى‏گفت: لذت و
منافع بانك براى ايرانى مجهول است؛ هر جا كه تخم او را كاشته‏اند، اهالى آنجا ثمر
او را مى‏دانند.

 يكى از وزرا كه گويى در خواب
بود، بيدار شد و گفت: گمان ندارم بالنگ ما از بانك فرنگى‏ها بهتر نباشد! چه عيب
دارد؟ بادنجان سرخ (گوجه فرنگى) را كاشتيد، خورديم بد چيزى نيست! بالنگتان را هم
بياوريد، بكاريد، ما مى‏خوريم!!

 

 خليفه و
زاهد قلابى

 شخصى براى طلب حكومت ناحيه‏اى
از عراق بر خليفه وارد شد، در حالتى كه آثار زهد و تقوا از او نمايان و بر پيشانيش
آثار سجود به مثل كوهان زانوى شترى نمودار بود.

 بعد از اظهار مطلب، خليفه از
او سؤال كرد كه اين چيست بر پيشانيت؟

 گفت: اثر سجود است!

 خليفه گفت: اين حايل است بين
تو و اين عمل كه خواهان آن هستى، به جهت آنكه اگر از كثرت عبادت و خداپرستى شده
است، پس روا نيست ترا از خداوند مشغول داريم، و اگر براى ما كرده‏اى، سزاوار نيست
كه فريب و خدعه تو بر ما اثر كند.

 آن شخص منفعل شده، نوميدانه از
مجلس بيرون رفت.

 

 شكم سير

 پروفسور” پاستور والرى
رادو” مى‏گويد:

 “كسانى كه با شكم سير غذا
مى‏خورند، معمولاً بيشتر از خودشان، پزشكان را سير مى‏كنند”.

 ازدواج

 سقراط به جوانى كه قصد ازدواج
داشت چنين مى‏گفت:

 دوست من! ازدواج چيز خوبى است.
اگر زن خوبى نصيبت شود، سعادتمند مى‏شوى و اگر زن خوبى نصيبت نشود، مثل من فيلسوف
خواهى شد!

 

 واحد
شمارش

 اصله: درخت و چوب والوار

 باب: دكان، خانه.

 تخته: قالى و پتو و فرش

 توپ: پارچه

 جلد: كتاب

 جفت: كفش، جوراب، دستكش

 دست: لباس، مبل و ظرف به
تعداد معين

 حلقه: اشياء گرد، چاه

 دانه: اشياء قابل شمارش
مثل گردو و مداد

 برگ: كاغذهاى جلد نشده

 رأس: جانوران اهلى

 رشته: اشياء نوار مانند (كمربند،
گردنبند)، قنات

 دسته: گل و گياه

 عراده: اسلحه سنگين
چرخ‏دار

 فروند: وسايل نقليه هوايى
و دريايى

 فقره: اسناد پرداختنى

 قطعه: عكس، شعر، زمين

 قواره: زمين و لباس

 نسخه: كتاب، روزنامه، مجله

 نفر: انسان

 قطره: اشك، خون و بعضى
مايعات

 تير: فشنگ

 قبضه: از چاقو تا مسلسل

 

 اگر من
به جاى تو بودم

 وقتى اسكندر، آسياى صغير را
گرفت و در ايسوس، داريوش سوم را شكست داد و زن و دختر و مادر داريوش را اسير كرد و
صور را گرفت و مصر را زير مهميز كشيد و عازم فتح بابل شد، نامه‏اى از دارا به او
رسيد كه به اين شرايط تكليف صلح به اسكندر كرد: دختر خود را به زنى به اسكندر
مى‏دهد، ده هزار تالان براى باز خريد اعضاء خانواده سلطنتى مى‏پردازد و ممالك را
كه از فرات تا بحرالجزائر است، به اسكندر وامى‏گذارد.

 اسكندر بر اثر اين نامه، مجلسى
از سرداران خود بياراست و نامه را خواند. “پارمن‏يون” گفت: اگر من به جاى تو بودم،
اين نامه را مى‏پذيرفتم!

 اسكندر جواب داد: اگر من هم به
جاى تو بودم، مى‏پذيرفتم.

 درس زد و خورد

 شبلى كه از علماى عامه است درس
نحو مى‏خواند. استادش گفت: بخوان: ضَرَبَ زيدٌ عمرواً.

 پرسيد: به چه جهت زيد، عمرو را
زد؟!

 استاد گفت: نه، اين مثال است،
مى‏خواهم تو بفهمى.

 شبلى برخاست. استاد گفت: به
كجا مى‏روى؟

 گفت: نمى‏خواهم علمى را بخوانم
كه از همين اول با زد و خورد شروع مى‏شود!!

 

 كرامت
عبدالسلام بصرى

 عبدالسلام بصرى از اكابر صوفيه
است و مريدانش اعتقادات عجيبى درباره او داشتند. شيخ نيز در حيله كوتاهى نمى‏كرد و
هر روز ادعائى نو مى‏نمود – مانند بسيارى از ديگر از صوفيان كه براى آنان كرامت
نقل مى‏كنند و متاسفانه در مجلات و كتابها و روزنامه‏هاى ما هم از آنان به بزرگى!
ياد مى‏شود – و مريدان نادان مى‏پذيرفتند.

 روزى شيخ عبدالسلام در جامع
بصره مشغول نماز بود. ناگاه در ميان نماز گفت: چخ! چخ! پس از نماز از او پرسيدند،
چه بود؟ گفت: در حالت نماز سگى را ديدم كه به خانه كعبه رفت، به اين آواز او را از
مسجد الحرام بيرون كردم. مريدان از اين قضيه بسيار تعجب كردند و به دست و پاى او
افتادند و مزيد بر اعتقاد و ارادت ايشان شده، اين كرامت را به مجالس نقل مى‏كردند.

 يكى از اين مريدها براى زن خود
نقل كرد: زن گفت: شيخ را به خانه خود دعوت نما تا در اينجا طعام صرف نمايد و من هم
به زيارتش مشرف گردم. مرد به نزد شيخ رفت و استدعاى زن را رسانيد. شيخ قبول كرد و
روزى را مقرر داشت.

 روز موعود با جمعى از مريدان
به خانه اين مريدش آمد. زن چون طعام فرستاد؛ نزد هر كس يك خوان بگذارد و در آن
خوان يك ظرف چلو و يك مرغ بريان بالاى آن، مگر در خوانى كه نزد شيخ گذارند؛ مرغ را
به زير چلو كرده بود. شيخ راگمان رسيد كه براى او مرغ نگذارده‏اند.

 صاحب خانه او را گفت: چرا غذا
نمى‏خوريد؟ گفت: در خوان همه مرغ گذارده‏اى مگر در خوانى كه در نزد من است.

 زن از پشت پرده دست برد و از
زير چلو، مرغ را بيرون آورده گفت:

 كسى كه در مسجد بصره در وسط
نماز سگ را مى‏بيند كه در خانه كعبه داخل شده، چگونه يك مرغ را در زير نيم بند
انگشت چلو نمى‏بيند؟!!

 شيخ از اين كيفيت خجل شد و
اغلب مريدهايى كه در آن مجلس بودند، از او برگشتند ولى امروز پس از صدها سال هنوز
نابخردان جاهل، از او و امثال او كرامات! نقل مى‏كنند.

 اقسام واعظان

 احمد سمرقندى دانشمندى عارف
بود و در مقصورة هرات وعظ مى‏گفت و همه علما و عرفاى هرات به مجلس او حاضر
مى‏شدند. روزى در ميان وعظ گفت:

 واعظان دوقسم‏اند:

 اول – آن كه به همگى روى در حق
دارند و پشت بر خلق و باعث ايشان بر وعظ گفتن، اعلاء كلمه حق است و اكمال شفقت و
رأفت بر خلق، پس ايشان دائم وعظ گويند و تعطيل جايز ندارند.

 دوم – آنان‏اند كه به همگى روى
در خلق دارند و پشت بر حق و غرض ايشان از وعظ گفتن، جمع حُطام دنيوى و طلب جاه و
خودنمائى است. پس اين طايفه نيز دائم وعظ گويند و تعطيل روا ندارند.

 در واقع من از قسم اول نيستم
كه به همگى روى خود در حق داشته باشم، بلكه دواعى نفس من بسيار است و در وعظ خود
اغراض فاسده دارم و در نفس الامر از قسم دوم نيستم زيرا كه در وعظ گفتن، نيتهاى
صالح نيز دارم و همت بر صدق حال و مقال مى‏گمارم، پس من گاهى وعظ مى‏گويم و گاهى
تعطيل مى‏نمايم.

 

 سلام
عريان

 “سائل نهاوندى” پس از
سالها توقّف در همدان، قصد مراجعت به وطن كرد. از قضا نزديك به شهر خود كه رسيد،
دزدان، اموال او را بردند و خود او را نيز عريان كرده حتى لباسهايش را نيز به غارت
گرفتند.

 وقتى خويشاوندان او كه به
استقبالش آمده بودند، سبب عريان بودنش را پرسيدند گفت:

 چون از شهر همدان، شهر بابا
طاهر عريان، آمده‏ام بهتر اين ديدم كه سلام او را عريان به شما برسانم.

 

 برنجش
دهيد نه رنج

 پيرزنى مرجمك نام نزد قائم
مقام فراهانى رفت و از او درخواست عدس كرد. او به انبار دولت عبارت ذيل را نوشت و
به دست آن زن داد كه خود برود و تقاضايش را تحويل انباردار بدهد:

 “ارزنى آمد مرجمك نام، ماش
فرستاديم، نخود آمد، برنجش دهيد نه رنج”

 ارزنى ) اگر زنى

 ماش ) ما او را

 نخود – نه خود

 اى روى تو

 اى روى تو نوربخش خلوتگاهم

 ياد تو فروغ دل ناآگاهم

 آن سرو بلند باغ زيبائى را

 ديدن نتوان با نظر كوتاهم

 در جستن وصل تو

 چون آتش سوداى تو جز دود
نداشت

 مسكين دل من اميد بهبود
نداشت

 در جستن وصل تو بسى كوشيدم

 چون بخت نبود، كوششم سود
نداشت

 “انورى”

 

 … كه
مپرس

 ياد دارم به نظر خط غبارى
كه مپرس

 سايه كردست به من ابر
بهارى كه مپرس

 كرده‏ام عهد كه كارى
نگزينم جز عشق

 بى‏تامل زده‏ام دست به
كارى كه مپرس

 من نه آنم كه خورم بار دگر
بازى چرخ

 خورده‏ام زين قفس تنگ
فشارى كه مپرس

 غنچه چينان گلستان جهان را
صائب

 هست در پرده دل باغ و
بهارى كه مپرس

 “صائب تبريزى”

 

 اين
را… آن را

 رفتيم من و دل دوش
ناخوانده به مهمانش

 دزديده نظر كرديم در حسن
درخشانش

 مدهوش رخش شد دل، مفتون
لبش شد جان

 اين را بگرفت اينش آن را
بربود آنش

 “فيض كاشانى”

 

 دامن
پاك

 هر نشان كز خون دل بر دامن
چاك من است

 پيش اهل دل، دليل دامن پاك
من است

 عشق تو بگرفت بالا تا دل و
جانم بسوخت

 آرى اين آتش بلند از خار و
خاشاك من است

 “جامى”

 

 تو به
جاى ما

 دل و جان ز تن برون شد، تو
همان به جا نشسته

 شده ما زخويش بيرون، تو به
جاى ما نشسته

 زغم زمانه ما را، نفتد،
گره بر ابرو

 كه ز راه عشق، گردى، به
جبين ما نشسته

 “اديب الممالك فراهانى”

 

 غم عشق

 گفتم نگرم روى تو، گفتا به
قيامت

 گفتم روم از كوى تو، گفتا
به سلامت

 گفتم چه خوش از كار جهان
گفت غم عشق

 گفتم چه بود حاصل آن، گفت
ندامت

 “هاتف اصفهانى”

 

 كارت ويزيت

 روزى يكى از اشخاص از خود
راضى، “ولتر” نويسنده شهير فرانسوى به ديدنش رفته بود. برخلاف انتظار ديد كه وضع
اطاق ولتر بسيار درهم و آشفته و گرد وخاك زيادى روى ميز تحريرش نشست است.

 از فرط ناراحتى با انگشت خود
روى همان ميز گرد آلود نوشت “احمق” و رفت.

 فرداى آن روز تصادفاً ولتر را
در خيابان ديد و گفت: ديروز خدمت رسيدم، تشريف نداشتيد.

 ولتر با نگاهى فيلسوفانه گفت:
بله! كارت ويزيت شما را روى ميز تحرير ديدم!

 

 ‌هاشم و عبد شمس

 نوشته‏اند كه براى عبد مناف (نياى
حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم) دو پسر دوقلو، متولد شدند كه پيشانى و يا
پشت آنها به هم پيوستگى داشت. پس با شمشير آن دو را از هم جدا ساختند؛ يكى را‌هاشم
و ديگرى را عبدالشمس نهادند.

 يكى از خردمندان عرب چون اين
بدانست گفت: در ميان فرزندان اين دو پسر، جز با شمشير هيچ كارى فيصله نخواهد يافت
و چنان نيز شد؛ زيرا عبدالشمس پدر اميّه بود و اولاد او هميشه با فرزندان‌هاشم از
درِ دشمنى و كينه وارد شدند چنانكه ابوسفيان يا حضرت رسول مكرّر جنگ نمود و معاويه
با حضرت امير و و…

 

 مردانگى و مهمان نوازى

  در سال 322 هجرى قمرى، معز الدوله احمد بن بويه به فرمان برادر، به
گرفتن “كرمان” ماموريت يافت. بدينسان امير على بن الياس، حاكم كرمان را با قوايش
محاصره كرد. امير على در روز مردانه مى‏جنگيد و داد مردى مى‏داد، و شب هنگام، براى
ديالمه طعام مى‏فرستاد.

 معزالدوله پيغام داد كه اگر با
ديالمه دشمنى، غذا فرستادن سزاوار تو نيست و اگر دوستى چرا جنگ مى‏كنى؟

 امير على پاسخ داد: چون در روز
دشمنى مى‏كنيد و سر جنگ داريد، از روى غيرت، در دفع شما به جان مى‏كوشم و در شب
چون غريب و مهمانيد به لقمه نانى كه در دسترس است، خدمت مى‏كنم.

 معزالدوله از مردانگى و مهمان
نوازى اميرعلى خجل شده، از محاصره كرمان دست برداشت.

 

 جان دگرم بخش

  از ضعف به هر جا كه
نشستيم وطن شد

 وز گريه به هر سو كه
گذشتيم چمن شد

 جان دگرم بخش كه آن جان كه
تو دادى

 چندان زغمت خاك به سر ريخت
كه تن شد

 (طالب آملى)

 

 برگرديد كه روز كار برگشت

 ابن مقله وزير خوشنويس و مقرّب
درگاه خليفه غاصب عبّاصى “الراضى بالله” بود. راضى را نظر به تهمتى كه ساعيان به
ابن مقله زدند، از وى ناراضى گرديد و او را از وزارت خلع و دستور دارد دست راستش
را قطع كردند!!

 ابن مقله به ناچار خانه‏نشين
گرديد. در مدت خانه نشينى او، يك نفر از دوستان سابقش، حالى از او نمى‏پرسيد با
اينكه خانه او پيوسته از جمعيّت موج مى‏زد و هيچ وقت خالى نمى‏شد!

 سرانجام بر راضى ثابت شد كه او
جرمى نداشت و بر او افترا بسته‏اند؛ امر كرد سعايت كنندگان را اعدام كردند و او را
بر سر شغل سابق خود باز گرداند.

 ابن مقله اين دو بيت را بر سر
در خانه‏اش نوشت:

 تحالف الناس والزمان

 فحيث كان الزمان كانوا

 يا ايها المعرضون عينى

 عودوا فقد عاد الزمان

 يعنى: مردم با زمانه پيمان
بسته‏اند كه هر جا آن باشد، اينها هم باشند. پس اى آنان كه از من روى گردانيديد،
باز گرديد كه روزگار برگشت!

 

 ارزش حكومت

 عبدالله بن عباس گويد: وقتى
اميرالمؤمنين(ع) به جنگ جمل مى‏رفت، دزدى قار بر آن حضرت وارد شدم، ديدم كفش پاره
خود را وصله مى‏زند.

 حضرت از من پرسيد: ارزش اين
نعلين نزد شما چقدر است؟

 گفتم: هيچ ارزش ندارد.

 فرمود: به خدا قسم اين نعلين
در نظر من با ارزش‏تر است از حكومت كردن بر شما مگر آنكه حقى را برپا نمايم يا
باطلى را از سر مردم دفع كنم.

 

 انيشتين و ميزبان بى‏سواد

 يك روز “انيشتين” رياضى دان
معروف و صاحب فرضيه نسبى، در خانه يكى از تاجران مهمان بود. ميزبان كه هيچ اطلاعى
از رياضيات عالى نداشت، از انيشتين خواهش كرد كه به طور ساده و مختصر فرضيه نسبى
را برايش شرح دهد.

 انيشتين گفت: اين موضوع را
نمى‏توان ساده و مختصر بيان كرد و چون ميزبان اصرار ورزيد، انيشتين گفت: بسيار
خوب، سعى مى‏كنم ضمن حكايتى آن را عرض كنم:

 يك روز من با يكى از دوستان
خود – كه نابيناى مادرزادى بود – صحبت مى‏كرديم و ضمن گردش گفتم: اى كاش در اينجا
قدرى شير پيدا مى‏كرديم و مى‏خورديم:

 رفيق نابينايم گفت: شير! من
شير را وقتى مى‏خورم مى‏شناسم! اما مشخصات آن را پيش از خوردن نمى‏دانم.

 گفتم: شير مايعى است سفيد رنگ!

 گفت: مايع را مى‏دانم، اما
سفيد را نفهميدم.

 گفتم: سفيد؛ رنگ برف، رنگ پَر
غاز است.

 گفت: پَر نمى‏دانم چيست! اما
غاز كدام است؟

 گفتم: غاز حيوانى است كه گردنش
كج است!

 گفت: گردن مى‏دانم چيست، اما
كج چه شكلى است؟

 اينجا ديگر حوصله‏ام سر رفت،
دست او را گرفته و راست نگهداشتم و گفتم: اين كج است!

 آن وقت دوست نابينايم گفت:
حالا فهميدم كه مقصود از شير چيست!!

 

 من هم همينطور!

 چند كودك با يكديگر مشغول بازى
بودند. ناگهان زنى از دور پيدا شد و كودكى را از آن ميان صدا كرد و لحظه‏اى چند با
كودك نجوا كرد.

 پس از آن كه كودك بازگشت، هم
بازى‏هاى او اصرار كردند كه از صحبت او با آن زن، مطّلع شوند و به دور او حلقه
زدند.

 كودك از آنها پرسيد: آيا شما
مى‏توانيد يك راز مهمّى را پيش خود نگهداريد؟

 همه با صداى بلند فرياد
زدند:آرى! آرى!

 كودك گفت: من هم همينطور!

 

 هر كسى در عشق تازد

 هر كه دارد درد عشقى ياد
درمان كى كند؟

 هيچ عاقل عيش خود را
ماتمستان كى كند؟

 هر كسى در عشق تازد، عشق
او را سر شود

 وآنكه عشقش شد به سامان
فكر سامان كى كند؟

 “فيض كاشانى”

 

 از درد رو متاب

 هر بلبلى كه زمزمه بنياد
مى‏كند

 اول مرا به برگ گلى ياد
مى‏كند

 از درد رو متاب كه يك قطره
خون گرم

 در دل هزار ميكده ايجاد
مى‏كند

 “صائب تبريزى”

 

 مدرس يزدى و حاكم يزد

 مرحوم ميرزا محمد على مدرس
يزدى از روحانيون بنام يزد در دوران فتحعلى شاه بود. شاهزاده محمد على ميرزا پسر
فتحعلى شاه – كه حاكم يزد بود – به او ارادت داشت. بد خواهان به گوش او رسانده
بودند كه مدرس يزدى اعتقاد درستى ندارد، زيرا گفته است:

 از آن شيرى كه در پستان
تاك است

 اگر با كودكى نوشم چه باك
است

 حاكم، مدرس را طلبيد و گفت:
آيا اين شعر از شما است؟

 مدرس پاسخ داد: آرى! ولى شعر
قبل و بعد آن را نشنيده‏ايد. و آن وقت ارتجالاً چند بيت ديگر سرود و با بيتى كه
حاكم شنيده بود خواند، و حاكم را به ارادت سابق خود واداشت:

 شبى دردى كشى با پارسايى

 سخن رندانه راندى تا به
جايى

 از آن شيرى كه در پستان
تاك است

 اگر با كودكى نوشم چه باك
است

 جوابش داد داناى سخن سنج

 كه مستى راحتت بخشد به هر
رنج

 ولى آن مى كه خوشتر ز
انگبين است

 مزاجش “لذة للشاربين” است

 

 دزد و اسكندر

 اسكندر به كشتن دزدى فرمان
داد. دزد گفت: من در اين كار كه كردم، قلبم راضى نبود.

 اسكندر گفت: در كشته شدن تو
نيز قلبت راضى نباشد!

 

 دلدارى

 شخصى در آب افتاده دست و پا
مى‏زد و با فرياد و فغان، استمداد و طلب يارى مى‏كرد.

 شخصى از آنجا مى‏گذشت، پرسيد:
چرا اينقدر داد و فرياد مى‏كنى؟

 گفت: شنا ندانم.

 گفت: خدا پدرت را بيامرزد: من
هم شنا نمى‏دانم و اينقدر فرياد نمى‏زنم!

 

 چه مى‏كارى؟

 مسعود رمّال در راه به شاه
مجدالدين رسيد، پرسيد: چه مى‏كارى؟

 گفت: چيزى نمى‏كارم كه به كار
آيد.

 گفت: پدرت نيز هم چنين بود،
هرگز چيزى نكاشت كه به كار آيد!

 

 دو منجم ماهر

 جوحى گفت: من و مادرم هر دو
منجم ماهريم كه در حكم ما خطا واقع نمى‏شود.

 گفتند: اين دعوى بزرگ است، از
كجا مى‏گويى؟

 گفت: از آنجا كه چون ابرى
برآيد، من مى‏گويم: باران خواهد آمد و مادرم گويد: نخواهد آمد! البته يا آن شود كه
من گويم يا آن شود كه او بگويد!!

 

 

 

 برهان قاطع

 طاسى از حمام بيرون آمد. كلاهش
را دزديده بودند. با حمامى ماجرا مى‏كرد.

 حمامى گفت: تو اينجا آمدى كلاه
نداشتى!

 طاس گفت: اى مسلمانان! آخر اين
سر از آن سرها است كه بى‏كلاه براه توان برد؟

 

 قيامت است نه قامت

 اين كه تو دارى قيامت است
نه قامت

 وين نه تبسّم كه معجز است
و كرامت

 هر كه تماشاى روى چون قمرت
كرد

 سينه سپر كرد پيش تير
ملامت

 “سعدى”

 

 خرّم از او است

 خاطرم با همه تيغ ستمش
خرّم از او است

 كه گرم زخم از او مرهم
زخمم هم از او است

 گر چه هر لحظه جفائى رسد
از دوست وليك

 هم بما از سر رأفت نظرى هر
دم از او است

 “وفاى نورى”

 

 موعظه خداوند

 خداوند به حضرت موسى(ع) خطاب
فرمود:

 موسى! من سه كار نسبت به تو
كردم، تو نيز در مقابل، سه عمل انجام ده.

 گفت: آنها چيست؟

 فرمود: من نعمت‏هاى فراوان
بى‏منّت به تو دادم، تو هم اگر به كسى چيزى دادى، منّت مگذار.

 من عذر و توبه تو را مى‏پذيرم
هر چند نافرمانى بسيار كرده باشى، تو نيز عذر جفاكاران را بپذير.

 من عمل فردا را امروز نخواهم،
تو هم، امروز روزى فردا نخواه.

 

 آواز خوش

  مؤذنى بانك مى‏گفت و مى‏دويد. پرسيدند: چرا مى‏دوى؟ گفت: مى‏گويند آواز
تو از دور خوش است.

 

 

  امثال و حكم

  درويش و غنى بنده اين خاك
درند

 وآنان كه غنى‏ترند،
محتاج‏ترند.

 (سعدى)

 آنچه اندر آيينه بيند جوان

 پير اندر خشت بيند بيش از
آن

 (مولوى)

 از اين در كآمدى نوميد
برگرد

 خبر ده تا نكوبم آهن سرد

 (؟؟ و رامين)

 عيب

گفته‌ها و نوشته‌ها

 

برترى انسان

 عبداللّه بن سنان از امام صادق
عليه السلام پرسيد: آيا ملائكه افضلند يابنى‏آدم؟

 امام صادق(ع) فرمود:
اميرمؤمنان(ع) فرموده است: خداوند، ملائكه را از عقل بدون شهوت، بيافريد و
چهارپايان را از شهوت بدون عقل و بنى‏آدم را از هر دو (عقل و شهوت).

 پس آن كس كه عقلش بر شهوتش
چيره گردد، او افضل از ملائكه به شمار مى‏رود، و آن كه شهوتش بر عقلش غالب گردد،
پست‏تر از چهارپايان است!

 (بحارالانوار، ج60، ص299)

 

 ديوانه حكيم

 نصربن احمد سامانى، به شكار
مى‏رفت و سگى قلاده به گردن با خود همراه مى‏برد. بر كنار گورستان، ديوانه‏اى ديد.

 وزير خود را گفت: با وى
مطايبه‏اى (شوخى‏اى) كنيم.

 گفت: مبادا بى‏ادبى كند.

 گفت: باكى نيست.

 پيش راند و گفت: اى ديوانه!
اين سگ بهتر است يا تو؟

 گفت: سگ، هرگز نافرمانى خدا
نكند، پس اگر من و تو فرمان بريم، از سگ بهتريم، و اگر نافرمانى كنيم، سگ بر من و
تو شرف دارد.(لطايف الطوايف)

 

 خلاصه علوم

  روزى دانشمندى، به شبانى رسيد و گفت: چرا علم نياموزى؟

 شبان گفت: آنچه خلاصه
علمهاست آموخته‏ام.

 دانشمند گفت: چه
آموخته‏اى؟ بازگوى.

 گفت: خلاصه علمها پنج چيز است:

 يكى آن كه تا راست سپرى نشود،
دروغ نگويم.

 دوم تا حلال سپرى نشود، حرام
نخورم.

 سوم تا از عيب خود فارغ نيايم،
عيب ديگران نجويم.

 چهارم تا روزى خداى عزوجل سپرى
نشود، به درِ هيچ مخلوق نروم.

 پنجم تا پاى در بهشت ننهم، از
مكر نفس و شيطان غافل نباشم.

 دانشمند گفت: تمامت علوم،
تو را حاصل است. هر كه اين پنج خصلت بدانست، از كتب علم و حكمت مستغنى گشت.

 (جوامع الحكايات)

 

 سخن
آموختن

 

 مدتى مى‏بايدت لب دوختن

 وز سخن دانان سخن آموختن

 تا نياموزد نگويد صد يكى

 ور بگويد، حشو گويد بى شكى

 (مولوى)

 

 × × × ×
× × × × × ×

 لقمه مشتبه

 لقمه كامد از طريق مشتبه

 خون‏خور وخاك و برآن دندان
منه

 كان ترا در راه دين مفتون
كند

 نور عرفان از دلت بيرون
كند

 (شيخ بهايى)

 

 

 

 

 ايمان و كفر

  آورده‏اند كه چون آفريدگار ايمان را بيافريد، گفت: بار خدايا مرا قوى
كن. او را قوى كرد به حسن خلق و سخاوت و چون كفر را بيافريد، گفت: مرا قوى كن، او
را قوى كرد به بخل و بدخويى.(لطائف الحكمه)

 

 كتاب

 كتاب، گنجى است كه به رنج فراهم
آيد، و فرشته‏اى است كه ابواب سعادت بگشايد.

 كتاب، شجرى است كه اثمارش، قوت
روان است و درختى است كه اوراقش، آيات رحمان.

 كتاب، آموزگارى است كه صحبتش
دولت جان‏پرور است و استادى است، كه سينه‏اش گنجينه‏هاى علم و هنر.

 (كشكول طبسى)

 

 فرهنگ و روان

  ز دانا بپرسيد پس دادگر

 كه فرهنگ بهتر بود يا گهر

 چنين داد پاسخ بدو رهنمون

 كه فرهنگ باشد، زگوهر فزون

 كه فرهنگ آرايش جان بود

 ز گوهر سخن گفتن آسان بود

 (حكيم ابوالقاسم فردوسى)

 

 طبل تهى

  به ايثار مردان سبق
برده‏اند

 نه شب زنده داران دل
مرده‏اند

 كرامت، جوانمردى ونان‏دهى
است

 ملاقات بيهوده، طبل تهى
است

 نخورد از عبادت، بر اين
بى‏خرد

 كه با حق نكو بود، و با
خلق بد

 (سعدى شيرازى)

 

 مريض و طبيب فرنگى

 طبيبى از فرنگ، به ايران آمده
بود و دو كلمه ماشاءالله و ان شاءالله را به خوبى آموخته بود و در هر مجلسى به كار
مى‏برد.

 در يكى از روزها، مريضى از وى
پرسيد: آيا اين مرضِ من، خيلى سخت است و اهميت دارد؟

 گفت: ماشاءالله، ماشاءالله.

 گفت: آيا اين مرض، مرا خواهد
كشت؟

 گفت: ان شاءالله، ان شاءالله. (هزار
و يك حكايت)

 

 

 ماجراى سريحان

 در محفلى از اهل لغت و ادب، از
برخى اسامى و كلمات، سخن رانده شد. اديب مآبى كه در آن جا حضور داشت.

 گفت: سريحان، نام آن گرگى است
كه يوسف را خورد.

 گفتندش: حضرت يوسف را گرگ
نخورد.

 گفت: پس اسم آن گرگى است كه
حضرت يوسف را نخورد.

 سخن بليغ

 آورده‏اند كه روزى، مأمون از
حسن بن سهل پرسيد:

 بلاغت در كلام چيست؟

 وى گفت: مافهمته العامه، و
رضيته الخاصه؛ بلاغت آن است كه عوام بفهمند و خواص بپسندند.

 

 

  من دزدم يا تو؟

  دزدى به خانه‏اى رفت، هيچ نيافت، ناگاه در گوشه خانه قدرى آهك ديد،
چنين پنداشت كه آرد است؛ دستار خود را كه ارزشى داشت در ميان خانه پهن كرد و رفت
كه دامنى آرد بياورد و در دستار بريزد.

 در آن وقت، صاحب خانه، آهسته
دستارش را بدزديد. دزد چون ديد آهك است و آرد نيست، برگشت كه دستار خود را بردارد،
ديد نيست و آن را برده‏اند. قدم گذاشت كه از خانه بيرون رود و فرار كند، صاحب خانه
فرياد كشيد كه: آى دزد! آى دزد! بگيريد او را.

 دزد يقه صاحب خانه را گرفت و
گفت:

 انصاف بده، در اينجا من دزدم
يا تو؟!

 

 حكم سردارى!

 در ساليان پيش كه “نايب
حسين” ياغى معروف كاشان، براى خود حكومتى تشكيل داده و مشغول چپاول مردم بود، حاكم
تهران تلگرافى براى فرزند وى يعنى “ماشاءالله خان” بدين مضمون ارسال داشت:

 ماشاءالله خان به اين نيت كه
از طرف حكومت مركزى به وى مقام سردارى خواهند داد، به تهران رفت ولى هنگامى كه
وارد تهران شد، به دستور حاكم او را گرفته و فى الفور به دار كشيدند.

 يكى از ياران حاكم به وى گفت:
مگر شما سوگند ياد نكردى كه به محض ورود ماشاءالله خان او را سر دار كنى؟

 حاكم خنديد و گفت: چرا! و به
اين قول هم عمل كردم. اگر ماشاءالله خان قدرى درايت داشت متوجه مى‏شد كه منظور از
حكم ما، بر سر دار كردن اوست نه سردار كردن!!

 

 خليفه
خسيس و شاعر بدبخت

 ابودلامه با قصيده‏اى بلند،
منصور را ستود. منصور به ربيع كه حاجب او بود نوشت كه سه هزار درهم به او بدهد. و
اين نوع سخاوت كه از منصور عباسى هيچ كس نديده بود، مايه حيرت و اعجاب ابودلامه شد
زيرا منصور سخت لئيم و خسيس بود.

 از آن روز به بعد، ابودلامه از
ربيع مطالبه پول مى‏كرد و ربيع، او را به روز ديگر وعده مى‏داد و آن روز ديگر نيز
نمى‏داد.

 عاقبت ابودلامه عاجز شد و
شكايت به منصور برد و گفت: حاجب حواله‏ات را نمى‏خواند و پولى را كه به رسم صله
دادى، نمى‏دهد.

 منصور پرسيد: كدام پول؟

 ابودلامه گفت: مگر سه هزار
درهم در برابر قصيده‏اى كه برايت سرودم، ندادى؟

 منصور گفت: اگر نوشته مرا
مى‏گوئى، راست است كه نوشتم به تو بدهند تا با آن نوشته تو را پاداشى داده باشم،
اما نگفته‏ام كه پول بدهند!!

 ابودلامه با حيرت گفت: پس
اينكه نوشتى حواله پول نيست؟

 منصور جواب داد: گوش كن تا به
تو بگويم: مگر نه اين است كه تو ابياتى گفتى كه ما را خوش آيد؟

 ابودلامه گفت: آرى!

 منصور گفت: ما هم به پاداش آن
چيزى نوشتيم كه تو را خوش آيد!!

 

 ياران
بد

 نجيب زاده‏اى پس از مرگ پدر،
بر اثر نداشتن تدبير و اشتغال به لهو و لعب، ارث پدر را از دست داد و كارش به
گدائى كشيد.

 روزى عده‏اى از دوستانش، او را
به باغى دعوت كردند، باغبان ديگى از گوشت بار كرد تا براى آنها بپزد و خود پى كارى
رفت. از قضا سگى آمد، گوشت‏ها را خورد و رفت. وقت خوردن چون گوشت را نيافتند آن را
به گردن همان نجيب زاده انداختند او سخت نگران شد و قسم ياد كرد كه من نخورده‏ام ولى
آنها نپذيرفتند او دل شكسته خارج شد و به گوشه‏اى نشست. دايه‏اى داشت، او را
بدانحال ديد، بسته‏اى را نزد او آورد و گفت: پدرت سفارش كرده كه چون پسرم همّت
درستى ندارد و روزى درمانده خواهد شد، پس تو اين بسته را به او بده. وقتى آن بسته
را گشود سه كاغذ در آن يافت كه در هر يك نوشته شده: ده هزار دينار در فلان جا
نهاده‏ام آن را بردار.

 سرانجام پول فراوانى بدست آورد
و دوباره دم و دستگاهى بهم زد. آن دوستان با معذرت خواهى و چاپلوسى دوباره اطرافش
گردآمدند.

 روزى در باغى جشنى برپا ساخت و
آنها را به آنجا دعوت كرد. و قبلاً دستور داده بود چند سنگ را با الماس سوراخ
بكنند و بدانجا بياورند. آن دوستان با تعجب پرسيدند: چه كسى اينچنين سنگ‏ها را
سوراخ كرده و حكمت اين كار چيست؟

 پاسخ داد: در زمان پدرم مرد
عربى چند مورچه همراه خود آورده بود و آنها سنگ سوراخ كردند!! گفتند: همينطور است!
ما هم شنيده بوديم. نجيب زاده گفت: آن روز براى اندكى گوشت هر چه قسم خوردم از من
باور نكرديد اما امروز سخنى به اين دروغى كه با هيچ عقلى نمى‏گنجد، بر زبانم جارى
مى‏شود و همه مرا تصديق مى‏كنيد! شما ياران روز شادى هستيد و بدرد من نمى‏خوريد.
من دوستانى مى‏خواهم كه در هنگام سختى به كارم آيند. و دستور داد همه را با خفت و
خوارى از آن مجلس بيرون راندند.

 

 تب امير

 عربى يكى از روزهاى گرم
تابستان به تب دچار شد. هنگام ظهر عريان شد و بدن خود را روغن ماليد و سپس زير نور
خورشيد، روى ريگهاى داغ، شروع به غلطيدن كرد و گفت: اى تب! حال مى‏فهمى كه چه
بلائى بر سرت آورده‏ام. اى موذى پست فطرت! شاهزادگان و اميران را گذاشته‏اى و به
سراغ من بى‏نوا آمده‏اى؟!

 بهر حال آنقدر در آن حالت به
غلطيدن ادامه داد تا عرق كرد و تب از تن او بيرون رفت.

 روز ديگر از كسى شنيد كه امير
ديشب به تب دچار گشته است. اعرابى گفت: به خدا قسم آن تب را من به سراغ او
فرستادم. اين گفت و پا به فرار نهاد.

 

 ملانصر
الدين و دزد

 ملانصرالدين شبى براى قضاى
حاجت به حياط خانه رفت، ديد دزدى در گوشه خانه ايستاده؛ زن خود را صدا كرد؛ تير و
كمان مرا بياور. وقتى كه آورد، تيرى به سوى دزد رها كرد.

 چون صبح شد، به سراغ دزد آمده،
ديد دزد همان قباى خودش بوده كه زنش شسته و به ميخ آويزان بوده و تير هم به قبا
خورده و آن را سوراخ كرده است. به زنش گفت: برو شكر خدا كن كه خودم در ميان قبا
نبودم وگرنه من بجاى دزد مرده بودم!

 

 نتيجه
شوخى بى‏مزه

 پير مردى پينه دوز بود كه
علاوه بر پينه دوزى هرگاه ميتى شب در مسجد تنها مى‏ماند او را خبر مى‏كردند تا صبح
بالاى سر ميت كشيك بدهد. او هم براى اينكه خوابش نگيرد معمولاً وسائل پينه دوزى
خود را مى‏برد و مشغول كار خود مى‏شد.

 يك شب جوانهاى ده براى تفريح،
شخصى را مرده‏وار در تابوت خوابانده و پينه دوز را اجير كردند تا صبح در كنارش
كشيك بدهد.

 پينه دوز طبق معمول خويش،
وسائل كارش را آورده مشغول كار شد كه تا صبح خوابش نبرد. نيمى از شب گذشته بود، با
خود به زمزمه افتاد و شروع به خواندن يك تصنيف قديمى كرد.

 مرده قلابى سر از تابوت بلند
كرده گفت: رسم نيست كه بالاى سر مرده تصنيف بخوانند!

 پينه دوز گفت: مرده هم رسم
نيست كه در كار زنده‏ها فضولى كند. معلوم مى‏شود درست نمرده‏اى بگذار خلاصت كنم!
فوراً با مشته آهنى خود بر سر او كوبيد و او را از زندگى رهانيد!! رفقاى او كه صبح
به ديدنش آمدند، با جسد مرده واقعى رفيقشان برخورد كردند و پى به نتيجه شوخى
بى‏مزه شان بردند.

 

 من
ديوانه نيستم!

 روزى هيتلر براى بازديد
ديوانگان به تيمارستان رفته بود. تمام ديوانگان با لباس سفيد در يك خط ايستاده و
همه در كمال ادب – همانطور كه قبلا تعليم ديده بودند – به هيتلر سلام دادند. ولى
در آخر صف يك نفر اصلاً سلام و اداى احترام نكرد.

 هيتلر خودخواه كه از اين مرد
ديوانه و لجوج سخت ناراحت و عصبانى شده بود، فرياد زد: احمق! چرا احترام
نمى‏گذارى؟

 آن مرد يكقدم جلو گذاشت و گفت:
قربان! ببخشيد، من مثل اينها ديوانه نيستم، من پرستارم!

 زيره به كرمان

 شركت انگليسى “پرمافلكس”
سالانه معادل 50000 پوند نفت به صورت “بنزين فندك” به كشورهاى عربى نفت‏خيز حوزه
خليج فارس، صادر مى‏كند.

 

 چرا برج
“پيزا” كج است؟

 در سال 1174 هنگامى كه معمار
ايتاليايى به نام “بونانو” ساختن برج معروف “پيزا” را آغاز كرد، يك اشتباه
محاسباتى در پى برج مرتكب شد و عمق پى را فقط 3 متر در نظر گرفت. در اواسط كار، به
علت جابجايى قشرهاى خاك، ساختمان نيمه تمام برج انحراف پيدا كرد و كار تعطيل شد.

 در سال 1350 كار تكميل برج از
سر گرفته شد و سعى گرديد كه طبقات فوقانى با خط عمود طراز باشد و از انحناء قبلى
پيروى نكند تا بتوان مركز ثقل برج را تعديل كرد.

 امروزه اين برج حدود 5 متر
نسبت به خط عمود، انحراف دارد و سالانه 8 ميلى متر بر انحراف آن افزوده مى‏شود.

 

 بانك و
بالنگ

 روزى در مجلسى شوراى ملى، سخن
از تشكيل بانك به ميان آمد. يك نفر محسنات آن را ذكر مى‏نمود و مى‏گفت: لذت و
منافع بانك براى ايرانى مجهول است؛ هر جا كه تخم او را كاشته‏اند، اهالى آنجا ثمر
او را مى‏دانند.

 يكى از وزرا كه گويى در خواب
بود، بيدار شد و گفت: گمان ندارم بالنگ ما از بانك فرنگى‏ها بهتر نباشد! چه عيب
دارد؟ بادنجان سرخ (گوجه فرنگى) را كاشتيد، خورديم بد چيزى نيست! بالنگتان را هم
بياوريد، بكاريد، ما مى‏خوريم!!

 

 خليفه و
زاهد قلابى

 شخصى براى طلب حكومت ناحيه‏اى
از عراق بر خليفه وارد شد، در حالتى كه آثار زهد و تقوا از او نمايان و بر پيشانيش
آثار سجود به مثل كوهان زانوى شترى نمودار بود.

 بعد از اظهار مطلب، خليفه از
او سؤال كرد كه اين چيست بر پيشانيت؟

 گفت: اثر سجود است!

 خليفه گفت: اين حايل است بين
تو و اين عمل كه خواهان آن هستى، به جهت آنكه اگر از كثرت عبادت و خداپرستى شده
است، پس روا نيست ترا از خداوند مشغول داريم، و اگر براى ما كرده‏اى، سزاوار نيست
كه فريب و خدعه تو بر ما اثر كند.

 آن شخص منفعل شده، نوميدانه از
مجلس بيرون رفت.

 

 شكم سير

 پروفسور” پاستور والرى
رادو” مى‏گويد:

 “كسانى كه با شكم سير غذا
مى‏خورند، معمولاً بيشتر از خودشان، پزشكان را سير مى‏كنند”.

 ازدواج

 سقراط به جوانى كه قصد ازدواج
داشت چنين مى‏گفت:

 دوست من! ازدواج چيز خوبى است.
اگر زن خوبى نصيبت شود، سعادتمند مى‏شوى و اگر زن خوبى نصيبت نشود، مثل من فيلسوف
خواهى شد!

 

 واحد
شمارش

 اصله: درخت و چوب والوار

 باب: دكان، خانه.

 تخته: قالى و پتو و فرش

 توپ: پارچه

 جلد: كتاب

 جفت: كفش، جوراب، دستكش

 دست: لباس، مبل و ظرف به
تعداد معين

 حلقه: اشياء گرد، چاه

 دانه: اشياء قابل شمارش
مثل گردو و مداد

 برگ: كاغذهاى جلد نشده

 رأس: جانوران اهلى

 رشته: اشياء نوار مانند (كمربند،
گردنبند)، قنات

 دسته: گل و گياه

 عراده: اسلحه سنگين
چرخ‏دار

 فروند: وسايل نقليه هوايى
و دريايى

 فقره: اسناد پرداختنى

 قطعه: عكس، شعر، زمين

 قواره: زمين و لباس

 نسخه: كتاب، روزنامه، مجله

 نفر: انسان

 قطره: اشك، خون و بعضى
مايعات

 تير: فشنگ

 قبضه: از چاقو تا مسلسل

 

 اگر من
به جاى تو بودم

 وقتى اسكندر، آسياى صغير را
گرفت و در ايسوس، داريوش سوم را شكست داد و زن و دختر و مادر داريوش را اسير كرد و
صور را گرفت و مصر را زير مهميز كشيد و عازم فتح بابل شد، نامه‏اى از دارا به او
رسيد كه به اين شرايط تكليف صلح به اسكندر كرد: دختر خود را به زنى به اسكندر
مى‏دهد، ده هزار تالان براى باز خريد اعضاء خانواده سلطنتى مى‏پردازد و ممالك را
كه از فرات تا بحرالجزائر است، به اسكندر وامى‏گذارد.

 اسكندر بر اثر اين نامه، مجلسى
از سرداران خود بياراست و نامه را خواند. “پارمن‏يون” گفت: اگر من به جاى تو بودم،
اين نامه را مى‏پذيرفتم!

 اسكندر جواب داد: اگر من هم به
جاى تو بودم، مى‏پذيرفتم.

 درس زد و خورد

 شبلى كه از علماى عامه است درس
نحو مى‏خواند. استادش گفت: بخوان: ضَرَبَ زيدٌ عمرواً.

 پرسيد: به چه جهت زيد، عمرو را
زد؟!

 استاد گفت: نه، اين مثال است،
مى‏خواهم تو بفهمى.

 شبلى برخاست. استاد گفت: به
كجا مى‏روى؟

 گفت: نمى‏خواهم علمى را بخوانم
كه از همين اول با زد و خورد شروع مى‏شود!!

 

 كرامت
عبدالسلام بصرى

 عبدالسلام بصرى از اكابر صوفيه
است و مريدانش اعتقادات عجيبى درباره او داشتند. شيخ نيز در حيله كوتاهى نمى‏كرد و
هر روز ادعائى نو مى‏نمود – مانند بسيارى از ديگر از صوفيان كه براى آنان كرامت
نقل مى‏كنند و متاسفانه در مجلات و كتابها و روزنامه‏هاى ما هم از آنان به بزرگى!
ياد مى‏شود – و مريدان نادان مى‏پذيرفتند.

 روزى شيخ عبدالسلام در جامع
بصره مشغول نماز بود. ناگاه در ميان نماز گفت: چخ! چخ! پس از نماز از او پرسيدند،
چه بود؟ گفت: در حالت نماز سگى را ديدم كه به خانه كعبه رفت، به اين آواز او را از
مسجد الحرام بيرون كردم. مريدان از اين قضيه بسيار تعجب كردند و به دست و پاى او
افتادند و مزيد بر اعتقاد و ارادت ايشان شده، اين كرامت را به مجالس نقل مى‏كردند.

 يكى از اين مريدها براى زن خود
نقل كرد: زن گفت: شيخ را به خانه خود دعوت نما تا در اينجا طعام صرف نمايد و من هم
به زيارتش مشرف گردم. مرد به نزد شيخ رفت و استدعاى زن را رسانيد. شيخ قبول كرد و
روزى را مقرر داشت.

 روز موعود با جمعى از مريدان
به خانه اين مريدش آمد. زن چون طعام فرستاد؛ نزد هر كس يك خوان بگذارد و در آن
خوان يك ظرف چلو و يك مرغ بريان بالاى آن، مگر در خوانى كه نزد شيخ گذارند؛ مرغ را
به زير چلو كرده بود. شيخ راگمان رسيد كه براى او مرغ نگذارده‏اند.

 صاحب خانه او را گفت: چرا غذا
نمى‏خوريد؟ گفت: در خوان همه مرغ گذارده‏اى مگر در خوانى كه در نزد من است.

 زن از پشت پرده دست برد و از
زير چلو، مرغ را بيرون آورده گفت:

 كسى كه در مسجد بصره در وسط
نماز سگ را مى‏بيند كه در خانه كعبه داخل شده، چگونه يك مرغ را در زير نيم بند
انگشت چلو نمى‏بيند؟!!

 شيخ از اين كيفيت خجل شد و
اغلب مريدهايى كه در آن مجلس بودند، از او برگشتند ولى امروز پس از صدها سال هنوز
نابخردان جاهل، از او و امثال او كرامات! نقل مى‏كنند.

 اقسام واعظان

 احمد سمرقندى دانشمندى عارف
بود و در مقصورة هرات وعظ مى‏گفت و همه علما و عرفاى هرات به مجلس او حاضر
مى‏شدند. روزى در ميان وعظ گفت:

 واعظان دوقسم‏اند:

 اول – آن كه به همگى روى در حق
دارند و پشت بر خلق و باعث ايشان بر وعظ گفتن، اعلاء كلمه حق است و اكمال شفقت و
رأفت بر خلق، پس ايشان دائم وعظ گويند و تعطيل جايز ندارند.

 دوم – آنان‏اند كه به همگى روى
در خلق دارند و پشت بر حق و غرض ايشان از وعظ گفتن، جمع حُطام دنيوى و طلب جاه و
خودنمائى است. پس اين طايفه نيز دائم وعظ گويند و تعطيل روا ندارند.

 در واقع من از قسم اول نيستم
كه به همگى روى خود در حق داشته باشم، بلكه دواعى نفس من بسيار است و در وعظ خود
اغراض فاسده دارم و در نفس الامر از قسم دوم نيستم زيرا كه در وعظ گفتن، نيتهاى
صالح نيز دارم و همت بر صدق حال و مقال مى‏گمارم، پس من گاهى وعظ مى‏گويم و گاهى
تعطيل مى‏نمايم.

 

 سلام
عريان

 “سائل نهاوندى” پس از
سالها توقّف در همدان، قصد مراجعت به وطن كرد. از قضا نزديك به شهر خود كه رسيد،
دزدان، اموال او را بردند و خود او را نيز عريان كرده حتى لباسهايش را نيز به غارت
گرفتند.

 وقتى خويشاوندان او كه به
استقبالش آمده بودند، سبب عريان بودنش را پرسيدند گفت:

 چون از شهر همدان، شهر بابا
طاهر عريان، آمده‏ام بهتر اين ديدم كه سلام او را عريان به شما برسانم.

 

 برنجش
دهيد نه رنج

 پيرزنى مرجمك نام نزد قائم
مقام فراهانى رفت و از او درخواست عدس كرد. او به انبار دولت عبارت ذيل را نوشت و
به دست آن زن داد كه خود برود و تقاضايش را تحويل انباردار بدهد:

 “ارزنى آمد مرجمك نام، ماش
فرستاديم، نخود آمد، برنجش دهيد نه رنج”

 ارزنى ) اگر زنى

 ماش ) ما او را

 نخود – نه خود

 اى روى تو

 اى روى تو نوربخش خلوتگاهم

 ياد تو فروغ دل ناآگاهم

 آن سرو بلند باغ زيبائى را

 ديدن نتوان با نظر كوتاهم

 در جستن وصل تو

 چون آتش سوداى تو جز دود
نداشت

 مسكين دل من اميد بهبود
نداشت

 در جستن وصل تو بسى كوشيدم

 چون بخت نبود، كوششم سود
نداشت

 “انورى”

 

 … كه
مپرس

 ياد دارم به نظر خط غبارى
كه مپرس

 سايه كردست به من ابر
بهارى كه مپرس

 كرده‏ام عهد كه كارى
نگزينم جز عشق

 بى‏تامل زده‏ام دست به
كارى كه مپرس

 من نه آنم كه خورم بار دگر
بازى چرخ

 خورده‏ام زين قفس تنگ
فشارى كه مپرس

 غنچه چينان گلستان جهان را
صائب

 هست در پرده دل باغ و
بهارى كه مپرس

 “صائب تبريزى”

 

 اين
را… آن را

 رفتيم من و دل دوش
ناخوانده به مهمانش

 دزديده نظر كرديم در حسن
درخشانش

 مدهوش رخش شد دل، مفتون
لبش شد جان

 اين را بگرفت اينش آن را
بربود آنش

 “فيض كاشانى”

 

 دامن
پاك

 هر نشان كز خون دل بر دامن
چاك من است

 پيش اهل دل، دليل دامن پاك
من است

 عشق تو بگرفت بالا تا دل و
جانم بسوخت

 آرى اين آتش بلند از خار و
خاشاك من است

 “جامى”

 

 تو به
جاى ما

 دل و جان ز تن برون شد، تو
همان به جا نشسته

 شده ما زخويش بيرون، تو به
جاى ما نشسته

 زغم زمانه ما را، نفتد،
گره بر ابرو

 كه ز راه عشق، گردى، به
جبين ما نشسته

 “اديب الممالك فراهانى”

 

 غم عشق

 گفتم نگرم روى تو، گفتا به
قيامت

 گفتم روم از كوى تو، گفتا
به سلامت

 گفتم چه خوش از كار جهان
گفت غم عشق

 گفتم چه بود حاصل آن، گفت
ندامت

 “هاتف اصفهانى”

 

 كارت ويزيت

 روزى يكى از اشخاص از خود
راضى، “ولتر” نويسنده شهير فرانسوى به ديدنش رفته بود. برخلاف انتظار ديد كه وضع
اطاق ولتر بسيار درهم و آشفته و گرد وخاك زيادى روى ميز تحريرش نشست است.

 از فرط ناراحتى با انگشت خود
روى همان ميز گرد آلود نوشت “احمق” و رفت.

 فرداى آن روز تصادفاً ولتر را
در خيابان ديد و گفت: ديروز خدمت رسيدم، تشريف نداشتيد.

 ولتر با نگاهى فيلسوفانه گفت:
بله! كارت ويزيت شما را روى ميز تحرير ديدم!

 

 ‌هاشم و عبد شمس

 نوشته‏اند كه براى عبد مناف (نياى
حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم) دو پسر دوقلو، متولد شدند كه پيشانى و يا
پشت آنها به هم پيوستگى داشت. پس با شمشير آن دو را از هم جدا ساختند؛ يكى را‌هاشم
و ديگرى را عبدالشمس نهادند.

 يكى از خردمندان عرب چون اين
بدانست گفت: در ميان فرزندان اين دو پسر، جز با شمشير هيچ كارى فيصله نخواهد يافت
و چنان نيز شد؛ زيرا عبدالشمس پدر اميّه بود و اولاد او هميشه با فرزندان‌هاشم از
درِ دشمنى و كينه وارد شدند چنانكه ابوسفيان يا حضرت رسول مكرّر جنگ نمود و معاويه
با حضرت امير و و…

 

 مردانگى و مهمان نوازى

  در سال 322 هجرى قمرى، معز الدوله احمد بن بويه به فرمان برادر، به
گرفتن “كرمان” ماموريت يافت. بدينسان امير على بن الياس، حاكم كرمان را با قوايش
محاصره كرد. امير على در روز مردانه مى‏جنگيد و داد مردى مى‏داد، و شب هنگام، براى
ديالمه طعام مى‏فرستاد.

 معزالدوله پيغام داد كه اگر با
ديالمه دشمنى، غذا فرستادن سزاوار تو نيست و اگر دوستى چرا جنگ مى‏كنى؟

 امير على پاسخ داد: چون در روز
دشمنى مى‏كنيد و سر جنگ داريد، از روى غيرت، در دفع شما به جان مى‏كوشم و در شب
چون غريب و مهمانيد به لقمه نانى كه در دسترس است، خدمت مى‏كنم.

 معزالدوله از مردانگى و مهمان
نوازى اميرعلى خجل شده، از محاصره كرمان دست برداشت.

 

 جان دگرم بخش

  از ضعف به هر جا كه
نشستيم وطن شد

 وز گريه به هر سو كه
گذشتيم چمن شد

 جان دگرم بخش كه آن جان كه
تو دادى

 چندان زغمت خاك به سر ريخت
كه تن شد

 (طالب آملى)

 

 برگرديد كه روز كار برگشت

 ابن مقله وزير خوشنويس و مقرّب
درگاه خليفه غاصب عبّاصى “الراضى بالله” بود. راضى را نظر به تهمتى كه ساعيان به
ابن مقله زدند، از وى ناراضى گرديد و او را از وزارت خلع و دستور دارد دست راستش
را قطع كردند!!

 ابن مقله به ناچار خانه‏نشين
گرديد. در مدت خانه نشينى او، يك نفر از دوستان سابقش، حالى از او نمى‏پرسيد با
اينكه خانه او پيوسته از جمعيّت موج مى‏زد و هيچ وقت خالى نمى‏شد!

 سرانجام بر راضى ثابت شد كه او
جرمى نداشت و بر او افترا بسته‏اند؛ امر كرد سعايت كنندگان را اعدام كردند و او را
بر سر شغل سابق خود باز گرداند.

 ابن مقله اين دو بيت را بر سر
در خانه‏اش نوشت:

 تحالف الناس والزمان

 فحيث كان الزمان كانوا

 يا ايها المعرضون عينى

 عودوا فقد عاد الزمان

 يعنى: مردم با زمانه پيمان
بسته‏اند كه هر جا آن باشد، اينها هم باشند. پس اى آنان كه از من روى گردانيديد،
باز گرديد كه روزگار برگشت!

 

 ارزش حكومت

 عبدالله بن عباس گويد: وقتى
اميرالمؤمنين(ع) به جنگ جمل مى‏رفت، دزدى قار بر آن حضرت وارد شدم، ديدم كفش پاره
خود را وصله مى‏زند.

 حضرت از من پرسيد: ارزش اين
نعلين نزد شما چقدر است؟

 گفتم: هيچ ارزش ندارد.

 فرمود: به خدا قسم اين نعلين
در نظر من با ارزش‏تر است از حكومت كردن بر شما مگر آنكه حقى را برپا نمايم يا
باطلى را از سر مردم دفع كنم.

 

 انيشتين و ميزبان بى‏سواد

 يك روز “انيشتين” رياضى دان
معروف و صاحب فرضيه نسبى، در خانه يكى از تاجران مهمان بود. ميزبان كه هيچ اطلاعى
از رياضيات عالى نداشت، از انيشتين خواهش كرد كه به طور ساده و مختصر فرضيه نسبى
را برايش شرح دهد.

 انيشتين گفت: اين موضوع را
نمى‏توان ساده و مختصر بيان كرد و چون ميزبان اصرار ورزيد، انيشتين گفت: بسيار
خوب، سعى مى‏كنم ضمن حكايتى آن را عرض كنم:

 يك روز من با يكى از دوستان
خود – كه نابيناى مادرزادى بود – صحبت مى‏كرديم و ضمن گردش گفتم: اى كاش در اينجا
قدرى شير پيدا مى‏كرديم و مى‏خورديم:

 رفيق نابينايم گفت: شير! من
شير را وقتى مى‏خورم مى‏شناسم! اما مشخصات آن را پيش از خوردن نمى‏دانم.

 گفتم: شير مايعى است سفيد رنگ!

 گفت: مايع را مى‏دانم، اما
سفيد را نفهميدم.

 گفتم: سفيد؛ رنگ برف، رنگ پَر
غاز است.

 گفت: پَر نمى‏دانم چيست! اما
غاز كدام است؟

 گفتم: غاز حيوانى است كه گردنش
كج است!

 گفت: گردن مى‏دانم چيست، اما
كج چه شكلى است؟

 اينجا ديگر حوصله‏ام سر رفت،
دست او را گرفته و راست نگهداشتم و گفتم: اين كج است!

 آن وقت دوست نابينايم گفت:
حالا فهميدم كه مقصود از شير چيست!!

 

 من هم همينطور!

 چند كودك با يكديگر مشغول بازى
بودند. ناگهان زنى از دور پيدا شد و كودكى را از آن ميان صدا كرد و لحظه‏اى چند با
كودك نجوا كرد.

 پس از آن كه كودك بازگشت، هم
بازى‏هاى او اصرار كردند كه از صحبت او با آن زن، مطّلع شوند و به دور او حلقه
زدند.

 كودك از آنها پرسيد: آيا شما
مى‏توانيد يك راز مهمّى را پيش خود نگهداريد؟

 همه با صداى بلند فرياد
زدند:آرى! آرى!

 كودك گفت: من هم همينطور!

 

 هر كسى در عشق تازد

 هر كه دارد درد عشقى ياد
درمان كى كند؟

 هيچ عاقل عيش خود را
ماتمستان كى كند؟

 هر كسى در عشق تازد، عشق
او را سر شود

 وآنكه عشقش شد به سامان
فكر سامان كى كند؟

 “فيض كاشانى”

 

 از درد رو متاب

 هر بلبلى كه زمزمه بنياد
مى‏كند

 اول مرا به برگ گلى ياد
مى‏كند

 از درد رو متاب كه يك قطره
خون گرم

 در دل هزار ميكده ايجاد
مى‏كند

 “صائب تبريزى”

 

 مدرس يزدى و حاكم يزد

 مرحوم ميرزا محمد على مدرس
يزدى از روحانيون بنام يزد در دوران فتحعلى شاه بود. شاهزاده محمد على ميرزا پسر
فتحعلى شاه – كه حاكم يزد بود – به او ارادت داشت. بد خواهان به گوش او رسانده
بودند كه مدرس يزدى اعتقاد درستى ندارد، زيرا گفته است:

 از آن شيرى كه در پستان
تاك است

 اگر با كودكى نوشم چه باك
است

 حاكم، مدرس را طلبيد و گفت:
آيا اين شعر از شما است؟

 مدرس پاسخ داد: آرى! ولى شعر
قبل و بعد آن را نشنيده‏ايد. و آن وقت ارتجالاً چند بيت ديگر سرود و با بيتى كه
حاكم شنيده بود خواند، و حاكم را به ارادت سابق خود واداشت:

 شبى دردى كشى با پارسايى

 سخن رندانه راندى تا به
جايى

 از آن شيرى كه در پستان
تاك است

 اگر با كودكى نوشم چه باك
است

 جوابش داد داناى سخن سنج

 كه مستى راحتت بخشد به هر
رنج

 ولى آن مى كه خوشتر ز
انگبين است

 مزاجش “لذة للشاربين” است

 

 دزد و اسكندر

 اسكندر به كشتن دزدى فرمان
داد. دزد گفت: من در اين كار كه كردم، قلبم راضى نبود.

 اسكندر گفت: در كشته شدن تو
نيز قلبت راضى نباشد!

 

 دلدارى

 شخصى در آب افتاده دست و پا
مى‏زد و با فرياد و فغان، استمداد و طلب يارى مى‏كرد.

 شخصى از آنجا مى‏گذشت، پرسيد:
چرا اينقدر داد و فرياد مى‏كنى؟

 گفت: شنا ندانم.

 گفت: خدا پدرت را بيامرزد: من
هم شنا نمى‏دانم و اينقدر فرياد نمى‏زنم!

 

 چه مى‏كارى؟

 مسعود رمّال در راه به شاه
مجدالدين رسيد، پرسيد: چه مى‏كارى؟

 گفت: چيزى نمى‏كارم كه به كار
آيد.

 گفت: پدرت نيز هم چنين بود،
هرگز چيزى نكاشت كه به كار آيد!

 

 دو منجم ماهر

 جوحى گفت: من و مادرم هر دو
منجم ماهريم كه در حكم ما خطا واقع نمى‏شود.

 گفتند: اين دعوى بزرگ است، از
كجا مى‏گويى؟

 گفت: از آنجا كه چون ابرى
برآيد، من مى‏گويم: باران خواهد آمد و مادرم گويد: نخواهد آمد! البته يا آن شود كه
من گويم يا آن شود كه او بگويد!!

 

 

 

 برهان قاطع

 طاسى از حمام بيرون آمد. كلاهش
را دزديده بودند. با حمامى ماجرا مى‏كرد.

 حمامى گفت: تو اينجا آمدى كلاه
نداشتى!

 طاس گفت: اى مسلمانان! آخر اين
سر از آن سرها است كه بى‏كلاه براه توان برد؟

 

 قيامت است نه قامت

 اين كه تو دارى قيامت است
نه قامت

 وين نه تبسّم كه معجز است
و كرامت

 هر كه تماشاى روى چون قمرت
كرد

 سينه سپر كرد پيش تير
ملامت

 “سعدى”

 

 خرّم از او است

 خاطرم با همه تيغ ستمش
خرّم از او است

 كه گرم زخم از او مرهم
زخمم هم از او است

 گر چه هر لحظه جفائى رسد
از دوست وليك

 هم بما از سر رأفت نظرى هر
دم از او است

 “وفاى نورى”

 

 موعظه خداوند

 خداوند به حضرت موسى(ع) خطاب
فرمود:

 موسى! من سه كار نسبت به تو
كردم، تو نيز در مقابل، سه عمل انجام ده.

 گفت: آنها چيست؟

 فرمود: من نعمت‏هاى فراوان
بى‏منّت به تو دادم، تو هم اگر به كسى چيزى دادى، منّت مگذار.

 من عذر و توبه تو را مى‏پذيرم
هر چند نافرمانى بسيار كرده باشى، تو نيز عذر جفاكاران را بپذير.

 من عمل فردا را امروز نخواهم،
تو هم، امروز روزى فردا نخواه.

 

 آواز خوش

  مؤذنى بانك مى‏گفت و مى‏دويد. پرسيدند: چرا مى‏دوى؟ گفت: مى‏گويند آواز
تو از دور خوش است.

 

 

  امثال و حكم

  درويش و غنى بنده اين خاك
درند

 وآنان كه غنى‏ترند،
محتاج‏ترند.

 (سعدى)

 آنچه اندر آيينه بيند جوان

 پير اندر خشت بيند بيش از
آن

 (مولوى)

 از اين در كآمدى نوميد
برگرد

 خبر ده تا نكوبم آهن سرد

 (؟؟ و رامين)

 عيب رندان مكن اى زاهد
پاكيزه سرشت

 كه گناه دگرى بر تو
نخواهند نوشت

 (حافظ)

 

رندان مكن اى زاهد
پاكيزه سرشت

 كه گناه دگرى بر تو
نخواهند نوشت

 (حافظ)