اسوه كامل

اسوه كامل

 

اتون محشر

 

 شنيدم ز گفتار كار آگهان

بزرگان گيتى كهان و مهان

 كه پيغمبر پاك والا نسب

محمد سر سروران عرب

 چنين گفت روزى به اصحاب
خود

به خاصان درگاه و احباب خود

 كه چون روز محشر درآيد همى

خلايق سوى محشر آيد همى

 منادى برآيد به هفت آسمان

كه اى اهل محشر كران تا كران

 زن و مرد چشمان به هم
برنهيد

دل از رنج گيتى به هم برنهيد

 كه خاتون محشر گذر مى‏كند

زآب مژه خاك تر مى‏كند

 يكى گفت كاى پاك بى‏كين و
خشم

زنان از كه پوشند بارى دو چشم

 جوابش چنين داد داراى دين

كه بر جان پاكش هزار آفرين

 ندارد كسى طاقت ديدنش

زبس گريه و سوز و ناليدنش

 به يك دوش او بر، يكى
پيرهن

به زهر آب آلوده بهر حسن

 زخون حسينش به دوش دگر

فرو هشته آغشته دستار سر

 بدين سان رود خسته تا پاى
عرش

بنالد به درگاه داراى عرش

 بگويد كه خون دو والا گهر

ازين ظالمان هم تو خواهى مگر

 ستم كس نديدست از اين
بيشتر

بده داد من چون تويى دادگر

 كند ياد سوگند يزدان چنان

به دوزخ كنم بندشان جاودان

 چه بد طالع آن ظالم زشتخوى

كه خصمان شوندش شفيعان او

 “محمد بن يمين الدين فريومدى”

 

  جوهر صدق و صفا

 مريم ار يك نسبت عيسى عزيز

از سه نسبت حضرت زهرا عزيز

 نور چشم رحمة للعالمين

آن امام اولين و آخرين

 آنكه جان در پيكر گيتى
دميد

روزگار تازه آئين آفريد

 بانوى آن تاجدار هل اتى

مرتضى مشكل گشا شير خدا

 پادشاه و كلبه‏اى ايوان او

يك حسام و يك زره سامان او

 مادر آن مركز پرگار عشق

مادر آن كاروان سالار عشق

 آن يكى شمع شبستان حرم

حافظ جمعيت خيرالامم

 تا نشيند آتش پيكار و كين

پشت پا زد بر سر تاج و نگين

 وان دگر مولاى ابرار جهان

قوت بازوى احرار جهان

 در نواى زندگى سوز از حسين

اهل حق حريت آموز از حسين

 سيرت فرزندها از امهات

جوهر صدق و صفا از امهات

 مزرع تسليم را حاصل بتول

مادران را اسوه كامل بتول

 بهر محتاجى دلش
آنگونه‏سوخت

با يهودى چادر خود را فروخت

 نورى و هم آتشى فرمانبرش

گم رضايش در رضاى شوهرش

 آن ادب پرورده صبر و رضا

آسيا گردان و لب قرآن سرا

 گريه‏هاى او ز بالين
بى‏نياز

گوهر افشاندى به دامان نماز

 اشگ او برچيد جبريل از
زمين

همچو شبنم ريخت بر عرش برين

 رشته آئين حق زنجير پاست

پاس فرمان جناب مصطفى است

 ورنه گرد تربتش گرديدمى

سجده‏ها برخاك او پاشيدمى

 “اقبال لاهورى”

 

 

 1( كاشمر ) كشمير”دكتر سيد
محمد اكرم”

         از لاهور پاكستان

 

 هنگامه آزمون

 

              “محمود
شاهرخى”

 انتظار سحر

 

    “عبداللّه گيويان”

 

 آذرخش خشم

 

               “حميد سبزوارى”

 

 ترانه فتح

 

 

 

 

 

 

 

 

  نشان سرفرازى

 

 كس چون تو طريق پاكبازى
نگرفت

با زخم نشان سرفرازى نگرفت

 زين پيش دلاورا كسى چون تو
شگفت

حيثيت مرگ را به بازى نگرفت              حسن حسينى

 

 

 لبيك

 

 با نيت عشق بار بستند همه

از خانه و خانمان گسستند همه

 لبيك چو گفتند به سردار
سحر

يكباره حصار شب شكستند همه

 “سلمان هراتى”

 

 رجز هجوم

 ناگه رجز هجوم خواندند

برگرده گردباد راندند

 لرزيد زمين چنان كه گفتى

چندين رمه را زجا رماندند

 شستند به خون شب زمين را

شمشير به آسمان رساندند

 بر سينه خصم در شب فتح

صد پرچم خونفشان نشاندند

 تا باغ جنون ثمر دهد باز

در مزرعه بذر جان فشاندند

 زان وادى بى‏نشانه آن شب

يك يك همه را به نام خواندند

 ماندند به عهد خويش و
رفتند

رفتند ولى هميشه ماندند

 “قيصر امين‏پور”

 

 

  “مجذوب عشق!”

 

 يك بوسه زدم، بر رخ او،
مست شدم

مجذوب رخش گشتم، و از دست شدم

 

 

 من، او همه گشته بودم و،
او همه من

در او همه نيست گشتم و، هست شدم

 

    (محمد فكور)

 

 

 

  “قيام خون!”

 

 آلاله به چشم، جام خون
مى‏آيد

وز باغ، بگوش، نام خون مى‏آيد

 گلپوش كنيد شهر را، چون
زينب

فريادگر قيام خون، مى‏آيد

 

    (محمد جواد شفق)

 

 

 

 

 

 (تفسير نور )

 

 

   “شهر علم “

 

 ترا دانش و دين رهاند درست

ره رستگارى ببايدت جست

 اگر دل نخواهى كه ماند
نژند

نخواهى كه دايم بَوِى مستمند

 به گفتار پيغمبرت راه جوى

دل از تيرگيها بدين آب شوى

 چه گفت آن خداوند تنزيل و
وحى

خداوند امر و خداوند نهى

 كه من شهر علمم عليّم(ع)در
است

درست اين سخن گفت پيغمبر است

 گواهى دهم كاين سخن راز
اوست

تو گويى دو گوشم بر آواز اوست

 منم بنده اهل بيت نبى

ستاينده خاك پاى وصى

 ابا ديگران مرمرا كار نيست

جز اين مرمرا راه گفتار نيست

 حكيم اين جهان را چو دريا
نهاد

برانگيخته موج ازو تندباد

 چو هفتاد كشتى برو ساخته

همه بادبانها برافراخته

 يكى پهن كشتى بسان عروس

بياراسته همچو چشم خروس

 محمد(ص) بدو اندرون با على(ع)

همان اهل بيت نبىّ و وصىّ

 خردمند كز دور، دريا بديد

كرانه پيدا و بن ناپديد

 بدانست كو موج خواهد زدن

كس از غرق بيرون نخواهد شدن

 بدل گفت گر با نبىّ و وصىّ

 شوم غرقه دارم دو يار وفى

 همانا كه باشد مرا دستگير

خداوند تاج و لوا و سرير

 اگر چشم دارى بديگر سراى

به نزد نبىّ و علىّ گير جاى

 

  (حكيم ابوالقاسم فردوسى)

 

 

 

      خرقه موسى

 مصطفى(ص) را وعده كرد
الطاف حق

گر بميرى تو نميرد اين سبق

 من كتاب و معجزت را رافعم

بيش و كم كن راز قرآن مانعم

 من ترا اندر دو عالم رافعم

طاعنان را از حديثت دانعم

 كس نتاند بيش و كم كردن در
او

توبه از من، حافظى ديگر مجو

 رونقت را روزْ روزْ افزون
كنم

نام تو بر زرّ و بر نقره رنم

 منبر و محراب سازم بهرِ تو

در محبّت قهرِ من، شد قهرِ تو

 نام تو از ترس پنهان
مى‏كنند

چون نماز آرند پنهان مى‏شوند

 خُفيه مى‏گويند نامت را
كنون

خفيه هم بانگ نماز، اى ذو فنون

 از هراس و ترس كفّار لعين

دينت پنهان مى‏شود زير زمين

 من مناره پر كنم آفاق را

كور گردانم دو چشم عاق را

 چاكرانت شهرها گيرند و جاه

دين تو گيرد ز ماهى تا به ماه

 تا قيامت باقيش داريم ما

تو مترس از نسخ دين، اى مصطفا(ص)

 اى رسول ما تو جادو نيستى

صادقى هم خرقه موسيستى

 هست قرآن مر تو را همچون
عصا

كفرها را دركشد چون اژدها

 تو اگر در زير خاكى
خفته‏اى

چون عصايش وان تو آنچه گفته‏اى

 قاصدان را بر عصايت دست نى

تو بخُسب اى شهر مبارك خفتى

 تن بخفته نور جان در آسمان

بهر پيكار تو زه كرده كمان

 (مثنوى مولوى، دفتر سوم)

 

 

      جمال محمد (ص)

 ماه فرو ماند از جمال محمد

سرو نباشد به اعتدال محمد

 قدر فلك را كمال و منزلتى
نيست

در نظر قدر با كمال محمد

 وعده ديدارِ هر كسى به
قيامت

ليله اسرى، شب وصال محمد

 آدم و نوح و خليل و موسى و
عيسى

آمده مجموع، در ضِلال محمد

 عرصه گيتى مجال همت او
نيست

روز قيامت نگو، مجال محمد

 وآن همه پيرايه بسته جنت
فردوس

بو كه قبولش كند، بلال محمد

 همچون زمين خواهد آسمان كه
بيفتد

تا بدهد بوسه بر نعال محمد

 شمس و قمر در زمين حشر
نتابد

پيش دو ابروى چون هلال محمد

 چشم مرا، تا به خواب ديد
جمالش

خواب نمى‏گيرد از خيال محمد

 “سعدى” اگر عاشقى كنى و جوانى

عشق محمد بس است و آل محمد

 (سعدى شيرازى)

 

 

 تقديم به رزمندگان فلسطينى

 

 از تبار آتش و خونيم ما

از نژاد ايل مجنونيم ما

 بيدلستان مكتب تعليم ما

عشق را عنوان و مضمونيم ما

 از ديار جذبه و كشف و شهود

محرم اسرار مكنونيم ما

 عشق و شور و مستى و حال و
جنون

در سرشت اينگونه معجونيم ما

 خانه زاد كشور آوارگى

واله اندر دشت و‌هامونيم ما

 شير مردانيم در تعقيب گرگ

دشمنان قوم صهيونيم ما

 سينه‏ها آكنده از خشم عدو

آيه‏هاى قهر بيچونيم ما

 بندها بگسسته از زندان تن

تا مپندارند مسجونيم ما

 انتفاضه رهنماى راه ما

تابع اين حكم و قانونيم ما

 رأيت فتح و ظفر بر دوش
ماست

كس مپندارد كه مغبونيم ما

 فاتحان قله آزادگى

بر وصال دوست مفتونيم ما

 با شهادت عهد و پيمان
بسته‏ايم

تا اداى دين مديونيم ما

 لاله‏هاى پرپر بستان دين

اختران سرخ گلگونيم ما

 در هدف سبقت گرفتيم از ملك

تا بقاب قوس مقرونيم ما

 حافظان انقلابيم (احمدى)

از تبار آتش و خونيم ما

 (عباس احمدى)

 

 

 

  گوهر پاك

 

 شمس وجود احمد و خود زهرا

ماه ولايتست زِ اطوارش

 دخت ظهور غيب احد احمد

ناموس حق و صندُقِ اسرارش

 هم مطلع جمال خداوندى

هم مشرق طليعه انوارش

 صد چون مسيح زنده زانفاسش

روح الامين تجلى پندارش

 هم از دمش مسيح شود پران

هم مريم دسيه زگفتارش

 هم ماه بارد از لب خندانش

هم مهر ريزد از كف مهيارش

 اين گوهر از جناب رسول
الله

پاكست و داور است خريدارش

 كفوى نداشت حضرت صديقه

گرمى نبود حيدر كرّارش

 جناب عدن خاك در زهرا

رضوان زهشت خلد بود عارش

 رضوان بهشت خلد نيارد سر

صديقه گر به حشر بود يارش

 باكش زهفت دوزخ سوزان نى

زهرا چو هست يار و مددكارش

 “ناصر خسرو قباديانى”

 

  در مدح فاطمه زهرا

 

 چنين گفت آدم عليه السلام

كه شد باغ رضوان مقيمش مقام

 كه با روى صافى و باراى
صاف

ز هر جانبى مى‏نمودم طواف

 يكى خانه در چشمم آمد زدور

برونش منور زخوبى و نور

 زتابش گرفته رخ مه نقاب

زنورش منوّر رخ آفتاب

 كسى خواستم تا بپرسم بسى

بسى بنگريدم نديدم كسى

 سوى آسمان كردم آنگه نگاه

كه اى آفريننده مهر و ماه

 ضمير صفى از تو دارد صفا

 صفا بخشم از صفوت مصطفى!

 دلم صافى از صفوت ماه كن

زاسرار اين خانه آگاه كن

 زبالا صدائى رسيدم به گوش

كه با اى صفى آنچه بتوان بگوش!

 دعايى زدانش بياموزمت

چراغى ز صفوت برافروزمت

 بگو اى صفى با صفاى تمام

به حقّ محمد عليه السلام

 به حق على صاحب ذوالفقار

سپهدار دين شاه دلدل سوار

 به حق حسين و به حق حسن

كه هستند شايسته ذوالمنن

 به خاتون صحراى روز قيام

سلام عليهم، عليهم سلام

 كز اسرار اين نكته دلگشاى

صفى را ز صفوت صفايى نماى

 صفى چون بكرد اين دعا از
صفا

درودى فرستاد بر مصطفى

 درِ خانه هم در زمان باز
شد

صفى از صفايش سرانداز شد

 يكى تخت در چشمش آمد زدور

سراپاى آن تخت روشن زنور

 نشسته بر آن تخت مر دخترى

چو خورشيد تابان بلند اخترى

 يكى تاج بر سر منوّر زنور

ز انوار او حوريان را سرور

 يكى طوق ديگر به گردن درش

 به خوبى چنان چون بود در
خورش

 دو گوهر به گوش اندر
آويخته

زهر گوهرى نورى انگيخته

 صفى گفت يا رب نمى‏دانمش

عنايت بخطى كه برخوانمش

 خطاب آمد او را كه از وى
سؤال

بكن تا بدانى تو بر حسب و حال

 بدو گفت من دخت پيغمبرم

به اين فرّ فرخندگى درخورم

 همان تاج بر فرق من باب من

دو دانه جواهر حسين و حسن

 همان طوق در گردن من على
است

ولىّ خدا و خدايش ولى است

 چنين گفت آدم كه اى كردگار

درين بارگه بنده راهست بار

 مرا هيچ از اينها نصيبى
دهند

ازين خستگيها طبيبى دهند

 خطابى بگوش آمدش كاى صفى

دلت در وفاهاى عالم وفى

 كه اينها به پاكى چو ظاهر
شوند

به عالم به پشت تو ظاهر شوند

 صفى گفت با حرمت اين
احترام

مرا تا قيام قيامت تمام

 “محمد بن حسام الدين خوسفى”