شعر و شعور
قال علىٌ – عليه السلام – : “كَفى
بالقِناعَةِ مُلْكاً؛ قناعت براى پادشاهى كافى است.”1
گر خدا خواهد ترا گنجى دهد
كه بدان جانت زهر فقرى رهد
فتح اقليم قناعت، آن نگار
بهر تو روزى كند اى شهريار
پادشاهِ مُلكِ استغنا شوى
تشنه بودى، خود كنون دريا شوى
از قناعت مىشوى بخشنده خو
كه ببخشى گنجها بىگفتگو
ديوهاى حرص و بخل و آز را
تو سليمانوار بندى دست و پا
گر كه بخشى جمله زيورهاى
خاك
چون ترا نقصان نباشد نيست باك
بىنيازى را همى سازى شعار
همچو حق، مُلك تو دايم برقرار
پادشاهان جهان، اندر ملال
كه نخيزد ناگهان، سيلِ زوال
ليك تو بر مسند معنا شدى
نوح گشتى ايمن از دريا شدى
هيچ بر تخت تو كس را دست
نيست
جز كه با حق، مر تو را پيوست نيست
قال علىٌ – عليه السلام – : “مَن
صارَعَ الحق صَرَعَهُ؛ هر كه با حق درآويزد، حق او را به خاك افكند.”2
حق همه پيروز آمد در ستيز
گر كه بر حق نيستى واپس گريز
راستى را دان سلاحى بس
شگفت
كه جهانى را بدان بتوان گرفت
مصطفى(ص) را راستى همراه
بود
با كليد صدق دژها را گشود
هر كه كذّابش بگفت او با
زبان
صادقش مىخواند، در اعماق جان
گفتههاى صدق او چون تير
بود
قلبها و مغزها نخجير بود
تا كه تيرى افكند صيادِ دل
هفت جوشن بردرد، از آب و گل
زان كه بنياد جهان بر
راستى است
چون دروغ آيد، كژى و كاستى است
قال علىٌ – عليه السلام – : “أَكْبَرُ
العيب أَن تَعِيْبَ ما فيكَ مثلُه؛ بزرگترين عيب آن است كه صفتى را كه خود داراى آن
هستى، بر ديگران زشت شمارى.”3
عيبها گفتى تو جمله خلق را
ليك خود كردى رها اى بينوا
آينه روشن، طلب كن از خدا
چهره خود را در آيينه نما
تا ببينى زشتهاى خويش را
حيلههاى نفس كافر كيش را
خويهاى بد چو مار هفت سر
لانه كرده در دل و جانت پدر
مصلحى خواهد اگر چون
مارگير
دشمن جان تو را سازد اسير
در شگفتم، با كه احسان
مىكنى
از چه عيب خويش پنهان مىكنى
1(
نهج البلاغه، كلمات قصار، ش2 .220
(
همان، ش3 .400( همان، ش345.اثر محمد رضا
مالك.