خاطراتى از مقام معظم رهبرى در مصاحبه با برادر شوشترى از فرماندهان سپاه نور

خاطراتى از مقام معظم رهبرى در مصاحبه با برادر شوشترى از فرماندهان سپاه
نور

 

  اشاره:

 يادمان دفاع مقدس را با انتشار
خاطراتى درباره فرماندهى معظم كل قوا، گرامى مى‏داريم. در اين گفت‏وگوى صميمى
برادر شوشترى به ذكر خاطرات خويش از رهبر و محبوب بسيجيان؛ حضرت آيت‏الله خامنه‏اى
در هنگامه دفاع مقدس، مى‏پردازد و از محورهاى گوناگونى چون منظم بودن و اطاعت
ايشان از حضرت امام – قدس سره – و نشستهاى صميمانه معظم‏له با رزمندگان و پرهيز از
تشريفات و اهتمام زايدالوصف نسبت به رعايت بيت‏المال و زهد ورزيدن در زندگى شخصى و
حضور در خط مقدم ايشان، سخن رانده است.

 با تشكر و آرزوى موفقيت براى
برادران “واحد ثبت خاطرات” تيپ 83 امام جعفر صادق – عليه السلام – (طلاب رزمى –
تبليغى) كه اين خاطرات را تهيه و در اختيار “پاسدار اسلام” قرار داده‏اند.

 “واحد فرهنگى مجله”

 × × ×

 لطفاً درباره انضباط آقا اگر
مطالبى به ياد داريد بفرماييد:

 – به طور كلى مقام معظم رهبرى،
بسيار منضبطاند، و همين نظم در كسانى كه با ايشان مرتبطند و يا به ايشان مراجعه
مى‏كنند تأثير بسزايى مى‏گذارد و خود به خود آنان را منضبط و مقيد مى‏كند.
برخوردهاى پدرانه و محبت آميزى كه ايشان با مجموعه فرماندهان داشتند – چه برادران
ارتش و چه سپاه و چه بسيجى و چه سرباز – عملاً آنان را به انضباط فرا مى‏خواند.
گاهى اوقات، همراه ايشان به يگانها مى‏رفتيم و مى‏ديديم كه ايشان با يك سرباز كه
دم در پادگان ايستاده آن چنان با محبت و مودّت و الفت و بزرگوارانه برخورد مى‏كرد
كه من واقعاً هم از عملكرد خودم خجالت مى‏كشيدم و هم از تواضعى كه از ايشان به
عنوان رئيس جمهور يك مملكت و نماينده امام و رئيس شوراى عالى دفاع در برابر يك
سرباز مى‏ديدم، من واقعاً شرمنده مى‏شدم كه ما در چه فكرى هستيم و چه عملكردى
داريم! ايشان هر وقت با فرماندهان برنامه‏اى داشتند همان برخوردها و رفتار و
كردارهاى ايشان فرماندهان را مى‏ساخت و آنان را براى انجام يك حركت موفق، ترغيب و
هدايت مى‏كرد،

 آقا فرمودند: ما همه يك
اسلحه آماده هستيم در دست امام كه گلنگدن آن كشيده شده و فشنگش هم آماده است و ما
همه انگشت امام هستيم اگر امام انگشتش را تكان داد و ماشه را چكاند ما شليك مى‏شويم
اگر نه كه ما آماده هستيم و منتظر آن اشاره انگشت حضرت امام.

 

 

 ضمن اين كه ايشان واقعاً
قاطعيت داشت.

 اگر خاطره‏اى در خصوص ارادت
ايشان به حضرت امام داريد بيان فرماييد:

 – يك خاطره‏اى كه دارم اين است
كه: در روزهاى آخر جنگ، در جنوب براى منطقه كوشك و طلايه طراحى خوبى شده بود، حدود
سيصد گردان نيرو هم در اختيارمان بود، ايشان حضور داشتند و در آن جا طراحيها هم
كامل شده بود. ما همه اصرار داشتيم كه حتماً اين جا عمليات بشود ايشان هم آمدند با
فرماندهان لشكرها و گردانها صحبت كردند و همه طرحها را چك كردند و سرانجام ايشان
هم، طرح را پذيرفتند و موفقيت آن را نيز حتى در سطح 70% به بالا مى‏ديدند. به هر
جهت، قطعى بود كه برويم و پاتك بزنيم و حدود پنج هزار اسير بگيريم و مقدارى غنايم
و برگرديم و در مرزهاى خودى مستقر شويم. ايشان هم اينها را ديدند؛ يعنى از يك طرف
استدلال و اصرار فرماندهان و از طرف ديگر، شور و شوق و احساس نيروها. ولى با اين
همه فرمودند: من حتماً بايد با امام تماس بگيرم و از ايشان كسب تكليف كنم، زنگ
زدند خدمت حضرت امام(ره) كه امام در آن موقع در حال استراحت بودند. با احمدآقا
صحبت كردند و بنا شد كه چند دقيقه بعد تماس بگيرند، بعد تماس گرفتند، امام
فرمودند: شما خودتان اين حركت را تأييد مى‏كنيد. و ايشان فرمودند: به ديد ظاهر و
ديد امكانات و طرح و نيرويى كه نگاه مى‏كنم، احتمال مى‏دهم كه ان‏شاءالله اين، يك
حركت موفقيت آميز باشد. ما جواب امام را نشنيديم ولى تقريباً اين طور شد كه ساعتى
را مشخص كردند كه در اين ساعت تماس بگيريد. در قرارگاه نشسته بوديم شايد ده دقيقه
مانده بود به سر وقت كه آقا يكسره ساعت خودش را كنترل مى‏كرد كه آن لحظه كه امام
فرمودند همان لحظه تماس بگيرند، تماس گرفتند. حضرت امام فرمودند: من صلاح نمى‏دانم
كه اين عمليات انجام بشود!

 قبل از آن بچه‏ها دور ايشان
بودند و همه فكر مى‏كردند كه عمليات انجام مى‏شود چون قبلاً نيرو در دست ما نبود
حالا كه نيرو در دست ما بود و همه شرايط براى حمله آماده بود، امام فرمودند: من
مصلحت نمى‏دانم كه عمليات بشود. من احساس كردم آن لحظه كه با هم صحبت مى‏كردند از
حضرت امام خواستند كه استخاره بكنند و نمى‏دانم حضرت امام در جواب چه فرمودند كه
آقا فرمودند: چشم هر چه شما بفرماييد. يعنى خواستند اصرار بكنند و امام هم متوجه
شدند و آقا اجازه خواستند كه عمليات بشود و حالا جواب امام نمى‏دانم چه بود كه آقا
فرمودند: چشم هر چه شما بفرماييد.

 آقا گوشى را گذاشتند و آن گاه
با احساسات بچه‏ها مواجه شدند و در مقابل اين احساسات، آقا فرمودند: ما همه يك
اسلحه آماده هستيم در دست امام كه گلنگدن آن كشيده شده و فشنگش هم آماده است و ما
همه انگشت امام هستيم اگر امام انگشتش را تكان داد و ماشه را چكاند ما شليك
مى‏شويم اگر نه كه ما آماده هستيم و منتظر آن اشاره انگشت حضرت امام.

 وقتى آقا با بچه‏ها اين برخورد
و صحبت را كردند بچه‏ها هم متقاعد شدند با اين كه همه اصرار داشتند ولى همه متقاعد
شدند و عمليات تأخير افتاد البته يك حركتهاى كوچكى آن جا انجام شد براى بيرون كردن
دشمن از داخل خاك خودمان كه آنها فرق مى‏كرد.

 اين خاطره خيلى خوبى براى من
بود از ارادت قلبى و خالصانه رئيس جمهور يك كشور (حضرت آيت الله خامنه‏اى) به
رهبرش. آمده نشسته در سنگر قرارگاه تاكتيكى لشكرها و همه چيز براى عمليات آماده
است ولى وقتى امام دستور انجام نشدن عمليات را مى‏دهند مى‏پذيرند. آرى، ايشان به
امام اعتقاد زيادى داشتند به طورى كه فرمودند: “هرچه امام بفرمايد براى ما درست
است.”

 تشويق و تنبيه ايشان چگونه
بود؟

 به طور كلى تنبيهات به آن صورت
نظامى نبود. ايشان آنقدر در روحيه بچه‏ها اثر گذاشته بود كه كوچكترين بى‏توجهى
براى آنها يك تنبيه سخت بود؛ يعنى اصلاً نياز به اين نبود كه ايشان بفرمايند كه
شما اين كار را نكرديد بايد تنبيه بشويد. بلكه فقط يك عدم توجه آقا به كسى واقعاً
براى ما از هر تنبيه بدنى و از هر تنبيه نظامى سخت‏تر بود.

 من در بين بچه‏هاى لشكر امام
رضا يا 5 نصر يا الغدير بودم، درست نمى‏دانم، رفته بوديم خدمتشان بچه‏ها سؤال و
جوابهايى داشتند خدمت ايشان نشسته بوديم و هر كس سؤالى مى‏كرد و از كوچك و بزرگ
نشسته بودند و سه ساعتى طول كشيد در آن هواى گرم عرق مى‏ريختند و جواب مى‏دادند.
در زيرزمينى كه واقعاً گرم بود و ما كه نسبت به ايشان از نظر بدنى سالمتر و جوانتر
بوديم و به عنوان يك رزمنده در ميدان هميشه حضور داشتيم ماندن در آنجا سخت بود.
آقا شروع به صحبت كردند كه يك ساعت و نيم طول كشيد و بعد بچه‏ها سؤالهاى خود را
طرح كردند كه چهار ساعت هم اين سؤال و جوابها زمان برد كه كُلاً پنج ساعت صحبت
كردند، و ايشان يك شالى داشتند در جبهه و آن را هميشه همراه خود داشتند، آن قدر
عرق كرده بودند و با اين شال خشك كرده بودند كه اگر دستمال كاغذى بود جواب
نمى‏داد. اگر اين شال را مى‏پيچاندى يقيناً آب مى‏داد. تمام لباسهاى ايشان خيس شده بود.

 ايشان دقيقاً تا آخرين سؤال را
جواب دادند و بعد فرمودند: كسى سؤال ندارد. و در آن لحظه من داشتم از شرمندگى آب
مى‏شدم و در آن جا يكى از بچه‏ها سؤالى درباره مسائل اجتماعى مملكت داشت، ايشان،
سه مرتبه به اين سؤال پاسخ داده بودند، لذا فرمودند كه من به اين سؤال پاسخ
داده‏ام اگر شما متقاعد نشده‏ايد بيا جداگانه جواب بدهم ولى با نهايت محبتى كه
داشتند يك مقدار سرد جوابش را دادند و آن كسى كه سؤال كرده بود و از فرماندهان بود
بيرون كه آمد شروع كرد به گريه كردن كه من اگر شعور داشتم با اين همه جوابى كه
دادند و اين همه توجه بايد آدم مى‏شدم، و اصرار داشت كه پيش آقا برود، گفتم آقا
اين طور نيست كه به دل بگيرد. خلاصه بعد از چند روزى آقا آمدند در پادگان لشكر، شهيد
چراغچى باز آن جا اصرار داشتند كه پيش آقا بروند، گفتم برويد ولى نگوييد كه به اين
منظور رفته‏ايد. من نشسته بودم سر سفره و ديدم ايشان وقتى رفت خدمت آقا كه دستش را
ببوسد، آقا نهايت محبت را به ايشان نمودند و اشاره كردند كه حالا توجيه شدى. بعد
وقتى كنار نشست اشك از چشمانش جارى شد. و اين جا حضور ذهن آقا را ديدم و خيلى براى
ما اهميت داشت.

 ما ده الى پانزده فرمانده لشكر
هنگامى كه گزارش مى‏داديم خدمت ايشان، هر كدام بيست دقيقه در محورها و زمينه‏هاى
مختلف و پراكنده نظامى صحبت مى‏كرديم و فكر مى‏كرديم كه اين در تخصص آقا نيست كه
ما بحث نظامى مى‏كنيم، ولى در آخر، آقا به تك تك اين سؤالها پاسخ مى‏داد بدون اين
كه در طول صحبتهاى ما، يادداشتى بردارد. يا بعضى وقتها در جلسات، مغلطه‏اى بين
بچه‏ها پيش مى‏آمد كه مثلاً اين جا عمليات بشود يا آن جا، مثلاً سه روز بعد، يك
هفته بعد خدمت آقا كه مى‏رسيديم آقا مى‏فرمودند كه: اين مطلب درست است و آن يكى
ناقص است. اين حضور ذهن در آقاى‌هاشمى هم هست؛ مثلاً در يك جلسه كه پنجاه نفر شركت
داشتند آخر كار به همه پنجاه نفر جواب مى‏داد و من فكر مى‏كنم اين يك لطف الهى است
كه شامل حال اين عزيزان و ملت ما شده است.

 نمونه ديگر در اين مورد اين كه
روزى آقا در بين بچه‏هاى تيپ الغدير رفتند و آن جا هم حدود سه ساعت و نيم سؤالها
طول كشيد بدون اين كه وقت را از بين ببرند. نحوه ورود آقا هم اين طور بود كه همان
اول بدون تشريفات وارد مى‏شدند و بچه‏ها دور و برش را مى‏گرفتند و ايشان هم مثل
بچه‏هاى خودشان با آنان صحبت مى‏كرد. بچه‏ها هم يكى از چپ و يكى از راست دست
مى‏انداختند به گردن آقا، يكى دستش را مى‏بوسيد و ديگرى صورتش را، آن هم در جمع
بزرگى كه همه مسلح‏اند. خلاصه رفتيم آن جا نشستيم و سؤالها مطرح شد و آقا هم پاسخ
آنها را دادند و آن جا هم بعضى سؤالها مربوط به مسائل اجتماعى و خط و خطوطهايى كه
در آن زمان، زياد بود مطرح مى‏شد و ايشان(آقا) گاهى دو، سه مرتبه با بيانهاى مختلف
پاسخشان را مى‏دادند و با نهايت محبت و نهايت توجيه، ولى باز در آخر يكى از اين
برادرانى كه در اواخر جنگ شهيد شد، گفت: آقا اين طور كه شما فرموديد ما قانع نشديم. من از شرم و خجالت سرم
را پايين انداختم آقا فرمودند: من فكر مى‏كنم در اين مورد بيشتر از همه جا اين
مسأله را باز كردم ولى اگر باز هم شما توجيه نشديد جداگانه با شما صحبت مى‏كنم.

 همين نحوه برخورد در روحيه طرف
اثر مى‏گذاشت و تشويق و تنبيه در ميدانهاى نبرد از طرف ايشان اين گونه بود كه اگر
كوچكترين بى‏توجهى به كسى مى‏كرد، اين شديدترين تنبيه بود.

  در خصوص حفظ بيت المال و نظر مقام معظم رهبرى
درباره اين امر مهم اگر خاطره‏اى در جبهه داريد بفرماييد:

 – همان طور كه عرض كردم در اين
جور موارد واقعاً براى ما خيلى سخت است كه در مورد مقام معظم رهبرى نظر بدهيم ولى
آن چيزهايى كه ما ديديم و براى خودمان درس است، يكى دو نمونه آن را عرض مى‏كنيم:

 ما در قرارگاه عملياتى والفجر
10 در خدمت ايشان بوديم، خوب رئيس جمهور مملكت تشريف آوردند به قرارگاه تاكتيكى و
عمليات هم موفقيت آميز بود، همه خوشحال بودند و مى‏خواستند خوشحالى خود را از حضور
ايشان اظهار كنند. براى غذاى ظهر رفته بودند و يك مقدار بيش از آنچه بود تهيه ديده
بودند و آوردند، در آن چادرى كه براى آقا در نظر گرفته بودند ما شش نفر بيشتر
نبوديم: آقا محسن و من و آقاى شمخانى، آقاى رحيم صفوى و به نظرم آقاى غلامپور و
همچنين آقاى جعفرى، غذا را كه آوردند آقا فرمودند: خوب فلانى، من به شما كه داريد
تلاش مى‏كنيد، زحمت مى‏كشيد، كار مى‏كنيد و بدنتان نياز به انرژى دارد نمى‏گويم
چرا اين غذا را مى‏خوريد. من قبول دارم كه بايد از اين بيشتر را برايتان بياورند
ولى آيا بقيه پرسنل شما هم از اين غذا استفاده مى‏كنند؟! مانديم ديگر تا اين كه
آقا فرمودند: حالا من مى‏خورم به خاطر اين كه شما

 آقا فرمودند: براى ما همان
غذاى سرباز را بياوريد كه ببيند كه من چه دارم مى‏خورم. من كه رئيس جمهور هستم و
آمدم اين جا با آنها هيچ تفاوتى ندارم، چون اگر اين طور نباشد حضور ما تشريفاتى
مى‏شود.

 

 دانسته باشيد كه من مايلم
كه شما به خودتان برسيد ولى هر چيز جايى و مكانى دارد و الآن كه شما اين طور
كرده‏ايد مى‏گويند حالا رئيس جمهور مملكت آمده اين طور برايش تهيه ديده‏اند. براى
ما همان غذاى سرباز را بياوريد كه ببيند كه من چه دارم مى‏خورم. من كه رئيس جمهور
هستم و آمدم اين جا با آنها هيچ تفاوتى ندارم، چون اگر اين طور نباشد حضور ما
تشريفاتى مى‏شود. بعد هم تذكراتى دادند كه در حفظ بيت المال همت كنيد.

 نمونه ديگر زمانى بود كه با
محافظ ايشان براى بازديد از لشكر 21 مى‏رفتيم. آقا از قبل فرموده بودند ماشين كم
بياوريد و دو ماشين كافى است، و ما از اهواز آمديم بيرون ديديم كه ده تا ماشين
ديگر افتاده بودند دنبال ما و اين ماشينها جزء كاروان هم نبودند و ما اصلاً توجه
نداشتيم و سرمان پايين بود، داشتيم مى‏رفتيم كه آقا يك مرتبه به راننده گفت كه
نگهدار و به من فرمودند كه از ماشين دومى به بعد برگردند اهواز يا اگر مى‏خواهند
بيايند خودشان تنها بيايند چه دليلى دارد كه افتاده‏اند پشت سر ما و بعد كه من
آمدم نشستم داخل ماشين، آقا فرمودند: فلانى حواستان باشد وقتى كه من با اين كاروان
حركت مى‏كنم خودش سرمشقى مى‏شود براى ديگران كه اين تشريفات را براى خودشان قائل
بشوند. مثل يك آدم معمولى مملكت دو نفر محافظ در يك الى دو ماشين كافى است بقيه هم
اگر خواستند بيايند ما همان جا همديگر را مى‏بينيم وگرنه مى‏خواهند بيايند چه كار بكنند. خلاصه رفتيم پايين و
گفتيم آقا فرمودند از همين جا برگرديد! اين يك نمونه بود كه براى ما خيلى تعيين
كننده بود.

 نمونه بعد، در زمان رياست
جمهورى ايشان بود كه به منزل ايشان رفته بوديم من در حقيقت فكر نمى‏كردم كه زندگى
ايشان اين گونه باشد چون رفته بوديم به مقرّ رياست جمهورى فكر مى‏كردم كه زندگى
ايشان يك چيزى نزديك به آن باشد. زندگى ايشان را من به مراتب از زندگى خودم
ساده‏تر مى‏ديدم و آن جا كه نشسته بودم اين مرا آزار مى‏داد كه واقعاً رئيس جمهور
مملكت خانه‏اش اين طور باشد. يك وضع ساده اتاق مطالعه، محل زندگى زن و بچه‏اش، محل
استراحت يك اتاق كه محل پذيرايى مهمانش است، من واقعاً احساس كردم كه اين گونه
زندگى‏ها براى مردم ارائه نمى‏شود مثل همان زندگى حضرت امام(ره) آن زمانى كه بايد
براى مردم واقعاً ارائه مى‏شد، نشد و بعد از رحلت ايشان گوشه‏اى از آن ارائه شد.
من نمى‏خواهم بگويم بى‏اثر است ولى آن زمان، امام با آن عظمتش اگر واقعاً امام يك
فرش امانتى زير پايش است از دنيا فقط يك فرش دارد. حالا شايد بعضاً قبول نمى‏كردند با آن قلبهاى مريض، ولى
خيلى‏ها كه به امام عشق مى‏ورزيدند وقتى كه آن طور مى‏شنيدند در آن زمان پيامهاى
امام، تذكرات امام چندين برابر جاى خودش را باز مى‏كرد.

 يك روز با آقاى رفيق دوست
نشسته بوديم و با هم، نسبت به بعضى از مسائل درد دل مى‏كرديم. آقاى رفيق دوست گفت:
فلانى مى‏دانى كه در خانه آقا يخچال نيست؛ يعنى در زندگى شخصى‏اش يخچال نداشته
است. بعد گفت: من يك روز رفتم به خانه ايشان صبحانه پنير بود و بچه‏هاى ايشان با
اشتهاى زياد مى‏خوردند، آقا فرمودند: مدتى پنير نداشتيم چون كوپن پنير اعلام نشده
بود، حالا كه پنير گيرمان آمده بچه‏ها اين جور مى‏كنند. خوب آدم وقتى اين جور
چيزها را مى‏بيند خيلى مهم است. يك زمان من ادّعا مى‏كنم كه در بيت‏المال حيف و
ميل نمى‏كنم، خوب چيزى از بيت المال دستم نيست. و حالا رهبر و رئيس جمهور مملكت
اين طور زندگى مى‏كند. بعد از هشت سال رئيس جمهورى در يك مملكت وضع زندگيش آن است
و اين براى مملكت واقعاً افتخار است. براى يك فرهنگ، افتخار است كه رئيس جمهور و
رهبر مملكتش اين گونه زندگى مى‏كند.

 باز آقاى رفيق دوست مى‏گفت:
مقدارى زيلو در خانه آقا بود، آنها را جمع كرديم و فروختيم و يك مقدار هم من از
پول شخصى خودم گذاشتم كه براى آقا فرشى تهيه بكنم، رفتيم فرشها را عوض كرديم وقتى
انداختيم و پهن كرديم آقا تشريف آوردند و گفتند: اينها چيست آقا محسن؟! گفتم:
فرشها را عوض كرديم، گفتند: اشتباه كرديد كه عوض كرديد، برويد و همان فرشها را
بياوريد. با هزار مكافات فرشها را پيدا كردم و آوردم توى خانه انداختم. من آن
فرشها را ديده بودم وقتى رفته بودم در خانه آقا واقعاً يك زيلويى كه نخهايش درآمده
بود.

 اينها براى ما درس است و خوب
است اگر اجازه بدهند اينها را در زمان حياتشان بيان كنند كه رهبر اين مملكت اين
طور زندگى مى‏كند. چون خيلى از آقايان در اين حرفها و صحبتها از اين طرف و آن طرف
كه بالأخره وضعيت سياسى – اجتماعى مملكت ايجاب مى‏كند كه از ايشان يك تشريفاتى به
عمل بيايد و اين يك برنامه شخصى نيست اين يك چيزى است كه نياز مملكت است بايد اين
گونه عمل بشود. اصلاً نمى‏شود كه رئيس جمهور يك مملكت برود يك جايى حالا از نظر
سياسى دشمنان مسائل ديگرى طرح خواهند كرد ولى بايد رفت در زندگى شخصى و آن را در
حدّ ممكن براى مردم بيان كرد و بهترين آموزش براى مردم و بهترين سخنرانى اين مسأله
است كه بايد از آن بهره‏گيرى كرد.

 درباره حضور مستقيم ايشان در
خط مقدم و صحنه‏هاى مختلف جنگ چيزى يادتان هست؟

 – اوايل جنگ بود كه ما در
منطقه “دُب حردان” بوديم، در آن موقع فرمانده گروهان و بعد فرمانده گردان بودم،
داشتم با لندرور به خط مى‏رفتم آقا با لباس و كلاه نظامى آمدند و دقيقاً در ذهنم
هست اين جاده خرمشهر اهواز كه مى‏روى از كارخانه نورد كه رد مى‏شوى اولين جايى كه مى‏رسى
به جنگل، خط ما بود و دشمن تقريباً يك كيلومتر آن طرفتر بود و آن زمان لشكر 92
همان جايى كه مى‏رفتيم دست چپ آرايش گرفته بود و يكى دو مرتبه در همان منطقه
عمليات كرده بود و موفق نشده بود، تانكهايش روى جاده بود. من همين طور داشتم
مى‏رفتم در خط خودمان، كه دست راست آن جاده بود، برادران ارتشى دست چپ بودند،
داشتم مى‏رفتم سبقت گرفتم از ماشين آقا و خبر نداشتم كه ايشان در آن ماشين است،
توى ماشين كه نگاه كردم ايشان را شناختم. ايشان رفتند و پيچيدند پشت خاكريز خودى
از آن جا به جلو، خط خودى نبود يك جوى آب عبور مى‏كرد كه ايجاد خاكريز كرده بودند،
لشكر 92 هم پشت سر ما مستقر شده بود و ما وقتى ديديم آقا هست (البته ما آن زمان
مثل حالا آقا را نمى‏شناختيم) رفتيم خودمان را قاطى كرديم. در سمت چپ جاده و يك
پانصد متر مى‏رفتى جلوتر كه يك مقدار نسبت به اين طرف بلندتر بود. آقا آمدند بالا
و منطقه را ديد زدند، بعد آمدند پايين و سنگر به سنگر با برادران ارتشى احوالپرسى
مى‏كردند به حدى كه ما خسته شديم و رفتيم. اين گذشت، بعد از چند روز ما صبح كه از
خواب بيدار شديم ديديم كه يكى دارد توى خط ما راه مى‏رود، من فكر كردم از برادران
ارتشى است آن زمان افسرى بود به نام “سروان فراهانى” از برادران شهربانى، كه آدم
بزرگوارى بود، گاهى وقتى از تهران برمى‏گشت پيش ما هم مى‏آمد (البته خط ما جاى
بسيار بدى بود سمت راست و سمت چپمان دشمن بود) و با خودش يكسرى امكانات هم
مى‏آورد. ما يك روز ديديم كه دو سه نفرى در سنگر راه مى‏روند تازه از خواب بيدار
شده بوديم من تصور كردم كه حتماً همراه سروان فراهانى آمده‏اند چون آقا هم لباس
نظامى پوشيده بودند، من نرفتم به سراغشان گفتم كه حتماً همان برادران شهربانى
هستند بعد هم مى‏آيند در سنگر ما، من همين جورى رفتم توى سنگر داشتم كارهاى خودم
را انجام مى‏دادم كه متوجه شدم جضرت آية الله خامنه‏اى است، بلند شدم و با شهيد
عمرانى (كه يكى از بچه‏هاى نيشابور بود و بسيار شيرين بود و صداى شين هم
نمى‏توانست بگويد و سين مى‏گفت مثلاً شوشترى را مى‏گفت: “سوسترى”، البته ما با او
شوخى مى‏كرديم و مى‏گفتيم مقاله بخوان مقاله‏اى تهيه مى‏كرديم كه شين زياد داشته
باشد و خلاصه بچه خيلى شيرينى بود) رفتيم توى سنگر ديده‏بانى از آن جا يك خط را
نگاه كرديم و برگشتيم، آقا آن جا ايستاده بودند و بعد به مسؤول تداركات ما گفتند
بياييد كمى امكانات بگيريد، آقا آن جا ايستاده بودند و يك اسلحه كلت به كمرشان بود و در ماشين هم يك اسلحه
قنداق تاشو ژ – 3 بود، آمدند توى خط راه رفتند فرمودند: اين جايى كه شما مستقر
شديد بسيار جاى حساسى است، مواظب باشيد كه از سمت راست دور نخوريد و يك دستوراتى
به ما دادند و تشريف بردند.

 والسلام عليكم و رحمة الله
و بركاته