گفتهها و نوشتهها
سرّ
همدلى
روزى بقراط نزديك بيمارى آمد و
نبض او را گرفت. آن گاه وى را گفت: بدان كه من و تو و بيمارى سه كس هستيم و هر سه
مخالف يكديگر. اگر تو يارِ من شوى و آنچه تو را بگويم از آن نگذرى و آنچه تو را از
خوردن آن باز دارم، دست باز دارى، ما دو تن شويم و علت (بيمارى) تنها ماند و بر وى
غالب (پيروز) آييم! چه هر گاه كه دو تن، همپشت و يكدل شوند بر يك كس غلبه توانند
كرد و اين حكمتى عظيم و لطيف است و عاقل حقيقت سرّ اين داند.
(جوامع الحكايات و لوامع
الروايات)
سخن نغز
زگيتى دو چيز است جاويد و
بس
دگر هر چه باشد نماند به
كس
سخن گفتن نغز و كردار نيك
بماند چنان تا جهانست ديگ
زخورشيد و از آب و از باد
و خاك
نگردد تبه نام و گفتار پاك
بدين سان بود گردش روزگار
خنك مرد با شرم و پرهيزكار
(ابوالقاسم فردوسى)
مقبول خَلق
بايزيد بسطامى از راهى مىگذشت
و سگى او را دنبال كرد. وى جامه برگرفت تا به بدن سگ نيالايد، سگ زبان حال بگشود و
گفت: اگر من خشكم كه دامن تو، نجس نخواهد شد و اگر تر باشم، به هفت بار شستن پاك
خواهد شد ولى تو هرگاه به خود آلوده شوى و با آب صد دريا غسل كنى، پاك نخواهى شد.
پس دامن از خود نگاه دار، نه از من!
شيخ گفت: تو ظاهرى پليد و من
باطنى از تو پليدتر دارم، بيا همراه شويم، شايد پاكى حاصل شود.
سگ گفت: همراهى ممكن نيست،
زيرا تو مقبول خلقى و من مردود جهانم!
امثال و حكم
درويش و غنى بنده اين خاك
درند
و آنان كه غنىترند،
محتاجترند1
از اين در كآمدى نوميد
برگرد
به بيهوده مكوب اين آهن
سرد2
عيبرندانمكن
اىزاهدپاكيزهسرشت
كه گناه دگرى بر تو
نخواهند نوشت3
آلوده منّت كسان، كم شو
تا يك شبه در وثاق تو نان
است4
1) سعدى 2) ويس ورامين 3)
حافظ 4) انورى
در سفر فرنگ
آوردهاند كه اعتماد
السلطنه از دانستن زبان فرانسه، بر خود مىباليد تا اين كه روزى با ناصرالدين شاه
به سفر فرنگ رفت. شاه در يكى از كوچههاى فرانسه، پسر بچهاى فرانسوى را به اعتماد
السلطنه نشان داد و براى رو كم كردن وى، گفت: ياد بگير، اين بچه نصف توست ولى زبان
فرانسه را مثل بلبل حرف مىزند.
قضاوت
دو كودك، دو نوع خط نوشتند و
نزد امام حسين(ع) آوردند تا ميانشان قضاوت كند. امام على(ع) به آن حضرت هشدار داد
كه مواظب قضاوتت باش؛ هر چه امروز، قضاوت كنى، بايد فرداى قيامت در پيشگاه عدل
الهى، پاسخگو باشى.(مجمع البيان ج3، ص64)
نايب الحكومه جوشقان
در يكى از منزلهاى بين راه كاشان، بعد از نصف شب نوكر مسافرى كه به آن
جا رسيده بود با كمال شدت در زد. كاروانسرادار از پشت در پرسيد: كيست؟
نوكر گفت: جناب مستطاب اجل
اكرم افخم عالى سركار بندگان آقاى حاجى ميرزا محمد حسينعلى خان مستوفى اول ديوان
اعلى نايب الحكومه جوشقان و مضافات دام اقباله المتعالى است كه تشريف آوردهاند در
را باز كن.
كاروانسرادار گفت: اى بابا خدا
پدرت را بيامرزد ما براى اين همه مسافر در كاروانسرا جا نداريم.
(هزار و يك حكايت)
سردار و عارف
سردارى بنام از عارفى پرسيد: آيا بهشت و جهنم وجود دارد؟
عارف پرسيد:تو كيستى؟
پاسخ داد: من سرباز گارد شخصى
امپراتور هستم.
عارف گفت: امپراتور، آدم احمقى
است كه چون تو را به سربازى گمارده!
سردار خشمگين شد و شمشير از
غلاف بركشيد و به قصد سياست، پيش رفت.
عارف گفت: اكنون نيمى از پاسخت
را دريافتى و درِ جهنم را بر خود باز كردى!
سرباز به خود آمد و با متانت
شمشير در نيام كرد.
عارف گفت: اكنون نيم ديگر
پاسخت را دانستى، تو درهاى بهشت را بر خود گشودى!
(صد حكايت)
نصيحت بىاثر
آوردهاند كه كشيشى براى موعظه بالاى منبر رفت، چون خواست سخن بگويد،
مطلبى را كه قصد نموده بود، فراموش كرد، لذا پس از قدرى تأمّل گفت: خيلى از چيزها
بود كه مىخواستم امروز براى شما ذكر نموده موعظه كنم؛ اما چون از روى تجربت
مىدانم كه نصيحت شما، بىاثر و موعظه بىثمر است، لهذا بيش از اين زحمت نداده،
جلسه را به همين جا ختم نموده، مىروم.
پيروى على (ع)
محمد بن ادريس شافعى – يكى از
پيشوايان چهارگانه اهل سنت – كه ارادت و محبت زيادى به خاندان پيامبر(ص) داشت،
روزى شخصى از وى مسألهاى پرسيد و او نيز پاسخش داد.
آنمردگفت:در
اينمسألهباعلىبنابىطالب(ع)مخالفتكردى!
شافعى گفت: تو اين مسأله را از
قول على(ع) براى من ثابت كن تا من صورتم را بر خاك بگذارم و بگويم خطا كردم!
(نامه دانشوران)
نماز سحرگاهان
پس از مرگ جنيد، به خوابش
ديدند و پرسيدندش: پروردگار، با تو چه كرد؟
گفت: آن اشارتها و عبادتها و
دانشها و نقشها از ميان رفتند، تنها چيزى كه ما را سودى بخشيد، چند ركعت نمازى بود
كه سحرگاهان خوانده بوديم.(كشكول شيخ بهايى)
كيمياى محبت
از كنفوسيوس پرسيدند: آيا با
يك كلمه مىتوان تمام زندگانى را روشن و پاك نگاه داشت و آن كلمه كدام است؟
گفت: بلى، آن كلمه، محبت
به ديگران است.
(روانهاى روشن)
آداب سخن
وقت سخن مترس بگو آنچه
گفتنى است
شمشير روز معركه، زشت است
در نيام
در مقام حرف بر لب مهر
خاموشى زدن
تيغ را زير سپر در جنگ
پنهان كردن است
(مصلح الدين سعدى)
من دزدم يا تو؟
دزدى به خانهاى رفت، هيچ
نيافت، ناگاه در گوشه خانه قدرى آهك ديد، چنين پنداشت كه آرد است؛ دستار خود را كه
ارزشى داشت در ميان خانه پهن كرد و رفت كه دامنى آرد بياورد و در دستار بريزد.
در آن وقت، صاحب خانه، آهسته
دستارش را بدزديد. دزد چون ديد آهك است و آرد نيست، برگشت كه دستار خود را بردارد،
ديد نيست و آن را بردهاند. قدم گذاشت كه از خانه بيرون رود و فرار كند، صاحب خانه
فرياد كشيد كه: آى دزد! آى دزد! بگيريد او را.
دزد يقه صاحب خانه را گرفت و
گفت:
انصاف بده، در اينجا من دزدم
يا تو؟!
حكم
سردارى!
در ساليان پيش كه “نايب
حسين” ياغى معروف كاشان، براى خود حكومتى تشكيل داده و مشغول چپاول مردم بود، حاكم
تهران تلگرافى براى فرزند وى يعنى “ماشاءالله خان” بدين مضمون ارسال داشت:
ماشاءالله خان به اين نيت كه
از طرف حكومت مركزى به وى مقام سردارى خواهند داد، به تهران رفت ولى هنگامى كه
وارد تهران شد، به دستور حاكم او را گرفته و فى الفور به دار كشيدند.
يكى از ياران حاكم به وى گفت:
مگر شما سوگند ياد نكردى كه به محض ورود ماشاءالله خان او را سر دار كنى؟
حاكم خنديد و گفت: چرا! و به
اين قول هم عمل كردم. اگر ماشاءالله خان قدرى درايت داشت متوجه مىشد كه منظور از
حكم ما، بر سر دار كردن اوست نه سردار كردن!!
خليفه
خسيس و شاعر بدبخت
ابودلامه با قصيدهاى بلند،
منصور را ستود. منصور به ربيع كه حاجب او بود نوشت كه سه هزار درهم به او بدهد. و
اين نوع سخاوت كه از منصور عباسى هيچ كس نديده بود، مايه حيرت و اعجاب ابودلامه شد
زيرا منصور سخت لئيم و خسيس بود.
از آن روز به بعد، ابودلامه از
ربيع مطالبه پول مىكرد و ربيع، او را به روز ديگر وعده مىداد و آن روز ديگر نيز
نمىداد.
عاقبت ابودلامه عاجز شد و
شكايت به منصور برد و گفت: حاجب حوالهات را نمىخواند و پولى را كه به رسم صله
دادى، نمىدهد.
منصور پرسيد: كدام پول؟
ابودلامه گفت: مگر سه هزار
درهم در برابر قصيدهاى كه برايت سرودم، ندادى؟
منصور گفت: اگر نوشته مرا
مىگوئى، راست است كه نوشتم به تو بدهند تا با آن نوشته تو را پاداشى داده باشم،
اما نگفتهام كه پول بدهند!!
ابودلامه با حيرت گفت: پس
اينكه نوشتى حواله پول نيست؟
منصور جواب داد: گوش كن تا به
تو بگويم: مگر نه اين است كه تو ابياتى گفتى كه ما را خوش آيد؟
ابودلامه گفت: آرى!
منصور گفت: ما هم به پاداش آن
چيزى نوشتيم كه تو را خوش آيد!!
ياران
بد
نجيب زادهاى پس از مرگ پدر،
بر اثر نداشتن تدبير و اشتغال به لهو و لعب، ارث پدر را از دست داد و كارش به
گدائى كشيد.
روزى عدهاى از دوستانش، او را
به باغى دعوت كردند، باغبان ديگى از گوشت بار كرد تا براى آنها بپزد و خود پى كارى
رفت. از قضا سگى آمد، گوشتها را خورد و رفت. وقت خوردن چون گوشت را نيافتند آن را
به گردن همان نجيب زاده انداختند او سخت نگران شد و قسم ياد كرد كه من نخوردهام
ولى آنها نپذيرفتند او دل شكسته خارج شد و به گوشهاى نشست. دايهاى داشت، او را
بدانحال ديد، بستهاى را نزد او آورد و گفت: پدرت سفارش كرده كه چون پسرم همّت
درستى ندارد و روزى درمانده خواهد شد، پس تو اين بسته را به او بده. وقتى آن بسته
را گشود سه كاغذ در آن يافت كه در هر يك نوشته شده: ده هزار دينار در فلان جا
نهادهام آن را بردار.
سرانجام پول فراوانى بدست آورد
و دوباره دم و دستگاهى بهم زد. آن دوستان با معذرت خواهى و چاپلوسى دوباره اطرافش
گردآمدند.
روزى در باغى جشنى برپا ساخت و
آنها را به آنجا دعوت كرد. و قبلاً دستور داده بود چند سنگ را با الماس سوراخ
بكنند و بدانجا بياورند. آن دوستان با تعجب پرسيدند: چه كسى اينچنين سنگها را
سوراخ كرده و حكمت اين كار چيست؟
پاسخ داد: در زمان پدرم مرد
عربى چند مورچه همراه خود آورده بود و آنها سنگ سوراخ كردند!! گفتند: همينطور است!
ما هم شنيده بوديم. نجيب زاده گفت: آن روز براى اندكى گوشت هر چه قسم خوردم از من
باور نكرديد اما امروز سخنى به اين دروغى كه با هيچ عقلى نمىگنجد، بر زبانم جارى
مىشود و همه مرا تصديق مىكنيد! شما ياران روز شادى هستيد و بدرد من نمىخوريد.
من دوستانى مىخواهم كه در هنگام سختى به كارم آيند. و دستور داد همه را با خفت و
خوارى از آن مجلس بيرون راندند.
تب امير
عربى يكى از روزهاى گرم
تابستان به تب دچار شد. هنگام ظهر عريان شد و بدن خود را روغن ماليد و سپس زير نور
خورشيد، روى ريگهاى داغ، شروع به غلطيدن كرد و گفت: اى تب! حال مىفهمى كه چه
بلائى بر سرت آوردهام. اى موذى پست فطرت! شاهزادگان و اميران را گذاشتهاى و به
سراغ من بىنوا آمدهاى؟!
بهر حال آنقدر در آن حالت به
غلطيدن ادامه داد تا عرق كرد و تب از تن او بيرون رفت.
روز ديگر از كسى شنيد كه امير
ديشب به تب دچار گشته است. اعرابى گفت: به خدا قسم آن تب را من به سراغ او
فرستادم. اين گفت و پا به فرار نهاد.
ملانصر
الدين و دزد
ملانصرالدين شبى براى قضاى حاجت
به حياط خانه رفت، ديد دزدى در گوشه خانه ايستاده؛ زن خود را صدا كرد؛ تير و كمان
مرا بياور. وقتى كه آورد، تيرى به سوى دزد رها كرد.
چون صبح شد، به سراغ دزد آمده،
ديد دزد همان قباى خودش بوده كه زنش شسته و به ميخ آويزان بوده و تير هم به قبا
خورده و آن را سوراخ كرده است. به زنش گفت: برو شكر خدا كن كه خودم در ميان قبا
نبودم وگرنه من بجاى دزد مرده بودم!
نتيجه
شوخى بىمزه
پير مردى پينه دوز بود كه
علاوه بر پينه دوزى هرگاه ميتى شب در مسجد تنها مىماند او را خبر مىكردند تا صبح
بالاى سر ميت كشيك بدهد. او هم براى اينكه خوابش نگيرد معمولاً وسائل پينه دوزى
خود را مىبرد و مشغول كار خود مىشد.
يك شب جوانهاى ده براى تفريح،
شخصى را مردهوار در تابوت خوابانده و پينه دوز را اجير كردند تا صبح در كنارش
كشيك بدهد.
پينه دوز طبق معمول خويش،
وسائل كارش را آورده مشغول كار شد كه تا صبح خوابش نبرد. نيمى از شب گذشته بود، با
خود به زمزمه افتاد و شروع به خواندن يك تصنيف قديمى كرد.
مرده قلابى سر از تابوت بلند
كرده گفت: رسم نيست كه بالاى سر مرده تصنيف بخوانند!
پينه دوز گفت: مرده هم رسم
نيست كه در كار زندهها فضولى كند. معلوم مىشود درست نمردهاى بگذار خلاصت كنم!
فوراً با مشته آهنى خود بر سر او كوبيد و او را از زندگى رهانيد!! رفقاى او كه صبح
به ديدنش آمدند، با جسد مرده واقعى رفيقشان برخورد كردند و پى به نتيجه شوخى
بىمزه شان بردند.
من
ديوانه نيستم!
روزى هيتلر براى بازديد
ديوانگان به تيمارستان رفته بود. تمام ديوانگان با لباس سفيد در يك خط ايستاده و
همه در كمال ادب – همانطور كه قبلا تعليم ديده بودند – به هيتلر سلام دادند. ولى
در آخر صف يك نفر اصلاً سلام و اداى احترام نكرد.
هيتلر خودخواه كه از اين مرد
ديوانه و لجوج سخت ناراحت و عصبانى شده بود، فرياد زد: احمق! چرا احترام
نمىگذارى؟
آن مرد يكقدم جلو گذاشت و گفت:
قربان! ببخشيد، من مثل اينها ديوانه نيستم، من پرستارم!
زيره به
كرمان
شركت انگليسى “پرمافلكس”
سالانه معادل 50000 پوند نفت به صورت “بنزين فندك” به كشورهاى عربى نفتخيز حوزه
خليج فارس، صادر مىكند.
چرا برج “پيزا” كج است؟
در سال 1174 هنگامى كه معمار
ايتاليايى به نام “بونانو” ساختن برج معروف “پيزا” را آغاز كرد، يك اشتباه
محاسباتى در پى برج مرتكب شد و عمق پى را فقط 3 متر در نظر گرفت. در اواسط كار، به
علت جابجايى قشرهاى خاك، ساختمان نيمه تمام برج انحراف پيدا كرد و كار تعطيل شد.
در سال 1350 كار تكميل برج از
سر گرفته شد و سعى گرديد كه طبقات فوقانى با خط عمود طراز باشد و از انحناء قبلى
پيروى نكند تا بتوان مركز ثقل برج را تعديل كرد.
امروزه اين برج حدود 5 متر
نسبت به خط عمود، انحراف دارد و سالانه 8 ميلى متر بر انحراف آن افزوده مىشود.
بانك و
بالنگ
روزى در مجلسى شوراى ملى، سخن
از تشكيل بانك به ميان آمد. يك نفر محسنات آن را ذكر مىنمود و مىگفت: لذت و
منافع بانك براى ايرانى مجهول است؛ هر جا كه تخم او را كاشتهاند، اهالى آنجا ثمر
او را مىدانند.
يكى از وزرا كه گويى در خواب
بود، بيدار شد و گفت: گمان ندارم بالنگ ما از بانك فرنگىها بهتر نباشد! چه عيب
دارد؟ بادنجان سرخ (گوجه فرنگى) را كاشتيد، خورديم بد چيزى نيست! بالنگتان را هم
بياوريد، بكاريد، ما مىخوريم!!
خليفه و
زاهد قلابى
شخصى براى طلب حكومت ناحيهاى
از عراق بر خليفه وارد شد، در حالتى كه آثار زهد و تقوا از او نمايان و بر پيشانيش
آثار سجود به مثل كوهان زانوى شترى نمودار بود.
بعد از اظهار مطلب، خليفه از
او سؤال كرد كه اين چيست بر پيشانيت؟
گفت: اثر سجود است!
خليفه گفت: اين حايل است بين
تو و اين عمل كه خواهان آن هستى، به جهت آنكه اگر از كثرت عبادت و خداپرستى شده
است، پس روا نيست ترا از خداوند مشغول داريم، و اگر براى ما كردهاى، سزاوار نيست
كه فريب و خدعه تو بر ما اثر كند.
آن شخص منفعل شده، نوميدانه از
مجلس بيرون رفت.
شكم سير
پروفسور” پاستور والرى
رادو” مىگويد:
“كسانى كه با شكم سير غذا
مىخورند، معمولاً بيشتر از خودشان، پزشكان را سير مىكنند”.
ازدواج
سقراط به جوانى كه قصد ازدواج
داشت چنين مىگفت:
دوست من! ازدواج چيز خوبى است.
اگر زن خوبى نصيبت شود، سعادتمند مىشوى و اگر زن خوبى نصيبت نشود، مثل من فيلسوف
خواهى شد!
واحد شمارش
اصله: درخت و چوب والوار
باب: دكان، خانه.
تخته: قالى و پتو و فرش
توپ: پارچه
جلد: كتاب
جفت: كفش، جوراب، دستكش
دست: لباس، مبل و ظرف به
تعداد معين
حلقه: اشياء گرد، چاه
دانه: اشياء قابل شمارش
مثل گردو و مداد
برگ: كاغذهاى جلد نشده
رأس: جانوران اهلى
رشته: اشياء نوار مانند (كمربند،
گردنبند)، قنات
دسته: گل و گياه
عراده: اسلحه سنگين
چرخدار
فروند: وسايل نقليه هوايى
و دريايى
فقره: اسناد پرداختنى
قطعه: عكس، شعر، زمين
قواره: زمين و لباس
نسخه: كتاب، روزنامه، مجله
نفر: انسان
قطره: اشك، خون و بعضى
مايعات
تير: فشنگ
قبضه: از چاقو تا مسلسل
اگر من
به جاى تو بودم
وقتى اسكندر، آسياى صغير را
گرفت و در ايسوس، داريوش سوم را شكست داد و زن و دختر و مادر داريوش را اسير كرد و
صور را گرفت و مصر را زير مهميز كشيد و عازم فتح بابل شد، نامهاى از دارا به او
رسيد كه به اين شرايط تكليف صلح به اسكندر كرد: دختر خود را به زنى به اسكندر
مىدهد، ده هزار تالان براى باز خريد اعضاء خانواده سلطنتى مىپردازد و ممالك را
كه از فرات تا بحرالجزائر است، به اسكندر وامىگذارد.
اسكندر بر اثر اين نامه، مجلسى
از سرداران خود بياراست و نامه را خواند. “پارمنيون” گفت: اگر من به جاى تو بودم،
اين نامه را مىپذيرفتم!
اسكندر جواب داد: اگر من هم به
جاى تو بودم، مىپذيرفتم.
درس زد
و خورد
شبلى كه از علماى عامه است درس
نحو مىخواند. استادش گفت: بخوان: ضَرَبَ زيدٌ عمرواً.
پرسيد: به چه جهت زيد، عمرو را
زد؟!
استاد گفت: نه، اين مثال است،
مىخواهم تو بفهمى.
شبلى برخاست. استاد گفت: به
كجا مىروى؟
گفت: نمىخواهم علمى را بخوانم
كه از همين اول با زد و خورد شروع مىشود!!
كرامت
عبدالسلام بصرى
عبدالسلام بصرى از اكابر صوفيه
است و مريدانش اعتقادات عجيبى درباره او داشتند. شيخ نيز در حيله كوتاهى نمىكرد و
هر روز ادعائى نو مىنمود – مانند بسيارى از ديگر از صوفيان كه براى آنان كرامت
نقل مىكنند و متاسفانه در مجلات و كتابها و روزنامههاى ما هم از آنان به بزرگى!
ياد مىشود – و مريدان نادان مىپذيرفتند.
روزى شيخ عبدالسلام در جامع
بصره مشغول نماز بود. ناگاه در ميان نماز گفت: چخ! چخ! پس از نماز از او پرسيدند،
چه بود؟ گفت: در حالت نماز سگى را ديدم كه به خانه كعبه رفت، به اين آواز او را از
مسجد الحرام بيرون كردم. مريدان از اين قضيه بسيار تعجب كردند و به دست و پاى او
افتادند و مزيد بر اعتقاد و ارادت ايشان شده، اين كرامت را به مجالس نقل مىكردند.
يكى از اين مريدها براى زن خود
نقل كرد: زن گفت: شيخ را به خانه خود دعوت نما تا در اينجا طعام صرف نمايد و من هم
به زيارتش مشرف گردم. مرد به نزد شيخ رفت و استدعاى زن را رسانيد. شيخ قبول كرد و
روزى را مقرر داشت.
روز موعود با جمعى از مريدان
به خانه اين مريدش آمد. زن چون طعام فرستاد؛ نزد هر كس يك خوان بگذارد و در آن
خوان يك ظرف چلو و يك مرغ بريان بالاى آن، مگر در خوانى كه نزد شيخ گذارند؛ مرغ را
به زير چلو كرده بود. شيخ راگمان رسيد كه براى او مرغ نگذاردهاند.
صاحب خانه او را گفت: چرا غذا
نمىخوريد؟ گفت: در خوان همه مرغ گذاردهاى مگر در خوانى كه در نزد من است.
زن از پشت پرده دست برد و از
زير چلو، مرغ را بيرون آورده گفت:
كسى كه در مسجد بصره در وسط
نماز سگ را مىبيند كه در خانه كعبه داخل شده، چگونه يك مرغ را در زير نيم بند
انگشت چلو نمىبيند؟!!
شيخ از اين كيفيت خجل شد و
اغلب مريدهايى كه در آن مجلس بودند، از او برگشتند ولى امروز پس از صدها سال هنوز
نابخردان جاهل، از او و امثال او كرامات! نقل مىكنند.
اقسام
واعظان
احمد سمرقندى دانشمندى عارف
بود و در مقصورة هرات وعظ مىگفت و همه علما و عرفاى هرات به مجلس او حاضر
مىشدند. روزى در ميان وعظ گفت:
واعظان دوقسماند:
اول – آن كه به همگى روى در حق
دارند و پشت بر خلق و باعث ايشان بر وعظ گفتن، اعلاء كلمه حق است و اكمال شفقت و
رأفت بر خلق، پس ايشان دائم وعظ گويند و تعطيل جايز ندارند.
دوم – آناناند كه به همگى روى
در خلق دارند و پشت بر حق و غرض ايشان از وعظ گفتن، جمع حُطام دنيوى و طلب جاه و
خودنمائى است. پس اين طايفه نيز دائم وعظ گويند و تعطيل روا ندارند.
در واقع من از قسم اول نيستم
كه به همگى روى خود در حق داشته باشم، بلكه دواعى نفس من بسيار است و در وعظ خود
اغراض فاسده دارم و در نفس الامر از قسم دوم نيستم زيرا كه در وعظ گفتن، نيتهاى
صالح نيز دارم و همت بر صدق حال و مقال مىگمارم، پس من گاهى وعظ مىگويم و گاهى
تعطيل مىنمايم.
سلام
عريان
“سائل نهاوندى” پس از
سالها توقّف در همدان، قصد مراجعت به وطن كرد. از قضا نزديك به شهر خود كه رسيد،
دزدان، اموال او را بردند و خود او را نيز عريان كرده حتى لباسهايش را نيز به غارت
گرفتند.
وقتى خويشاوندان او كه به
استقبالش آمده بودند، سبب عريان بودنش را پرسيدند گفت:
چون از شهر همدان، شهر بابا
طاهر عريان، آمدهام بهتر اين ديدم كه سلام او را عريان به شما برسانم.
برنجش
دهيد نه رنج
پيرزنى مرجمك نام نزد قائم
مقام فراهانى رفت و از او درخواست عدس كرد. او به انبار دولت عبارت ذيل را نوشت و
به دست آن زن داد كه خود برود و تقاضايش را تحويل انباردار بدهد:
“ارزنى آمد مرجمك نام، ماش
فرستاديم، نخود آمد، برنجش دهيد نه رنج”
ارزنى ) اگر زنى
ماش ) ما او را
نخود – نه خود
اى روى تو
اى روى تو نوربخش خلوتگاهم
ياد تو فروغ دل ناآگاهم
آن سرو بلند باغ زيبائى را
ديدن نتوان با نظر كوتاهم
در جستن وصل تو
چون آتش سوداى تو جز دود
نداشت
مسكين دل من اميد بهبود
نداشت
در جستن وصل تو بسى كوشيدم
چون بخت نبود، كوششم سود
نداشت
“انورى”
… كه
مپرس
ياد دارم به نظر خط غبارى
كه مپرس
سايه كردست به من ابر
بهارى كه مپرس
كردهام عهد كه كارى
نگزينم جز عشق
بىتامل زدهام دست به
كارى كه مپرس
من نه آنم كه خورم بار دگر
بازى چرخ
خوردهام زين قفس تنگ
فشارى كه مپرس
غنچه چينان گلستان جهان را
صائب
هست در پرده دل باغ و
بهارى كه مپرس
“صائب تبريزى”
اين
را… آن را
رفتيم من و دل دوش
ناخوانده به مهمانش
دزديده نظر كرديم در حسن
درخشانش
مدهوش رخش شد دل، مفتون
لبش شد جان
اين را بگرفت اينش آن را
بربود آنش
“فيض كاشانى”
دامن
پاك
هر نشان كز خون دل بر دامن
چاك من است
پيش اهل دل، دليل دامن پاك
من است
عشق تو بگرفت بالا تا دل و
جانم بسوخت
آرى اين آتش بلند از خار و
خاشاك من است
“جامى”
تو به
جاى ما
دل و جان ز تن برون شد، تو
همان به جا نشسته
شده ما زخويش بيرون، تو به
جاى ما نشسته
زغم زمانه ما را، نفتد،
گره بر ابرو
كه ز راه عشق، گردى، به
جبين ما نشسته
“اديب الممالك فراهانى”
غم عشق
گفتم نگرم روى تو، گفتا به
قيامت
گفتم روم از كوى تو، گفتا
به سلامت
گفتم چه خوش از كار جهان
گفت غم عشق
گفتم چه بود حاصل آن، گفت
ندامت
“هاتف اصفهانى”
كارت ويزيت
روزى يكى از اشخاص از خود
راضى، “ولتر” نويسنده شهير فرانسوى به ديدنش رفته بود. برخلاف انتظار ديد كه وضع
اطاق ولتر بسيار درهم و آشفته و گرد وخاك زيادى روى ميز تحريرش نشست است.
از فرط ناراحتى با انگشت خود
روى همان ميز گرد آلود نوشت “احمق” و رفت.
فرداى آن روز تصادفاً ولتر را
در خيابان ديد و گفت: ديروز خدمت رسيدم، تشريف نداشتيد.
ولتر با نگاهى فيلسوفانه گفت:
بله! كارت ويزيت شما را روى ميز تحرير ديدم!
هاشم و عبد شمس
نوشتهاند كه براى عبد مناف (نياى
حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم) دو پسر دوقلو، متولد شدند كه پيشانى و يا
پشت آنها به هم پيوستگى داشت. پس با شمشير آن دو را از هم جدا ساختند؛ يكى راهاشم
و ديگرى را عبدالشمس نهادند.
يكى از خردمندان عرب چون اين
بدانست گفت: در ميان فرزندان اين دو پسر، جز با شمشير هيچ كارى فيصله نخواهد يافت
و چنان نيز شد؛ زيرا عبدالشمس پدر اميّه بود و اولاد او هميشه با فرزندانهاشم از
درِ دشمنى و كينه وارد شدند چنانكه ابوسفيان يا حضرت رسول مكرّر جنگ نمود و معاويه
با حضرت امير و و…
مردانگى و مهمان نوازى
در سال 322 هجرى قمرى، معز
الدوله احمد بن بويه به فرمان برادر، به گرفتن “كرمان” ماموريت يافت. بدينسان امير
على بن الياس، حاكم كرمان را با قوايش محاصره كرد. امير على در روز مردانه
مىجنگيد و داد مردى مىداد، و شب هنگام، براى ديالمه طعام مىفرستاد.
معزالدوله پيغام داد كه اگر با
ديالمه دشمنى، غذا فرستادن سزاوار تو نيست و اگر دوستى چرا جنگ مىكنى؟
امير على پاسخ داد: چون در روز
دشمنى مىكنيد و سر جنگ داريد، از روى غيرت، در دفع شما به جان مىكوشم و در شب
چون غريب و مهمانيد به لقمه نانى كه در دسترس است، خدمت مىكنم.
معزالدوله از مردانگى و مهمان
نوازى اميرعلى خجل شده، از محاصره كرمان دست برداشت.
جان دگرم بخش
از ضعف به هر جا كه نشستيم
وطن شد
وز گريه به هر سو كه
گذشتيم چمن شد
جان دگرم بخش كه آن جان كه
تو دادى
چندان زغمت خاك به سر ريخت
كه تن شد
(طالب آملى)
برگرديد كه روز كار برگشت
ابن مقله وزير خوشنويس و مقرّب
درگاه خليفه غاصب عبّاصى “الراضى بالله” بود. راضى را نظر به تهمتى كه ساعيان به
ابن مقله زدند، از وى ناراضى گرديد و او را از وزارت خلع و دستور دارد دست راستش
را قطع كردند!!
ابن مقله به ناچار خانهنشين
گرديد. در مدت خانه نشينى او، يك نفر از دوستان سابقش، حالى از او نمىپرسيد با
اينكه خانه او پيوسته از جمعيّت موج مىزد و هيچ وقت خالى نمىشد!
سرانجام بر راضى ثابت شد كه او
جرمى نداشت و بر او افترا بستهاند؛ امر كرد سعايت كنندگان را اعدام كردند و او را
بر سر شغل سابق خود باز گرداند.
ابن مقله اين دو بيت را بر سر
در خانهاش نوشت:
تحالف الناس والزمان
فحيث كان الزمان كانوا
يا ايها المعرضون عينى
عودوا فقد عاد الزمان
يعنى: مردم با زمانه پيمان
بستهاند كه هر جا آن باشد، اينها هم باشند. پس اى آنان كه از من روى گردانيديد،
باز گرديد كه روزگار برگشت!
ارزش حكومت
عبدالله بن عباس گويد: وقتى
اميرالمؤمنين(ع) به جنگ جمل مىرفت، دزدى قار بر آن حضرت وارد شدم، ديدم كفش پاره
خود را وصله مىزند.
حضرت از من پرسيد: ارزش اين
نعلين نزد شما چقدر است؟
گفتم: هيچ ارزش ندارد.
فرمود: به خدا قسم اين نعلين
در نظر من با ارزشتر است از حكومت كردن بر شما مگر آنكه حقى را برپا نمايم يا
باطلى را از سر مردم دفع كنم.
انيشتين و ميزبان بىسواد
يك روز “انيشتين” رياضى دان
معروف و صاحب فرضيه نسبى، در خانه يكى از تاجران مهمان بود. ميزبان كه هيچ اطلاعى
از رياضيات عالى نداشت، از انيشتين خواهش كرد كه به طور ساده و مختصر فرضيه نسبى
را برايش شرح دهد.
انيشتين گفت: اين موضوع را
نمىتوان ساده و مختصر بيان كرد و چون ميزبان اصرار ورزيد، انيشتين گفت: بسيار
خوب، سعى مىكنم ضمن حكايتى آن را عرض كنم:
يك روز من با يكى از دوستان
خود – كه نابيناى مادرزادى بود – صحبت مىكرديم و ضمن گردش گفتم: اى كاش در اينجا
قدرى شير پيدا مىكرديم و مىخورديم:
رفيق نابينايم گفت: شير! من
شير را وقتى مىخورم مىشناسم! اما مشخصات آن را پيش از خوردن نمىدانم.
گفتم: شير مايعى است سفيد رنگ!
گفت: مايع را مىدانم، اما
سفيد را نفهميدم.
گفتم: سفيد؛ رنگ برف، رنگ پَر
غاز است.
گفت: پَر نمىدانم چيست! اما
غاز كدام است؟
گفتم: غاز حيوانى است كه گردنش
كج است!
گفت: گردن مىدانم چيست، اما
كج چه شكلى است؟
اينجا ديگر حوصلهام سر رفت،
دست او را گرفته و راست نگهداشتم و گفتم: اين كج است!
آن وقت دوست نابينايم گفت:
حالا فهميدم كه مقصود از شير چيست!!
من هم همينطور!
چند كودك با يكديگر مشغول بازى
بودند. ناگهان زنى از دور پيدا شد و كودكى را از آن ميان صدا كرد و لحظهاى چند با
كودك نجوا كرد.
پس از آن كه كودك بازگشت، هم
بازىهاى او اصرار كردند كه از صحبت او با آن زن، مطّلع شوند و به دور او حلقه
زدند.
كودك از آنها پرسيد: آيا شما
مىتوانيد يك راز مهمّى را پيش خود نگهداريد؟
همه با صداى بلند فرياد
زدند:آرى! آرى!
كودك گفت: من هم همينطور!
هر كسى در عشق تازد
هر كه دارد درد عشقى ياد
درمان كى كند؟
هيچ عاقل عيش خود را
ماتمستان كى كند؟
هر كسى در عشق تازد، عشق
او را سر شود
وآنكه عشقش شد به سامان
فكر سامان كى كند؟
“فيض كاشانى”
از درد رو متاب
هر بلبلى كه زمزمه بنياد
مىكند
اول مرا به برگ گلى ياد
مىكند
از درد رو متاب كه يك قطره
خون گرم
در دل هزار ميكده ايجاد
مىكند
“صائب تبريزى”
مدرس يزدى و حاكم يزد
مرحوم ميرزا محمد على مدرس
يزدى از روحانيون بنام يزد در دوران فتحعلى شاه بود. شاهزاده محمد على ميرزا پسر
فتحعلى شاه – كه حاكم يزد بود – به او ارادت داشت. بد خواهان به گوش او رسانده
بودند كه مدرس يزدى اعتقاد درستى ندارد، زيرا گفته است:
از آن شيرى كه در پستان
تاك است
اگر با كودكى نوشم چه باك
است
حاكم، مدرس را طلبيد و گفت:
آيا اين شعر از شما است؟
مدرس پاسخ داد: آرى! ولى شعر
قبل و بعد آن را نشنيدهايد. و آن وقت ارتجالاً چند بيت ديگر سرود و با بيتى كه
حاكم شنيده بود خواند، و حاكم را به ارادت سابق خود واداشت:
شبى دردى كشى با پارسايى
سخن رندانه راندى تا به
جايى
از آن شيرى كه در پستان
تاك است
اگر با كودكى نوشم چه باك
است
جوابش داد داناى سخن سنج
كه مستى راحتت بخشد به هر
رنج
ولى آن مى كه خوشتر ز
انگبين است
مزاجش “لذة للشاربين” است
دزد و اسكندر
اسكندر به كشتن دزدى فرمان
داد. دزد گفت: من در اين كار كه كردم، قلبم راضى نبود.
اسكندر گفت: در كشته شدن تو
نيز قلبت راضى نباشد!
دلدارى
شخصى در آب افتاده دست و پا
مىزد و با فرياد و فغان، استمداد و طلب يارى مىكرد.
شخصى از آنجا مىگذشت، پرسيد:
چرا اينقدر داد و فرياد مىكنى؟
گفت: شنا ندانم.
گفت: خدا پدرت را بيامرزد: من
هم شنا نمىدانم و اينقدر فرياد نمىزنم!
چه مىكارى؟
مسعود رمّال در راه به شاه
مجدالدين رسيد، پرسيد: چه مىكارى؟
گفت: چيزى نمىكارم كه به كار
آيد.
گفت: پدرت نيز هم چنين بود،
هرگز چيزى نكاشت كه به كار آيد!
دو منجم ماهر
جوحى گفت: من و مادرم هر دو
منجم ماهريم كه در حكم ما خطا واقع نمىشود.
گفتند: اين دعوى بزرگ است، از
كجا مىگويى؟
گفت: از آنجا كه چون ابرى
برآيد، من مىگويم: باران خواهد آمد و مادرم گويد: نخواهد آمد! البته يا آن شود كه
من گويم يا آن شود كه او بگويد!!
برهان قاطع
طاسى از حمام بيرون آمد. كلاهش
را دزديده بودند. با حمامى ماجرا مىكرد.
حمامى گفت: تو اينجا آمدى كلاه
نداشتى!
طاس گفت: اى مسلمانان! آخر اين
سر از آن سرها است كه بىكلاه براه توان برد؟
قيامت است نه قامت
اين كه تو دارى قيامت است
نه قامت
وين نه تبسّم كه معجز است
و كرامت
هر كه تماشاى روى چون قمرت
كرد
سينه سپر كرد پيش تير
ملامت
“سعدى”
خرّم از او است
خاطرم با همه تيغ ستمش
خرّم از او است
كه گرم زخم از او مرهم
زخمم هم از او است
گر چه هر لحظه جفائى رسد
از دوست وليك
هم بما از سر رأفت نظرى هر
دم از او است
“وفاى نورى”
موعظه خداوند
خداوند به حضرت موسى(ع) خطاب
فرمود:
موسى! من سه كار نسبت به تو
كردم، تو نيز در مقابل، سه عمل انجام ده.
گفت: آنها چيست؟
فرمود: من نعمتهاى فراوان
بىمنّت به تو دادم، تو هم اگر به كسى چيزى دادى، منّت مگذار.
من عذر و توبه تو را مىپذيرم
هر چند نافرمانى بسيار كرده باشى، تو نيز عذر جفاكاران را بپذير.
من عمل فردا را امروز نخواهم،
تو هم، امروز روزى فردا نخواه.
آواز خوش
مؤذنى بانك مىگفت و مىدويد.
پرسيدند: چرا مىدوى؟ گفت: مىگويند آواز تو از دور خوش است.
گزيده سخن
با آن كه سخن به لطف آن
است
كم گفتن اين سخن صواب است
كم گوى و گزيده گوى چون در
تا از سخنت جهان شود پر
(مصلح الدين سعدى)
امثال و حكم
درويش و غنى بنده اين خاك
درند
وآنان كه غنىترند،
محتاجترند.
(سعدى)
آنچه اندر آيينه بيند جوان
پير اندر خشت بيند بيش از
آن
(مولوى)
از اين در كآمدى نوميد
برگرد
خبر ده تا نكوبم آهن سرد
(؟؟ و رامين)
عيب رندان مكن اى زاهد
پاكيزه سرشت
كه گناه دگرى بر تو
نخواهند نوشت
(حافظ)