شعر و شعور

شعر و شعور

 

 قال علىٌ عليه السلام : “إنَّ
المَوْتَ طالبٌ حَثيْثٌ لايَفُوتُهُ الْمُقيمُ وَ لايُعْجِزُهُ الْهارِبُ؛ براستى
مرگ جوينده‏اى شتابان است كه ايستاده را وا نمى‏گذارد و فرار كننده او را ناتوان
نمى‏سازد.”1

 مرگ چون سايه بود در پى تو
را

تو گريزى تا از او گردى جدا

 او شتابان جويدت در كوه و
دشت

تا به پايان آورد، اين سرگذشت

 از قفا خواند تو را هر دم
به نام

كه به سوى من بيا، بشنو كلام

 باز گرد و سوى وى چالاك رو

حرف حق از ناى حق، آنگه شنو

 او رسول است و زحق دارد
پيام

گوش كن پند رسول اى نيك نام

 روز و شب مرگ عزيزان
ديده‏اى

اى عجب كاين پند را نشنيده‏اى

 با تو مى‏گويد سخنها، مرگ
دوست

جان من، فردا چو آيد وقت توست

 تا درخت عمر تو ناورده برگ

ناگهان پيدا شود دهقان مرگ

 تا بچيند حاصل اميال تو

تا چه رويانده زخود اعمال تو

 كشتزار آرزو گردد تباه

آن دروگر چون رسد از گرد راه

 × × × × × × × × ×

 

 قال علىٌ عليه السلام : “الدّنيا
سوق الخُسران؛ جهان بازار زيان است.”2

 طُرفه بازارى است دنيا اى
پسر

بر طريق كاروانهاى بشر

 كه همى آيند از دشت عدم

شادمانه، سوى هستى دمبدم

 هر كسى را حق، چو بازرگان
خُرد

از كرم، سرمايه و كالا سپُرد

 تا رود او سوى بازار جهان

سود گردد اين تجارت يا زيان

 برده داران، اندر اين
بازار گاه

در كمين هر غريب بى‏پناه

 چون رسد از راه مسكينى
غريب

تا بياسايد در اين دارِ فريب

 گِرد او گيرند، دلالان
سُوق

كس نباشد ايمن از شيطان سُوق

 جمله ابليسيان بر وى تنند

همچو انبوهى مگس، بر روى قند

 صد هزاران دام و دانه
گسترند

گوهر جانش به صد حيلت خرند

 پس ورا بخشند زيورهاى خاك

چونكه روحى برده شد از وى چه باك

 او هم ابليسى شود، انسان
نما

راه گيرد زان سپس بر اوليا

 عاقلى چون پا در اين دنيا
نهاد

از چنين بازارگه، راهش فتاد

 برده داران سوى وى آرند رو

تا كه برده گردد او، بى‏گفتگو

 ليك آن فرزانه بخشد سيم و
زر

تا كه جان خود رهاند از خطر

 هر چه حق دادش، ببخشد
رايگان

تا كه جان سالم بَرد سوى جنان

 

پاورقیها:

 1) نهج
البلاغه، فيض الاسلام، خطبه شماره:123.

 2) غررالحكم، ج1،
شماره450، ص17.”اثر : محمد رضا مالك”