غراب غرب

مفاتیح ترنم

 

غراب غرب

 

 فغان ازين غراب غرب و واى
او

كه بى‏نوا شديم ما زناى او

 زناى او به دهر فتنه سرزند

بريده باد ناى فتنه زاى او

 به هر كجا غراب شد، خراب
شد

ديار و شهر و باغ دلگشاى او

 زما هميشه دور باد سايه‏اش

شكسته باد و بسته پرّ و پاى او

 جهان شده چو دخمه‏اى
پراستخوان

زپنجه پليد جانگزاى او

 زخون خوارى لقايش است خوف
زا

به وحشت است عالم از لقاى او

 چرا هميشه پر به سوى ما
كشد

چرا هميشه مشرق است جاى او

 چرا هميشه جان و مال ما
خورد

 چرا متاع ما بود غذاى او

 در “آسيا” چو دانه‏ها بود
بسى

در “آسيا” بگردد آسياى او

 به يك نفس هزار همنفس خورد

هنوز كم نگردد اشتهاى او

 علوم اوست از پى جهان
خوارى

همين زدانش است مدعاى او

 به مشرق آتش است و دود و
اشك و خون

جهان سوم است مبتلاى او

 نظام تازه جهانيش بود

نشانه غرور و كبرياى او

 خليج و كابل و عراق و
كاشمر1

و بوسنى بود به پنجه‏هاى او

 تمدن بشر ازو تباه شد

جهان خرابه گشت از جفاى او

 جهالت است دادخواهى از درش

چو مركز ستم بود سراى او

 به چاه زشتى و پليدى افتد

هرآن كه مى‏رود به اقتداى او

 عداوتى كه هست بين قومها

بود همه نتيجه ولاى او

 عطاى او گرفت جان بس ملل

كه زهر جانگزا بود عطاى او

 به كرخه و فرات و نيل و هم
ارس

زخون چه موجهاست از جفاى او

 جفاى او به دهر ديد هر كسى

ولى نديد ازو كسى وفاى او

 بناى ما زبيخ و بن همى كند

اگر نمى‏كنيم ما بناى او

 طلاى او اگر چه برق مى‏زند

زمس حقيرتر بود طلاى او

 زگنج او بود تمام فقر ما

زرنج ما بود همه غناى او

 دليل آن كسى كه رفت بر درش

ذليل ملتى كه شد گداى او

 شكارچى به جنگل جهان بود

شكارش آدم است و نسلهاى او

 جهان اسير جهل شد زحكمتش

بشر مريض گشت از دواى او

 تعصب و دروغ و دشمنى بود

معانى محبت و صفاى او

 سخن اگرچه گويد از برابرى

برابرى نداند و جزاى او

 به بردگى بكوشد و به بندگى

چه اولياى او، چه اذكياى او

 زمين كثيف كرد و سوى ماه
شد

كه روى بدنمايد از وراى او

 شهاب ثاقبش سزد در آسمان

كه همچو اهرمن بود اداى او

 غراب غرب جغد جنگ پرورد

كه جغد جنگ مى‏پرد قفاى او

 هميشه بهر جنگ كوششى كند

اگرچه صلح باشد ادعاى او

 عذاب جان و دل بود كراهتش

كراهت لقاى بدنماى او

 بقاى عالم است در فناى وى

فناى عالم است در بقاى او

 لغات صدق و عشق و عفت و
حيا

بدون معنى است از براى او

 نگفتم از هزار عيب او يكى

نگفته بهتر است ماجراى او

  1) كاشمر ) كشمير”دكتر
سيد محمد اكرم”

          از لاهور پاكستان

 

  نشان سرفرازى

 

 كس چون تو طريق پاكبازى
نگرفت

با زخم نشان سرفرازى نگرفت

 زين پيش دلاورا كسى چون تو
شگفت

حيثيت مرگ را به بازى نگرفت              حسن حسينى

 

 

 لبيك

 

 با نيت عشق بار بستند همه

از خانه و خانمان گسستند همه

 لبيك چو گفتند به سردار
سحر

يكباره حصار شب شكستند همه

 “سلمان هراتى”

 

 رجز هجوم

 ناگه رجز هجوم خواندند

برگرده گردباد راندند

 لرزيد زمين چنان كه گفتى

چندين رمه را زجا رماندند

 شستند به خون شب زمين را

شمشير به آسمان رساندند

 بر سينه خصم در شب فتح

صد پرچم خونفشان نشاندند

 تا باغ جنون ثمر دهد باز

در مزرعه بذر جان فشاندند

 زان وادى بى‏نشانه آن شب

يك يك همه را به نام خواندند

 ماندند به عهد خويش و
رفتند

رفتند ولى هميشه ماندند

 “قيصر امين‏پور”

 

 

  “مجذوب عشق!”

  يك بوسه زدم، بر رخ او،
مست شدم

مجذوب رخش گشتم، و از دست شدم

 

 

 من، او همه گشته بودم و،
او همه من

در او همه نيست گشتم و، هست شدم

     (محمد فكور)

 

 

 

  “قيام خون!”

  آلاله به چشم، جام خون
مى‏آيد

وز باغ، بگوش، نام خون مى‏آيد

 گلپوش كنيد شهر را، چون
زينب

فريادگر قيام خون، مى‏آيد

     (محمد جواد شفق)

 

 (تفسير نور )

    “شهر علم “

  ترا دانش و دين رهاند
درست

ره رستگارى ببايدت جست

 اگر دل نخواهى كه ماند
نژند

نخواهى كه دايم بَوِى مستمند

 به گفتار پيغمبرت راه جوى

دل از تيرگيها بدين آب شوى

 چه گفت آن خداوند تنزيل و
وحى

خداوند امر و خداوند نهى

 كه من شهر علمم عليّم(ع)در
است

درست اين سخن گفت پيغمبر است

 گواهى دهم كاين سخن راز
اوست

تو گويى دو گوشم بر آواز اوست

 منم بنده اهل بيت نبى

ستاينده خاك پاى وصى

 ابا ديگران مرمرا كار نيست

جز اين مرمرا راه گفتار نيست

 حكيم اين جهان را چو دريا
نهاد

برانگيخته موج ازو تندباد

 چو هفتاد كشتى برو ساخته

همه بادبانها برافراخته

 يكى پهن كشتى بسان عروس

بياراسته همچو چشم خروس

 محمد(ص) بدو اندرون با على(ع)

همان اهل بيت نبىّ و وصىّ

 خردمند كز دور، دريا بديد

كرانه پيدا و بن ناپديد

 بدانست كو موج خواهد زدن

كس از غرق بيرون نخواهد شدن

 بدل گفت گر با نبىّ و وصىّ

 شوم غرقه دارم دو يار وفى

 همانا كه باشد مرا دستگير

خداوند تاج و لوا و سرير

 اگر چشم دارى بديگر سراى

به نزد نبىّ و علىّ گير جاى

  (حكيم ابوالقاسم فردوسى)

 

 

      خرقه موسى

 مصطفى(ص) را وعده كرد
الطاف حق

گر بميرى تو نميرد اين سبق

 من كتاب و معجزت را رافعم

بيش و كم كن راز قرآن مانعم

 من ترا اندر دو عالم رافعم

طاعنان را از حديثت دانعم

 كس نتاند بيش و كم كردن در
او

توبه از من، حافظى ديگر مجو

 رونقت را روزْ روزْ افزون
كنم

نام تو بر زرّ و بر نقره رنم

 منبر و محراب سازم بهرِ تو

در محبّت قهرِ من، شد قهرِ تو

 نام تو از ترس پنهان
مى‏كنند

چون نماز آرند پنهان مى‏شوند

 خُفيه مى‏گويند نامت را
كنون

خفيه هم بانگ نماز، اى ذو فنون

 از هراس و ترس كفّار لعين

دينت پنهان مى‏شود زير زمين

 من مناره پر كنم آفاق را

كور گردانم دو چشم عاق را

 چاكرانت شهرها گيرند و جاه

دين تو گيرد ز ماهى تا به ماه

 تا قيامت باقيش داريم ما

تو مترس از نسخ دين، اى مصطفا(ص)

 اى رسول ما تو جادو نيستى

صادقى هم خرقه موسيستى

 هست قرآن مر تو را همچون
عصا

كفرها را دركشد چون اژدها

 تو اگر در زير خاكى
خفته‏اى

چون عصايش وان تو آنچه گفته‏اى

 قاصدان را بر عصايت دست نى

تو بخُسب اى شهر مبارك خفتى

 تن بخفته نور جان در آسمان

بهر پيكار تو زه كرده كمان

 (مثنوى مولوى، دفتر سوم)

 

 

      جمال محمد (ص)

 ماه فرو ماند از جمال محمد

سرو نباشد به اعتدال محمد

 قدر فلك را كمال و منزلتى
نيست

در نظر قدر با كمال محمد

 وعده ديدارِ هر كسى به
قيامت

ليله اسرى، شب وصال محمد

 آدم و نوح و خليل و موسى و
عيسى

آمده مجموع، در ضِلال محمد

 عرصه گيتى مجال همت او
نيست

روز قيامت نگو، مجال محمد

 وآن همه پيرايه بسته جنت
فردوس

بو كه قبولش كند، بلال محمد

 همچون زمين خواهد آسمان كه
بيفتد

تا بدهد بوسه بر نعال محمد

 شمس و قمر در زمين حشر
نتابد

پيش دو ابروى چون هلال محمد

 چشم مرا، تا به خواب ديد
جمالش

خواب نمى‏گيرد از خيال محمد

 “سعدى” اگر عاشقى كنى و جوانى

عشق محمد بس است و آل محمد

 (سعدى شيرازى)

 

 

 تقديم به رزمندگان فلسطينى

 

 از تبار آتش و خونيم ما

از نژاد ايل مجنونيم ما

 بيدلستان مكتب تعليم ما

عشق را عنوان و مضمونيم ما

 از ديار جذبه و كشف و شهود

محرم اسرار مكنونيم ما

 عشق و شور و مستى و حال و
جنون

در سرشت اينگونه معجونيم ما

 خانه زاد كشور آوارگى

واله اندر دشت و‌هامونيم ما

 شير مردانيم در تعقيب گرگ

دشمنان قوم صهيونيم ما

 سينه‏ها آكنده از خشم عدو

آيه‏هاى قهر بيچونيم ما

 بندها بگسسته از زندان تن

تا مپندارند مسجونيم ما

 انتفاضه رهنماى راه ما

تابع اين حكم و قانونيم ما

 رأيت فتح و ظفر بر دوش
ماست

كس مپندارد كه مغبونيم ما

 فاتحان قله آزادگى

بر وصال دوست مفتونيم ما

 با شهادت عهد و پيمان
بسته‏ايم

تا اداى دين مديونيم ما

 لاله‏هاى پرپر بستان دين

اختران سرخ گلگونيم ما

 در هدف سبقت گرفتيم از ملك

تا بقاب قوس مقرونيم ما

 حافظان انقلابيم (احمدى)

از تبار آتش و خونيم ما

 (عباس احمدى)