خاطراتى از مقام معظم رهبرى در مصاحبه با برادر شوشترى از فرماندهان سپاه
نور
اشاره:
يادمان دفاع مقدس را با انتشار
خاطراتى درباره فرماندهى معظم كل قوا، گرامى مىداريم. در اين گفتوگوى صميمى
برادر شوشترى به ذكر خاطرات خويش از رهبر و محبوب بسيجيان؛ حضرت آيتالله خامنهاى
در هنگامه دفاع مقدس، مىپردازد و از محورهاى گوناگونى چون منظم بودن و اطاعت
ايشان از حضرت امام – قدس سره – و نشستهاى صميمانه معظمله با رزمندگان و پرهيز از
تشريفات و اهتمام زايدالوصف نسبت به رعايت بيتالمال و زهد ورزيدن در زندگى شخصى و
حضور در خط مقدم ايشان، سخن رانده است.
با تشكر و آرزوى موفقيت براى
برادران “واحد ثبت خاطرات” تيپ 83 امام جعفر صادق – عليه السلام – (طلاب رزمى –
تبليغى) كه اين خاطرات را تهيه و در اختيار “پاسدار اسلام” قرار دادهاند.
“واحد فرهنگى مجله”
× × ×
لطفاً درباره انضباط آقا اگر
مطالبى به ياد داريد بفرماييد:
– به طور كلى مقام معظم رهبرى،
بسيار منضبطاند، و همين نظم در كسانى كه با ايشان مرتبطند و يا به ايشان مراجعه
مىكنند تأثير بسزايى مىگذارد و خود به خود آنان را منضبط و مقيد مىكند.
برخوردهاى پدرانه و محبت آميزى كه ايشان با مجموعه فرماندهان داشتند – چه برادران
ارتش و چه سپاه و چه بسيجى و چه سرباز – عملاً آنان را به انضباط فرا مىخواند.
گاهى اوقات، همراه ايشان به يگانها مىرفتيم و مىديديم كه ايشان با يك سرباز كه
دم در پادگان ايستاده آن چنان با محبت و مودّت و الفت و بزرگوارانه برخورد مىكرد
كه من واقعاً هم از عملكرد خودم خجالت مىكشيدم و هم از تواضعى كه از ايشان به
عنوان رئيس جمهور يك مملكت و نماينده امام و رئيس شوراى عالى دفاع در برابر يك
سرباز مىديدم، من واقعاً شرمنده مىشدم كه ما در چه فكرى هستيم و چه عملكردى
داريم! ايشان هر وقت با فرماندهان برنامهاى داشتند همان برخوردها و رفتار و
كردارهاى ايشان فرماندهان را مىساخت و آنان را براى انجام يك حركت موفق، ترغيب و
هدايت مىكرد،
آقا فرمودند: ما همه يك
اسلحه آماده هستيم در دست امام كه گلنگدن آن كشيده شده و فشنگش هم آماده است و ما
همه انگشت امام هستيم اگر امام انگشتش را تكان داد و ماشه را چكاند ما شليك مىشويم
اگر نه كه ما آماده هستيم و منتظر آن اشاره انگشت حضرت امام.
ضمن اين كه ايشان واقعاً
قاطعيت داشت.
اگر خاطرهاى در خصوص ارادت
ايشان به حضرت امام داريد بيان فرماييد:
– يك خاطرهاى كه دارم اين است
كه: در روزهاى آخر جنگ، در جنوب براى منطقه كوشك و طلايه طراحى خوبى شده بود، حدود
سيصد گردان نيرو هم در اختيارمان بود، ايشان حضور داشتند و در آن جا طراحيها هم
كامل شده بود. ما همه اصرار داشتيم كه حتماً اين جا عمليات بشود ايشان هم آمدند با
فرماندهان لشكرها و گردانها صحبت كردند و همه طرحها را چك كردند و سرانجام ايشان
هم، طرح را پذيرفتند و موفقيت آن را نيز حتى در سطح 70% به بالا مىديدند. به هر
جهت، قطعى بود كه برويم و پاتك بزنيم و حدود پنج هزار اسير بگيريم و مقدارى غنايم
و برگرديم و در مرزهاى خودى مستقر شويم. ايشان هم اينها را ديدند؛ يعنى از يك طرف
استدلال و اصرار فرماندهان و از طرف ديگر، شور و شوق و احساس نيروها. ولى با اين
همه فرمودند: من حتماً بايد با امام تماس بگيرم و از ايشان كسب تكليف كنم، زنگ
زدند خدمت حضرت امام(ره) كه امام در آن موقع در حال استراحت بودند. با احمدآقا
صحبت كردند و بنا شد كه چند دقيقه بعد تماس بگيرند، بعد تماس گرفتند، امام
فرمودند: شما خودتان اين حركت را تأييد مىكنيد. و ايشان فرمودند: به ديد ظاهر و
ديد امكانات و طرح و نيرويى كه نگاه مىكنم، احتمال مىدهم كه انشاءالله اين، يك
حركت موفقيت آميز باشد. ما جواب امام را نشنيديم ولى تقريباً اين طور شد كه ساعتى
را مشخص كردند كه در اين ساعت تماس بگيريد. در قرارگاه نشسته بوديم شايد ده دقيقه
مانده بود به سر وقت كه آقا يكسره ساعت خودش را كنترل مىكرد كه آن لحظه كه امام
فرمودند همان لحظه تماس بگيرند، تماس گرفتند. حضرت امام فرمودند: من صلاح نمىدانم
كه اين عمليات انجام بشود!
قبل از آن بچهها دور ايشان
بودند و همه فكر مىكردند كه عمليات انجام مىشود چون قبلاً نيرو در دست ما نبود
حالا كه نيرو در دست ما بود و همه شرايط براى حمله آماده بود، امام فرمودند: من
مصلحت نمىدانم كه عمليات بشود. من احساس كردم آن لحظه كه با هم صحبت مىكردند از
حضرت امام خواستند كه استخاره بكنند و نمىدانم حضرت امام در جواب چه فرمودند كه
آقا فرمودند: چشم هر چه شما بفرماييد. يعنى خواستند اصرار بكنند و امام هم متوجه
شدند و آقا اجازه خواستند كه عمليات بشود و حالا جواب امام نمىدانم چه بود كه آقا
فرمودند: چشم هر چه شما بفرماييد.
آقا گوشى را گذاشتند و آن گاه
با احساسات بچهها مواجه شدند و در مقابل اين احساسات، آقا فرمودند: ما همه يك
اسلحه آماده هستيم در دست امام كه گلنگدن آن كشيده شده و فشنگش هم آماده است و ما
همه انگشت امام هستيم اگر امام انگشتش را تكان داد و ماشه را چكاند ما شليك
مىشويم اگر نه كه ما آماده هستيم و منتظر آن اشاره انگشت حضرت امام.
وقتى آقا با بچهها اين برخورد
و صحبت را كردند بچهها هم متقاعد شدند با اين كه همه اصرار داشتند ولى همه متقاعد
شدند و عمليات تأخير افتاد البته يك حركتهاى كوچكى آن جا انجام شد براى بيرون كردن
دشمن از داخل خاك خودمان كه آنها فرق مىكرد.
اين خاطره خيلى خوبى براى من
بود از ارادت قلبى و خالصانه رئيس جمهور يك كشور (حضرت آيت الله خامنهاى) به
رهبرش. آمده نشسته در سنگر قرارگاه تاكتيكى لشكرها و همه چيز براى عمليات آماده
است ولى وقتى امام دستور انجام نشدن عمليات را مىدهند مىپذيرند. آرى، ايشان به
امام اعتقاد زيادى داشتند به طورى كه فرمودند: “هرچه امام بفرمايد براى ما درست
است.”
تشويق و تنبيه ايشان چگونه
بود؟
به طور كلى تنبيهات به آن صورت
نظامى نبود. ايشان آنقدر در روحيه بچهها اثر گذاشته بود كه كوچكترين بىتوجهى
براى آنها يك تنبيه سخت بود؛ يعنى اصلاً نياز به اين نبود كه ايشان بفرمايند كه
شما اين كار را نكرديد بايد تنبيه بشويد. بلكه فقط يك عدم توجه آقا به كسى واقعاً
براى ما از هر تنبيه بدنى و از هر تنبيه نظامى سختتر بود.
من در بين بچههاى لشكر امام
رضا يا 5 نصر يا الغدير بودم، درست نمىدانم، رفته بوديم خدمتشان بچهها سؤال و
جوابهايى داشتند خدمت ايشان نشسته بوديم و هر كس سؤالى مىكرد و از كوچك و بزرگ
نشسته بودند و سه ساعتى طول كشيد در آن هواى گرم عرق مىريختند و جواب مىدادند.
در زيرزمينى كه واقعاً گرم بود و ما كه نسبت به ايشان از نظر بدنى سالمتر و جوانتر
بوديم و به عنوان يك رزمنده در ميدان هميشه حضور داشتيم ماندن در آنجا سخت بود.
آقا شروع به صحبت كردند كه يك ساعت و نيم طول كشيد و بعد بچهها سؤالهاى خود را
طرح كردند كه چهار ساعت هم اين سؤال و جوابها زمان برد كه كُلاً پنج ساعت صحبت
كردند، و ايشان يك شالى داشتند در جبهه و آن را هميشه همراه خود داشتند، آن قدر
عرق كرده بودند و با اين شال خشك كرده بودند كه اگر دستمال كاغذى بود جواب
نمىداد. اگر اين شال را مىپيچاندى يقيناً آب مىداد. تمام لباسهاى ايشان خيس شده بود.
ايشان دقيقاً تا آخرين سؤال را
جواب دادند و بعد فرمودند: كسى سؤال ندارد. و در آن لحظه من داشتم از شرمندگى آب
مىشدم و در آن جا يكى از بچهها سؤالى درباره مسائل اجتماعى مملكت داشت، ايشان،
سه مرتبه به اين سؤال پاسخ داده بودند، لذا فرمودند كه من به اين سؤال پاسخ
دادهام اگر شما متقاعد نشدهايد بيا جداگانه جواب بدهم ولى با نهايت محبتى كه
داشتند يك مقدار سرد جوابش را دادند و آن كسى كه سؤال كرده بود و از فرماندهان بود
بيرون كه آمد شروع كرد به گريه كردن كه من اگر شعور داشتم با اين همه جوابى كه
دادند و اين همه توجه بايد آدم مىشدم، و اصرار داشت كه پيش آقا برود، گفتم آقا
اين طور نيست كه به دل بگيرد. خلاصه بعد از چند روزى آقا آمدند در پادگان لشكر، شهيد
چراغچى باز آن جا اصرار داشتند كه پيش آقا بروند، گفتم برويد ولى نگوييد كه به اين
منظور رفتهايد. من نشسته بودم سر سفره و ديدم ايشان وقتى رفت خدمت آقا كه دستش را
ببوسد، آقا نهايت محبت را به ايشان نمودند و اشاره كردند كه حالا توجيه شدى. بعد
وقتى كنار نشست اشك از چشمانش جارى شد. و اين جا حضور ذهن آقا را ديدم و خيلى براى
ما اهميت داشت.
ما ده الى پانزده فرمانده لشكر
هنگامى كه گزارش مىداديم خدمت ايشان، هر كدام بيست دقيقه در محورها و زمينههاى
مختلف و پراكنده نظامى صحبت مىكرديم و فكر مىكرديم كه اين در تخصص آقا نيست كه
ما بحث نظامى مىكنيم، ولى در آخر، آقا به تك تك اين سؤالها پاسخ مىداد بدون اين
كه در طول صحبتهاى ما، يادداشتى بردارد. يا بعضى وقتها در جلسات، مغلطهاى بين
بچهها پيش مىآمد كه مثلاً اين جا عمليات بشود يا آن جا، مثلاً سه روز بعد، يك
هفته بعد خدمت آقا كه مىرسيديم آقا مىفرمودند كه: اين مطلب درست است و آن يكى
ناقص است. اين حضور ذهن در آقاىهاشمى هم هست؛ مثلاً در يك جلسه كه پنجاه نفر شركت
داشتند آخر كار به همه پنجاه نفر جواب مىداد و من فكر مىكنم اين يك لطف الهى است
كه شامل حال اين عزيزان و ملت ما شده است.
نمونه ديگر در اين مورد اين كه
روزى آقا در بين بچههاى تيپ الغدير رفتند و آن جا هم حدود سه ساعت و نيم سؤالها
طول كشيد بدون اين كه وقت را از بين ببرند. نحوه ورود آقا هم اين طور بود كه همان
اول بدون تشريفات وارد مىشدند و بچهها دور و برش را مىگرفتند و ايشان هم مثل
بچههاى خودشان با آنان صحبت مىكرد. بچهها هم يكى از چپ و يكى از راست دست
مىانداختند به گردن آقا، يكى دستش را مىبوسيد و ديگرى صورتش را، آن هم در جمع
بزرگى كه همه مسلحاند. خلاصه رفتيم آن جا نشستيم و سؤالها مطرح شد و آقا هم پاسخ
آنها را دادند و آن جا هم بعضى سؤالها مربوط به مسائل اجتماعى و خط و خطوطهايى كه
در آن زمان، زياد بود مطرح مىشد و ايشان(آقا) گاهى دو، سه مرتبه با بيانهاى مختلف
پاسخشان را مىدادند و با نهايت محبت و نهايت توجيه، ولى باز در آخر يكى از اين
برادرانى كه در اواخر جنگ شهيد شد، گفت: آقا اين طور كه شما فرموديد ما قانع نشديم. من از شرم و خجالت سرم
را پايين انداختم آقا فرمودند: من فكر مىكنم در اين مورد بيشتر از همه جا اين
مسأله را باز كردم ولى اگر باز هم شما توجيه نشديد جداگانه با شما صحبت مىكنم.
همين نحوه برخورد در روحيه طرف
اثر مىگذاشت و تشويق و تنبيه در ميدانهاى نبرد از طرف ايشان اين گونه بود كه اگر
كوچكترين بىتوجهى به كسى مىكرد، اين شديدترين تنبيه بود.
در خصوص حفظ بيت المال و نظر مقام معظم رهبرى
درباره اين امر مهم اگر خاطرهاى در جبهه داريد بفرماييد:
– همان طور كه عرض كردم در اين
جور موارد واقعاً براى ما خيلى سخت است كه در مورد مقام معظم رهبرى نظر بدهيم ولى
آن چيزهايى كه ما ديديم و براى خودمان درس است، يكى دو نمونه آن را عرض مىكنيم:
ما در قرارگاه عملياتى والفجر
10 در خدمت ايشان بوديم، خوب رئيس جمهور مملكت تشريف آوردند به قرارگاه تاكتيكى و
عمليات هم موفقيت آميز بود، همه خوشحال بودند و مىخواستند خوشحالى خود را از حضور
ايشان اظهار كنند. براى غذاى ظهر رفته بودند و يك مقدار بيش از آنچه بود تهيه ديده
بودند و آوردند، در آن چادرى كه براى آقا در نظر گرفته بودند ما شش نفر بيشتر
نبوديم: آقا محسن و من و آقاى شمخانى، آقاى رحيم صفوى و به نظرم آقاى غلامپور و
همچنين آقاى جعفرى، غذا را كه آوردند آقا فرمودند: خوب فلانى، من به شما كه داريد
تلاش مىكنيد، زحمت مىكشيد، كار مىكنيد و بدنتان نياز به انرژى دارد نمىگويم
چرا اين غذا را مىخوريد. من قبول دارم كه بايد از اين بيشتر را برايتان بياورند
ولى آيا بقيه پرسنل شما هم از اين غذا استفاده مىكنند؟! مانديم ديگر تا اين كه
آقا فرمودند: حالا من مىخورم به خاطر اين كه شما
آقا فرمودند: براى ما همان
غذاى سرباز را بياوريد كه ببيند كه من چه دارم مىخورم. من كه رئيس جمهور هستم و
آمدم اين جا با آنها هيچ تفاوتى ندارم، چون اگر اين طور نباشد حضور ما تشريفاتى
مىشود.
دانسته باشيد كه من مايلم
كه شما به خودتان برسيد ولى هر چيز جايى و مكانى دارد و الآن كه شما اين طور
كردهايد مىگويند حالا رئيس جمهور مملكت آمده اين طور برايش تهيه ديدهاند. براى
ما همان غذاى سرباز را بياوريد كه ببيند كه من چه دارم مىخورم. من كه رئيس جمهور
هستم و آمدم اين جا با آنها هيچ تفاوتى ندارم، چون اگر اين طور نباشد حضور ما
تشريفاتى مىشود. بعد هم تذكراتى دادند كه در حفظ بيت المال همت كنيد.
نمونه ديگر زمانى بود كه با
محافظ ايشان براى بازديد از لشكر 21 مىرفتيم. آقا از قبل فرموده بودند ماشين كم
بياوريد و دو ماشين كافى است، و ما از اهواز آمديم بيرون ديديم كه ده تا ماشين
ديگر افتاده بودند دنبال ما و اين ماشينها جزء كاروان هم نبودند و ما اصلاً توجه
نداشتيم و سرمان پايين بود، داشتيم مىرفتيم كه آقا يك مرتبه به راننده گفت كه
نگهدار و به من فرمودند كه از ماشين دومى به بعد برگردند اهواز يا اگر مىخواهند
بيايند خودشان تنها بيايند چه دليلى دارد كه افتادهاند پشت سر ما و بعد كه من
آمدم نشستم داخل ماشين، آقا فرمودند: فلانى حواستان باشد وقتى كه من با اين كاروان
حركت مىكنم خودش سرمشقى مىشود براى ديگران كه اين تشريفات را براى خودشان قائل
بشوند. مثل يك آدم معمولى مملكت دو نفر محافظ در يك الى دو ماشين كافى است بقيه هم
اگر خواستند بيايند ما همان جا همديگر را مىبينيم وگرنه مىخواهند بيايند چه كار بكنند. خلاصه رفتيم پايين و
گفتيم آقا فرمودند از همين جا برگرديد! اين يك نمونه بود كه براى ما خيلى تعيين
كننده بود.
نمونه بعد، در زمان رياست
جمهورى ايشان بود كه به منزل ايشان رفته بوديم من در حقيقت فكر نمىكردم كه زندگى
ايشان اين گونه باشد چون رفته بوديم به مقرّ رياست جمهورى فكر مىكردم كه زندگى
ايشان يك چيزى نزديك به آن باشد. زندگى ايشان را من به مراتب از زندگى خودم
سادهتر مىديدم و آن جا كه نشسته بودم اين مرا آزار مىداد كه واقعاً رئيس جمهور
مملكت خانهاش اين طور باشد. يك وضع ساده اتاق مطالعه، محل زندگى زن و بچهاش، محل
استراحت يك اتاق كه محل پذيرايى مهمانش است، من واقعاً احساس كردم كه اين گونه
زندگىها براى مردم ارائه نمىشود مثل همان زندگى حضرت امام(ره) آن زمانى كه بايد
براى مردم واقعاً ارائه مىشد، نشد و بعد از رحلت ايشان گوشهاى از آن ارائه شد.
من نمىخواهم بگويم بىاثر است ولى آن زمان، امام با آن عظمتش اگر واقعاً امام يك
فرش امانتى زير پايش است از دنيا فقط يك فرش دارد. حالا شايد بعضاً قبول نمىكردند با آن قلبهاى مريض، ولى
خيلىها كه به امام عشق مىورزيدند وقتى كه آن طور مىشنيدند در آن زمان پيامهاى
امام، تذكرات امام چندين برابر جاى خودش را باز مىكرد.
يك روز با آقاى رفيق دوست
نشسته بوديم و با هم، نسبت به بعضى از مسائل درد دل مىكرديم. آقاى رفيق دوست گفت:
فلانى مىدانى كه در خانه آقا يخچال نيست؛ يعنى در زندگى شخصىاش يخچال نداشته
است. بعد گفت: من يك روز رفتم به خانه ايشان صبحانه پنير بود و بچههاى ايشان با
اشتهاى زياد مىخوردند، آقا فرمودند: مدتى پنير نداشتيم چون كوپن پنير اعلام نشده
بود، حالا كه پنير گيرمان آمده بچهها اين جور مىكنند. خوب آدم وقتى اين جور
چيزها را مىبيند خيلى مهم است. يك زمان من ادّعا مىكنم كه در بيتالمال حيف و
ميل نمىكنم، خوب چيزى از بيت المال دستم نيست. و حالا رهبر و رئيس جمهور مملكت
اين طور زندگى مىكند. بعد از هشت سال رئيس جمهورى در يك مملكت وضع زندگيش آن است
و اين براى مملكت واقعاً افتخار است. براى يك فرهنگ، افتخار است كه رئيس جمهور و
رهبر مملكتش اين گونه زندگى مىكند.
باز آقاى رفيق دوست مىگفت:
مقدارى زيلو در خانه آقا بود، آنها را جمع كرديم و فروختيم و يك مقدار هم من از
پول شخصى خودم گذاشتم كه براى آقا فرشى تهيه بكنم، رفتيم فرشها را عوض كرديم وقتى
انداختيم و پهن كرديم آقا تشريف آوردند و گفتند: اينها چيست آقا محسن؟! گفتم:
فرشها را عوض كرديم، گفتند: اشتباه كرديد كه عوض كرديد، برويد و همان فرشها را
بياوريد. با هزار مكافات فرشها را پيدا كردم و آوردم توى خانه انداختم. من آن
فرشها را ديده بودم وقتى رفته بودم در خانه آقا واقعاً يك زيلويى كه نخهايش درآمده
بود.
اينها براى ما درس است و خوب
است اگر اجازه بدهند اينها را در زمان حياتشان بيان كنند كه رهبر اين مملكت اين
طور زندگى مىكند. چون خيلى از آقايان در اين حرفها و صحبتها از اين طرف و آن طرف
كه بالأخره وضعيت سياسى – اجتماعى مملكت ايجاب مىكند كه از ايشان يك تشريفاتى به
عمل بيايد و اين يك برنامه شخصى نيست اين يك چيزى است كه نياز مملكت است بايد اين
گونه عمل بشود. اصلاً نمىشود كه رئيس جمهور يك مملكت برود يك جايى حالا از نظر
سياسى دشمنان مسائل ديگرى طرح خواهند كرد ولى بايد رفت در زندگى شخصى و آن را در
حدّ ممكن براى مردم بيان كرد و بهترين آموزش براى مردم و بهترين سخنرانى اين مسأله
است كه بايد از آن بهرهگيرى كرد.
درباره حضور مستقيم ايشان در
خط مقدم و صحنههاى مختلف جنگ چيزى يادتان هست؟
– اوايل جنگ بود كه ما در
منطقه “دُب حردان” بوديم، در آن موقع فرمانده گروهان و بعد فرمانده گردان بودم،
داشتم با لندرور به خط مىرفتم آقا با لباس و كلاه نظامى آمدند و دقيقاً در ذهنم
هست اين جاده خرمشهر اهواز كه مىروى از كارخانه نورد كه رد مىشوى اولين جايى كه مىرسى
به جنگل، خط ما بود و دشمن تقريباً يك كيلومتر آن طرفتر بود و آن زمان لشكر 92
همان جايى كه مىرفتيم دست چپ آرايش گرفته بود و يكى دو مرتبه در همان منطقه
عمليات كرده بود و موفق نشده بود، تانكهايش روى جاده بود. من همين طور داشتم
مىرفتم در خط خودمان، كه دست راست آن جاده بود، برادران ارتشى دست چپ بودند،
داشتم مىرفتم سبقت گرفتم از ماشين آقا و خبر نداشتم كه ايشان در آن ماشين است،
توى ماشين كه نگاه كردم ايشان را شناختم. ايشان رفتند و پيچيدند پشت خاكريز خودى
از آن جا به جلو، خط خودى نبود يك جوى آب عبور مىكرد كه ايجاد خاكريز كرده بودند،
لشكر 92 هم پشت سر ما مستقر شده بود و ما وقتى ديديم آقا هست (البته ما آن زمان
مثل حالا آقا را نمىشناختيم) رفتيم خودمان را قاطى كرديم. در سمت چپ جاده و يك
پانصد متر مىرفتى جلوتر كه يك مقدار نسبت به اين طرف بلندتر بود. آقا آمدند بالا
و منطقه را ديد زدند، بعد آمدند پايين و سنگر به سنگر با برادران ارتشى احوالپرسى
مىكردند به حدى كه ما خسته شديم و رفتيم. اين گذشت، بعد از چند روز ما صبح كه از
خواب بيدار شديم ديديم كه يكى دارد توى خط ما راه مىرود، من فكر كردم از برادران
ارتشى است آن زمان افسرى بود به نام “سروان فراهانى” از برادران شهربانى، كه آدم
بزرگوارى بود، گاهى وقتى از تهران برمىگشت پيش ما هم مىآمد (البته خط ما جاى
بسيار بدى بود سمت راست و سمت چپمان دشمن بود) و با خودش يكسرى امكانات هم
مىآورد. ما يك روز ديديم كه دو سه نفرى در سنگر راه مىروند تازه از خواب بيدار
شده بوديم من تصور كردم كه حتماً همراه سروان فراهانى آمدهاند چون آقا هم لباس
نظامى پوشيده بودند، من نرفتم به سراغشان گفتم كه حتماً همان برادران شهربانى
هستند بعد هم مىآيند در سنگر ما، من همين جورى رفتم توى سنگر داشتم كارهاى خودم
را انجام مىدادم كه متوجه شدم جضرت آية الله خامنهاى است، بلند شدم و با شهيد
عمرانى (كه يكى از بچههاى نيشابور بود و بسيار شيرين بود و صداى شين هم
نمىتوانست بگويد و سين مىگفت مثلاً شوشترى را مىگفت: “سوسترى”، البته ما با او
شوخى مىكرديم و مىگفتيم مقاله بخوان مقالهاى تهيه مىكرديم كه شين زياد داشته
باشد و خلاصه بچه خيلى شيرينى بود) رفتيم توى سنگر ديدهبانى از آن جا يك خط را
نگاه كرديم و برگشتيم، آقا آن جا ايستاده بودند و بعد به مسؤول تداركات ما گفتند
بياييد كمى امكانات بگيريد، آقا آن جا ايستاده بودند و يك اسلحه كلت به كمرشان بود و در ماشين هم يك اسلحه
قنداق تاشو ژ – 3 بود، آمدند توى خط راه رفتند فرمودند: اين جايى كه شما مستقر
شديد بسيار جاى حساسى است، مواظب باشيد كه از سمت راست دور نخوريد و يك دستوراتى
به ما دادند و تشريف بردند.
والسلام عليكم و رحمة الله
و بركاته