خوشههاى خشم
(خاطرات اسارت)
اشاره:
دوران هشت ساله جنگ تحميلىِ
عراق عليه ايران، هر روزش كتاب پرخاطرهاى بود كه در تاريخ ملت مسلمان ايران،
نوشته شد؛ رشادتها و جانبازيهاى نيروهاى رزمنده و سلحشور، فداكاريها و حمايتهاى
بىدريغ مردم، رهبريهاى قاطعانه امام راحل، مقاومت دليرانه اسيران، هر يك برگهاى
زرين اين كتاب بودند كه با سرفرازى، رقم خوردند، شرح و بسط هر يك از برگهاى اين
كتاب پرافتخار، خود نيز ميراث سترگى است كه آيندگان سخت بدان محتاجند.
از اين رو تلاش كرديم تا،
خاطرات برخى از آزادگان سرفراز را در روزهاى بلند اسارت، ثبت كنيم، در اين قسمت
خاطره يكى از روحانيون آزاده؛ حجةالاسلام شاكرى را مىخوانيم. در ضمن از واحد ضبط
خاطرات تيپ امام جعفرصادق(ع)، كه اين خاطرات را تهيه كردهاند، متشكريم.
“واحد فرهنگى مجله”
× × × × ×
قصه اسارت ما از اين جا آغاز
شد كه در تاريخ 65/2/24 در عمليات آزاد سازى فكه به اسارت نيروهاى عراقى در آمديم.
هنگامى كه اسير شديم، دستهاى هر كدام از ما را با بند، محكم بستند و روى آن بندها
هم چپيههاى خودمان را پيچيدند. با وجود اين، دلهره و هراس عجيبى از ما داشتند،
اين بود كه از ما فاصله مىگرفتند و از دور، اطرافمان را محافظت مىكردند. اكثر
بچهها مجروح بودند، بعضى جراحتشان كم بود و برخى زياد؛ آنهايى كه وضعشان وخيم
بود، اصلاً نمىتوانستند حركت بكنند و برادران ديگر زير بغلشان را مىگرفتند. با
اين وضع، ما را به داخل سنگر بزرگى كه براى تانكهايشان آماده كرده بودند، بردند و
پشت سرِ هم نگه داشتند. البته در آن جا ما را اذيّت نكردند و رفتار تقريباً ملايمى
داشتند، فقط با بىسيم، سريع تماس گرفتند كه يك ماشين “آيفا” بياورند و ما را
ببرند.
يكى از صحنههايى كه در اين جا
از يك طرف ما را به خنده انداخت و از طرف ديگر خيلى ناراحتمان كرد اين بود كه در
همان حالى كه دستهايمان را بسته بودند و دور تا دورمان هم افراد مسلح با فاصله
ايستاده بودند، ناگهان نيروهاى خودى شروع به شليك خمپاره و توپ كردند و اطراف را
به شدت زير آتش گرفتند، خمپارهها در دويست، سيصد مترى ما، تقريباً در فاصله دورى،
منفجر مىشد، ولى عراقيها با هيكلهاى تنومند و شكمهاى بزرگى كه داشتند خودشان را
محكم به زمين مىزدند و اسلحهشان را هم به كنارى پرت مىكردند، ما هم كه در حال
ايستاده، انفجار خمپارهها را نظاره مىكرديم، اين ترس و اضطراب عراقيها و نحوه
دراز كشيدن آن بدنهاى فربه و چاق و به زمين كوبيدن شكمهايشان، برايمان خندهآور
بود. و از طرف ديگر هم ناراحت مىشديم كه خدايا ما اسير چه آدمهاى ترسو و بزدلى
شدهايم.
بالاخره طولى نكشيد كه ماشين “آيفا”
رسيد و همه ما را بر آن سوار كردند و سالم و مجروح را روى هم ريختند، تعدادى از
كشتهها و زخميهاى خودشان را هم داخل ماشين جا دادند و چند تا نگهبان هم داخل
ماشين گذاشتند تا ما را به عقب ببرند.
هر يك از برادران به دردى
مىناليد؛ بعضى تير به شكمشان خورده بود، برخى دستانشان، عدهاى پاهايشان، خلاصه
هر كس به طريقى مصدوم شده بود. ما پيش خودمان فكر مىكرديم كه عراقيها با ديدن
كشتهها و زخمىهاى خودشان، مخصوصاً مجروحينى كه دل و رودهشان روى زمين ريخته شده
بود، حتماً ما را به رگبار مىبندند، ولى چنين كارى نكردند و ما را به خط دوم
خودشان بردند، به خط دوم كه رسيديم ماشين ايستاد، همه را پياده كردند، در آن جا
تعداد زيادى از افسران و فرماندهان در انتظار ما نشسته بودند، مجروحين و كشتههاى
خودشان را به طرف كانتينرى كه متعلق به بهداريشان بود بردند و آنها را از همين جا
از ما جدا كردند، ما را هم يكى يكى با اشاره به طرف خودشان فرا مىخواندند و
مشخصاتمان را مىنوشتند و يكسرى سؤالهاى مربوط به واحد و يگان و شهر از ما
مىكردند. مخصوصاً اسم پدر و پدر بزرگ را هم مىپرسيدند. يك افسر اطلاعاتى در آن
جا بود كه مترجم بود، فارسى را به خوبى صحبت مىكرد، ما خيال مىكرديم كه او از
خود فروختگان است؛ يعنى از پناهندگان سياسى يا منافقين است. اما بعد كه از خودش
پرسيديم كه شما چطور فارسى را خوب صحبت مىكنيد، گفت: من دوره تخصصّىام را در
زمان شاه در مركز پياده شيراز آموزش ديدهام، و به همين خاطر به زبان فارسى،
مسلّطم.
خلاصه، بازجويى يك كمى طول
كشيد، پس از بازجويى، در حالتهاى مختلف از ما فيلمبردارى كردند؛ يعنى يك بار همه
را به رديف مىنشاندند و دفعه ديگر در حالت ايستاده باز در حالتهاى دويدن، دستها
بالا، دستها پايين، از روبهرو، پشت سر، فيلمبردارى مىكردند و منظورشان از اين
كار اين بود كه تعداد اسرا را زياد نشان بدهند و بگويند عمليات ايرانيها شكست
خورده است.
پس از اين برنامهها، همه ما
را به اتاقى كه با “پليت” ساخته شده بود و به شكل كيوسك بود، بردند و درِ آن را
بستند. اين اتاق حتى روزنه كوچكى هم براى ورود هوا نداشت، تعداد ما هم زياد بود.
در اين جا عراقيها همه ما را دقيقاً تفتيش كردند، بيشتر به اين خاطر كه چيز با
ارزشى مثل انگشتر يا ساعت و چيزهايى از اين قبيل از ما به دست آورند، براى اين كار
بين خود نيروهاى دشمن هم درگيرى بود و هر كس سعى مىكرد زرنگى كند و زودتر چيزى به
دست آورد.
پس از تفتيش دوباره يكى يكى
بچهها را از آن كيوسك بيرون بردند و از هر يك تنهايى بازجويى كردند.
خلاصه، بعد از طى اين مراحل
همه ما را سوار بر ماشين “آيفا” نموده و به خط بعدى؛ يعنى خط سوم بردند. اين جا
پادگان موقت هوانيروز بود كه تعدادى هليكوپتر اطراف آن نشسته بودند و تعداد زيادى
هم از افسران و درجهداران بعثى هم در آن جا بودند.
اسم و موقعيت اين پادگان و فاصله آن را با محل
عملياتى خودمان، بفرماييد؟
از خط خودمان تا خط اول
نيروهاى دشمن حدود دو كيلومترى فاصله بود، بعد ميان خط اوّل تا خط دوّم آنها هم
حدوداً همين مقدار فاصله بود كه در ميان اين دو خط، زرهى عراق، خيلى قوى بود و
تانكهاى زيادى هم در آن جا بود، تانكهاى سوخته هم فراوان بود بعد از خط دوم تا
سوّم همين مقدار يا بيشتر فاصله بود. كه در خط سوّم، همان پادگان موقت و تاكتيكى
هوانيروز وجود داشت، كه به خاطر شرايط جنگى آن را احداث كرده بودند.
در اين خط سوّم و در كنار همان
پادگان هوانيروز ما را به صورت منظم پشت سر هم و با فاصله نشاندند. حالا ديگر همه
ما خسته بوديم، سه شب كه براى عمليات آماده بوديم، آن شب هم كه همهاش درگير و در
حال عمليات بوديم، الآن هم كه اسير شده و تشنه و گرسنه بوديم و از طرفى دستشويى هم
بشدت فشار مىآورد. از همه اينها گذشته، خون هم از بدنمان سرازير بود و بوى تعفن
چرك و خون و عرق همه را رنج مىداد، افزون بر اينها عراقيها هم هر كدام كه
مىرسيدند با قنداق تفنگ و لگد و مشت محكم بر بدنمان مىزدند، مخصوصاً وقتى كه
نوشتههاى پشت لباسمان را مىخواندند كه شعارهايى از قبيل: “كربلا ما مىآييم”، “يا
زيارت يا شهادت”، “يا مهدى ادركنى”، “الهى و ربى من لى غيرُك”، “يا حسين مظلوم”، “راه
قدس از كربلا مىگذرد”، و شعارهاى ديگرى كه رزمندگان بسيجى، آن روزها بر پشت و يا
كلاه آهنىِ خود مىنوشتند. دشمن روى همه اين شعارها حساسيّت داشت به خصوص اين
شعارهايى كه ذكر كردم، وقتى اينها را مىخواندند، حسابى به جانمان مىافتادند و
كتك مىزدند و مىگفتند: زيارت، شهادت، كربلا، حسين مظلوم، مَهْدِى شِنوُ (يعنى
مهدى كى هست).
خلاصه، مصيبت فراوان بود، گرما
هم به شدت رنجمان مىداد، يك ساعت دو ساعت، نخير مثل اين كه اصلاً قصد داشتند كه
تا سر حد مرگ ما را در چنين وضعى عذاب بدهند. از شدّت درد مىافتاديم، روى آسفالت،
عراقيها با لگد و مشت ما را مىنشاندند.از بس كه دردهايمان زياد بود نمىدانستيم
از كدامشان بناليم. جراحت و زخمهاى بدنمان را كلاً فراموش كرده بوديم، شدت ادرار
به حدّ انفجار رسيده بود، گرسنگى آنقدر فشار آورده بود كه جلوى چشمانمان سياهى
مىرفت و همه جا و همه چيز را تيره و تار و مثل سايه و شبه مىديديم، تشنگى كه
واويلا بود، هر چه هوا گرمتر مىشد، فشارها بيشتر و بيشتر مىشد، از درد تشنگى به
مرحلهاى رسيديم كه عرق را كه از پيشانيمان سرازير مىشد با زبانمان جمع مىكرديم
و زبانمان را تر مىكرديم تا از اين طريق رفع تشنگى كنيم، دستهايمان را هم كه با
چند تا بند از پشت محكم بسته بودند به طورى كه احساس مىكرديم كه دو تا دستمان قطع
شده، چون اصلاً خون به دستانمان نمىرسيد، مقدارى هم از عرقها به چشمانمان مىرفت،
چشمهايمان را اذيّت مىكرد، دستهايمان هم كه بسته بود و نمىتوانستيم عرقها را پاك
كنيم، از همه اينها گذشته، هر چه هوا گرمتر مىشد، چون آسفالتش هم ظاهراً تازه بود،
قيرها زير باسنهايمان آب مىشد و شلوارمان نيز به قيرها مىچسبيد و اذيّت مىكرد.
خدا شاهد است بارها و بارها مرگ را در جلوى چشمان خويش مشاهده مىكرديم، مىگفتيم:
خدايا، خلاصمان كن و جانمان را بگير، ديگر بيشتر از اين زجركشمان نكن. تا ظهر در
همين وضعيّت مانديم، بعد از ظهر، تا آن جا كه آفتاب شدت و سوزش داشت ما را نگه
داشتند، جانها همه به لب آمده بود، نمىدانم تحمّل انسان تا چه اندازه است، انگار
بيش از يك جان داشتيم، باورمان آمده بود كه بيش از يك جان داريم. به حسابى كه
آخرين لحظات عمر خويش را مىگذرانيم، نالهها بلند شد، بعضى حسين، حسين مىگفتند،
عدهاى تقاضاى آب مىكردند، يكى يكى از حال مىرفتيم و مىافتاديم روى زمين،
دوباره بعثيان بىرحم با لگد ما را مىنشاندند، تقريباً همه شهادتين را گفتيم، در
انتظار مرگ بوديم، هر آن، احتمال مرگى با لب تشنه در انتظار ما بود. خدايش رحمت
كند شهيد والا مقام “رنجبر”، كه پاسدار وظيفه بود، او بسيار خوشاخلاق و مهربان و
شوخ طبع بود، قبل از عمليات مىگفت: من 45 روز ديگر خدمتم تمام مىشود و آخرين
مرخصىام را چندى پيش رفتم. يادش بخير، مسؤول واحد تسليحات گردانمان بود، در
عمليات بشدت مجروح شد، وقتى كه هيچ راه فرار نديديم، در آن شرايط محاصره – كه
قبلاً عرض كردم – زير بغل او را گرفتيم و با خودمان به اسارت برديم، اين عزيز،
درآن وضعيتگرسنگىوتشنگى و در اثر آزار و اذيّت عراقيها و آن شرايط زجر دهند و
نيز شدت خونريزى، سرانجام به شهادت رسيد. او اولين شهيد بعد از اسارت بود كه به
لقاء اللّه پيوست، ياد اين شهيد والامقام، گرامى و راهش پررهرو باد.
خلاصه آن روز به اندازه يك
سال، شايد هم بيشتر، براى ما گذشت. در اين جا خوب است، خاطرهاى از يكى از برادران
بگويم: يكى از برادران آزاده به نام “سيد محمود كرمى” كه اهل فيروز آباد فارس بود
و حدود 15 الى 16 سال سن بيشتر نداشت، از فرط تشنگى طاقتش تمام شد و بر سر عراقيها
فرياد زد كه: “يا آب يا موت”، اين بسيجى دلاور، چون عربى بلد نبود، اين طور حرف زد
و منظورش اين بود كه: اى بى رحمها لااقل جرعهاى آب به ما بدهيد، هرچند كه اين
صحرا نزديك كربلاى اباعبداللّهالحسين هست و ما هم پيروان او، و شما هم پيروان
جلاّدانى هستيد كه او را شهيد كردند و خاندان گراميش را به اسارت بردند، شما هم از
آن طايفهايد، لااقل جرعهاى آب به ما بدهيد، اگر آب نمىدهيد پس بكشيدمان كه ديگر
زجركش نشويم. بعثيان سنگدل كه صداى او را شنيدند ناگهان بر سرش ريختند و شروع
كردند به كتك زدن. اين نوجوان رشيد، تشنه، گرسنه، خسته و بىتاب در ميان انبوهى از
نيروهاى غول پيكر دشمن و زير مشت و لگد آنان دست و پا مىزد. آنها هى مىگفتند: “اگول
المُوْت لِصَدام”، يعنى او گفته كه مرگ بر صدام، آنها فقط كلمه “الموت” را فهميده
بودند ما كه عربى را، قبلاً در حوزه علميه خوانده بوديم، به طور شكسته بسته به
عربى مىگفتيم: بابا اين نوجوان منظورش اين است كه يا آب به من بدهيد يا مرا
بكشيد. او آب مىخواهد، شعار كه نداده. امّا آن بىرحمان اهميّت نمىدادند و چون
دنبال بهانه بودند همه را زير كتك گرفتند و گفتند: اين شعار را همهشان گفتهاند و
با اين بهانه ريختند روى سر و كلّه همه، و تا توانستند، زدند.
خلاصه، روز پر خاطرهاى بود،
شايد بتوان آن روز را به روز “محشردنيوى” تشبيه نمود و بچهها هم مىگفتند: واقعاً
ما روز محشر را پشت سر گذاشتيم، اصلاً كسى باور نمىكرد كه از اين شكنجهگاه بزرگ
روحى و جسمى جان سالم بيرون ببرد، همه خيال مىكرديم كه لحظات آخرمان است، لذا چشم
انتظارِ مرگ بوديم.
در آن روز گرما به شدت بر
جسمهاى نحيف بچهها مىتابيد، در آن بيابان، شدت حرارت آفتاب، به حدّى بود كه خود
بعثىها هم نمىتوانستند، تحمل كنند، لذا نوبت به نوبت، پست خود را عوض مىكردند و
داخل مقرشان مىرفتند و عدّه جديدى مىآمدند، هر مأمور جديدى هم كه آمد، از قبلى،
جلادتر و بىرحمتر بود، حتى جوانمردى هم مثل نگهبان و زندانبان دوطفلانمسلم در
ميان آنان پيدا نمىشد، كه لااقل جرعهاى آب بدهد، حالا اين همه فشار و اذيّت هيچ،
لااقل رخصت توالت بدهد، يا دستمان را يك لحظه باز كند كه اين عرقهايمان را پاك
كنيم، واقعاً همه آنها بىوجدان و سنگدل بودند.
عصر كه شد، كمى از شدت گرما كاسته
شد و هر چه به طرف غروب نزديك مىشديم، هوا بهتر مىشد. گرچه ديگر رمقى برايمان
نمانده بود و همه تقريباً نفسهاى آخر را مىكشيديم، امّا تغيير حرارت را احساس
مىكرديم، گاهى نسيمى هم مىوزيد و ما آن را به منزله دست محبتى مىدانستيم كه سر
و صورتمان را نوازش مىدهد، اين نسيم، واقعاً اميدبخش بود، و در دلمان جرقههاى
رهايى از مرگ را مىزد، با اين حال، فكر مىكرديم كه ديگر لحظههاى آخر عمرمان
است، چون نفسهايمان به شماره افتاده بود. واقعاً جان آدمى، چيز عجيبى است،
بعضىها مىگفتند كه آدمى هفت تا جان دارد، ولى ما اين مطلب را در آن روز و پس از
آن، در طول اسارت باور كرديم!
ادامهدارد