گفتهها و نوشتهها
روش بزرگان
از دختر شيخ مرتضى انصارى نقل
كردهاند كه مىگويد: در ايام كودكى كه به مدرسه مىرفتم، مرسوم بود كه بعضى از
روزها، ناهار دانش آموزان را به مكتب مىآوردند و همگى با هم غذا مىخوردند. روزى
به مادرم گفتم: از منزل فلانى سينيهاى غذا – كه در آن انواع خوراك است – مىآورند
ولى شما برايم نان و قدرى تره مىفرستيد به طورى كه از ديگران شرمنده مىشوم.
شيخ، كلام مرا شنيد و با حالت
ناراحتى فرمود: دگر باره نان تنها براى او بفرستيد تا نان و تره به دهانش خوش آيد!
گرگ اجل
زين جامهها چه فايده چون
مىكند اجل
زين پردهها چه سود كه بر
ما همى درند
كمتر ز مور و مار شمار آن
گروه را
كز بهر مور و مار، تن خويش
پرورند
“اوحدى مراغهاى”
آهنگر نفس
نقل است كه بايزيد بسطامى گفت:
“دوازده سال آهنگر نفس خود
بودم و در كوره رياضت مىنهادم و به آتش مجاهده مىتافتم و بر سندان مذمّت
مىنهادم و پتك ملامت مىكوفتم، تا از خود آينهاى ساختم.
پنج سال آينه خود بودم و با
انواع طاعت و عبادت آن آينه را مىزدودم. پس يكسال نظر اعتبار كردم بر ميان خود،
از غرور و عشوه و اعتماد بر طاعت و عمل خود پسنديدن، زنّارى ديدم. پنج سال ديگر
جهد كردم تا آن زنّار بريدم. اسلام تازه آوردم. نگه كردم، همه خلايق را مرده ديدم.
چهار تكبيرى در كار ايشان كردم و از جنازه همه بازگشتم و بىزحمت خلق به مدد حق به
حق رسيدم”.
“تذكرة الاولياء”
سيره امام
يكى از دوستان حضرت امام خمينى(ره)
مىگويد: هواى نجف بسيار گرم بود و بعضى از اوقات، نزديك به پنجاه درجه مىرسيد.
روزى با چند تن از برادران خدمت امام رفتيم و گفتيم: آقا! اين گرما شديد است و شما
هم پيرمرد، چون هواى كوفه بهتر است و مردم به آن جا مىروند، شما هم به آن جا
تشريف ببريد.
امام در جواب فرمودند: من چطور
براى هواىِ خوب، به كوفه بروم، در صورتى كه برادران من در ايران، در زندان به سر
مىبرند.
درد عشق
هر كه دارد درد عشقى ياد
درمان كى كند؟
هيچ عاقل عيش خود را
ماتمستان كى كند؟
هر كسى در عشق تازد، عشق
او را سر شود
وآنكه عشقش شدبهسامان
فكرسامانكىكند؟
“فيض كاشانى”
گَردِ مرجعيت
روزى يكى از روحانيان در مدرسه
فيضيه، به حضرت آية الله العظمى اراكى گفته بود: آقا با اين سادگى كه شما رفت و
آمد مىكنيد و سر و وضع ساده، هيچ وقت مرجع نمىشويد.
ايشان در پايان عبايش را تكان
داده و مىفرمايند: من گَردِ مرجعيت را از عبايم ريختهام.
موعظه خداوند
خداوند به حضرت موسى(ع) خطاب
فرمود:
موسى! من سه كار نسبت به تو
كردم، تو نيز در مقابل، سه عمل انجام ده.
گفت: آنها چيست؟
فرمود: من نعمتهاى فراوان
بىمنّت به تو دادم، تو هم اگر به كسى چيزى دادى، منّت مگذار.
من عذر و توبه تو را مىپذيرم،
هر چند نافرمانى بسيار كرده باشى، تو نيز عذر جفاكاران را بپذير.
من عمل فردا را امروز نخواهم،
تو هم، امروز روزى فردا نخواه.
دلدارى
شخصى در آب افتاده بود و دست و
پا مىزد و با فرياد و فغان، استمداد و طلب يارى مىكرد.
شخصى از آن جا مىگذشت، پرسيد:
چرا اين قدر داد و فرياد مىكنى؟
گفت: شنا ندانم.
گفت: خدا پدرت را بيامرزد: من
هم شنا نمىدانم و اين قدر فرياد نمىزنم!
مهمان نوازى
در سال 322 هجرى قمرى؛
معزالدوله احمد بن بويه به فرمان برادر، به گرفتن “كرمان” ماموريت يافت. بدينسان
امير على بن الياس، حاكم كرمان را با قوايش محاصره كرد. امير على در روز مردانه
مىجنگيد و داد مردى مىداد و شب هنگام، براى ديالمه طعام مىفرستاد.
معزالدوله پيغام داد كه اگر با
ديالمه دشمنى، غذا فرستادن سزاوار تو نيست و اگر دوستى چرا جنگ مىكنى؟
امير على پاسخ داد: چون در روز
دشمنى مىكنيد و سر جنگ داريد، از روى غيرت، در دفع شما به جان مىكوشم و در شب
چون غريب و مهمانيد به لقمه نانى كه در دسترس است، خدمت مىكنم.
معزالدوله از مردانگى و مهمان
نوازى اميرعلى خجل شده، از محاصره كرمان دست برداشت.
سخن پيرخرد
جوانى به نزديك پيرى رفت و گفت: اى پير ما را سخنى گوى. پير ساعتى سر
فرو برد و خاموش ماند، پس گفت: اى جوان انتظار جواب دارى؟
گفت: آرى.
پير گفت: هر چه غير حق است
ارزش سخن ندارد و هر چه سخن حق است – عزّوجل – به عبارت درنيايد، انّ اللّه تعالى
أَجَلُّ مِنْ أَنْ يُوصَفَ بوصفٍ؛ خداى تعالى بزرگتر است از اين كه با وصفى توصيف
گردد.
“اسرار التوحيد”
ازدواج
سقراط به جوانى كه قصد ازدواج داشت چنين مىگفت:
دوست من! ازدواج چيز خوبى است.
اگر زن خوبى نصيبت شود، سعادتمند مىشوى و اگر زن خوبى نصيبت نشود، مثل من فيلسوف
خواهى شد!
كيمياى محبت
از كنفوسيوس پرسيدند: آيا با
يك كلمه مىتوان تمام زندگانى را روشن و پاك نگاه داشت و آن كلمه كدام است؟
گفت: بلى، آن كلمه، محبت به
ديگران است.
(روانهاى روشن)
تب امير
عربى يكى از روزهاى گرم
تابستان به تب دچار شد. هنگام ظهر عريان شد و بدن خود را روغن ماليد و سپس زير نور
خورشيد، روى ريگهاى داغ، شروع به غلطيدن كرد و گفت: اى تب! حال مىفهمى كه چه
بلائى بر سرت آوردهام. اى موذى پست فطرت! شاهزادگان و اميران را گذاشتهاى و به
سراغ من بىنوا آمدهاى؟!
بهر حال آنقدر در آن حالت به
غلطيدن ادامه داد تا عرق كرد و تب از تن او بيرون رفت.
روز ديگر از كسى شنيد كه امير
ديشب به تب دچار گشته است. اعرابى گفت: به خدا قسم آن تب را من به سراغ او فرستادم.
اين گفت و پا به فرار نهاد.
نتيجه شوخى بىمزه
پير مردى پينه دوز بود كه
علاوه بر پينه دوزى هرگاه ميتى شب در مسجد تنها مىماند او را خبر مىكردند تا صبح
بالاى سر ميت كشيك بدهد. او هم براى اينكه خوابش نگيرد معمولاً وسائل پينه دوزى
خود را مىبرد و مشغول كار خود مىشد.
يك شب جوانهاى ده براى تفريح،
شخصى را مردهوار در تابوت خوابانده و پينه دوز را اجير كردند تا صبح در كنارش
كشيك بدهد.
پينه دوز طبق معمول خويش،
وسائل كارش را آورده مشغول كار شد كه تا صبح خوابش نبرد. نيمى از شب گذشته بود، با
خود به زمزمه افتاد و شروع به خواندن يك تصنيف قديمى كرد.
مرده قلابى سر از تابوت بلند
كرده گفت: رسم نيست كه بالاى سر مرده تصنيف بخوانند!
پينه دوز گفت: مرده هم رسم
نيست كه در كار زندهها فضولى كند. معلوم مىشود درست نمردهاى بگذار خلاصت كنم!
فوراً با مشته آهنى خود بر سر او كوبيد و او را از زندگى رهانيد!! رفقاى او كه صبح
به ديدنش آمدند، با جسد مرده واقعى رفيقشان برخورد كردند و پى به نتيجه شوخى
بىمزه شان بردند.
زيره به كرمان
شركت انگليسى “پرمافلكس”
سالانه معادل 50000 پوند نفت به صورت “بنزين فندك” به كشورهاى عربى نفتخيز حوزه
خليج فارس، صادر مىكند.
شكم سير
پروفسور” پاستور والرى
رادو” مىگويد:
“كسانى كه با شكم سير غذا
مىخورند، معمولاً بيشتر از خودشان، پزشكان را سير مىكنند”.
درس زد و خورد
شبلى كه از علماى عامه است درس
نحو مىخواند. استادش گفت: بخوان: ضَرَبَ زيدٌ عمرواً.
پرسيد: به چه جهت زيد، عمرو را
زد؟!
استاد گفت: نه، اين مثال است،
مىخواهم تو بفهمى.
شبلى برخاست. استاد گفت: به
كجا مىروى؟
گفت: نمىخواهم علمى را بخوانم
كه از همين اول با زد و خورد شروع مىشود!!
اى روى تو
اى روى تو نوربخش خلوتگاهم
ياد تو فروغ دل ناآگاهم
آن سرو بلند باغ زيبائى را
ديدن نتوان با نظر كوتاهم
در جستن وصل تو
چون آتش سوداى تو جز دود
نداشت
مسكين دل من اميد بهبود
نداشت
در جستن وصل تو بسى كوشيدم
چون بخت نبود، كوششم سود
نداشت
“انورى”
… كه مپرس
ياد دارم به نظر خط غبارى
كه مپرس
سايه كردست به من ابر
بهارى كه مپرس
كردهام عهد كه كارى
نگزينم جز عشق
بىتامل زدهام دست به
كارى كه مپرس
من نه آنم كه خورم بار دگر
بازى چرخ
خوردهام زين قفس تنگ
فشارى كه مپرس
غنچه چينان گلستان جهان را
صائب
هست در پرده دل باغ و
بهارى كه مپرس
“صائب تبريزى”
اين را… آن را
رفتيم من و دل دوش
ناخوانده به مهمانش
دزديده نظر كرديم در حسن
درخشانش
مدهوش رخش شد دل، مفتون
لبش شد جان
اين را بگرفت اينش آن را
بربود آنش
“فيض كاشانى”
دامن پاك
هر نشان كز خون دل بر دامن
چاك من است
پيش اهل دل، دليل دامن پاك
من است
عشق تو بگرفت بالا تا دل و
جانم بسوخت
آرى اين آتش بلند از خار و
خاشاك من است
“جامى”
تو به جاى ما
دل و جان ز تن برون شد، تو
همان به جا نشسته
شده ما زخويش بيرون، تو به
جاى ما نشسته
زغم زمانه ما را، نفتد،
گره بر ابرو
كه ز راه عشق، گردى، به
جبين ما نشسته
“اديب الممالك فراهانى”
غم عشق
گفتم نگرم روى تو، گفتا به
قيامت
گفتم روم از كوى تو، گفتا
به سلامت
گفتم چه خوش از كار جهان
گفت غم عشق
گفتم چه بود حاصل آن، گفت
ندامت
“هاتف اصفهانى”
جان دگرم بخش
از ضعف به هر جا كه نشستيم
وطن شد
وز گريه به هر سو كه
گذشتيم چمن شد
جان دگرم بخش كه آن جان كه
تو دادى
چندان زغمت خاك به سر ريخت
كه تن شد
(طالب آملى)
از درد رو متاب
هر بلبلى كه زمزمه بنياد
مىكند
اول مرا به برگ گلى ياد
مىكند
از درد رو متاب كه يك قطره
خون گرم
در دل هزار ميكده ايجاد
مىكند
“صائب تبريزى”
مدرس يزدى و حاكم يزد
مرحوم ميرزا محمد على مدرس
يزدى از روحانيون بنام يزد در دوران فتحعلى شاه بود. شاهزاده محمد على ميرزا پسر
فتحعلى شاه – كه حاكم يزد بود – به او ارادت داشت. بد خواهان به گوش او رسانده
بودند كه مدرس يزدى اعتقاد درستى ندارد، زيرا گفته است:
از آن شيرى كه در پستان
تاك است
اگر با كودكى نوشم چه باك
است
حاكم، مدرس را طلبيد و گفت:
آيا اين شعر از شما است؟
مدرس پاسخ داد: آرى! ولى شعر
قبل و بعد آن را نشنيدهايد. و آن وقت ارتجالاً چند بيت ديگر سرود و با بيتى كه
حاكم شنيده بود خواند، و حاكم را به ارادت سابق خود واداشت:
شبى دردى كشى با پارسايى
سخن رندانه راندى تا به
جايى
از آن شيرى كه در پستان
تاك است
اگر با كودكى نوشم چه باك
است
جوابش داد داناى سخن سنج
كه مستى راحتت بخشد به هر
رنج
ولى آن مى كه خوشتر ز
انگبين است
مزاجش “لذة للشاربين” است
دزد و اسكندر
اسكندر به كشتن دزدى فرمان
داد. دزد گفت: من در اين كار كه كردم، قلبم راضى نبود.
اسكندر گفت: در كشته شدن تو
نيز قلبت راضى نباشد!
چه مىكارى؟
مسعود رمّال در راه به شاه
مجدالدين رسيد، پرسيد: چه مىكارى؟
گفت: چيزى نمىكارم كه به كار
آيد.
گفت: پدرت نيز هم چنين بود،
هرگز چيزى نكاشت كه به كار آيد!
دو منجم ماهر
جوحى گفت: من و مادرم هر دو
منجم ماهريم كه در حكم ما خطا واقع نمىشود.
گفتند: اين دعوى بزرگ است، از
كجا مىگويى؟
گفت: از آنجا كه چون ابرى
برآيد، من مىگويم: باران خواهد آمد و مادرم گويد: نخواهد آمد! البته يا آن شود كه
من گويم يا آن شود كه او بگويد!!
خرّم از او است
خاطرم با همه تيغ ستمش
خرّم از او است
كه گرم زخم از او مرهم
زخمم هم از او است
گر چه هر لحظه جفائى رسد
از دوست وليك
هم بما از سر رأفت نظرى هر
دم از او است
“وفاى نورى”
آواز خوش
مؤذنى بانك مىگفت و مىدويد.
پرسيدند: چرا مىدوى؟ گفت: مىگويند آواز تو از دور خوش است.
سلام عريان
“سائل نهاوندى” پس از
سالها توقّف در همدان، قصد مراجعت به وطن كرد. از قضا نزديك به شهر خود كه رسيد،
دزدان، اموال او را بردند و خود او را نيز عريان كرده حتى لباسهايش را نيز به غارت
گرفتند.
وقتى خويشاوندان او كه به
استقبالش آمده بودند، سبب عريان بودنش را پرسيدند گفت:
چون از شهر همدان، شهر بابا
طاهر عريان، آمدهام بهتر اين ديدم كه سلام او را عريان به شما برسانم.